یه روز به آقا مصطفی گفتم اگه جنگ سوریه تموم بشه اونوقت درست مونده
میخواهی چی کار کنی ؟
بهم نگاه کرد گفت خیالت رو راحت کنم .
هرجای دنیا هر مظلومی نیاز به کمک داشته باشه من میرم .
فرقی نمیکنه سوریه ،یمن،فلسطین....
آقا مصطفی میبینی عزیزم
فلسطین .......😭😭😭😭😭😭😭
تو که نمی تونستی تحمل کنی زن سوری با بچه هاش توی میدون شهر بی پناه باشه
الان فلسطین .....
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود😭😭😭😭#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
۱.اتاق رو آتیش میزنم!
برادرش مرتضی که به دنیا اومد ، مصطفی سه سال و نیمش بود. بچه توی بغلم بود و میخواستم حمامش کنم . مصطفی اومد و به زبون بچگونه گفت که می خواد برادرش رو بشوره . گفتم :نمیشه مامان .
از حمام که اومدم بیرون ، یکهو پای مرتضی رو گرفت و کشید .
با ناراحتی گفتم :
چرا این کار رو کردی ؟
عصبانی شد و گفت :
حالا که به من ندادی ، منم اتاقو آتیش میزنم !
به روی خودم نیاوردم . پیش خودم فکر کردم از سر بچگی یک حرفی زده .
لباس مرتضی رو تنش کردم و خواستم از پله بیام پایین که متوجه شدم دود که از آشپزخونه می زنه بیرون !
وقتی رسیدم دیدم فرش آشپز خونه رو آتیش زده ! خودش هم با اون قدو قواره یک پتو گرفته بود دستش که اگه زیاد شد پتو رو بندازه روی آتیش .
دیگه حساب کاراش دستم اومد .
مصطفی ۵ محرم مصادف با ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ توی شوشتر به دنیا اومد. خودم سید طباطبایی هستم و همسرم هم از سمت مادرش سیادت داشت . مصطفی سومین بچمون بود . نه ماهه که بود از شوشتر به اهواز رفتیم . خونه ی اهوازمون طبقه ی دوم بود و من هیچ وقت خیالم از این بابت راحت نبود. مصطفی از خواهر و برادرش شیطنت بیشتری داشت ، اگه بعضی وقتها در باز می موند مطمئن بودم حتما بلایی سرش میاد .
یک بار که اتفاقا در باز مونده بود ، برای اینکه بهش نرسم و نگیرمش چهارده پله رو یکی کرد و پرت شد توی کوچه .
چهار پنج ساله بود که خودش رو از پنجره طبقه دوم آویزون کرد و هر طور که بود پرید توی کوچه ؛ عابرهای کوچه همه مونده بودن که چطور بااین سن و سال و جثه اینکار رو کرده.
از دیوار صاف بالا می رفت و تفریحش این بود که باهم سن و سالاش مسابقه بذاره که کی میتونه از درخت بالا بره .
یکر روز همه باهم سوار ماشین شدیم و برای دیدن اقوام به شوشتر رفتیم .
توی ماشین با خواهر برادرش سر اینکه کی کنار پنجره بشینه کَل کَل کردند . مصطفی هم عصبانی شد و گفت : همین جا نگه دارین من میخوام پیاده بشم .
باباش گفت پیاده بشی کجا میری ؟
گفت میرم خونه عمه .
من و باباش نگاهی به هم کردیم ،گفت بذار روشو کم کنم .
نگه داشت ، مصطفی هم سریع پیاده شد .
به باباش گفتم الان بره چیکار کنیم .
باباش گفت بلد نیست مطمئن باش .
بعد از چند دقیقه دور زدیم اما هرچقدر گشتیم مصطفی نبود .
خیلی نگران شده بودم .
تصمیم گرفتیم بریم خونه خواهر همسرم .
اونها هم خونه نبودند .
جلوی در قدم میزدم و حرص میخوردم . سرم گیج می رفت.
داشتم میگفتم : ((ما میخواستیم روی مصطفی رو کم کنیم مصطفی روی مارو کم کرد. ))
که دیدم مصطفی از بالای دیوار گفت : حالا دیدید ! من که گفتم میرم .
باباش با تندی گفت : چطور اومدی که زود تر از مارسیدی و رفتی بالای دیوار .
گفت شما که رفتین . یک موتوری اومد بهش گفتم : آفا ببخشیر شما اوستا احمد مکانیک رو میشناسید ؟
گفت آره . گفتم منو میبری خونشون ؟
اونم قبول کرد .
هر چقدر بزرگ تر میشد شیطنتش بیشتر میشد .
یک روز انقدر اذیت شدم . که بردمش پیش روانشناس ، بعد از یک ساعتی که با مصطفی حرف زد .
