eitaa logo
مصباح خانواده ۱۲۴
276 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
53 فایل
ارتباط با ادمین @Ali_m_124
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سواد رسانه ای فرزندان خود را بی اعتماد نکنیم در دنیایی که رسانه ها عضوی از اعضای خانواده شده و بدون آن زندگی ناممکن گشته، داشتن سوادرسانه ای برای تربیت فرزندان نه تنها لازم، بلکه ضروری است. چرا که رسانه ها آمیخته و تنیده با زندگی فردی و اجتماعی افراد شده و نقش عمده ای در تفکر و تربیت و شخصیت سازی افراد دارند از این رو اگر فرزندان احساس کنند که پدر و مادر آنها سواد رسانه ای ندارند و پاسخگوی سوالات آنها در‌مسیر زندگی نیستند و به عبارتی حرف انها را نمی فهمند، دچار بی اعتمادی و نااطمینانی به والدین می شوند. باید توجه داشت که‌ یکی از ویژگی های نسل امروز (نسل z) یا نسلی که در فضای مجازی متولد شدند و رشد یافته و زندگی می کند، غرور دانایی و است. فرزندانی که گمان می کنند همه چیز را می دانند و از پدر و مادران خود بیشتر می فهمند و خطاب به آنها می گویند:شما از زمانه عقبید. حال در این شرايط اگر پدر و مادر فاقد سواد رسانه ای باشند، اعتماد به عنوان یک اصل مهم تربیتی از بین پدر و مادر و فرزندان از بین می رود. مراقب باشیم در دنیای رسانه و فضای مجازی فرزندان ما تنها به وسیله ما و تنها در چارچوب خانواده تربیت نمی شوند و به همین خاطر هرچقدر میزان سواد رسانه ای کاهش یابد میزان تاثیرگذاری پدر و‌مادران در تربیت فرزندان کاسته می شود. ✍ یک معلم به بپیوندید:👇 https://eitaa.com/mesbah_family124 🌱‌⃟🌸๛ =====🍃🌺🍃===== ♥️ ♥️ =====🍃🌺
خلاصه ای از داستان معصومه دختری فعال و سخت کوش که از 17 سالگی عضو نیرو های هلال احمر بود. او در خانواده ای شلوغ به دنیا آمد. پس از انقلاب به یتیم خانه ای در آبادان رفت و مشغول به کار شد. در زمان جنگ معصومه به همراه همکارانش 120 کودک یتیم و بی سرپرست را از آبادان به شیراز منتقل کرد. در روز چهارشنبه 23 مهر 1359 زمانی که معصومه می خواست از شیراز به آبادان برگردد، با همکارانش از جمله « شمسی بهرامی» سوار ماشینی شدند و به طرف آبادان حرکت کردند. داستان اصلی معصومه از این جا شروع می شود که در راه بازگشت اسیر رژیم بعثی عراق می شوند. نظامیان عراقی به شمسی و معصومه لقب بنات‌ الخمینی (دختران امام خمینی) و ژنرال داده بودند. اولین زندانی که در دوران اسارت می روند، زندان تنومه بود. در آن جا با دختری به نام «فاطمه ناهیدی» آشنا می شوند. بعد از آن دختری به نام «حلیمه آزموده» به آن سه دختر اضافه می شود. عراقی ها تصمیم می گیرند دختران را به بدترین زندان یعنی زندان الرشید بغداد و بعد از آن به اردوگاه موصل و عنبر ببرند. این دختران چهار سال در بند اسارت رژیم بعثی عراق می مانند. اما هیچ نام و نشانی از این4 دختر در صلیب سرخ نبود. دخترها برای این که خانواده هایشان از زنده بودنشان با خبر بشوند به مدت 20 روز اعتصاب غذا کردند. در نهایت عراق به 6 نفر از اعضا ی صلیب سرخ اجازه ملاقات با این دختران را دادند. این بانوان اسیر دارای کد اسارات شدند. بعد از آن کاغذی به هر کدامشان دادند تا تنها یک جمله برای خانواده هایشان بنویسند تا فردا صبح به دست والدینشان برسد.
قسمت هایی از کتاب من زنده ام (لذت متن) موسم مهر و مدرسه در سال ۱۳۵۹ با صدای میگ های بمب افکن عراق آغاز شد و با به پرواز در آمدن هواپیماهای میگ بمب افکن عراقی، صدایی که شنیدنش خارج از توان بود در شهر پیچید. زنگ مدرسه با خمپاره هایی که پشت پای هر دانش آموز زمین را می شکافت به صدا درآمد. کسبه وحشت زده کرکره ی مغازه ها را پایین می کشیدند و سراسیمه به سوی خانه و خانواده های خود می دویدند اما کسی نمی دانست این صدای مهیب و وحشت آور از کجاست. بعضی ها می گفتند انفجار رخ داده اما بعضی که بیشتر می دانستند می گفتند دیوار صوتی شکسته است. رادیو به جای آهنگ مهر و مدرسه مارش آماده باش و آژیر قرمز و هشدار حمله هوایی را پخش می کرد. در فاصله ی کوتاهی بوی مرگ در تمام کوچه و خیابان ها پیچید و صدای ضجه ی مادران داغدیده و کودکان وحشت زده همراه با صدای پی در پی خمپاره ها گوش شهر را پر کرد. تن مردم بی دفاع، سپر گلوله ها شده بود تا شهر نمیرد و آرام بماند. پیام افتتاح مدرسه، کلاس و درس که همیشه از زبان رئیس آموزش و پرورش شنیده می شد این بار با خبر شهادت رئیس آموزش و پروش همراه بود. صمد صالحی و سی نفر از همکارانش شروع سال تحصیلی را با خون سرخشان به همه ی دانش آموزان آبادان تبریک گفتند و این چنین بود که مدرسه، جبهه و اسلحه جای قلم را گرفت. بوی باروت جای بوی کتاب نو را. لباس بسیج جای روپوش مدرسه و نیمکت ها سنگر شدند. شهادت، مشق شد و معلم، فرمانده و دانش آموز و دانشجو شهید شدند. جنگ، همه را غافلگیر کرده بود؛ از معلم و کاسب و مهندس و دکتر گرفته تا پیر و جوان و مادر و بچه. صدام مثل اژدهای آدمخوار به جان شهرها افتاده بود و همچون مارهای سیری ناپذیر ضحاک؛ خود را با خون فرزندان این مرز و بوم سیر می کرد.
وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن ها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید؟ و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت و با لهجه ی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانی عراقی ها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن! رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می گن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. به بپیوندید:👇 https://eitaa.com/mesbah_family124 🌱‌⃟🌸๛ =====🍃🌺🍃===== ♥️ ♥️ =====🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا