🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_13
اما تلاش ها بی فایده بود . هیچ سرنخی پیدا نمی شد ؛ نه از دانیال ، نه هانیه . این ، من و عاصم را روزبهروز ناامید تر می کرد .
بیچاره مادر که حتی من را هم برای خودش نداشت ، فقط فنجانی چای بود با خدایش .
دیگر کلافگی ناخن می کشید بر صفحه ی صبرمان .
هیچ اطلاعاتی جز این که « با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند » نداشتیم .
چه مبارزهای ؟
دانیال کجای این قصه بود؟
مبارزه... مبارزه ....مبارزه ... کلمهای که زندگی همه مان را نابود کرد . حسابی گیج و گنگ بودم . درست نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده .
من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردن از هم .
اصلأ همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفت و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیم اش .
اما حالا ... نمی دانستم در کجای جغرافیای زندگی ام ایستاده ام. عاصم پرسید :
_مبارزه ؟ مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داریم تا مبارزه کنیم ؟
و من مدام سؤالش را زیر لب تکرار میکردم .
چقدر ساده ؛ تمام زندگی ام را در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو .
ای کاش زودتر از این ها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره می ریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده است .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_14
حکم را صادر کردم : « مسلمان ها دیوانهای بیش نیستند . اما برادر من فرق داشت . پس باید برای خودم می ماند . »
حالا من مانده بودم و تکههای پازلی که طراحش اسلام بود . باید از ماجرا سر در می آوردم ؛ حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد . تنها سرنخهای من و عاصم چند عکس بود و کلمه ی مبارزه .
مدتی از جست و جوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرد در وجودمان .
هرشب ، ناخواسته از پیگیریهای بی فایده ام به مادر همیشه نگران ، توضیح میدادم و او فقط در پاسخ اشک میریخت .
بعد از مدتها تلاش و خیابان گردی چیزی نظرم را جلب کرد ؛ سخنرانی تبلیغ گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابان ها ؛ ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود ؛ کچل ، ریش بلند ، بدون سیبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت .
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی خبیثانه ای ، پاسخ جوانان جمع شده را میدادند و بروشور هایی را بین شان توزیع میکردند .
اکثر مردم هم بیتفاوت از کنار جمعیت رد می شدند و با نیم نگاهی از خیرشان می گذشتند .
مسلمانان حیله گر ... سریع با عاصم تماس گرفتم و آدرس را دادم .
پاییز بود و هوا سرد . دست در جیب کاپشن ، تکیه زده به دیوار ، به مُبلغ آن طرف خیابان خیره شدم و با دقت به حرفهایش گوش سپردم .
نم نم باران ، مخلوطی از عطر خاک و بوی متعفن ساطع شده از سطل زباله ی آهنی ، که چند قدم آن طرف تر بود ، آزارم میداد .
مجال تغییر مکان نبود ؛ باید تا میتوانستم میشنیدم . ... چه وعده هایی !
بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم می کردند و از مبارزه ای عجیب میگفتند ، و احمق هایی که با دهان باز و گوش هایی دراز ، آب از لب و لوچه شان آویزان بود .
یعنی زمین آنقدر ابله داشت ؟ زمان زیادی نگذشت که عاصم نفس نفس زنان خود را رساند . با سر ، به مرد سخنران روی سکو اشاره کردم .
عاصم هم در سکوت کنارم ایستاد ، سپس زیر لب زمزمه کرد :
_ بیچاره هانیه !
مرد از بهشت گفت . از وعده های خدایی که قبولش نداشتم .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_15
از مبارزه ای که جز رستگاری در آن نبود . از مزایای دنیوی و اخروی این مبارزه که اصلاً نمی خواستم شان . راستی ! هانیه و دانیال گول کدام یک از این وعده های دروغین را خوردند ؟ سخنرانی تمام شد .
بروشورها پخش شد و همه رفتند . جز من که یخ زده ، تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عاصمی که با چهره ای نگران ، مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با آرامشی مضطرب ، نامم را صدا میزد .
_ سارا ... سارا !... خوبی ؟
با سر ، خوب بودن دروغین ام را تأیید کردم . بیچاره عاصم که این روزها باید نگران من هم میشد . بازویم را گرفت و نجوا کنان بلندم کرد .
این حرف ها ... برام آشنا بود ...
یخ زده ، با صدایی از ته چاه گفتم :
_ اسلام .... چه دین وحشتناکی !
سکوت عجیبی در همهمه ی عبور عابرین آن خیابان سرماخورده ، حاکم بود .