بهم گفت: مصطفی یک مشکل داره اونم اینه که روح بزرگش توی جسم کوچیکش نمی گنجه بخاطر همین فوران میکنه.
اذیتش نکنید و بهش نگین که باید تورو پیش دکتر ببرم .
بعد ها که بزرگتر شد همه شیطنت هاش رو یاد آوری می کرد و میگفت: ((مامان ببخشید خیلی اذیتت کردم .))
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#سرباز_روز_نهم
@mesle_mostafa
آخرین باری که با هم رفتیم پابوس امام رضا(علیه السلام)
آقا محمد علی ۳۵ روزه بود
خانواده شهید صابری آمدن شهریار منزل ما
آقا مصطفی فقط احساس کردن مادر(ما به مادر شهید صابری میگیم مادر)سرحال نیستند .
پیشنهاد دادن بریم شمال دو ماشینی
رفتیم، توی مسیر ماشین ما خراب شد ،وقتی بردیم تعمیرگاه گفت ۲۴ ساعته تحویل میده
فردا وقتی رفتیم،تعمیرکار گفت کارش تموم نشده.
آقا مصطفی کنار خیابون زیر انداز پهن کرد توپ خرید با بچه ها توپ بازی کرد که بچه ها خیلی اذیت نشن .
برای ناهار هم یه غذای محلی خرید.بعد ناهار پدر و مادر شهید صابری چون برنامه داشتند برگشتند قم .فکر کنم ساعت ۱۰ یا ۱۱ شب ماشین تحویل گرفتیم (حدود ۱۲ ساعت کنار خیابون با دوتا بچه نشستیم )
بعد از تحویل گرفتن ماشین
آقا مصطفی گفت ما که انقدر خرج ماشین کردیم ،میای بریم مشهد؟
گفتم خسته ای،گفت نه.
گفتم من فقط برای یه روز برای بچه ها لباس آوردم ،گفت: یه روزه بریم برگردیم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥صحبتهای زیبای شهید مصطفی صدرزاده را ببینید و بشنوید و حظ ببرید.
🌹واقعا که برای شهید شدن ،باید شهیدانه زندگی کرد.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
هر سال صبح عید فطر موقع دادن زکات فطریه که میشد
ما که بیشتر مصرف نون داشتیم ولی آقا مصطفی برنج حساب میکردند
و برای هر کیلو برنج مبلغی که اعلام میکردند رو حساب نمیکردن
همون مبلغی که خودشون برنج میفروختن حساب میکردن
برنج ایرانی درجه یک
میگفتم خب وقتی مبلغی رو اعلام میکنند
میگفت من همان مبلغ که برنج خوب میفروشم
حساب میکنم
بعد هم با یه حالت ذوقی میگفت
بده سه کیلو برنجی که میخواهی بدی برنج خوب درجه یک ایرانی بدی؟
باور کن کلی دعات میکنند 😊
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
الحمدلله دیشب دل تمام مظلومین جهان شاد شد
الحمدلله دیشب آرزوی دیرین آقا مصطفی محقق شد
وقتهایی که سوریه از دور به مرز فلسطین نگاه میکرد و آرزو میکرد کاش میتونست کوچکترین کاری برای مظلومین فلسطین انجام بده.....
امشب بچه های فلسطین بعد از ۱۹۰ شب بدون ترس موشک خوابیدند
امشب دل خیلی ها شاد شد
امشب دل مظلومین جهان شاد شد
دل خانواده شهدا شاد شد
الحمدلله
الحمدلله
الحمدلله
ان شاءالله بزودی آرزوی دیرینه شهدا
نابودی کامل اسرائیل محقق شود .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر از این اتصال به قرآن و امام زمان عج ، الله اکبر به این بصیرت، الله اکبر به این حکمت و نگاه بلند
این سخنرانی ۴۰ سال پیش امامون هست و اون کسی هم که کنارشون ایستاده، علمدارشان حاج قاسم عزیز هستند.
ببینید ۴۰ سال پیش با چه صراحت و قاطعیتی دارد این روزها را می بیند و بیان میکند.
فرازی از وصیت نامه شهید مصطفی صدرزاده
خدایا از تو ممنونم بی اندازه که در دل ما محبت سید علی خامنه ای را قرار دادی تا بیاموزد درس ایستادگی را درس اینکه یزیدهای دوران را بشناسیم وجلوی آنها سر خم نکنیم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۱ فرودین سال ۱۳۹۴ عملیات بصرالحریر
مصادف با اول رجب
مجروحیت آقا مصطفی
شهادت حاج حسین بادپا
شهید مالامیری
شهید کجباف
شهید سید مصطفی موسوی
عملیاتی که آقا مصطفی کلی خاطره تلخ داشتند و تا مدتها از این عملیات و اتفاق های آن تعریف میکردن و گریه میکردند
صدای آقا مصطفی
توی اوج درد میگه
الحمدلله
الحمدلله
خدا رو شکر
هرچی دادیم برای خدا، کمه
الحمدلله علی کل حال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات آقا مصطفی از لحظه شهادت حاج حسین بادپا
چقدر آقا مصطفی حاج حسین بادپا رو دوست داشتند
و چقدر حاج حسین بادپا به آقا مصطفی علاقه داشتند
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
روز سوم فروردین مصادف بود با ایام فاطمیه ، عازم کرمان شدیم با چند خانواده دیگر از همرزمان آقا مصطفی .
