eitaa logo
مشکات
2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
612 ویدیو
214 فایل
لینک کانال: https://eitaa.com/meshcat_313 ارتباط با مدیر کانال: @Khosravian313 مدیر: مهدی خسرویان استادسطح عالی حوزه کارشناس معارف واحکام ومشاوره خانواده سوالات شما:۰۹۱۳۲۹۴۲۴۵۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 ناگهان تلفن شروع كرد به بوق ممتد زدن. گوشي را گذاشتم. حجمي از سوالات به من حمله ور شد. يعني خواب مي ديدم؟ واقعاً او سردار شهيد، حاج يونس زنگي آبادي بود❓ درباره این واقعیت با چه كساني مشورت كنم❓ ☀️چه كسي باور مي كند شهيد با من تماس تلفني داشته است❓ چه كسي باور مي كند خيره شدن من به دو چشم مهربان و خندان را❓ به هركسي توضيح دهم بايد برايش قسم جلاله بخورم. آخر باور كردني نيست. بايد اولين كاري كه مي كنم از مخابرات پيگير تماس شوم. تمام شب واقعه را مرور مي كردم. صبح اولين كاري كه كردم پيگير تماس شدم. حتي در حوالي آن ساعت هيچ تماسي ثبت نشده بود.❗️ از طرفي 25 مرتبه زنگ خوردن گوشي اتفاقي غيرممكن بود. از نظر قانوني اگر زير 25 مرتبه تماسي گرفته شود و پاسخ ندهيم. گوشي اشغال شده و قطع مي شود. عقل و عشق حكم مي كرد به اتفاقات آن شب اعتماد كنم. فصول كتاب در حال تكميل است. با اتوبوس راهي روستاي زنگي آباد شدم. روستايي در 20 كيلومتري كرمان. در جاده زرند. به روستا كه رسيدم يك لحظه دوباره شك شيطاني به سراغم آمد. اين چه كاري ست كه من كردم. شايد خيال بوده شايد..... هنوز شايد ها كامل نشده بود كه دوچرخه سواري جلوي من ايستاد.💯 سلام عليكم. آقاي صفايي❓ عليكم سلام. بله. شما❓ چشمانش پر از اشك شد و گفت: 🔺من مرتضي هستم. يونس زنگي آبادي. از دوچرخه پياده شد و من را در آغوش كشيد و گفت: بفرماييد برويم منزل. شما مهمان حاج يونس هستيد. قدمتان سر چشم. ديشب حاج يونس به خوابم آمد و گفت: كه اين ساعت به پيشواز شما بيايم❗️  ديگر تمام اتفاقات عجيب داشت برايم عادي مي شد. مطمئن بودم عجيب تر هم خواهد شد. همسر و فرزندان شهيد شدم. مصطفي و فاطمه فرزندان شهيد بودند. وقتي فهميده بودند فرستاده اي از طرف پدر مي آيد براي ديدنم لحظه شماري كرده بودند. اكنون در فضاي گرم و صميمي حياط منزل در كنار برادر شهيد و دو فرزند شهيد بودم. 🔺سر صحبت را با فرزندان شهيد باز كردم. پرواز كبوتري كه روي ديوار حياط نشست توجه همه ما را به خود جلب كرد. با خود فكر كردم شايد حاج يونس اين بار در كسوت كبوتري ظاهر شده. مصطفي و فاطمه  همزمان گفتند: چه كبوتر قشنگي☺️. مصطفي سه ساله بود و فاطمه ده ماهه كه پدر شهيد شد. اين جمله را مصطفي آنچنان با حسرت و سوزناك گفت كه فاطمه زد زير گريه. براي اين كه دختر شهيد را آرام كنم، گفتم: پدر شما شهيد است. شهداء زنده اند. دست پدران شما بسيار باز است. مي توانند هر حاجتي كه داشته باشيد را برآورده كنند. ناگهان فاطمه وسط حرفم دويد و گفت: هر حاجتي❓ يكه خوردم. گفتم: تا آن جايي كه بتوانند. البته بستگي به حاجت دارد. فاطمه گفت: تنها آرزوي من ديدن پدرم هست. ناگهان كبوتر پرواز كرد و روي شانه فاطمه نشست و نوكش را به گونه هاي فاطمه كشيد. همه تعجب كرده بوديم. 🔺ولي من يقين داشتم كه اين كبوتر، است. خبر در روستا زود مي پيچد. خبر ورود نويسنده اي كه به زنگي آباد آمده تا درباره حاج يونس كتاب بنويسد. آقا مرتضي گفت: كه خبر از اينجا به كرمان هم رسيده و عده اي از دوستان و همرزمان حاج يونس پيغام داده اند كه امشب بعد از شام مي آيند اينجا براي شب نشيني، و نقل مجلسمان هم حاج يونس خواهد بود. گفتم عالي است و با وجود آنها جاي خالي خاطراتي كه درباره حاجي خوانده ام، پر مي شود. ☀️حضور همرزمان حاج يونس براي پي بردن به  وجوه نظامي شخصيت او بسيار ضروري است. دارم كلافه مي شوم كه چرا در اين همه فصولي كه از سر گذرانده ام، حاج يونس خودي نشان نداده است❓ 💞 https://eitaa.com/Namazekhoobe