مشکات
قسمت هفتم 🍀خاطرات شهید حاج یونس زنگی ابادی برگرفته از کتاب مثل مالک🍀 ✨گفت :"پدر شصت و دو - سه سال
قسمت هشتم
#خاطرات_شهید_یونس_زنگی_ابادی برگرفته از کتاب مثل مالک 🍀
✨شورای روستا برای تحویل ،یخچال ، تلویزیون و... ثبت نام می کردن،بعد هم بر مبنای قرعه کشی وسایل رو تحویل می دادن
اسم مادرش توی قرعه کشی در اومده بود،گفت :"تا وقتی تمام مردم روستا یخچال نداشته باشن, مادر من هم نمی خواد ؛قبول نکرد."👌
یه حساب قرض الحسنه باز کرده بود،که موجودیش رو از خیرین می گرفت با موجودی حساب، مشکل مالی اهالی رو حل میکرد تا بتونن با خیال راحت به جبهه برن.✅
برف سنگینی باریده بود، ساعت دوی نیمه شب که رفتم پست نگهبانی رو تحویل بگیرم ،دیدم حاجی ایستاده ، به نگهبانی، گفتم : "از کی تا حالا پاس بخش هم باید نگهبانی بده؟"
با مهربانی گفت :"یکی از بچه ها مریض شده بود من خودم به جاش ایستادم سر پست. "👌
آن شب به جای دو نفر نگهبانی داده بود،به من هم تعارف می کرد به جام پست بده.👌
🕊🕊🕊🕊
🌺اومد خواستگاریم
با یه جلد قرآن و مفاتیح ، رساله امام رو قبلا آورده بود✅
✨یه برگه بزرگ از جیبش بیرون آورد و "بسم الله " گفت .شرایطش رو نوشته بود ؛همه اش از جبهه ، ماموریت مجروحیت و شهادت بود و اینکه من باید با شرایط زندگیش بسازم .
یه شرط دیگه هم داشت؛ این که مراسم عقد حتما توی مسجد باشه . ✅
✨گفتم :"من دوست دارم فقط مهریه ام یه جلد قرآن باشه."
گفت :"نه ! یه جلد قرآن که نمیشه؛ یه جلد قرآن با یه دوره از کتاب های شهید مطهری ."👌
✨همه رو دعوت کرده بود توی مسجد از سپاه کرمان هم اومده بودن ؛
همه با لباس سپاه ، دعای کمیل که تمام شد ،عاقد توی مسجد دنبالم می گشت .
تازه مردم فهمیدن مراسم عقد حاج یونس هست 🌷🌷🌷
ادامه داره
#تنهامسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده 💞
https://eitaa.com/Namazekhoobe