eitaa logo
مصباح خانواده ۵۱۰
153 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
618 فایل
سبک زندگی ،هنری،فرهنگی ارتباط با ادمین +989392419552
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 قهرمـــ🥇ـانـــــان 🥀ـد_صلی_ﷲ_علیه_و_آله کـــ👦🏻ـــودک بازیگوش پیامبر اکرم (صلوات ﷲ علیه و آله و سلم) اَنَس را صدا زد. کمی با او صحبت کرد. سپس او را برای انجام کاری به جایی فرستاد. اَنَس دوان‌دوان🏃‍♂️ کوچه‌ها را پشت سر گذاشت. به کوچه بزرگی رسید! بچه‌های کوچک در میان کوچه سرگرم بازی🏹 بودند. با شور و شادی دنبال هم می‌دویدند🏃‍♂️. اَنَس زیر سایه نخــ🌴ـــل ایستاد و غرق تماشای بچه‌ها شد. گذشتِ زمان را احساس نمی‌کرد! ناگهان دست گرمی را روی سرش حسّ کرد که او را نوازش می‌کرد. صورتش را برگرداند. «خدای من! این که پیامبر خداست». چشم‌های 👀ریز اَنس به چشم‌های خندان پیامبر افتاد شرمنده شد! نمی‌دانست چگونه عذرخواهی کند. پیامبر(صلوات الله علیه و آله و سلم) با لبخند گفت: «آیا به آن‌جا که گفته بودم، رفتی؟» انس با دیدن لبخند آرام پیامبر احساس آرامش کرد! گفت: «همین الان می‌روم» بند کفشش را محکم بست و مثل پرنده پر کشید. 🔍منبع: (اهل البیت فی الکتاب و السنّه، ص۳۰۴) 🌻 [برای ۴ تا۱٠ ساله‌ها]
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔹ملا نصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. 🔹ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. 🔹ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد. آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. 🔹بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: «قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟» 🔹فروشنده جواب داد: «این کفش ها، قیمتی ندارند.» ملا گفت: «چه طور چنین چیزی ممکن است. مرا مسخره می کنی؟» 🔹فروشنده گفت: «ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!» 👈 این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست. همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است. ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست وجو می کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم. فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است. ⚠خودکم بینی و اغلب خودنابینی باعث می شود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشد. ☀️ به ما بپیوندید 👇 🌹🌹 ╭━───┅──────┅━╮ ╰━───┅──────┅━╯ https://instagram.com/mesbah.family510 https://twitter.com/Family510Mesbah?s=09 https://rubika.ir/mesbah_510 https://rubika.ir/mesbah510
‍ ‍ 🍀 🌻 🔷بهلول و مرد شیاد! آورده اند که بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد. شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: «اگر این سکه را به من بدهی، در عوض 10 سکه که به همین رنگ است به تو می دهم!» بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد، به آن مرد گفت: «به یک شرط قبول می کنم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی من این سکه را به تو می دهم.» شیاد قبول کرد و مانند خر شروع کرد به عرعر کردن. بهلول با لبخند به او گفت: «خب الاغ جان، چون تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست، فکر می کنی من نمی فهمم که سکه های تو از مس است؟» آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید خجل شد و از نزد او فرار کرد. ☀️ به ما بپیوندید 👇 🌹🌹 ╭━───┅──────┅━╮ ╰━───┅──────┅━╯ https://instagram.com/mesbah.family510 https://twitter.com/Family510Mesbah?s=09 https://rubika.ir/mesbah_510 https://rubika.ir/mesbah510
🌹🍃🦋 💢خدارا دیده ای؟ ازبزرگی پرسیدن خدا رو دیده ای؟ جواب داد. آره دیدم! کی کجا..؟ گفت... اونجایی كه لغزیدم دستمو گرفت اون وقتيكه کج رفتم هدایتم کرد ناخوش بودم وعافیتم داد تنگدست بودم و رزقم داد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌
حکایتی ‌بسیار زیبا و خواندنی ‌از بهلول آورده‌اند که روزی از بهلول پرسیدند : راز طول عمر در چیست ؟ گفت : در زبان آدمی . گفتند:چگونه است آن راز؟ گفت: آن‌است که هر اندازه زبان آدمی کوتاه باشد، عمرش دراز می‌شود و هر چه زبان دراز شود، از طول عمر آدمی کاسته می شود ... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ☀️ به ما بپیوندید 👇 🌹🌹 ╭━───┅──────┅━╮ ╰━───┅──────┅━╯ https://instagram.com/mesbah.family510 https://twitter.com/Family510Mesbah?s=09 https://rubika.ir/mesbah_510 https://rubika.ir/mesbah510
☘داستانی ازحکمت خداوندی👇 👑پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و دستور داد وزیر را زندانی کنند. ☀️روزها گذشت ووزیرهمچنان درزندان بود تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت ودرجنگل به ناگاه پادشاه وهمراهانش اسیر قبیله‌ای وحشی شدندو آنان پادشاه ویارانش را و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. ⚡️وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» 👌ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم ☀️ به ما بپیوندید 👇 🌹🌹 ╭━───┅──────┅━╮ ╰━───┅──────┅━╯ https://www.instagram.com/mojahedane_farhangie?igsh=ZGUzMzM3NWJiOQ== https://twitter.com/Family510Mesbah?s=09 https://rubika.ir/mesbah_510 https://rubika.ir/mesbah510
⭕️🔰 حکایت بهلول و کلوخ 📝 روزی بهلول داشت از کوچه‌ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می‌گوید:«من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.» یک اینکه می‌گوید: خدا دیده نمی شود. پس اگر دیده نمی‌شود وجود هم ندارد. دوم می‌گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می‌سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم می‌گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می‌دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می‌دهد. بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت: «ماجرا چیست؟» استاد گفت: «داشتم به دانش آموزان درس می‌دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می‌کند.» بهلول پرسید: «آیا تو درد را می‌بینی؟» گفت:«نه» بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا مگر نمی‌گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.
از شیخ پرسیدند در قبرستان چه میکنی؟؟؟ او در جواب گفت: با جمعی نشسته ام که به من آزار نمیرسانند... حسادت نمی کنند ... تهمت نمیزنند... دروغ نمی گویند ... طعنه نمیزنند ... خیانت نمی کنند ... قضاوت نمی کنند ... چاپلوسی نمکنند ... و بالا تر از همه ی اینها اگر از پیششان بروم، پشت سرم بد گویی نمی کنند ...!
✅ حکایتی زیبا و خواندنی.. ✍روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می زند. اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود. به ناچار مهندس، یک اسکناس 10دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر 10دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود! بار دوم مهندس 50دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!! بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!! این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!! اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند. به خداوند روی می آوریم!! 💥بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!!👌👌😉🌸 | ❌
📗خشم یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند. هوا خيلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد ،اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت. برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است. او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت. مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت. بر یکی از بالهايش نوشتند : «یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.» روی بال ديگرش نوشتند : هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است. ☀️ به مصباح خانواده 510بپیوندید 👇 🌹🌹 @mesbah_family510 ✅تلگرام @mesbah_familyy510 ✅ایتا
. ✍🏻 روزی بهلول داشت از کوچه ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می‌گوید: من در سه مورد با امام صادق(علیه السلام) مخالفم. 🔻یک اینکه می گوید خدا دیده نمی‌شود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. 🔻دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. 🔻سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. ✍🏻 بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. ✍🏻 خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. 👌استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت. 📚 مجموعه شهرحکایات ☀️ به مصباح خانواده 510بپیوندید 👇 🌹🌹 @mesbah_family510 ✅تلگرام @mesbah_familyy510 ✅ایتا