فقط صدای قدم های ما و عبور چرخ های ماشین ، از روی آسفالت خیس از باران ، هجوم خفگی را میشکست .
صدای عاصم جان نداشت :
_ اسلام وحشتناک نیست .... فقط ...
ناگهان منفجر شدم :
_ فقط چی ؟ داداش بدبخت من چه گناهی کرده ؟ حرفای امروز اون مرد رو نشنیدی ؟ داشت با پنبه سر میبرید ... در واقع داشت واسه جنگ، یار جمع می کرد ؛ مثل بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد .
شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از جون بشر ؟ ... هان ؟ اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره .
مثل مامانم ترسویی . همین ! دانیال نترسید ، شد مسلمون وحشی . یه نگاه به دنیا بنداز ! هر گوشهاش که جنگه یه اسمی از شما و اسلام تون هست . میبینی ؟ همه تون عوضی هستین !
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش ، قدم تند کردم و رفتم. او ماند حیران ، در خیابانی شلوغ .
ادامه دارد....
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_16
چند روزی گذشت . هیچ خبری از عاصم نبود . نه تماسی ، نه پیامکی . در خانه حبس بودم .
نه به اجبار پدر یا غضب مادر ؛ فقط به دل خودم .
شب ها با زمزمهی ناله های مادر روی سجاده ،و مست گوییهای پدر همیشه بیخیالم روی کاناپه ، به صبح می رسید ؛
و من با افکاری که آرامشم را می دزدید ، لحظه به لحظه نقشه میریختم برای یافتن دانیال .
در اولین خروجم از خانه ، به سراغ عاصم رفتم .
همان کافهای که در آن کار می کرد و نان حلما و سلما را میداد .
سوز پاییز بود و نم نم بارانش عصبیام می کرد .
مقابل شیشهی عریض و طویل کافه ایستادم .
برچسبی بزرگ و طلایی ، از تصویر یک فنجان قهوهی داغ روی شیشه چسبانده شده بود .
مشتریان روی چهارپایه های چوبی ، جرعه جرعه قهوه به کام میریختند .
جنس چوبی و قهوهای رنگ داخل کافه از پشت شیشه ، تماشایی بود .
عطر دلنشین قهوه را از همین بیرون هم حس میکردی .
دست یخزدهام را روی در گذاشتم و فشار دادم . با باز شدن در ؛ صدای دیلینگ دیلینگ زنگولهی آویزان از سقف ، توی فضا پیچید .
هجوم معجونی از عطر تند قهوه و گرمای مطبوع ، به گونهی یخ زدهام سیلی زد ، و من دلپذیرانه چشم بستم و عمیق نفس کشیدم .
صاحب کافه ترک بود ؟ نمیدانم . به سمت یک میز دو نفره ، درست کنار شیشه رفتم . همان جایی که میشد عبور و مرور عابران را تماشا کرد .
کاپشن طوسیام را روی صندلی آویزان کردم و کلاه بافت خاکستریام را روی میز گذاشتم .
روی چهارپایه جاگیر شدم و خیره به رفت و آمد مردم ، از پشت شیشه در خیابان خیس ، انتهای موهای طلایی رنگم را به بازی گرفتم .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_17
دختری جوان با چهرهای شرقی برای گرفتن سفارش به سراغم آمد .
لهجهی استانبولیاش در هر کلمه ، اصالتش را لو میداد .
سفارش دادم ؛ عاصم با قهوهای تلخ ، بدون شکر ، بدون شیر .
نمیدانم چقدر به قطرات چسبیده به شیشه خیره ماندم .
نمیدانم چند دقیقه با انتهای موهای بلندم بازی کردم ، و نمیدانم چند نفس ، از عطر قهوه به ریه هایم کشیدم ، تا بلاخره آمد .
همان پسر سبزه و قد بلند ، با یک سینی فنجان و پیش بندی سفید ، اما این بار کمی عصبی .
فنجان را روی میز گذاشت ، صندلی مقابل را کشید و خیره به من روی آن نشست ، دست به سینه و طلب کار .
سلامم را به سردی پاسخ داد ولی من با یک عذرخواهی کوچک و بی مقدمه ، اصل مطلب را هدف گرفتم .
_ بابت حرفهای اون روزم عذر می خوام . میدونی که دانیال واسم مهمه .
می دونم که هانیه رو خیلی دوست داری .
پس نشستن هیچ دردی رو دوا نمیکنه .
من مطمئنم هر دوشون گول خوردن .
