فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر از این اتصال به قرآن و امام زمان عج ، الله اکبر به این بصیرت، الله اکبر به این حکمت و نگاه بلند
این سخنرانی ۴۰ سال پیش امامون هست و اون کسی هم که کنارشون ایستاده، علمدارشان حاج قاسم عزیز هستند.
ببینید ۴۰ سال پیش با چه صراحت و قاطعیتی دارد این روزها را می بیند و بیان میکند.
فرازی از وصیت نامه شهید مصطفی صدرزاده
خدایا از تو ممنونم بی اندازه که در دل ما محبت سید علی خامنه ای را قرار دادی تا بیاموزد درس ایستادگی را درس اینکه یزیدهای دوران را بشناسیم وجلوی آنها سر خم نکنیم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۱ فرودین سال ۱۳۹۴ عملیات بصرالحریر
مصادف با اول رجب
مجروحیت آقا مصطفی
شهادت حاج حسین بادپا
شهید مالامیری
شهید کجباف
شهید سید مصطفی موسوی
عملیاتی که آقا مصطفی کلی خاطره تلخ داشتند و تا مدتها از این عملیات و اتفاق های آن تعریف میکردن و گریه میکردند
صدای آقا مصطفی
توی اوج درد میگه
الحمدلله
الحمدلله
خدا رو شکر
هرچی دادیم برای خدا، کمه
الحمدلله علی کل حال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات آقا مصطفی از لحظه شهادت حاج حسین بادپا
چقدر آقا مصطفی حاج حسین بادپا رو دوست داشتند
و چقدر حاج حسین بادپا به آقا مصطفی علاقه داشتند
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
روز سوم فروردین مصادف بود با ایام فاطمیه ، عازم کرمان شدیم با چند خانواده دیگر از همرزمان آقا مصطفی .
در طول مسیر چون من حالم خوب نبود خیلی توقف میکردیم .تقریبا ساعت ۹ تا ۱۰ شب رسیدیم،مستقیم رفتیم بیت الزهرا کرمان (منزل حاج قاسم سلیمانی که حسینه درست کرده بودند و بیت الزهرا نامگذاری کرده بودند و هر سال ایام فاطمیه مراسم داشتند )وقتی وارد حسینیه شدیم مراسم تموم شده بود. با خانواده حاج قاسم سلام و علیک کردیم سفره شام پهن بود نشستیم سر سفره
یکباره حاج قاسم با لهجه زیبای کرمانی صدا کردند: خانم سید ابراهیم ،خانم سید ابراهیم .دست فاطمه خانم رو گرفتم رفتم نزدیک پرده ای که بین خانم ها و آقایون بود.حاج قاسم کنار آقا مصطفی ایستاده بودند.گفتند: خوبی دخترم؟
گفتم: الحمدلله
گفتند: ما سید ابراهیم خیلی دوست داریم، سید که شما رو اذیت نمیکنه؟
بعد هم رو کردند به آقا مصطفی گفتند این مدتی که کرمان هستیدکجا میمونید؟
آقا مصطفی چیزی نگفتند.
بعد حاج قاسم صدا زدند حاج حسین کجاست؟ (حاج حسین بادپا)
حاج حسین بادپا اومدند کنار حاج قاسم ایستادند سلام و علیک کردیم .
بعد حاج قاسم رو به حاج حسین گفتند: هوای سید ابراهیم داشته باش؛
حاج حسین با یه ذوقی آقا مصطفی رو بغل کردند و گفتن خیالت راحتی حاجی
چند روزی که کرمان بودیم،از بهترین و شیرین ترین روزهای عمرمون بود در کنار خانم بادپا استقامت رو یاد میگرفتم
وقتی آقا مصطفی و حاج حسین از شهادت میگفتند من فقط اشک میریختم
و خانم بادپا با اینکه دلش میگرفت اما محکم میگفتن چی بهتر از شهادت
و من متعجب بودم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چند روزی که کرمان بودیم
وقتی این شدت علاقه بین آقا مصطفی و حاج حسین بادپا رو میدیدم تعجب میکردم؛
چطور جنگ میتونه دو نفر از دو نسل،با اختلاف سنی زیاد از دو عالم متفاوت رو اینطور عاشق هم کنه .
