eitaa logo
مصباح _خانواده ۶۰۶
143 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
431 فایل
💢مقام معظم رهبری(مد ظله العالی): 🍃امروز تنگه ی اُحد نظام ، خانواده است. 🔰اهداف ایجاد کانال‌: 📌اطلاع رسانی برنامه ها 📌انعکاس فعالیت ها 📌پیام های معنوی 🌐همراه ما باشید: eitaa.com/mesbah_family606 ┄┅✼🍃🌺🍃✼┅┄ 📭ارتباط با ادمین: @faza_Majazy606
مشاهده در ایتا
دانلود
پند آموز ✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵ ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅ نقاش ﻣﺸﻬﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﻧﻘﺎﺷﯽﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﻄﻮﺭ ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻧﻘﺎﺵ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺎﺷﯽﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺣﺎلی که ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ ﻧﻘﺎﺵ همچنان عقب میرفت و از زیبا بودن طرح و نقشی که برای خودش ترسیم کرده لذت می‌برد اما پشتش را ندید ﮐﻪ تنها ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ...!!! ﺷﺨﺼﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻘﺎﺵ بدون اینکه بداند دارد ﭼﻪ اشتباهی ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻘﺎﺵ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺗﺮﺱ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﻮﺩ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻗﻠﻤﻮﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺧﻂ ﺧﻄﯽ ﮐﺮﺩ و خراب کرد!!! ﻧﻘﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪﺵ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ و گفت که ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻮﺩه ﺑﺮﺍﺳﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽﺁﯾﻨﺪﻩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ بدون عیب و نقص ﺍﻣﺎ ﮔﻮﯾﺎ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ می‌بیند ﭼﻪ ﺧﻄﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﻮیم ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦها ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ دنیا پر از نشانه‌هایی برای مؤفقیت ماست اگر چشم بصیر و بینا داشته باشیم نه سطحی بین و تنگ نظر ✧✾════✾✰✾════✾✧ 🔰همراه ما باشید: ┄┅✼🍃🌺🍃✼┅┄ 📲eitaa.com/mesbah_family606 ┄┅✼🍃🌺🍃✼┅┄ 📲https://t.me/mesbah_family606 ┄┅✼🍃🌺🍃✼┅┄
پندآموز ✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ یادمه یه روز که با خانومم رفته بودیم خرید تو شلوغیه بازار یه نفر که داشت با عجله راه می‌رفت محکم بهم برخورد کرد و با اینکه اون مقصر بود شروع کرد به داد و فریاد و فحش دادن!!! ولی من فقط سکوت کردم همسرم که خیلی ناراحت شد بهم اشاره کرد که تو هم چیزی بگو ولی من سکوت کردم تا اون مرد رفت رفتار همسرم سرد شد شاید تو دلش می‌گفت چه شوهر ترسو و بی بخاری دارم! شب که رسیدیم خونه شروع کرد به گله و کنایه که شوهر ترسو بدرد نمی‌خوره و آدم باید به مردی تکیه کنه که شجاع باشه جای یه زخم عمیق که از یه حادثه سرکار برام به وجود آمده بود رو بهش نشون دادم و گفتم به نظرت اگه با اون مرد درگیر می‌شدم صدمه‌ای عمیق تر از این می‌تونست بهم بزنه؟! گفت: نه گفتم: اگه من اونو می‌زدم چی!؟ کمی با خودش فکر کرد و سکوت کرد گفتم اگه جلوی اون مرد سکوت کردم به این خاطر بود که نمی‌خواستم بجای اینکه تو خونه گرممون باشیم تو راهروهای دادگاه و زندان باشیم از اون موقع خانومم حتی به زخم دستم هم افتخار می‌کنه ✍ کمی با تفکر رفتار کنیم 🔰همراه ما باشید: ┄┅✼🍃🌺🍃✼┅┄ 📲eitaa.com/mesbah_family606 ┄┅✼🍃🌺🍃✼┅┄ 📲https://t.me/mesbah_family606 ┄┅✼🍃🌺🍃✼┅┄
پندآموز وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم جوانی را دیدم که زنجیر طلا به گردن کرده بود، متذکر حرمت (حرام بون) آن شدم او در جواب گفت: میدانم و به زیارت خود مشغول شد من ابتدا ناراحت شدم زیرا او سخنم را شنید و اقرار به گناه کرد و با بی‌اعتنایی دوباره مشغول زیارت شد بعد به فکر فرو رفتم که الان اگر امام رضا علیه السلام از بعضی از خلاف کاریهای من بپرسد نمی‌توانم انکار کنم و باید اقرار کنم!!! با خود گفتم پس من در مقابل امام رضا علیه السلام و آن جوان در مقابل من اگر بدتر نباشم بهتر نیستم بعد از چند لحظه همان جوان کنار من نشست و گفت: حاج آقا به چه دلیل طلا برای مرد حرام است!!؟؟ من دلیل آوردم و او قبول کرد پیش خود فکر کردم چون روح من در مقابل امام رضا علیه السلام تسلیم شد خداوند هم روح این جوان را در مقابل من تسلیم کرد ✍ برگرفته از خاطرات ‌ 🔰همراه ما باشید: ┄┅✼🍃🌺🍃✼┅┄ 📲eitaa.com/mesbah_family606 ┄┅✼🍃🌺🍃✼┅┄ 📲https://t.me/mesbah_family606 ┄┅✼🍃🌺🍃✼┅┄