حداقل برادر من ... حالا هم اومدم این جا تا بهت بگم یه نقشهای دارم .بیای ، همراهمی ؛ نیای ، خودم میرم .
برایش گفتم از نقشههایم . با دقت گوش میداد و گاهی عصبیتر از قبل چشم هایش قرمز میشد .
گفتم ... از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو ، از تسلیم تمام هستیام برای داشتن برادر و مبارزهای که برای رسیدن به دانیال ، حاضر به قبولش بودم .
اما با پرواز هر جمله از دهانم ، فشار دندانهای عاصم روی هم بیشتر و بیشتر میشد .
در آخر ، در سکوت با ابروهایی گره خورده و فکی منقبض نگاهم کرد .
من عادت داشتم به چشمان پر حرف و زبان لال ، پس منتظر نشستم .
تماشای باران ازپشت شیشه چقدر دلچسب بود . به خاطر سپردم وقتی دانیال را پیدا کردم ، حتماً او را در یک روز بارانی ، مهمان این کافه کنم .
قطرات باران مثل کودکی هایم روی شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکرد .
چقدر بچگی باید میکردم و نشد .
جیغ دلخراش پایههای صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عاصم مرا به خود آورد .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_18
در جایم ایستادم و جاخورده نگاهش کردم . کاپشن و کلاه را به آغوشم هل داد.
پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره ، به همکارش چیزی را فهماند . بازویم را در مشتش گرفت و مرا با خود ، به طرف در برد .
با کاپشن و کلاهی در بغل ، حیران و متعجب به رفتارش نگاه میکردم . بارانی سیاهش را از کنار پیشخوان برداشت و با یک حرکت آن را پوشید .
بی پاسخ به حال گنگم ، کلاه و کاپشن را با عصبانیت از آغوشم بیرون کشید و تنم کرد .
صدای دیلینگ دیلینگ آویز ... هجوم سرما ... و کشیده شدن به بیرون ... مبهوت با صدایی آرام ، مدام تکرار میکردم :« چی شده ؟ منو کجا میبری ؟ اما پاسخی نمی آمد .»
ترسیدم . تقلا فایدهای نداشت . دستان عاصم مانند فولاد دور بازویم گره شده بود و من مانند جوجهاردکی کوچک در کنار گامهای بلندش میدویدم .
بعد از مقداری پیادهروی ، مرا به داخل یک تاکسی هل داد .
با ترس ، از جایی که میرفتیم ، پرسیدم ؛ عاصم در سکوت فقط به روبهرویش خیره شد و نام محلهای نه چندان خوشنام را به راننده گفت .
راننده به مقصد رسید . عاصم بعد از پرداخت کرایه با خشونت مرا از ماشین بیرون کشید .
مقابل ساختمانی زشت و قدیمی ایستادیم .
عبور عابرینی با تابعیتهای مختلف که ترک و عرب بودنشان به راحتی از چهره و مکالماتشان قابل تشخیص بود ، باعث شد بترسم ؛ ترسی به اندازه تمام نداشته هایم .
ادامه دارد...
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_19
از فرط وحشت تمام بدنم میلرزید . عاصم بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد :
_ نیم ساعت پیش ، یه سوپرمن روبهرو نشسته بود ! حالا چی شده ؟ همینجوری میخوای تو مبارزهشون شرکت کنی دخترهی احمق ؟
کم کم عادت می کنی . این تازه اولشه . یادت رفته منم یه مسلمونم .
راست میگفت . وجودم خالی شد .دلم میخواست در دل خدا را صدا بزنم . ولی خدا ، خدای همین مسلمان ها بود . او کشان کشان مرا با خود میبرد .
اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید .
آنجا دلها یخ زده بودند . ته ماندهی جسارتم را جمع کردم و از بین دندانهای قفل شدهام غرّیدم :
شما مسلمونا همهتون کثیفین ! ازتون بدم میاد .
با این جمله در سکوتی عصبی ، فشار پنجههایش را دور بازویم بیشتر کرد و مرا از پلههای ساختمان نیمه مسکونی بالا برد .
چرا فکر میکردم عاصم مهربان و ترسوست ؟ نبود ! بعد از چند طبقه و گذشتن از راهرویی تهوعآور و کم نور ، در مقابل دری سفید و پر از لکههای چرک ایستادیم .
صدای سگ ، موسیقی راک ، و عطر تند غذاهای شرقی در فضای کل ساختمان سرم را به دَوَران انداخته بود .
