مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
🎀🍃 🍃 #او_را♥️ #قسمت_صد_وبیست_ویک ♡﷽♡ هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم.شام رو با هم تو اتاق خوردیم.
🎀🍃
🍃
#او_را♥️
#قسمت_صد_وبیست_ودو
♡﷽♡
-مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟
بلند شد و شروع کرد به داد زدن!
-برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!
احمق تو همونی که تا دیروز پیش سعید بودی!هرروز میومدی خونه ما!معتاد شده بودی!اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟
دوباره نشستم.
-آدما تغییر میکنن!
-آدم آره،ولی تو نه!جوگیر احمق!
با ناباوری نگاهش کردم.
-مرجان درست صحبت کن!
-نمیکنم.همینه که هست!میای پارتی یا نه؟
بلند شدم و رفتم کنارش.
-مرجان...
ترنم خفه شو.فقط جواب منو بده.
فقط یه کلمه!دست از این کارات برمیداری یا نه؟
داشتم از دستش دیوونه میشدم!سرم درد گرفته بود.
هر لحظه داشت عصبانی تر میشد!
-با تو بودم!آره یا نه؟؟
-بشین...
بلندتر داد زد
-آره یا نه؟
چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم،
-نه!
تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد
-به جهنم.
چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش.
-مرجان...
هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد.
-دیگه اسم منو نیار!مرجان مرد!
تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت.
باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود!رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم.
تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه!
هرچند که بخاطر گریه،صدام گرفته بود اما جواب دادم.
-سلام
-سلام عزیزم.خوبی؟
-ممنون زهراجون.توخوبی؟
-خداروشکر.
از خواب بیدارت کردم؟چرا صدات اینجوریه؟!
-نه.
یکم گرفته.
-ترنم گریه کردی؟
دوباره گلوم رو بغض گرفت.
-یکم.
-ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده!
-با مرجان دعوام شد.
-چی؟چرا؟
-چون دیگه مثل اون نیستم!
-یعنی چی؟
-یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد!واسه همین هم گذاشت و رفت...
برای همیشه!
-ای بابا...چه بد!
-آره. بیخیال!امروز بریم بیرون؟
-واسه همین زنگ زده بودم.
با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام.
شالم رو کیپ تر بستم،چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون.
قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم.
ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق
بہ قلم🖊
" #محدثہ_افشارے"✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد🤓
هرروز از ڪانال😌👇
@mesbahehedayat
🎀🍃
🍃
#او_را♥️
#قسمت_صد_وبیست_وسه
♡﷽♡
طبق معمول سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست،سنگین و آروم نشسته بود.
زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود.
صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه.
رسیدم به آلاچیق.
چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار.
آروم سلامی دادم و رفتم تو.
زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد.
-سلام عزیییییزمممم!مثل فرشته ها شدی!مبارکه!
اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد.
-ممنون گلم. لطف داری!
-قربونت برم. چقدر خوب شدی!ماشاءالله...
ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم.
-چرا این شکلی شدی ترنم؟چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم.
راست میگفت.
اصلا حوصله نداشتم!
زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا.
-ببینمت!بخاطر مرجانه؟
اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم.
زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی،گوشه ی لبش نقش بست!
-ترنم؟یادته که گفتم ادعا،پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟
نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم.
-زهرا؟
-جان زهرا؟
-چرا همه از من میگذرن؟!
-همه؟!کی گفته؟!
-زندگیم اینو میگه!خانوادم،مرجان و...
و تو دلم گفتم سعید،سجاد...!
-اینا همه ان؟!مگه گذشتنشون از تو،چیزی از تو کم میکنه؟
-نه.فقط یه گوشه از قلبم رو!
-مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟!
اگر به نااهل ندیش،اینجور نمیشه!
-یکیشون نااهل نبود!
اما رفت. بدم گذشت و رفت!
-کی؟!
-چی بگم!فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت!
-عاشقش بودی؟
سرم رو پایین انداختم. ادامه داد
-عاشقت بود؟
رفتم تو فکر! "عاشقم بود؟؟؟"
-نمیدونم!
-شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده!
قلبم تیر کشید!یعنی سجادهم مثل سعید...؟
-نه!نمیدونم...آخه بهش نمیخورد.
یعنی نمیتونست.
نمیدونم!اون اصلا تو یه دنیای دیگه بود!
-خب چرا فراموشش نمیکنی؟!
تو چشم های زهرا نگاه کردم.
فراموش کردن سجاد؟!مگه امکان داشت؟!
-نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه!
-پس کار خودشه!
چشم هام از تعجب گرد شد.
-کار کی؟!
-خدا!
آروم تر سرجام نشستم.
-یعنی چی؟!
-یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش،دروغه!
یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه!
دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد.
