🔰اولین تصاویر از ۱۰ شهیدِ گلگون کفن فراجا در حادثه تروریستی امروز «گوهرکوه» خاش
#فداییان_وطن
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
مصباح خانواده ۱۰۱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت56 حنانه اشک ریخت: چطور ازت بگذرم؟ همه زندگی و دار و ندارم تویی! گذشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۵۷
16بهمن سال 60
احمد در انتظار رسیدن اتوبوسهای جدید برای تحویل گرفتن نیرو بود. نزدیک عملیات بودند. اگر به امید خدا همه چیز خوب پیش می رفت، بعد از این عملیات باز می گشت.
اتوبوس ها رسیدند و او را از فکر کردن به حرف هایی که باید به مادر می زد، بیرون آوردند. یک به یک نیرو ها پیاده می شدند. همه ورزیده و آماده! احمد نگاهش به آنها پدرانه بود. خیلی هایشان را می شناخت اما ناگهان نگاهش در نگاه آشنایی گره خورد. علی با لبخند احترام گذاشت و احمد او را در آغوش گرفت: تو اینجا چکار می کنی؟
علی: سلام. همون کاری که شما می کنی!
احمد به صورت علی نگاه کرد، هنوز دستش دور شانه او بود: مادرت؟
علی: چند روز دیگه شما میرید دیگه!
احمد: بعدا حرف می زنیم!
باید اول به کارهایش می رسید.
دیگر همه خواب بودند که احمد پس از آخرین بررسی ها، برای استراحت رفت. در چادر فرماندهی هم همه خواب بودند. آرام زیر پتو رفت. یاد حنانه و آن شب که در اتاق سرد با کمترین امکانات خوابیده بود، تمام این شب های سرد همراه او بود. دلش تنگ شده بود. حسی که هیچ وقت اینقدر شدید نبود. دلتنگ مادر و پدر و خواهر هایش میشد اما هیچ یک این اندازه او را آزار نمی داد. دل نگرانی هایش برای او زیاد بود. تا چند روز دیگر همه چیز را فیصله می داد و خیال خودش را راحت می کرد. بعد از آن هر بار که می خواست اعزام شود، حنانه را به پدر و مادرش می سپرد و با خیال راحت ساکن این دشت ها و کوه ها می شد. مادرش خوب از او مواظبت می کرد. تنها عروسش، کسی که سالها انتظار آمدنش را می کشید. حنانه اینقدر خوب بود که همه جذب محبت هایش شوند.
آنقدر به حنانه و مادرش فکر کرد تا خواب چشمهایش را ربود.
علی اما در ظلمت شب در سجده ذکر می گفت و اشک می ریخت. دایم می گفت« الهی من لی غیرک».
آن شب و حتی فردای آن روز، احمد نتوانست با علی صحبت کند. شب که شد، وضع عوض شد. حمله ارتش بعث به چزابه! چزابه در خون بود! نزدیک ترین نیروها برای کمک اعزام شدند. احمد آخرین نفر به درون کامیون پرید و میله را گرفت. تمام نیروهایش، مسلح و آماده بودند. بعضی هایشان برای اولین بار آمده بودند و بعضی دیگر چند باره.
علی را در بینشان دید. دلش لرزید. آرامش علی او را ترساند. علی سراسر غیرت و مردانگی بود. کاش با او حرف زده بود. مادرش چشم انتظار بود. آرزو چشم انتظار بود.
نزدیک محل شدند. کامیون در حال حرکت بود و از هر طرف صدای انفجار و شلیک می آمد. نیروها از دو طرف کامیون به بیرون می پریدند و پناه می گرفتند. هر لحظه امکان زدن کامیون وجود داشت. علی به بیرون پرید. احمد آخرین نفر بود که از کامیون خارج شد. صدای انفجار، شلیک، سوت، فریاد...
احمد خود را به علی رساند: امروز اگه قرار باشه یکی از ما زنده بمونه، اون تویی! پس از من دور نشو و خودت رو تو خطر ننداز!
علی لبخند زد، هنوز چشمهایش روی هدف بود و شلیک می کرد: بابا! مواظب مامان باش!
دل احمد لرزید. علی خندید: تمام عمرم دوست داشتم بابا داشتم! این چند ماه خیلی دوست داشتم بابا صداتون کنم.
علی به سمت دیگری دوید و رفت. احمد کاملا بهم ریخته بود. به خودش تشر زد: خودت رو جمع کن مرد!
جنگ بالا گرفت. حمام خون راه افتاده بود. شهید روی شهید. صدام هم به تماشا آمده بود. به تماشای خون هایی که می ریخت! به تماشای تجاوز به خاکی که حقش نبود! به تماشای ظلم و ستمی که می کرد! جوان و پیر در خاک و خون بودند. نیروها مجبور به عقب نشینی شدند. احمد سعی داشت که تلفات را به حداقل برساند. علی را دید که به کسی کمک می کند تا به آمبولانس برساند. لباسهایش خونین بود. احمد هم تیر به بازویش خورده بود اما خود را به علی رساند. گردن علی پر از خون بود. مجروح دیگری که آورده بود را از او گرفت و گفت: خوبی؟
خون از گردنش بیرون می جهید. به زمین افتاد. احمد چند نفر را صدا زد. علی را روی کول انداخت و به سمت آمبولانس دوید. علی گفت: منو بذار و برو.