عاصم محکم تر از قبل ، بازویم را فشرد و مرا به سمت خودش بالا کشید .
سپس خیره در مردمک وحشت زدهی چشمانم ، شمرده و خشمزده کلمات را کنار هم چید :
_ نیم ساعت پیش ، تو حرفات میخواستی تمام هستیات رو واسه داشتن دانیال بدی . پس مثل دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی . می خوام مبارزه رو نشونت بدم .
چند ضربه به در زد . مبهوت به نیم رخش خیره ماندم ، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود .در باز شد.
نویسنده : زهرا بلند دوست
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_20
زنی با پوشیه روبهرویمان ایستاد و با گرمی ، به داخل دعوتمان کرد . سالنی کوچک اما مرتب ، با مبلهایی کهنه که دورتادور چیده شده بودند .
زن به آشپزخانهی کوچکی که کنارِ تک اتاق خانه قرار داشت ، رفت .
عاصم مرا روی کاناپهی رنگ پریدهی کنار دیوار پرت کرد . از شدت ترس ، عرق سرد را در کف دستانم حس میکردم .
عاصم به طرفم خم شد و مستقیم ، چشم در چشمانم دوخت .
چه آتشی در مردمک هایش به پا بود . انگشت اشاره اش را تهدیدوار کنار صورتم تکان داد و از لابهلای دندانهای گره خوردهاش بی صدا فریاد زد که خفه خون بگیرم و کلامی از دهانم خارج نکنم .
صدای بیخیال زن از آشپزخانه بلند شد :
_ خوش اومدین! داشتم چایی درست میکردم . الان برای شما هم میارم.
باز هم چایییی ! از چای متنفر بودم .عاصم در جایش ایستاد ، عصبی در سالن چهاروجبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید .
ناگهان صدای گریهی نوزادی از اتاق کوچک چسبیده به آشپزخانه بلند شد .
عاصم با گامهایی نرم به طرف تخت کودک رفت .
نمیدانم چرا ، اما صدای بی تابی نوزاد ، کمی آرامم کرد .
روی مبل جابهجا شدم و به اتاق که درست در مسیر نگاهم قرار داشت ، چشم دوختم ... یک تخت رنگ و رو رفتهی دونفره که کودک روی آن بیقراری میکرد .
چند عروسک کوچک ، کنار پایههای چوبی تخت ، روی زمین پخش بودند . عاصم نگاهی به من انداخت و به آرامی کودک را از روی تخت بلند کرد ، به نرمی تکانش میداد و بی توجه به من قربان صدقه اش می رفت .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_21
بعد از چند دقیقه ، زن با همان حجاب و پوشیه ، با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عاصم گرفت . نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دانیال را میخواستم .
کودک آرام گرفت و عاصم با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزهاش بگوید .
چهرهی زن را نمی دیدم اما آهی که از نهادش بلند شد ، خبر از خرابی پلهای پشت سرش میداد .
عاصم با کلافگی بدون حتی نیم نگاهی به من از خانه بیرون رفت . حالا من بودم و زنی نقاب پوش . زن با صدایی مچاله در حالی که سینه به دهان کودکش می گذاشت ، لب باز کرد به گفتن ... از آرامش اتاقش ... از خواهر و برادرهایش ... از پدر و مادر مهربان و معمولیش ... از درس و دانشگاهش .... از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند ... همه و همه قبل از مبارزه ...
روبهروی من ، زن 21 ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان ، راهی جنگ و جهاد شد .
جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد ... اما مسلمان وار رفت ... و از منوی جهاد ، نکاحش را انتخاب کرد ... نکاحی که وقتی به خود آمد ، روسپیاش کرده بود در میان کابارهای از مردان به اصطلاح مبارز ... و او هر روز و هر ساعت پذیرایی میکرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلاً مسلمان نبودند و به طمع پول ، خشاب پر میکردند .
و وقتی درماندگی ، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید ، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدر نوزادش بخواند و کدام را عاملِ ایدزِ افتاده به جان خود و کودکش .
دلم لرزید ...وقتی از دردها و لحظههای پشیمانیش گفت ، درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا میزد در میان مردهایی که گاه به جان هم میافتادند محض یک ساعت داشتنش ...
تنم یخ زد وقتی از دختران و زنانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده و هر روز هستند زنانی که به طمع بهشت خدا می روند و سر از جهنم در می آورند ... و من چقدر از بهشت ترسیدم وقتی پوشیه از صورت کنار زد و بازمانده زخمهای ترمیم شده از چاقوی مردان مست روی گونه و چانه و گردنش ، سلامی هیتلروار روانهام کرد ... یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود ؟؟
ادامه دارد...