در طول مسیر چون من حالم خوب نبود خیلی توقف میکردیم .تقریبا ساعت ۹ تا ۱۰ شب رسیدیم،مستقیم رفتیم بیت الزهرا کرمان (منزل حاج قاسم سلیمانی که حسینه درست کرده بودند و بیت الزهرا نامگذاری کرده بودند و هر سال ایام فاطمیه مراسم داشتند )وقتی وارد حسینیه شدیم مراسم تموم شده بود. با خانواده حاج قاسم سلام و علیک کردیم سفره شام پهن بود نشستیم سر سفره
یکباره حاج قاسم با لهجه زیبای کرمانی صدا کردند: خانم سید ابراهیم ،خانم سید ابراهیم .دست فاطمه خانم رو گرفتم رفتم نزدیک پرده ای که بین خانم ها و آقایون بود.حاج قاسم کنار آقا مصطفی ایستاده بودند.گفتند: خوبی دخترم؟
گفتم: الحمدلله
گفتند: ما سید ابراهیم خیلی دوست داریم، سید که شما رو اذیت نمیکنه؟
بعد هم رو کردند به آقا مصطفی گفتند این مدتی که کرمان هستیدکجا میمونید؟
آقا مصطفی چیزی نگفتند.
بعد حاج قاسم صدا زدند حاج حسین کجاست؟ (حاج حسین بادپا)
حاج حسین بادپا اومدند کنار حاج قاسم ایستادند سلام و علیک کردیم .
بعد حاج قاسم رو به حاج حسین گفتند: هوای سید ابراهیم داشته باش؛
حاج حسین با یه ذوقی آقا مصطفی رو بغل کردند و گفتن خیالت راحتی حاجی
چند روزی که کرمان بودیم،از بهترین و شیرین ترین روزهای عمرمون بود در کنار خانم بادپا استقامت رو یاد میگرفتم
وقتی آقا مصطفی و حاج حسین از شهادت میگفتند من فقط اشک میریختم
و خانم بادپا با اینکه دلش میگرفت اما محکم میگفتن چی بهتر از شهادت
و من متعجب بودم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چند روزی که کرمان بودیم
وقتی این شدت علاقه بین آقا مصطفی و حاج حسین بادپا رو میدیدم تعجب میکردم؛
چطور جنگ میتونه دو نفر از دو نسل،با اختلاف سنی زیاد از دو عالم متفاوت رو اینطور عاشق هم کنه .
با خانم بادپا و آقای بادپا میرفتیم میهمانی
توی مسیر کوهستانی
وقتی زمان اذان ظهر شد حاج حسین رو به آقا مصطفی، گفتن: بمونیم نماز بخونیم بعد بریم ؟
آقا مصطفی هم گفتن آره؛
من با تعجب نگاه میکردم وسط این جاده که حتی جای صافی هم نداره چطور روی سنگها نماز بخونیم ؟
آقا مصطفی نگاهی کرد متوجه تعجب من شدن
بعد با خنده گفت: اینجا که خوبه تیر و ترکشِ دشمن نیست
توی میدون جنگ وسط تیر و ترکشی که میترسیم الان تیکه تیکه بشیم
حاج حسین بدون پوتین
انگار توی خونه نشسته راحت نماز جماعت میخونه
بعد حاج حسین هم با لبخندی گفت :
افوض امری الی الله
(این تکه کلام حاج حسین بادپا بود )
کل مسیر آقا مصطفی با حاج حسین تحلیل مسائل روز،جبهه مقاومت و ..... داشتند
و من در کنار خانم بادپا از دوری و ترس شهادت آقا مصطفی میگفتم و اشک میریختم
در واقع کار خدا بود که من کمی از استقامت و بزرگی خانم بادپا یاد بگیرم
چطور ممکنه خانمی با این همه علاقه به همسرش
راهیش کنه برای رفتن
خودش به حاج قاسم بگه که اجازه بدید همسرم بره
این فقط یه عشق بود
عاشقی که نمی تونِ بی تابی همسرش رو ببینه
خودش اذیت میشه که همسرش به آرزوش برسه
کلاس خوبی بود برای من
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa۷