#خاطرات_شهدا 🌺☔
فرمانده بودم پادگان زیاد برق میرفت یک روز عارف اومد گفت:حاج آقا تا برق میره بچه ها از ترس پتو میچسبند به دیوار و فریاد میزنندیا ابوالفضل میشه دستور بدید جشن پتو غدقن بشه.😐
حسابی خنده ام گرفت.😅گفتم اسمت چیه گفت عارف.گفتم بیرون وایسا.
تماس گرفتم گفتم بیایید عارف رو بندازید تو پتو تا بیشترین حد ممکن بندازیدش بالا!😊
یادش بخیر اولین آشنایی من بود.انقدر این بچه نجیب و مودب بود که حدو حساب نداشت .
به نقل از همرزم بزرگوار شهيد 🌱
#شهيد_عارف_كايدخورده ♥️☔