بہ قلم🖊
" #محدثہ_افشارے"✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد🤓
هرروز از ڪانال😌👇
@mesbahehedayat
🎀🍃
🍃
#او_را♥️
#قسمت_صد_وبیست_وچهار
♡﷽♡
فکر نمیکنی این ظلمه؟!
-اگر جز این باشه،ظلمه!
اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه،ظلمه!
نگاهم رو به آسمون دوختم.
-ولی من از وجود" اون"،به آرامش و خدا رسیدم!
-نمیدونم.شاید اشتباه کردی!
شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی.
ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید!
-یعنی خودش میخواسته؟
-شاید!شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده!
-پس ازدواج چی؟
اون که خواست خداست .اونم توش عشق به غیر خداست!
-اونم امتحانه!
اون عشقیه که به دستور خداست.
اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی؛اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!
بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه!
بلند شدم و چند قدم راه رفتم.پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟
گذشتن از مرجان،برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد...
-ترنم؟
برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم.
-تازه داری بنده میشی!
خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه!
مردش هستی؟!
به آسمون چشم دوختم.احساس میکردم آبی تر از همیشه شده.
آروم سرم رو تکون دادم.
زهرا مهربون تر لبخند زد.
-سخته ها!مطمئنی مردشی؟
نگاهش کردم.
-یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین!
میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم!ولی به هر حال باید محکمم کنه.
میخوام خودم رو بسپرم به دستش...
میدونی زهرا!
من اهل این چیزا نبودم!
اون وقتی هم که اومدم،برای به اینجا رسیدن نیومدم!
اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم!
شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم!
میخوام بمونم.
میخوام به پای این عشق بمونم.
سخته!
میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها،بیشتر بدهکارش میشم...
من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی،به اندازه ی سال ها بزرگ شدم!میمونم. میخوام بزرگم کنه...
زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت.
-بندگیت مبارک!
ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم.
برای مراسمی قرار بود،دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن.
با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت.
از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت.
اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد.
دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم!
بہ قلم🖊
" #محدثہ_افشارے"✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد🤓
هرروزاز ڪانال😌👇
@mesbahehedayat
🎀🍃
🍃
#او_را♥️
#قسمت_صد_وبیست_وپنج
♡﷽♡
زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.
یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.
بعد از این چندماه،حالا دیگه تقریبا رو نود درصدشون پا گذاشته بودم.
از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم،کم کم از دروغ،غیبت،تهمت،بد زبانی،رابطه با نامحرم،نگاه حرام و...دور شده بودم.
پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در،پیش رفته بودم!
جلو رفتم.
رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم!تا رسیدم به بنر عهدنامه!
دوباره جملاتش رو خوندم!
«هل من ناصر ینصرنی؟!»
یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟!
چه کمکی؟!
من هنوزم درست نمیشناختمش...!
فکرهایی که از ذهنم گذشت،خودم رو هم متعجب کرد!
"من این راه رو اومدم که به هدفم برسم،ولی قبل از هدفم،به این عهدنامه رسیدم!پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه!"
حالا دیگه به پازلی که خدا دائما برای من تکمیل ترش میکرد،ایمان آورده بودم.
خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم!،امضاء،ترنم سمیعی"
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بچه ها رو نگاه کردم.
هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن!
منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم!
کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم.
حس خاصی داشتم!یه حس جدید و ناب!و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها،هدیه ی خدا به من هستن!
دم دمای غروب از هم جدا شدیم.
زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد.
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد.
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!اصلا حواسم به ساعت نبود!
دیگه برای هرکاری دیر شده بود...
بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!
گلوم از شدت ترس خشک شده بود!
سرش رو با حالت سوالی تکون داد.
منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..."
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحشهایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد.
جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم،عهدی که بستم...خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته!
اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.
یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
-به به!ترنم خانوم!هر دم از این باغ بری میرسد!!!
-سـ....سـ...سلام بـ...بابا!
بہ قلم🖊
" #محدثہ_افشارے"✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد🤓
هرروز از ڪانال😌👇
@mesbahehedayat
[ #ثوابیهویے💓 ]
همین الآن یهویے سـ³ـه صلوات
از ته دلت برای ظهور اون آقایے که
خیلے غریبه بفرست/🍃
همه گویند به تعجیل ظهورت صـلوات...
کاش این جمعه بگویند به تبریک
ظهــورت صلوات☺️✋
#اجرکمعندالله...💚
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#زینبیبانو🙂
@mesbahehedayat
#بیو📿🍂
{قلبـ حَسـنی دارم و احساسـِ حُسینی زَهـرا به دلم ساخته بین الحرمیـنی..♥️}
#امام_حسنی
#مائده_بانو
|❥ @mesbahehedayat ❥|
نگاه که می کنم می بینم چقدر از تو دور شده ام.
چقدر بد شده ام.
چقدر بی وفا...
دلم همان روزهایی را می خواهد...
که کنارت می نشستم و تو برایم از معجزه ی عشق سخن می گفتی
صادقانه بگویم...