با خانم بادپا و آقای بادپا میرفتیم میهمانی
توی مسیر کوهستانی
وقتی زمان اذان ظهر شد حاج حسین رو به آقا مصطفی، گفتن: بمونیم نماز بخونیم بعد بریم ؟
آقا مصطفی هم گفتن آره؛
من با تعجب نگاه میکردم وسط این جاده که حتی جای صافی هم نداره چطور روی سنگها نماز بخونیم ؟
آقا مصطفی نگاهی کرد متوجه تعجب من شدن
بعد با خنده گفت: اینجا که خوبه تیر و ترکشِ دشمن نیست
توی میدون جنگ وسط تیر و ترکشی که میترسیم الان تیکه تیکه بشیم
حاج حسین بدون پوتین
انگار توی خونه نشسته راحت نماز جماعت میخونه
بعد حاج حسین هم با لبخندی گفت :
افوض امری الی الله
(این تکه کلام حاج حسین بادپا بود )
کل مسیر آقا مصطفی با حاج حسین تحلیل مسائل روز،جبهه مقاومت و ..... داشتند
و من در کنار خانم بادپا از دوری و ترس شهادت آقا مصطفی میگفتم و اشک میریختم
در واقع کار خدا بود که من کمی از استقامت و بزرگی خانم بادپا یاد بگیرم
چطور ممکنه خانمی با این همه علاقه به همسرش
راهیش کنه برای رفتن
خودش به حاج قاسم بگه که اجازه بدید همسرم بره
این فقط یه عشق بود
عاشقی که نمی تونِ بی تابی همسرش رو ببینه
خودش اذیت میشه که همسرش به آرزوش برسه
کلاس خوبی بود برای من
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa۷
یک شب وقتی از بیت الزهرا
برگشتیم خونه
حاج حسین عادت داشت سریع تلویزیون رو روشن میکردند و فقط شبکه خبر .
زیر نویس شبکه خبر اعلام جنگ یمن رو میداد.
آقا مصطفی با دلهره و نگرانی نشست کنار حاج حسین ،گفت:حاجی چی میشه الان، چه کنیم ؟سوریه ؟یمن ؟
حاج حسین با آرامش خاصی گفت: هیچی چی میخواد بشه ....
نگران نباش
افوض امری الی الله
انقدر آرامش برای من قابل درک نبود.
بعد ها وقتی آقا مصطفی از حاج حسین تعریف میکرد،میگفت حاج حسین اوج توکل و اعتماد به خدا بود،
که این اعتماد به خدا باعث نترس بودن و شجاعتش بود .
موقع خداحافظی و برگشت ما از کرمان حاج حسین متوجه ناراحتی و نگرانی من شده بودن ،رو به من گفتن مامان محمد علی، نگران نباش سید ابراهیم فعلا نمیاد سوریه کنار شما هستن تا محمد علی به دنیا بیاد .
شب ۱۲ فرودین ۱۳۹۴ آقا مصطفی با ذوق اومد خونه .
گفت :حاج حسین صبح میرسه تهران
گفتم :با خانواده؟
گفت:نه میخواد بیاد که برن قم خونه شهید صابری و بعد غروب برن سوریه؛
نگرانی من هزار برابر شد ...
نکنه آقا مصطفی هم بره؟
وقتی آماده میشد بره فرودگاه از استرس
گفتم: منم میام؛
گفت:نه
گفتم: راستش میترسم تو هم بری!
با خنده ای بلند گفت:نه نگران نباش فعلا هستم .
صبحانه رو آماده کردم سفره رو چیدم
حاج حسین و آقا مصطفی اومدن صبحانه خوردن، بعد از یکی دو ساعت ؛
آقا مصطفی اومد تو اتاق گفت: حاج حسین میخواد بره؛
میخواد از شما خدا حافظی کنه .
اومدم جلوی در باز هم حاج حسین حرفهای خدا حافظی کرمان رو تکرار کردن.
(مامان محمد علی نگران نباش سید ابراهیم میمونه تا محمد علی به دنیا بیاد.)
من هم که میدونستم حاج حسین یکی از فرمانده های آقا مصطفاست ،خوشحال بودم اگه آقا مصطفی هم بخواد بره، حاج حسین اجازه نمیده.
آقا مصطفی و حاج حسین روز سیزده فرودین رفتند قم حاج حسین تاکید داشتن که حتما خدمت مادر و پدر شهید صابری برن.
و بعد هم غروب رفتن فرودگاه
آقا مصطفی بعد از بدرقه حاج حسین
وقتی برگشتن خونه خیلی ناراحت بودن که نتونستن برن سوریه
و این ناراحتی ، توی چهره همیشه شاداب آقا مصطفی مشخص بود .
آقا مصطفی نمی تونست تحمل کنه از این سفره پهن شده دور باشه .
روز ۲۱ فرودین سال ۹۴ مجدد رفت سوریه؛
من تو اوج نگرانی و استرس
دلگرم بودم به حرفهای حاج حسین
که حواسش به آقا مصطفی هست .
بعد ظهر روز ۳۱ فرودین با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم
شماره خانم بادپا بود!
جواب دادم ، با استرس گفتن :شما از سید ابراهیم خبر دارید ؟
گفتم :دیشب صحبت کردم خوب بودن.
گفتن:امروز خبر ندارید ؟
گفتم:نه
چطور!
با نگرانی گفت:از صبح دلشوره دارم نگرانم
هیچ خبری هم ندارم.
گفتم :چشم اگر خبری گرفتم اطلاع میدم شما هم اگه خبری گرفتید به من بگید؛
نگرانی خانم بادپا من رو نگران کرد.
به آقا مصطفی پیام دادم جواب نداد.
از نگرانی به همه دوستای آقا مصطفی پیام دادم ؛شاید یک نفر جواب بده.
بعد از چند ساعت نگرانی ؛
یکی از دوستانشون
جواب داد:سید خوبه بادمجون بمِ،آفت نداره؛
با اصرار من گفتن :فقط یکم مجروح شده .