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_22
وامانده و متحیر از آن خانه خارج شدم . راستی چقدر فضایش سنگین بود ... پشت در بسته ایستادم و حریصانه نفس گرفتم .
چشمم به عاصم افتاد ، تکیه زده به دیوار روی زمین ، کنار در نشسته بود .
به محض دیدنم مقابلم ایستاد و با لحنی نرم صدایم زد :
_ سارا ... حالت خوبه ؟؟
آرام در خیابانها قدم میزدیم ، درست زیر بارش ملایم باران .
بی هیچ حرفی .... سرمای عصر استخوانم را هدف گرفته بود .
انگار قدمهایم را حس نمیکردم ، چیزی شبیه به بی حسی مطلق ... عاصم تا نزدیک خانه همراهیم کرد .
_ اگه ترسوندمت ، من رو ببخش ... اما باور کن که لازم بود ... روز بخیر ....
بدون انتظار پاسخی ، رفت .
ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت ... و باز حصر خود ساختهی خانگی ؛ خانهای بدون خندههای دانیال .... با نعره های مستانهی پدر ... و گریههای بی امان مادر ، محض دلتنگی ...
چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم . دقیقاً بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم .
دیگر نمیدانستم چه کنم . باید آرام میشدم ؛ پس از خانه بیرون زدم .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_23
بیاختیار و بیهدف گام برمیداشتم . درختان زمستانزده در وسط پاییز از دوطرف خیابان برایم دست تکان می دادند .
صدای خندهی چند کودک از حیاط خلوت یک خانه حسادتم را برانگیخت .
بیچاره خانهی ما ، هیچوقت حتی لبخندی بیدرد به خود ندید .
سرگردان در مسیر ابری پیادهرو قدم میزدم .
کجا باید میرفتم ؟
دانیال کجا بود ؟؟
یعنی او طبع درندهخوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود ؟؟
کاش مانند مادر ترسو میشد ... حداقل ، داشتمش برای خود ...
ناگهان دستی متوقفم کرد . عاصم بود با نفسهایی تند که خبر از دویدن میداد .از عطر تلخش ، کامم تلختر شد
_ معلوم هست کجایی ؟؟ گوشیت که خاموشه ... از ترس پدرت هم که نمیشه جلوی خونهتون ظاهر شد ... الان هم که هی صدات میکنم ، جواب نمیدی ...
با مکثی پر از نگرانی ، به چشمانم نگاه کرد و صدایش آرام شد
_ سارا ...خوبی ؟؟
این بار راست گفتم :
_ نه... بدتر از این هم مگر میشود بود ؟؟
عاصم خوب بود ... نه مثل دانیال ... اما از هیچی ، بهتر بود ...
نمیدانم چقدر طول کشید تا به نردههای کنار رودخانه رسیدیم ...
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_24
باد مشتمشت ، سرما و عطر دریا را از سطح رودخانه چنگ میزد و به صورتمان میکوبید . اینجا همیشه آرامش داشت .
این را بازیگوشی مرغان دریایی و صدای خرناس قایقها تأیید میکرد .
ملودی سازدهنی مرد کولی به گوشهایم تلنگر زد ، مثل همیشه پر از سوز و آه .
انگشتانم را دور نردههای سرد محکم فشار دادم .
تلفیق عطر خنکای رودخانه ، با تلخی رایحهی ساطعشده از بارانیِ سیاه رنگِ عاصم در یک قدمیام ، نفسم را عمیق کرد .
کاش دنیا کمی مینشست و شقیقههایش را ماساژ میداد .
عاصم خم به روی نرده ، خیره به رودخانهی ابری ، نرم و با احتیاط سخن به میان آورد .
از گروهی به نام داعش گفت ... کع سالهاست به کمک دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یارگیری میکنند و زیادند ... که افرادی از جنس آن زن آلمانی ، هانیه و دانیال یا فریب بهشت جهنمیشان را خوردهاند یا بوی متعفن پول ، دلشان را هوایی کرده است ... که اینها رسمشان جز سربرید نیست ... که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمی شوی .... که دیگر دانیال یکی از همانهاست و باید مهربانیهایش را روی طاقچهی دلم بنشانم و برایش مجلس ترحیم بگیرم !
خیره ماندم به نیمرخ او ... آیا اوهم هانیه را دفن میکرد ، با تمام دلبریها و شیرین زبانی هایش ؟
ادامه دارد ...
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