به سختی حرف می زد. احمد داد زد: حرف نزن! الان میریم بیمارستان. تو خوب میشی! مادرت منتظره!
علی به سختی گفت: مواظبش باش.
خون گلوی علی، لباس احمد را خیس کرده بود. آمبولانس پر از مجروح بود. حرکت کرد و احمد به دنبالش دوید. آمبولانس دور شد و احمد به سمت کامیون ها دوید. خون از بازویش می رفت و توانش را بیرون می کشید اما علی امانت حنانه بود. به سختی خود را به کامیون در حال حرکت رساند و سوار شدند. سر علی روی زانویش بود. کامیون پر از مجروح بود. مسیر زیادی را پیاده آمده بودند تا به کامیون ها رسیدند. سپیده زده بود که علی چشم هایش مات ماند و سینه اش دیگر حرکت نکرد.
احمد ناباور صدایش زد: علی! علی بابا! پسرم! نفس بکش بابا جون! علی نه! جواب مادرتو چی بدم؟ علی!
سرش را روی سینه علی گذاشت و گفت: پاشو بهم بگو بابا! بابا گفتنت دلمو لرزونده علی! بگو بابا بهم!
احمد گریه می کرد. جلوی سربازانش، جلوی هم رزم هایش، جلوی تمام کسانی که نمی شناختشان! آخر چگونه دسته گل حنانه را خونین به خانه ببرد؟ قرار بود دسته گل خواستگاری ببرد! برای حنانه، برای آرزو!
حنانه از خواب پرید. نفس نفس میزد: یا صاحب صبر!
دستش را روی قلبش گذاشت. سپیده سر زده بود. قلبش تیر کشید و از حال رفت...
#رمان
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
ثسمت۵۸
دو روز حنانه بی تاب بود. دو روز امن یجیب خواند و اشک ریخت و خود را به آب و آتش زد تا خبری بگیرد. خبر های زیادی پیچیده بود اما هنوز آمار شهدا و اسامی اعلام نشده بود. آرزو هر روز می آمد و در آغوش حنانه اشک می ریخت. حنانه ای که دیگر جان در بدن نداشت. دو روز بود که نه آب می خورد و نه غذا. دو روز بود که حنانه بود و سجاده اش. دو روز بود که چشم که بر هم می گذاشت علی را می دید. علی می آمد و می گفت صبر کن مادر!
علی چه می داند مادر بودن یعنی چه؟ چه می داند درد قلب مادر یعنی چه؟علی چه می داند داغ یعنی چه؟ بی کس ماندن یعنی چه؟ همه آمال و آرزوهایت را رها کردن و عمری به پای کودکی ریختن یعنی چه؟ علی نمی داند.
زنگ در را زدند. حنانه با اضطراب از پای سجاده بلند شد. سه بار با زانو روی زمین افتاد و بلند شد. در را به ضرب باز کرد. احمد با دستی بسته، چهره ای غمگین و خسته، مقابلش بود. حنانه دست روی سرش گذاشت و نشست: یا زهرا! بدبخت شدم؟
اشکش روان شد. احمد همان جا دم در با همان لباسهای خاکی جبهه، همان ها که رنگ خون داشت نشست: شرمنده ام!
حنانه اشک نریخت! جیغ نزد! کبود شد. نفس نکشید. نفسش رفته بود! همان سحری که بعد از نماز خوابید! مگر نمی دانست بعد از نماز صبح نباید بخوابد؟ اگر نخوابیده بود و برای رزمنده ها دعا می خواند الان نفس داشت. الان علی اینجا بود و می خندید.
احمد نگران شد. حنانه نفس نمی کشید و پوست سفید صورتش به سیاهی می زد. صدایش زد: حنانه خانم! حنانه خانم! حنانه!
با هر بار صدا زدن نامش، صدایش را بلند تر می کرد. همسایه ها جمع شدند. اعظم خانم سریع دوید و حنانه را تکان داد. نفس نیامد. سیلی خورد، نفس نیامد. چگونه بیاید وقتی علی نیامد؟ چگونه بیاید وقتی علی هرگز نخواهد آمد.
سیلی دوم را زدند و نفس نیامد!
احمد داد زد: حنانه جان علی نفس بکش! حنانه! خدا!
با فریاد خدا را صدا زد. یادش رفت دست زخمی اش را. با هر دو دست حنانه را تکان می داد.
نفس آمد. سخت و سنگین آمد. با خس خس آمد. آمد و گفت: علی!