✨﷽✨ چقدر ساده میشه دل کسی رو شکست!؟!!!.... مراسم تشیع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد پاییزی در گورستان بودم. نوه متوفی اصلا گریه نمی‌کرد و محزون هم نبود. سال‌ها این موضوع برای من جای سوال بود با این‌که او سنگ‌دل هم نبود. بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدر بزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوه‌های خود عیدی می‌داد و ما کودک بودیم، ما نوه دختری او بودیم و او به نوه های پسری‌اش 1000 تومنی عیدی داد ولی به ما 200 تومنی داد و در پیش آن‌ها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او شما 1000 تومنی عیدی بگیرید. این حرکت او برای همیشه یاد من ماند و من تا زنده‌ام او را پدربزرگ و خودم را نوه او هرگز نمی‌دانم. برای نفوذ در دل‌ها شاید صد کار نیک کم باشد ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است. و بدانیم کودکان هرچند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت می‌کشند و در برابر تندی و بی‌احترامی ما، از ترس ما توان عکس‌العمل ندارند و سکوت می‌کنند، ولی آن‌ها تمام رفتار ما را می‌فهمند و محبت‌ها و بدی‌های ما را می‌بینند و می‌دانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ می‌کنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی می‌کنند. ╔═.🍃🌸.══════════╗  ❤️@mesbah_family606❤️ ╚══════════.🍃💕.═╝
✍️ نود و یک سالش بود! عمه شهربانو. ابیات مثنوی را چنان به موقع در میان جملات و حرفهای حکمت‌آمیزش بکار می‌برد که گویی یک استاد دانشگاه ادبیات دارد شعر می‌خواند. همیشه شنیده بودم آدمها وقتی پیر می‌شوند، نیازشان به توجه بیشتر می‌شود! نیازشان به بودن دیگران در کنارشان بیشتر می‌شود، نیازشان به حرف زدن با دیگران بیشتر می‌شود... اما این پیرزن نورانی هر چه پیرتر می‌شد نیازش به بقیه کمتر می‌شد انگار! چشمانش سو نداشت، بچه هایش برایش یک آشپزخانه‌ی آسان درست کرده بودند، که بتواند نشسته غذا درست کند، نشسته ظرف بشوید، نشسته تمام وسایلش را جابه‌جا کند. ولی با همه اینها از روی چهارپایه کوتاهش افتاد و وضعیتش از اینی که بود بدتر شد. بچه‌ها آمدند یکی دو روز دورش بودند، و صدایی از او درنمی‌آمد. هرکس می‌آمد دیدنش چیزی جز شکر نداشت! نه از دردی که می‌کشید لام تا کام حرفی میزد و نه از اتفاقی که افتاده بود. دو سه روز گذشت که با مادرم رفتیم دیدن عمه شهربانو! داشت زیر لب با خودش حرف میزد، متوجه حضور ما که شد ساکت شد و دستانش را باز کرد و مرا سفت بغل کرد. و من مثل همیشه احساس میکردم درون سینه‌اش را شکافت و تمام مرا در خودش جا داد! نیم ساعتی گذشت و دخترِ بزرگ عمه جان کلید کرد که او را ببرد خانه خودش! چند بار به آرامی گفت، بروید من با شما نمی‌آیم... و او همچنان لجاجت می‌کرد! کمی تند شد و ابروهایش را درهم برد و گفت: سه روز است که مرا تنها کرده‌اید، چرا دست از سرم بر نمی‌دارید؟ بروید دیگر ... برایم این جمله عجیب آمد، اتفاقاً همه در این سه روز دور و برش بودند. و عمه اصلاً تنها نبود. اما با خودم فکر کردم پیر است و فراموشکار! چند ثانیه‌ای مکث کرد و اشک از کنار چشمانش ریز ریز پایین آمد. گفت : بروید ننه جان ... بروید! من حاضرم هر سختی و مصیبتی را تحمل کنم، ولی مرا خفه نکنید. وقتی شما هستید اینجا، من تنها می‌شوم. وقتی شما نیستید، این خانه رفت و آمدش را دارد! من تنها نیستم! می‌آیند و می‌روند مداااام .... ✘ من آن روز هیچ نفهیمدم از حرفهایش! تا اینکه چند ماه بعد، هفت روز عمه جان به حالت احتضار رفت! خواب بود انگار ... ولی معلوم بود که منتظر لحظه موعود است. مامان بالای سرش داشت «یس» میخواند که یکهو عمه‌‌ای که یکهفته خواب رفته بود، شروع کرد زیر لب زیارت عاشورا خواندن. زیارت عاشورا عادت هر صبحش بود از زمانی که دخترِ خانه بود تا همان روز! مامان گوشش را به لب عمه نزدیک کرد و تمام زیارت عاشورا را گوش کرد. بعد از اینکه تمام شد؛ عمه دستش را روی سینه گذاشت و یکی یکی به چهارده معصوم علیهم السلام به تمام أنبیاء بزرگ و ملائک مقرب سلام داد و با یک لبخند، آخرین بازدمش را به دنیا فوت کرد و .... تمام. ※ تازه این موقع بود که فهمیدم: آدمی که در جهانِ درونش، رفت و آمدها در جریان است، آنقدر قوام و قدرت به این جان تزریق شده که در شکسته‌ترین و مصیبت‌آلودترین روزهای زندگی‌اش هم، شیرین زندگی می‌کند. تلخ کامی در مصیبت مالِ جانهای تنگ است! که فشارها دستشان میرسد جیغشان را دربیاورد.
ماهی سیاه کوچولو-صمد بهرنگی.pdf
حجم: 1.08M
📚کتاب 🖌نویسنده ═.🍃🌸.══════════╗  ❤️@mesbah_pishkesvat606❤️ ╚══════════.🍃💕╝╔═.🍃🌸.══════════╗  ╔═.🍃🌸.══════════╗  ❤️@mesbah_family606❤️ ╚══════════.🍃💕.═╝