📚 #حکایت
روزی سلیمان پیامبر در میان اوراق کتابش جانوران ریزی را دید که صفحات او را خورده و فرو برده اند .
در خیال خود از خداوند میپرسد :
غرض از خلقت اینها چه بوده است ؟
در حال به سلیمان خطاب میرسد :
که به جلال و جبروت خودم سوگند که
هم اکنون همین سوال را این ذره
ناچیز درباره خلقت تو از من پرسید ..
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴به #مصباح_خانواده_۹۰۲ بپیوندید
https://rubika.ir/mesbahfamily902
Eitaa.com/mesbahfamily902
https://t.me/mesbah_family902
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
📔 #حکایت
روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"
┏⊰❥✿🖤❤️⊱━━━━━━┓
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴به #مصباح_خانواده_۹۰۲ بپیوندید
https://rubika.ir/mesbahfamily902
Eitaa.com/mesbahfamily902
https://t.me/mesbah_family902
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
┗━━━━━━⊰❥✿❤️🖤⊱
#حکایت
#معرفی_کتاب
کتاب سلوک با همسر
🔵 چشم انتظاری والدین پس از مرگ
✍ آیت الله سیدعبدالله جعفری (ره)، از شاگردان علامه طباطبایی (ره)، با وجود کهولت سنی که داشتند برنامه شان این بود که هر هفته یک روز را کنار قبر مادرشان می روند و روز دیگر را در کنار قبر پدرشان حاضر می شدند.
در یکی از روزهای سرد زمستانی به ایشان عرض کردم: هوا خیلی سرد است و ممکن است بیماریتان تشدید شود، اگر صلاح می دانید امروز از رفتن به قبرستان منصرف شوید.
فرمودند: « ... این را بدانید که انتظار پدر و مادر از فرزندانشان پس از فوتشان بیشتر از حال حیاتشان می باشد که آن ها به زیارت و دیدارشان بروند».
📚 کتاب سلوک با همسر، صفحه ۵۷
┏⊰❥✿🖤❤️⊱━━━━━━┓
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴به #مصباح_خانواده_۹۰۲ بپیوندید
https://rubika.ir/mesbahfamily902
Eitaa.com/mesbahfamily902
https://t.me/mesbah_family902
https://splus.ir/mesbahefamily902
http://instagram.com/Mesbahfamily902
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
┗━━━━━━⊰❥✿❤️🖤⊱
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
#گریه_ازبهر_خویشتن
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﺍﻫﺪﻯ ﺩﺭ ﺑﺼﺮﻩ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺭﺳﻴﺪ، ﺧﻮﻳﺸﺎﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭﻯ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ.
ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪ. ﻭﻯ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪﻧﺪ. ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﭘﺪﺭ! ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: (ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﮕﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻯ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺑﺸﻜﻨﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ) ﺍﻣﻴﺪ ﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﻯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻦ ﻛﻨﻰ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻰ.
ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﻳﺘﻴﻢ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ ﮔﺸﺘﻴﻢ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﻋﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻳﻦ ﻳﺘﻴﻤﺎﻥ ﺭﺍ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻩ! ﺁﻩ! ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ، ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ، ﻫﻴﭽﻜﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼﺸﻢ ﺗﻠﺨﻰ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻭ ﭼﻪ ﮔﻮﻳﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ؟ ﺍﻳﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﺨﺮﻭﺷﻴﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻛﺮﺩ.
┏⊰❥✿🖤❤️⊱━━━━━━┓
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴به #مصباح_خانواده_۹۰۲ بپیوندید
https://rubika.ir/mesbahfamily902
Eitaa.com/mesbahfamily902
https://t.me/mesbahfamily902
https://splus.ir/mesbahefamily902
http://instagram.com/Mesbahfamily902
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
┗━━━━━━⊰❥✿❤️🖤⊱
#تلنگر
#حکایت
✨⇐درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
✨⇐کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
✨⇐درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !
✨⇐روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
┏⊰❥✿🖤❤️⊱━━━━━━┓
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴به #مصباح_خانواده_۹۰۲ بپیوندید
https://rubika.ir/mesbahfamily902
Eitaa.com/mesbahfamily902
https://t.me/mesbahfamily902
https://splus.ir/mesbahefamily902
http://instagram.com/Mesbahfamily902
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
┗━━━━━━⊰❥✿❤️🖤⊱
#حکایت
از قورباغه ای که ته چاهی زندگی
می کرد پرسیدند: آسمان چیست؟
گفت: دایرۀ کوچکی به رنگ آبی
جایگاهتان را تغییر دهید
تا دیدگاهتان تغییر کند.
┏⊰❥✿🖤❤️⊱━━━━━━┓
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴به #مصباح_خانواده_۹۰۲ بپیوندید
https://rubika.ir/mesbahfamily902
Eitaa.com/mesbahfamily902
https://t.me/mesbahfamily902
https://splus.ir/mesbahefamily902
http://instagram.com/Mesbahfamily902
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
┗━━━━━━⊰❥✿❤️🖤⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایت
#انگیزشی
شش درس طلایی که
همیشه باید تو زندگیتون به یاد داشته باشید
موافقید؟
┏⊰❥✿🖤❤️⊱━━━━━━┓
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴به #مصباح_خانواده_۹۰۲ بپیوندید
https://rubika.ir/mesbahfamily902
Eitaa.com/mesbahfamily902
https://t.me/mesbahfamily902
https://splus.ir/mesbahefamily902
http://instagram.com/Mesbahfamily902
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
┗━━━━━━⊰❥✿❤️🖤⊱
#حکایت
#تلنگر
🔸می گویند فردی از همسایه اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید آن فرد گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
❎چند روز بعد، همان فرد دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به آن فرد داد، به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
❎تا مدتی از آن فرد خبری نشد. همسایه به در خانه آن فرد رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. طرف گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!