حنانه از حال رفت. زنها خواستند بلندش کنند اما نتوانستند. پتو آوردند تا مردها کمک کنند تا او را به بیمارستان ببرند. احمد حنانه را بلند کرد و دوید. بی توجه به نگاهها دوید سمت خیابان. کاش ماشینش را اینجا پارک کرده بود. مثلا خود را رسانده بود که خودش به حنانه بگوید. نگرانش بود. می خواست مواظبش باشد. چه مواظبتی کرده بود! حنانه بی هوش روی دستانش بود.
ساعتی گذشت و حنانه را به خانه آورد. همسایه ها خانه را محیا کرده و خرما و حلوا آماده می کردند. حنانه که وارد شد، آرزو به سمتش دوید و خود را در آغوش مادری انداخت که مردی را بزرگ کرده بود اسطوره ای! مردی که یک بار دید و همیشه در دلش جا گرفت.
حنانه ناله کرد: دسته گلم پرپر شد. گلم پر پر شد.
صدای گریه زنها و مرد ها بلند شد. احمد به دیوار تکیه داده بود و از پشت سرش را به دیوار می کوبید. گریه های حنانه دیوانه اش می کرد. صحنه شهادت علی، حرف های آخرش و بیشتر از همه بابا گفتنش، از جلوی چشم هایش دور نمی شد! کاش جای علی، او رفته بود!
اما خودش هم خوب می دانست که شهادت افتخار است و این افتخار نصیب هر کسی نمی شود.
حنانه در میان زنان گم شد و احمد باید دنبال کار های تشییع فردا می رفت. حنانه تمام مسیر برگشت از بیمارستان را سکوت کرده بود و هیچ حرفی نزده بود. نکند او را مقصر مرگ فرزندش می داند! سرنوشت دلی که برای حنانه رفته بود چه می شود؟ وای اگر بداند علی در آغوش او جان داده است...
#رمان
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مدافعان_وطن
#ارتش_قهرمان
#وعده_صادق_۳
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
🌸تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)🌸
🌱دعای عهد 🤲🌤
🌺 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ 🌺
🔹 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ
🔹 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ
🔹 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ
🔹 وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ
🔹 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ
🔹 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
🔹 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ
🔹 وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
🔹 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ
🔹 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ
🔹 وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ
🔹 یا حَىُّ یا قَیُّومُ
🔹 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى
🔹 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ
🔹 وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ
🔹 یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ
🔹 وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ
🔹 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ
🔹 یا مُحْیِىَ الْمَوْتى
🔹 وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ
🔹 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ
🔹 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ
🔹 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ
🔹 صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ
🔹 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ
🔹 فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها
🔹 سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها
🔹 وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ
🔹 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ
🔹 وَ مِدادَ کَلِماتِهِ
🔹 وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ
🔹 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
🔹 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ
🔹 فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا
🔹 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى
🔹 عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى
🔹 لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً
🔹 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ
🔹 وَالذّابّینَ عَنْهُ
🔹 وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ
🔹 وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ
🔹 وَالْمُحامینَ عَنْهُ
🔹 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ
🔹 وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
🔹 اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ
🔹 الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً
🔹 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى
🔹 مُؤْتَزِراً کَفَنى
🔹 شاهِراً سَیْفى
🔹 مُجَرِّداً قَناتى
🔹 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى
🔹 فِى الْحاضِرِ وَالْبادى
🔹 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ
🔹 وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ
🔹 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ
🔹 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ
🔹 وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ
🔹 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ
🔹 وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ
🔹 وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ
🔹 وَاشْدُدْ أَزْرَهُ
🔹 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ
🔹 وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ
🔹 فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ
🔹 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
🔹 بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ
🔹 فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ
🔹 وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک
🔹 َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ
🔹 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ
🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ
🔹 وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ
🔹 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ
🔹 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ
🔹 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ
🔹 مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ
🔹 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً
🔹 صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ
🔹 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ
🔹 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
🔹 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ
🔹 عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ
🔹 وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
🔹 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً
🔹 وَ نَراهُ قَریباً
🔹 بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ
🔺 آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی:
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
#دعای_عهد🌱
#امـام_زمـان♥
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🕊
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
❤️شیطانِ امروز از شیطان هزار سال پیش به مراتب قویتر است، چون تجربهاش بیشتر است. شاید به همین خاطر است که پیشینیان سهم بیشتری از بهشت میبرند تا پسینیان. اگر بشرِ دیروز در کارزار با شیطان به یک واحد ایمان نیاز داشت، بشر امروز به ایمانی مضاعف نیاز دارد.
📖واقعه، آیات ۱۲ تا ۱۴
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوتی بسیار زیبا و تحسین برانگیز از استاد سید طه حسینی از سوره مبارکه نصر.
سلامتی و تعجیل در فرج صلوات.
اللَّهُمَّ صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
#قرآن_کریم
صفحه 0⃣3⃣
سوره مبارک #بقره
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
030.mp3
1.17M
#قرآن_کریم
#صوت صفحه 0⃣3⃣
🔊 #استاد_منصوری
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