1.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 #رهبر_معظم_انقلاب: «این چهرهی برجسته بیشک یک الگو است برای جوانان امروز و فردا.» اسفند ۱۴۰۱
#مثل_مصطفی
#سرباز_روز_نهم
⚽️ گُلکوچیک
🔻وقتی آمد سمت ما و یک شوت زد زیر توپ، لباسخاکی پوشیده بود. از همان شوتی که زد معلوم بود که زیاد اهل فوتبال نیست؛ اما آن صبحِ جمعه با ما قاتی شد و یک دست گُلکوچیک با هم زدیم. بعد هم آنقدر بگوبخند راه انداخت که کمکم از طرح رفاقتش خوشمان آمد و بالاخره ما را کشاند به الغدیر.
🔹حالا دیگر برنامۀ فوتبالمان جمعهها صبح جایش را داده بود به زیارتعاشورا. چشمم به ساعت مسجد بود تا بیاید. هر جمعه، هشت و نیم صبح سلام زیارتعاشورا را میداد. وقتی میآمد همان لباسخاکی را پوشیده بود، با عکس کوچکی از امام و آقا روی سینهاش. از این لباسها برای ما هم جور کرده بود.بیهیچ حرفی ما را هم شیفتۀ امام و رهبری کرد.
🔺آنقدر از جبهه و جنگ برایمان حرف زد که ما هم عاشق آن لباسخاکی شدیم. طول کشید تا فهمیدم جمعهها آمادهباش است و برای همین لباس رزم میپوشد. آمادهباشِ ظهور بود.
🖋خاطره از محمد علیمحمدی
📘کتاب #سرباز_روز_نهم ؛ روایت زندگی و زمانه #شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
💐خادم الشهدا
🔻یکی از کارهایش این بود که میگفت بهعنوان خادمالشهید به خدمت خانوادۀ شهدا برویم و اگر نیازی داشتند یا وسیلهای میخواستند، برای آنها تهیه کنیم.
🟢 اسامی شهدای شهرک پاسداران و کُهنز را جمعآوری کرده بود. وقتی به خانوادههایشان سر میزد، داستان شهید را از زبان آنها ضبط میکرد و مینوشت.
🔵 آن موقع مصطفی پایگاه نوجوانان را تازه راه انداخته بود. با نیروهایش این کار را انجام میداد. در مناسبتهایی مثل روز جانباز، به خانۀ جانبازان میرفت. روز پاسدار هم بچهها را جمع میکرد و با گل و شیرینی به خانۀ شهدا و پاسداران میرفت.
🔺️این در حالی بود که در مساجدی که ما سراغ داشتیم، هیچکس اجازۀ فعالیت به بچهها نمیداد. در مسجد کهنز هم موقع حضور بچهها داد همه درمیآمد، اما مصطفی بچهها را به مسجد میبرد.
🖋خاطره از سجاد ابراهیمپور
📘کتاب #سرباز_روز_نهم ؛ روایت زندگی و زمانه #شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
۱.اتاق رو آتیش میزنم!
برادرش مرتضی که به دنیا اومد ، مصطفی سه سال و نیمش بود. بچه توی بغلم بود و میخواستم حمامش کنم . مصطفی اومد و به زبون بچگونه گفت که می خواد برادرش رو بشوره . گفتم :نمیشه مامان .
از حمام که اومدم بیرون ، یکهو پای مرتضی رو گرفت و کشید .
با ناراحتی گفتم :
چرا این کار رو کردی ؟
عصبانی شد و گفت :
حالا که به من ندادی ، منم اتاقو آتیش میزنم !
به روی خودم نیاوردم . پیش خودم فکر کردم از سر بچگی یک حرفی زده .
لباس مرتضی رو تنش کردم و خواستم از پله بیام پایین که متوجه شدم دود که از آشپزخونه می زنه بیرون !
وقتی رسیدم دیدم فرش آشپز خونه رو آتیش زده ! خودش هم با اون قدو قواره یک پتو گرفته بود دستش که اگه زیاد شد پتو رو بندازه روی آتیش .
دیگه حساب کاراش دستم اومد .
مصطفی ۵ محرم مصادف با ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ توی شوشتر به دنیا اومد. خودم سید طباطبایی هستم و همسرم هم از سمت مادرش سیادت داشت . مصطفی سومین بچمون بود . نه ماهه که بود از شوشتر به اهواز رفتیم . خونه ی اهوازمون طبقه ی دوم بود و من هیچ وقت خیالم از این بابت راحت نبود. مصطفی از خواهر و برادرش شیطنت بیشتری داشت ، اگه بعضی وقتها در باز می موند مطمئن بودم حتما بلایی سرش میاد .
یک بار که اتفاقا در باز مونده بود ، برای اینکه بهش نرسم و نگیرمش چهارده پله رو یکی کرد و پرت شد توی کوچه .
چهار پنج ساله بود که خودش رو از پنجره طبقه دوم آویزون کرد و هر طور که بود پرید توی کوچه ؛ عابرهای کوچه همه مونده بودن که چطور بااین سن و سال و جثه اینکار رو کرده.
از دیوار صاف بالا می رفت و تفریحش این بود که باهم سن و سالاش مسابقه بذاره که کی میتونه از درخت بالا بره .
یکر روز همه باهم سوار ماشین شدیم و برای دیدن اقوام به شوشتر رفتیم .
توی ماشین با خواهر برادرش سر اینکه کی کنار پنجره بشینه کَل کَل کردند . مصطفی هم عصبانی شد و گفت : همین جا نگه دارین من میخوام پیاده بشم .
باباش گفت پیاده بشی کجا میری ؟
گفت میرم خونه عمه .
من و باباش نگاهی به هم کردیم ،گفت بذار روشو کم کنم .
نگه داشت ، مصطفی هم سریع پیاده شد .
به باباش گفتم الان بره چیکار کنیم .
باباش گفت بلد نیست مطمئن باش .
بعد از چند دقیقه دور زدیم اما هرچقدر گشتیم مصطفی نبود .
خیلی نگران شده بودم .
تصمیم گرفتیم بریم خونه خواهر همسرم .
اونها هم خونه نبودند .
جلوی در قدم میزدم و حرص میخوردم . سرم گیج می رفت.
داشتم میگفتم : ((ما میخواستیم روی مصطفی رو کم کنیم مصطفی روی مارو کم کرد. ))
که دیدم مصطفی از بالای دیوار گفت : حالا دیدید ! من که گفتم میرم .
باباش با تندی گفت : چطور اومدی که زود تر از مارسیدی و رفتی بالای دیوار .
گفت شما که رفتین . یک موتوری اومد بهش گفتم : آفا ببخشیر شما اوستا احمد مکانیک رو میشناسید ؟
گفت آره . گفتم منو میبری خونشون ؟
اونم قبول کرد .
هر چقدر بزرگ تر میشد شیطنتش بیشتر میشد .
یک روز انقدر اذیت شدم . که بردمش پیش روانشناس ، بعد از یک ساعتی که با مصطفی حرف زد .
بهم گفت: مصطفی یک مشکل داره اونم اینه که روح بزرگش توی جسم کوچیکش نمی گنجه بخاطر همین فوران میکنه.
اذیتش نکنید و بهش نگین که باید تورو پیش دکتر ببرم .
بعد ها که بزرگتر شد همه شیطنت هاش رو یاد آوری می کرد و میگفت: ((مامان ببخشید خیلی اذیتت کردم .))
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#سرباز_روز_نهم
@mesle_mostafa
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
نظر استاد پناهیان درباره کتاب #سرباز_روز_نهم.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa