eitaa logo
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
412 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
72 فایل
گروه فرهنگی هنری مصباح الهدی . مصباح الهدی محلی است برای رشد هنرمندانه‌ تو گروهی مختص نوجوانان دختر . آیدی پیج اینستا : 👇🏻 @mesbahehoda . ارتباط با ادمین : 👇🏻 @khadem_hosseinam_128
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 اما تلاش ها بی فایده بود . هیچ سرنخی پیدا نمی شد ؛ نه از دانیال ، نه هانیه . این ، من و عاصم را روزبه‌روز ناامید تر می کرد . بیچاره مادر که حتی من را هم برای خودش نداشت ، فقط فنجانی چای بود با خدایش . دیگر کلافگی ناخن می کشید بر صفحه ی صبرمان . هیچ اطلاعاتی جز این که « با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند » نداشتیم . چه مبارزه‌ای ؟ دانیال کجای این قصه بود؟ مبارزه... مبارزه ....مبارزه ... کلمه‌ای که زندگی همه مان را نابود کرد . حسابی گیج و گنگ بودم . درست نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده . من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردن از هم . اصلأ همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفت و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیم اش . اما حالا ... نمی دانستم در کجای جغرافیای زندگی ام ایستاده ام. عاصم پرسید : _مبارزه ؟ مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داریم تا مبارزه کنیم ؟ و من مدام سؤالش را زیر لب تکرار می‌کردم . چقدر ساده ؛ تمام زندگی ام را در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو . ای کاش زودتر از این ها با هانیه حرف می‌زد و تمام داشته هایش را روی دایره می ریخت و نشانش می‌داد که چیزی برای مبارزه نمانده است . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 حکم را صادر کردم : « مسلمان ها دیوانه‌ای بیش نیستند . اما برادر من فرق داشت . پس باید برای خودم می ماند . » حالا من مانده بودم و تکه‌های پازلی که طراحش اسلام بود . باید از ماجرا سر در می آوردم ؛ حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد . تنها سرنخ‌های من و عاصم چند عکس بود و کلمه ی مبارزه . مدتی از جست و جوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرد در وجودمان . هرشب ، ناخواسته از پیگیری‌های بی فایده ام به مادر همیشه نگران ، توضیح می‌دادم و او فقط در پاسخ اشک می‌ریخت . بعد از مدت‌ها تلاش و خیابان گردی چیزی نظرم را جلب کرد ؛ سخنرانی تبلیغ گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابان ها ؛ ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود ؛ کچل ، ریش بلند ، بدون سیبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت . چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی خبیثانه ای ، پاسخ جوانان جمع شده را می‌دادند و بروشور هایی را بین شان توزیع می‌کردند . اکثر مردم هم بی‌تفاوت از کنار جمعیت رد می شدند و با نیم نگاهی از خیرشان می گذشتند . مسلمانان حیله گر ... سریع با عاصم تماس گرفتم و آدرس را دادم . پاییز بود و هوا سرد . دست در جیب کاپشن ، تکیه زده به دیوار ، به مُبلغ آن طرف خیابان خیره شدم و با دقت به حرف‌هایش گوش سپردم . نم نم باران ، مخلوطی از عطر خاک و بوی متعفن ساطع شده از سطل زباله ی آهنی ، که چند قدم آن طرف تر بود ، آزارم می‌داد . مجال تغییر مکان نبود ؛ باید تا می‌توانستم می‌شنیدم . ... چه وعده هایی ! بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم می کردند و از مبارزه ای عجیب می‌گفتند ، و احمق هایی که با دهان باز و گوش هایی دراز ، آب از لب و لوچه شان آویزان بود . یعنی زمین آن‌قدر ابله داشت ؟ زمان زیادی نگذشت که عاصم نفس نفس زنان خود را رساند . با سر ، به مرد سخنران روی سکو اشاره کردم . عاصم هم در سکوت کنارم ایستاد ، سپس زیر لب زمزمه کرد : _ بیچاره هانیه ! مرد از بهشت گفت . از وعده های خدایی که قبولش نداشتم . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 از مبارزه ای که جز رستگاری در آن نبود . از مزایای دنیوی و اخروی این مبارزه که اصلاً نمی خواستم شان . راستی ! هانیه و دانیال گول کدام یک از این وعده های دروغین را خوردند ؟ سخنرانی تمام شد . بروشورها پخش شد و همه رفتند . جز من که یخ زده ، تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عاصمی که با چهره ای نگران ، مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با آرامشی مضطرب ، نامم را صدا میزد . _ سارا ... سارا !... خوبی ؟ با سر ، خوب بودن دروغین ام را تأیید کردم . بیچاره عاصم که این روزها باید نگران من هم می‌شد . بازویم را گرفت و نجوا کنان بلندم کرد . این حرف ها ... برام آشنا بود ... یخ زده ، با صدایی از ته چاه گفتم : _ اسلام .... چه دین وحشتناکی ! سکوت عجیبی در همهمه ی عبور عابرین آن خیابان سرماخورده ، حاکم بود . فقط صدای قدم های ما و عبور چرخ های ماشین ، از روی آسفالت خیس از باران ، هجوم خفگی را می‌شکست . صدای عاصم جان نداشت : _ اسلام وحشتناک نیست .... فقط ... ناگهان منفجر شدم : _ فقط چی ؟ داداش بدبخت من چه گناهی کرده ؟ حرفای امروز اون مرد رو نشنیدی ؟ داشت با پنبه سر می‌برید ... در واقع داشت واسه جنگ، یار جمع می کرد ؛ مثل بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد . شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از جون بشر ؟ ... هان ؟ اگه تو الان این‌جا وایستادی فقط یه دلیل داره . مثل مامانم ترسویی . همین ! دانیال نترسید ، شد مسلمون وحشی . یه نگاه به دنیا بنداز ! هر گوشه‌اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلام تون هست . میبینی ؟ همه تون عوضی هستین ! بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش ، قدم تند کردم و رفتم. او ماند حیران ، در خیابانی شلوغ . ادامه دارد.... نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 چند روزی گذشت . هیچ خبری از عاصم نبود . نه تماسی ، نه پیامکی . در خانه حبس بودم . نه به اجبار پدر یا غضب مادر ؛ فقط به دل خودم . شب ها با زمزمه‌ی ناله های مادر روی سجاده ،و مست گویی‌های پدر همیشه بی‌خیالم روی کاناپه ، به صبح می رسید ؛ و من با افکاری که آرامشم را می دزدید ، لحظه به لحظه نقشه می‌ریختم برای یافتن دانیال . در اولین خروجم از خانه ، به سراغ عاصم رفتم . همان کافه‌ای که در آن کار می کرد و نان حلما و سلما را می‌داد . سوز پاییز بود و نم نم بارانش عصبی‌ام می کرد . مقابل شیشه‌ی عریض و طویل کافه ایستادم . برچسبی بزرگ و طلایی ، از تصویر یک فنجان قهوه‌ی داغ روی شیشه چسبانده شده بود . مشتریان روی چهارپایه های چوبی ، جرعه جرعه قهوه به کام می‌ریختند . جنس چوبی و قهوه‌ای رنگ داخل کافه از پشت شیشه ، تماشایی بود . عطر دل‌نشین قهوه را از همین بیرون هم حس می‌کردی . دست یخ‌زده‌ام را روی در گذاشتم و فشار دادم . با باز شدن در ؛ صدای دیلینگ دیلینگ زنگوله‌ی آویزان از سقف ، توی فضا پیچید . هجوم معجونی از عطر تند قهوه و گرمای مطبوع ، به گونه‌ی یخ زده‌ام سیلی زد ، و من دل‌پذیرانه چشم بستم و عمیق نفس کشیدم . صاحب کافه ترک بود ؟ نمی‌دانم . به سمت یک میز دو نفره ، درست کنار شیشه رفتم . همان جایی که می‌شد عبور و مرور عابران را تماشا کرد . کاپشن طوسی‌ام را روی صندلی آویزان کردم و کلاه بافت خاکستری‌ام را روی میز گذاشتم . روی چهارپایه جاگیر شدم و خیره به رفت و آمد مردم ، از پشت شیشه در خیابان خیس ، انتهای موهای طلایی رنگم را به بازی گرفتم . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 دختری جوان با چهره‌ای شرقی برای گرفتن سفارش به سراغم آمد . لهجه‌ی استانبولی‌اش در هر کلمه ، اصالتش را لو می‌داد . سفارش دادم ؛ عاصم با قهوه‌ای تلخ ، بدون شکر ، بدون شیر . نمی‌دانم چقدر به قطرات چسبیده به شیشه خیره ماندم . نمی‌دانم چند دقیقه با انتهای موهای بلندم بازی کردم ، و نمی‌دانم چند نفس ، از عطر قهوه به ریه هایم کشیدم ، تا بلاخره آمد . همان پسر سبزه و قد بلند ، با یک سینی فنجان و پیش بندی سفید ، اما این بار کمی عصبی . فنجان را روی میز گذاشت ، صندلی مقابل را کشید و خیره به من روی آن نشست ، دست به سینه و طلب کار . سلامم را به سردی پاسخ داد ولی من با یک عذرخواهی کوچک و بی مقدمه ، اصل مطلب را هدف گرفتم . _ بابت حرف‌های اون روزم عذر می خوام . میدونی که دانیال واسم مهمه . می دونم که هانیه رو خیلی دوست داری . پس نشستن هیچ دردی رو دوا نمی‌کنه . من مطمئنم هر دوشون گول خوردن . حداقل برادر من ... حالا هم اومدم این جا تا بهت بگم یه نقشه‌ای دارم .بیای ، همراهمی ؛ نیای ، خودم میرم . برایش گفتم از نقشه‌هایم . با دقت گوش می‌داد و گاهی عصبی‌تر از قبل چشم هایش قرمز می‌شد . گفتم ... از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمان‌های جنگ‌جو ، از تسلیم تمام هستی‌ام برای داشتن برادر و مبارزه‌ای که برای رسیدن به دانیال ، حاضر به قبولش بودم . اما با پرواز هر جمله از دهانم ، فشار دندان‌های عاصم روی هم بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد . در آخر ، در سکوت با ابروهایی گره خورده و فکی منقبض نگاهم کرد . من عادت داشتم به چشمان پر حرف و زبان لال ، پس منتظر نشستم . تماشای باران ازپشت شیشه چقدر دل‌چسب بود . به خاطر سپردم وقتی دانیال را پیدا کردم ، حتماً او را در یک روز بارانی ، مهمان این کافه کنم . قطرات باران مثل کودکی هایم روی شیشه لیز می‌خورد و به سرعت سقوط می‌کرد . چقدر بچگی باید می‌کردم و نشد . جیغ دلخراش پایه‌های صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عاصم مرا به خود آورد . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 در جایم ایستادم و جاخورده نگاهش کردم . کاپشن و کلاه را به آغوشم هل داد. پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره ، به همکارش چیزی را فهماند . بازویم را در مشتش گرفت و مرا با خود ، به طرف در برد . با کاپشن و کلاهی در بغل ، حیران و متعجب به رفتارش نگاه می‌کردم . بارانی سیاهش را از کنار پیش‌خوان برداشت و با یک حرکت آن را پوشید . بی پاسخ به حال گنگم ، کلاه و کاپشن را با عصبانیت از آغوشم بیرون کشید و تنم کرد . صدای دیلینگ دیلینگ آویز ... هجوم سرما ... و کشیده شدن به بیرون ... مبهوت با صدایی آرام ، مدام تکرار می‌کردم :« چی شده ؟ منو کجا می‌بری ؟ اما پاسخی نمی آمد .» ترسیدم . تقلا فایده‌ای نداشت . دستان عاصم مانند فولاد دور بازویم گره شده بود و من مانند جوجه‌اردکی کوچک در کنار گام‌های بلندش می‌دویدم . بعد از مقداری پیاده‌روی ، مرا به داخل یک تاکسی هل داد . با ترس ، از جایی که می‌رفتیم ، پرسیدم ؛ عاصم در سکوت فقط به روبه‌رویش خیره شد و نام محله‌ای نه چندان خوش‌نام را به راننده گفت . راننده به مقصد رسید . عاصم بعد از پرداخت کرایه با خشونت مرا از ماشین بیرون کشید . مقابل ساختمانی زشت و قدیمی ایستادیم . عبور عابرینی با تابعیت‌های مختلف که ترک و عرب بودن‌شان به راحتی از چهره و مکالمات‌شان قابل تشخیص بود ، باعث شد بترسم ؛ ترسی به اندازه تمام نداشته هایم . ادامه دارد... نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 از فرط وحشت تمام بدنم می‌لرزید . عاصم بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد : _ نیم ساعت پیش ، یه سوپرمن روبه‌رو نشسته بود ! حالا چی شده ؟ همین‌جوری می‌خوای تو مبارزه‌شون شرکت کنی دختره‌ی احمق ؟ کم کم عادت می کنی . این تازه اولشه . یادت رفته منم یه مسلمونم . راست می‌گفت . وجودم خالی شد .دلم می‌خواست در دل خدا را صدا بزنم . ولی خدا ، خدای همین مسلمان ها بود . او کشان کشان مرا با خود می‌برد . اگر فریاد هم می‌زدم کسی به دادم نمی‌رسید . آن‌جا دل‌ها یخ زده بودند . ته مانده‌ی جسارتم را جمع کردم و از بین دندان‌های قفل شده‌ام غرّیدم : شما مسلمونا همه‌تون کثیفین ! ازتون بدم میاد . با این جمله در سکوتی عصبی ، فشار پنجه‌هایش را دور بازویم بیش‌تر کرد و مرا از پله‌های ساختمان نیمه مسکونی بالا برد . چرا فکر می‌کردم عاصم مهربان و ترسوست ؟ نبود ! بعد از چند طبقه و گذشتن از راه‌رویی تهوع‌آور و کم نور ، در مقابل دری سفید و پر از لکه‌های چرک ایستادیم . صدای سگ ، موسیقی راک ، و عطر تند غذاهای شرقی در فضای کل ساختمان سرم را به دَوَران انداخته بود . عاصم محکم تر از قبل ، بازویم را فشرد و مرا به سمت خودش بالا کشید . سپس خیره در مردمک وحشت زده‌ی چشمانم ، شمرده و خشم‌زده کلمات را کنار هم چید : _ نیم ساعت پیش ، تو حرفات می‌خواستی تمام هستی‌ات رو واسه داشتن دانیال بدی . پس مثل دخترای خوب میری داخل و دهنتو می‌بندی . می خوام مبارزه رو نشونت بدم . چند ضربه به در زد . مبهوت به نیم رخش خیره ماندم ، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود .در باز شد. نویسنده : زهرا بلند دوست @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 زنی با پوشیه روبه‌رویمان ایستاد و با گرمی ، به داخل دعوتمان کرد . سالنی کوچک اما مرتب ، با مبل‌هایی کهنه که دورتادور چیده شده بودند . زن به آشپزخانه‌ی کوچکی که کنارِ تک اتاق خانه قرار داشت ، رفت . عاصم مرا روی کاناپه‌ی رنگ پریده‌ی کنار دیوار پرت کرد . از شدت ترس ، عرق سرد را در کف دستانم حس می‌کردم . عاصم به طرفم خم شد و مستقیم ، چشم در چشمانم دوخت . چه آتشی در مردمک هایش به پا بود . انگشت اشاره اش را تهدیدوار کنار صورتم تکان داد و از لابه‌لای دندان‌های گره خورده‌اش بی صدا فریاد زد که خفه خون بگیرم و کلامی از دهانم خارج نکنم . صدای بی‌خیال زن از آشپزخانه بلند شد : _ خوش اومدین! داشتم چایی درست می‌کردم . الان برای شما هم میارم. باز هم چایییی ! از چای متنفر بودم .عاصم در جایش ایستاد ، عصبی در سالن چهار‌وجبی قدم می‌زد و به صورتش دست می‌کشید . ناگهان صدای گریه‌ی نوزادی از اتاق کوچک چسبیده به آشپزخانه بلند شد . عاصم با گام‌هایی نرم به طرف تخت کودک رفت . نمی‌دانم چرا ، اما صدای بی تابی نوزاد ، کمی آرامم کرد . روی مبل جابه‌جا شدم و به اتاق که درست در مسیر نگاهم قرار داشت ، چشم دوختم ... یک تخت رنگ و رو رفته‌ی دونفره که کودک روی آن بی‌قراری می‌کرد . چند عروسک کوچک ، کنار پایه‌های چوبی تخت ، روی زمین پخش بودند . عاصم نگاهی به من انداخت و به آرامی کودک را از روی تخت بلند کرد ، به نرمی تکانش می‌داد و بی توجه به من قربان صدقه اش می رفت . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 بعد از چند دقیقه ، زن با همان حجاب و پوشیه ، با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عاصم گرفت . نمی‌دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دانیال را می‌خواستم . کودک آرام گرفت و عاصم با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه‌اش بگوید . چهره‌ی زن را نمی دیدم اما آهی که از نهادش بلند شد ، خبر از خرابی پل‌های پشت سرش می‌داد . عاصم با کلافگی بدون حتی نیم نگاهی به من از خانه بیرون رفت . حالا من بودم و زنی نقاب پوش . زن با صدایی مچاله در حالی که سینه به دهان کودکش می گذاشت ، لب باز کرد به گفتن ... از آرامش اتاقش ... از خواهر و برادرهایش ... از پدر و مادر مهربان و معمولیش ... از درس و دانشگاهش .... از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند ... همه و همه قبل از مبارزه ... روبه‌روی من ، زن 21 ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان ، راهی جنگ و جهاد شد . جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمی‌شد ... اما مسلمان وار رفت ... و از منوی جهاد ، نکاحش را انتخاب کرد ... نکاحی که وقتی به خود آمد ، روسپی‌اش کرده بود در میان کاباره‌ای از مردان به اصطلاح مبارز ... و او هر روز و هر ساعت پذیرایی می‌کرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلاً مسلمان نبودند و به طمع پول ، خشاب پر می‌کردند . و وقتی درماندگی ، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید ، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمی‌دانست کدام را پدر نوزادش بخواند و کدام را عاملِ ایدزِ افتاده به جان خود و کودکش . دلم لرزید ...وقتی از دردها و لحظه‌های پشیمانیش گفت ، درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا میزد در میان مردهایی که گاه به جان هم می‌افتادند محض یک ساعت داشتنش ... تنم یخ زد وقتی از دختران و زنانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده و هر روز هستند زنانی که به طمع بهشت خدا می روند و سر از جهنم در می آورند ... و من چقدر از بهشت ترسیدم وقتی پوشیه از صورت کنار زد و بازمانده زخم‌های ترمیم شده از چاقوی مردان مست روی گونه و چانه و گردنش ، سلامی هیتلروار روانه‌ام کرد ... یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود ؟؟ ادامه دارد... نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 وامانده و متحیر از آن خانه خارج شدم . راستی چقدر فضایش سنگین بود ... پشت در بسته ایستادم و حریصانه نفس گرفتم . چشمم به عاصم افتاد ، تکیه زده به دیوار روی زمین ، کنار در نشسته بود . به محض دیدنم مقابلم ایستاد و با لحنی نرم صدایم زد : _ سارا ... حالت خوبه ؟؟ آرام در خیابان‌ها قدم می‌زدیم ، درست زیر بارش ملایم باران . بی هیچ حرفی .... سرمای عصر استخوانم را هدف گرفته بود . انگار قدم‌هایم را حس نمی‌کردم ، چیزی شبیه به بی حسی مطلق ... عاصم تا نزدیک خانه همراهیم کرد . _ اگه ترسوندمت ، من رو ببخش ... اما باور کن که لازم بود ... روز بخیر .... بدون انتظار پاسخی ، رفت . ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت ... و باز حصر خود ساخته‌ی خانگی ؛ خانه‌ای بدون خنده‌های دانیال .... با نعره های مستانه‌ی پدر ... و گریه‌های بی امان مادر ، محض دلتنگی ... چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم . دقیقاً بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم . دیگر نمی‌دانستم چه کنم . باید آرام می‌شدم ؛ پس از خانه بیرون زدم . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 بی‌اختیار و بی‌هدف گام برمی‌داشتم . درختان زمستان‌زده در وسط پاییز از دوطرف خیابان برایم دست تکان می دادند . صدای خنده‌ی چند کودک از حیاط خلوت یک خانه حسادتم را برانگیخت . بیچاره خانه‌ی ما ، هیچ‌وقت حتی لبخندی بی‌درد به خود ندید . سرگردان در مسیر ابری پیاده‌رو قدم میزدم . کجا باید می‌رفتم ؟ دانیال کجا بود ؟؟ یعنی او طبع درنده‌خوی مسلمان‌ها را از پدر به ارث برده بود ؟؟ کاش مانند مادر ترسو می‌شد ... حداقل ، داشتمش برای خود ... ناگهان دستی متوقفم کرد . عاصم بود با نفس‌هایی تند که خبر از دویدن می‌داد .از عطر تلخش ، کامم تلخ‌تر شد _ معلوم هست کجایی ؟؟ گوشیت که خاموشه ... از ترس پدرت هم که نمیشه جلوی خونه‌تون ظاهر شد ... الان هم که هی صدات میکنم ، جواب نمیدی ... با مکثی پر از نگرانی ، به چشمانم نگاه کرد و صدایش آرام شد _ سارا ...خوبی ؟؟ این بار راست گفتم : _ نه... بدتر از این هم مگر میشود بود ؟؟ عاصم خوب بود ... نه مثل دانیال ... اما از هیچی ، بهتر بود ... نمی‌دانم چقدر طول کشید تا به نرده‌های کنار رودخانه رسیدیم ... نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 باد مشت‌مشت ، سرما و عطر دریا را از سطح رودخانه چنگ می‌زد و به صورت‌مان می‌کوبید . این‌جا همیشه آرامش داشت . این را بازیگوشی مرغان دریایی و صدای خرناس قایق‌ها تأیید می‌کرد . ملودی سازدهنی مرد کولی به گوش‌هایم تلنگر زد ، مثل همیشه پر از سوز و آه . انگشتانم را دور نرده‌های سرد محکم فشار دادم . تلفیق عطر خنکای رودخانه ، با تلخی رایحه‌ی ساطع‌شده از بارانیِ سیاه رنگِ عاصم در یک قدمی‌ام ، نفسم را عمیق کرد . کاش دنیا کمی می‌نشست و شقیقه‌هایش را ماساژ می‌داد . عاصم خم به روی نرده ، خیره به رودخانه‌ی ابری ، نرم و با احتیاط سخن به میان آورد . از گروهی به نام داعش گفت ... کع سال‌هاست به کمک دروغ و پول‌های هنگفت در کشورهای مختلف یارگیری می‌کنند و زیادند ... که افرادی از جنس آن زن آلمانی ، هانیه و دانیال یا فریب بهشت جهنمی‌شان را خورده‌اند یا بوی متعفن پول ، دل‌شان را هوایی کرده است ... که این‌ها رسم‌شان جز سربرید نیست ... که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمی شوی .... که دیگر دانیال یکی از همان‌هاست و باید مهربانی‌هایش را روی طاقچه‌ی دلم بنشانم و برایش مجلس ترحیم بگیرم ! خیره ماندم به نیم‌رخ او ... آیا اوهم هانیه را دفن می‌کرد ، با تمام دلبری‌ها و شیرین زبانی هایش ؟ ادامه دارد ... نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