این جهان برای شما، من با خدایم کهکشان
هایِ دیگری دارم :)
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
`🔗💞
نام رمان: تنھا مێان داعش🔪💔
نوێسندھ:فاطمھ ۅلےنژاد📝
شخصیݓ ھا:👥
نࢪجس
عدنان
عباس
ابۅعلے
حیدࢪ
زینب
زھࢪا
حلیھ
یۅسف
فاطمھ
♡ - - - - - - - - - - - ♡
#اݪلهمعجݪلویڪاݪفرج⛅️🧡.
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
مقدمھ
این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ عراق در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی نظیر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد.
پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی(ع) است
♡ - - - - - - - - - - - ♡
#اݪلهمعجݪلویڪاݪفرج⛅️🧡.
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
🧶🧶🧶🧶🧶
🦊🦊🦊🦊
🍁🍁🍁
🔥🔥
🍂
#تنهامیانداعش
پارت #یک
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم:
_بله؟
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند:
_الو…
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم:
_بله؟
🍂
🔥🔥
🍁🍁🍁
🦊🦊🦊🦊
🧶🧶🧶🧶🧶
♡ - - - - - - - - - - - ♡
#اݪلهمعجݪلویڪاݪفرج⛅️🧡.
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
🧶🧶🧶🧶🧶
🦊🦊🦊🦊
🍁🍁🍁
🔥🔥
🍂
#تنهامیانداعش
پارت #دو
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند:
_الو… الو…
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید:
_منو میشناسی؟؟؟
ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم:
_نه!
و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید:
_مگه تو نرجس نیستی؟؟؟
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم:
_بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!
که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد:
_ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!
و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم:
_از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!
با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت:
_اما بعد گول خوردی!»
🍂
🔥🔥
🍁🍁🍁
🦊🦊🦊🦊
🧶🧶🧶🧶🧶
♡ - - - - - - - - - - - ♡
#اݪلهمعجݪلویڪاݪفرج⛅️🧡.
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
🌙دعا می ڪنم در این شب
زیر این سقف بلند
روےدامان زمین
هر ڪجا خسته و پرغصه شدے
دستی از غیب به دادت برسد
وچه زیباست ڪـه آن
دستِ خدا باشد وبس
💫 #شــــبــــتــــؤنــــ_قــــشــــنـــگـــــ✨
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
🔶🔹پنی سیلین گیاهی
🔹بر مبنای طب سنتی
🔶🔹پنی سیلین گیاهی
🔹دمنوش #سیبدارچین یک آنتی بیوتیک طبیعی و بسیار آرامش بخش است که برای رفع خستگی بسیار عالی است.
✅طرز تهیه:
🔹پوست و مغز میانی سیب را داخل قوری ریخته و چوب دارچین را نیز تکه تکه کرده به همراه یک برش لیمو به قوری اضافه کنید. سپس آب جوش را نیز به آن اضافه کنید و به مدت ۳۰ دقیقه بگذارید تا دم بکشد*.
🏖
#به_وقت_سلامتی
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
رفقا قدر این خوشی عید و عزیزان در کنارمون رو بدونیم! شاید عید سال بعدی ما نباشیم! شما اونا دیگه نباشن... خوشبختی ینی از همین الآنات لذت ببر... برای فردا کار کن ولی به فردا فکر نکن که چی میشه... فردا رو شاید ندیدیم..🍃❤
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
🧶🧶🧶🧶🧶
🦊🦊🦊🦊
🍁🍁🍁
🔥🔥
🍂
#تنهامیانداعش
پارت #چهار
وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند:
_چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
🍂
🔥🔥
🍁🍁🍁
🦊🦊🦊🦊
🧶🧶🧶🧶🧶
♡ - - - - - - - - - - - ♡
#اݪلهمعجݪلویڪاݪفرج⛅️🧡.
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
امروز ۵۰ متر دویدم دنبال تاکسی نگه داشت گفت میخای سوار شی ؟ گفتم نه میخاستم سفر خوبی براتون آرزو کنم 😜
➖➖➖➖➖➖➖
#به_وقت_خنده
#خنده_حلال
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
🧶🧶🧶🧶🧶
🦊🦊🦊🦊
🍁🍁🍁
🔥🔥
🍂
#تنهامیانداعش
پارت #پنج
زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم:
_این کیه امروز اومده؟
زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد:
_پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.
و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد:
_نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
🍂
🔥🔥
🍁🍁🍁
🦊🦊🦊🦊
🧶🧶🧶🧶🧶
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
🧶🧶🧶🧶🧶
🦊🦊🦊🦊
🍁🍁🍁
🔥🔥
🍂
#تنهامیانداعش
پارت #شش
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم:
_من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت:
_امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!
شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد:
🍂
🔥🔥
🍁🍁🍁
🦊🦊🦊🦊
🧶🧶🧶🧶🧶
♡ - - - - - - - - - - -
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
🧶🧶🧶🧶🧶
🦊🦊🦊🦊
🍁🍁🍁
🔥🔥
🍂
#تنهامیانداعش
پارت #هفت
با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد:
_دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد…
و فقط زیر لب یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدریاش نجاتم داد!
بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد:
_چیکار داری اینجا؟
از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد:
_بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟
تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد:
_اومده بودم حاجی رو ببینم!
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
🍂
🔥🔥
🍁🍁🍁
🦊🦊🦊🦊
🧶🧶🧶🧶🧶
♡ - - - - - - - - - - - ♡
#اݪلهمعجݪلویڪاݪفرج⛅️🧡.
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
🧶🧶🧶🧶🧶
🦊🦊🦊🦊
🍁🍁🍁
🔥🔥
🍂
#تنهامیانداعش
پارت #هشت
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید:
_همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد:
_ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟
حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد:
_بیغیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم:
_حیدر تو رو خدا!
و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید:
_ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم:
_دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت…
و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید:
_برو تو خونه!
🍂
🔥🔥
🍁🍁🍁
🦊🦊🦊🦊
🧶🧶🧶🧶🧶
♡ - - - - - - - - - - - ♡
#اݪلهمعجݪلویڪاݪفرج⛅️🧡.
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
If you really want something, you will find a way for it , not
an excuse!
🌺🦋🌸 🌺🦋🌸
وقتى يه چيزى رو واقعا بخواى، يه راهى براش پيدا ميكنى، نه يه بهونه!
#یادبگیریم
#زبان_تایم
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313
🧶🧶🧶🧶🧶
🦊🦊🦊🦊
🍁🍁🍁
🔥🔥
🍂
#تنهامیانداعش
پارت #نه
اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
🍂
🔥🔥
🍁🍁🍁
🦊🦊🦊🦊
🧶🧶🧶🧶🧶
♡ - - - - - - - - - - - ♡
#اݪلهمعجݪلویڪاݪفرج⛅️🧡.
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313