و جواب شنید :
چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. خوب دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد!
┏⊰❥✿🖤❤️⊱━━━━━━┓
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴به #مصباح_خانواده_۹۰۲ بپیوندید
https://rubika.ir/mesbahfamily902
Eitaa.com/mesbahfamily902
https://t.me/mesbahfamily902
https://splus.ir/mesbahefamily902
http://instagram.com/Mesbahfamily902
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
┗━━━━━━⊰❥✿❤️🖤⊱
#حکایت
#داستان_کوتاه
📚كشتيراني مگس
مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي ميراند و ميگفت: من علم دريانوردي و كشتيراني خواندهام. در اين كار بسيار تفكر كردهام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي ميرانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي ميراند آن ادرار، درياي بيساحل به نظرش ميآمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ, زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.
┏⊰❥✿🖤❤️⊱━━━━━━┓
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴به #مصباح_خانواده_۹۰۲ بپیوندید
https://rubika.ir/mesbahfamily902
Eitaa.com/mesbahfamily902
https://t.me/mesbahfamily902
https://splus.ir/mesbahefamily902
http://instagram.com/Mesbahfamily902
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
┗━━━━━━⊰❥✿❤️🖤⊱
#حکایت ✏️
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد.
روزی آن مرد شیوانا را دید و راجع به پسرانش سر صحبت را بازکرد و گفت: «من به آینده پسر اولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که این زحمت ها بالاخره روزی جواب می دهد لذا به دیده منت همه تنبلی هایش را قبول می کنیم. اما از آینده پسر کوچکم خیلی می ترسم. او در درس هایش فردی است معمولی و بیشتر در پی کسب مهارت و کارهای عملی است و عاشق تعمیر وسایل منزل و رفع خرابی هایی است که در اطراف خود می بیند. البته ناگفته نماند که او اصلا اجازه نمی دهد کسی کارهای شخصی اش را انجام دهد و تمام کارهایش را از شستن لباس گرفته تا تمیزکردن اتاق و موارد دیگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام می دهد. اما همانطوری که گفتم او در درس یک فرد خیلی معمولی است و گمان نکنم در دستگاه امپراتور به عنوان یک فرد تحصیل کرده بتواند برای خودش شغلی دست و پا کند!»
شیوانا لبخندی زد و گفت: «برعکس تو به نظر من پسر دوم ات موفق تر است! البته شاید درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلی آبرومند برای خود در درستگاه امپراتور پیدا کند اما در نهایت همه آینده او همین شغل است که اگر روزی به دلیلی از او گرفته شود به روز سیاه می نشیند. اما پسر دوم تو خودش تضمین موفقیت خودش است و به هنگام سختی می تواند راهی برای ترمیم اوضاع خودش و رفع مشکلش پیدا کند. من جای تو بودم بیشتر نگران اولی بودم!»
┏⊰❥✿🖤❤️⊱━━━━━━┓
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴به #مصباح_خانواده_۹۰۲ بپیوندید
https://rubika.ir/mesbahfamily902
Eitaa.com/mesbahfamily902
https://t.me/mesbahfamily902
https://splus.ir/mesbahefamily902
http://instagram.com/Mesbahfamily902
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
┗━━━━━━⊰❥✿❤️🖤⊱
#حکایت
#تلنگر
📜 حـکایتآمـوزنده
✍ ﺷﺨـﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ
ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ
ﻣﺸﺎﻫـﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸــﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ
ﻧـــﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳــﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐـﻨﺎﺭﺵ
ﻣﺸـــﻐﻮﻝ ﭼِــرﺍ.
ﺍﺯ ﺩﯾـﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤـﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑُــﺮﺩ ﻭ
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼـــﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ و ﺍﺯ ﺍﻭ
ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟!
👈ﭼـﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ
ﮔﻮﺳـﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧــﯽ ﻣﯿـﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ
ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸــﻮﻧﺪ ﺣﺎﻝ ﻭﻗـﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را
صــدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤــــﺘﺶ ﻧﺮوم ﺍﺯ
ﮔــﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫـــﻢ ﮐﻤـــﺘﺮم!
┏⊰❥✿🖤❤️⊱━━━━━━┓
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴به #مصباح_خانواده_۹۰۲ بپیوندید
https://rubika.ir/mesbahfamily902
Eitaa.com/mesbahfamily902
https://t.me/mesbahfamily902
https://splus.ir/mesbahefamily902
http://instagram.com/Mesbahfamily902
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
┗━━━━━━⊰❥✿❤️🖤⊱
✨﷽✨
#حکایت
✅روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسهی سکهی مردی غافل را می دزدد هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است: خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما
✍اندکی اندیشه کرد سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد. دزدکیسه در پاسخ گفت:
✨صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد.ان گاه من دزد باورهای او هم بودم. واین دور از انصاف است...!
🔺و این روزها عده ای هم دزد خزانه مردمند
و هم دزد باورهای شان ... !!!
┏⊰❥✿🖤❤️⊱━━━━━━┓
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴به #مصباح_خانواده_۹۰۲ بپیوندید
https://rubika.ir/mesbahfamily902
Eitaa.com/mesbahfamily902
https://t.me/mesbahfamily902
https://splus.ir/mesbahefamily902
http://instagram.com/Mesbahfamily902
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
┗━━━━━━⊰❥✿❤️🖤⊱