این روزها خیلی کمرنگ شده ای در دفتر زندگی ام
آقا!
ببخش!
شرمنده ام
شرمنده از رنگارنگی رنگ های بی رنگی که مرا از رنگ تو دور کرده...
دلیل حال خراب و گریه های بی دلیلم چیزی جز این نیست؛
من عادت کرده ام به نگاه هایت...
به لبخندهایت...
ترک عادت آدمی را بیمار می کند
می ترسم به این بیماری بمیرم...
بیماری فراق...
بیماری ترک یار...
دلم شکستن بغضی را می خواهد
که وسعتش به وسعت دریاست و
استحکامش به استواری کوه!
...
می دانی...
تا همین چند صباح پیش شاید از تو جمکرانت را می خواستم و
یک جویبار اشک...
اما...
الان
نه جویباری می خواهم...
و نه حتی جمکرانی!
الان فقط وصالت را میخواهم:
پاره شدن پرده ی فاصله...
چقدر سخت است تبدیل واژه ی فصل به وصل
برای کسی مثل من
که در جاده های پیچ در پیچ فاصله ها
میان پیکار عشق و نفس
دست و پا می زند.
شاید فرق این دو واژه ی《فصل》و 《وصل》 فقط در یک حرف باشد...
اما پشت همین یک حرف، یک دریا 《حرف》 نهفته!
یک دریا حرف های نگفته!
یک دریا بغض های نشکسته!
و
یک دریا
کارهای نکرده...
...
اصلاً...
یک سوال:
بگو ببینم
هنوز هم مرا می خواهی؟💔
هنوز در دفتر قلبت همان سایه ی قبل هستم؟
می دانی چرا این سوال را می پرسم؟
شنیده ام:
《هر که از چشم بیفتد...》
...
اصلاً بیخیال!
فراموشش کن!
مهم نیست...
#آقای_من
#حضرت_صاحب_الزمان
#مائده_بانو.#زینبیبانو
@mesbahehedayat 😻
•••••
رقیــــہ(س) یعنـــــے
ســــہ سالہ باشــــے 🍃
پــــدر برای دیدنت با 😍
ســــر بہ خرابه بیاید!😔
#السلامعلےبنٺالحسین🍃❤️
#مائده_بانو
|❥ @mesbahehedayat
⚜️
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز
رو به راه است
امـــا
هر نفسی که می کشی
دردی ست که می کشی.
#💘☔️تلنگرانه
#دل_نشکنیم
#مائده_بانو
#ʝøɪɴ
@mesbahehedayat 👑😻
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
🎀🍃 🍃 #او_را♥️ #قسمت_صد_وبیست_وپنج ♡﷽♡ زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و ر
🎀🍃
🍃
#او_را♥️
#قسمت_صد_وبیست_وشش
♡﷽♡
ابروهاش رو انداخت بالا.
-اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟
-بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
-گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته!
در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه .مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد!
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد.
-این چیه ترنم!؟
بابا غرید
-این؟؟دسته گل توعه!تحویلش بگیر!تحویل بگیر این تف سر بالا رو!
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم.
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم!
چادر رو از سرم کشید و داد زد
-این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟
و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.
اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم .اومد طرفم و بلندتر داد کشید
-لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟
-خفه شو!خفه شو ترنم!خفه شو!دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که اینطوری بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد!
-بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟
هر روز یه گند جدید میزنی،هر روز یه غلط اضافی میکنی،آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حملهور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین.
اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
-مگه با تو نیستم؟؟لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم.
مثل ابر بهار باریدم...
به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
-خفه شو...
برای چی داری گریه میکنی؟ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!
چرا حرف نمیزنی؟برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
اشک هام رو کنار زدم و گفتم
-چه ربطی به طلبه ها داره؟؟
-عههه؟پس زبونم داری!!پس به کی مربوطه؟
بہ قلم🖊
" #محدثہ_افشارے"✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد🤓
هرروزاز ڪانال😌👇
@mesbahehedayat
🎀🍃
🍃
#او_را♥️
#قسمت_صد_وبیست_وهفت
♡﷽♡
از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!
-من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.
همین.
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!خدا؟؟
دوباره هلم داد
-آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله!کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
-همون خدایی که من و شما رو آفرید!همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!
همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
-عههه؟آهان!!اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
-احمق بیشعور!حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم!
پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا،یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،
ولی اگر اون رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.
چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم!برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم
فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن؛
یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن!
تو دوراهی سختی مونده بودم.
میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد.
چون علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود...
میدونستم عهد بستم،اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود،از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود!
مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم.
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت.
اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم.
یعنی میترسیدم که فکرکنم!
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز
نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم،
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!
سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار،رو به رو نشم!
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم....
من بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف،برام از همه چیز بدتر بود!
بہ قلم🖊
" #محدثہ_افشارے"✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد🤓
هرروز از ڪانال😌👇
@mesbahehedayat