الان زنگ میزنم باهاش صحبت کنید.
بعد از چند دقیقه آقا مصطفی پشت خط بود .بعد از احوال پرسی ،گفت :حاج حسین جاموند.
گفتم :چی ؟
جاموند یعنی چی؟
گفت:شهید شد پیکرش موند؛
نتونستیم بیاریمش.
من مونده بودم چی بگم
چهره خانم بادپا ،احسان ۷ ساله ،فاطمه ...
چی بگم؟
خانواده ش چه کنن؟
گفتم:شاید دروغه؟شایعه ست؟
آقا مصطفی با بغضی عجیب گفت :کاش دروغ بود .ولی خودم دیدم .
تکفیریا عکس گذاشتن توی سایت ها.
حاج حسین بادپا جانباز دفاع مقدس
شب اول رجب شهید جاوید الاثر مدافع حرم شدند....
ای شهدا از شما یاد کردیم
شما هم یاد ما باشید
دعاگوی ما باشید
ما در منجلاب دنیا گرفتاریم و محتاج دعای شما...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای نذر آقا محمدعلی به روایت آقامصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وقتی روز خواستگاری مطرح شد که من میخوام برم سرکار، اولین سوالی که پرسید؛چه کاری؟گفتم معلمی ؛
گفت:خوبه اتفاقا،شاید تنها کاری که هیچ مشکلی ندارم همسرم وارد این شغل بشه معلمیه.
بعد از چند سال وقتی فاطمه خانم خیلی کوچیک بود یه روز بهش گفتم :بهم پیشنهاد شده برم مدرسه.
با خوشحالی گفت حتما برو.
گفتم با بچه که نمی تونم برم.
گفت :نگران نباش،من کارم آزاده میتونم ساعت هام رو طوری تنظیم کنم،شما که نیستی پیش فاطمه میمونم،بعد که اومدی من میرم سرکار.
خیلی خوشحال شدم .
روزهایی که من مدرسه بودم وقتی بر می گشتم انقدر پدر دختری بازی کرده بودن،تمام خونه با اسباب بازی فرش شده بود.
گاهی من که می اومدم،با فاطمه میرفتن پارک که من بتونم به کارهام برسم.
خیلی از اوقات می نشست کنارم ،میگفت از مدرسه چه خبر منم از کلاس و مدرسه صحبت میکردم،از سوالات و مشکلات بچه ها براش تعریف میکردم.
یه روز داشتم از رفتار بچه ها و مشکلاتشون میگفتم.
گفت:میای معامله کنیم؟
_چه معامله ای ؟
گفت:اجر و ثواب این ساعت هایی که مدرسه ای، رو بده به من ،منم تمام اجر کار فرهنگی م رو میدم به شما؟
_۸سال در برابر ۲ سال؟
گفت دو سال نه،یه روز؛
نمیدونی این کاری که شما میکنی چه اجری داره ؟بچه ها تاثیر پذیری شون از معلم خیلی زیاده؛کاری که شما میکنی توی چند ساعت ،منه مربی باید چند سال کار کنم که این نتیجه رو بده.
با یه حساب سر انگشتی میبینی که من ضرر نمیکنم 😀
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
روز ۱۳ اردیبهشت بعد از خواندن خطبه ی عقد من رو رسوند جایی من که از ماشین پیاده شدم،گفت: الان اذانِ تا شما آماده بشید من میرم مسجد .
مادر آقا مصطفی گفت:کلی مهمون داریم همه منتظر شما هستن .
اصلا مهمون ها هیچی خانمت رو میذاری بری مسجد؟
با لبخندی گفت: مامان جان
مسجد که روز عقد و غیر عقد نداره
نماز جماعت که جشن و دامادی و....نداره .
من بعد نماز سریع میام دنبال شما
بعد ها تعریف میکرد که اون شب وقتی رفته بود مسجد خیلی ها بهش گفته بودن بابا شب عقد هم میای مسجد ؟
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
جمعه ۱۴ اردیبهشت فردای عقد صبح زود پیام داد میای بریم نماز جمعه؟
گفتم : چشم،آقا مصطفی اومد دنبالم؛
فکر میکردم با ماشین برادرش اومده. وقتی دیدم پیاده ست!گفتم با تاکسی میریم؟گفت :نه،هوای بهاری ،پیاده میریم.با تعجب نگاهش می کردم.
گفت: اذیت میشی ؟گفتم: یکم طولانیه
گفت :خوبه دیگه کلی با هم حرف میزنیم.از خونه ما تا محل برگزاری نماز جمعه حدودا ۴ کیلومتر بود.حرکت کردیم از مسیر خیابون درختی رفتیم دوطرف خیابون درخت بودشاخه های درختان در هم تنیده بودو حالت طاق مانند درست شده بود و جوی آبی که در دوطرف پای درخت ها جاری بود .
درختهایی با برگهای سبز روشن و صدای پرنده ها این مسیر رو فوق تصور زیبا کرده بود.
من هم برای اولین بار در کنار آقا مصطفی قدم میزدم و خیلی هم خجالت می کشیدم.آقا مصطفی دید که من حرفی نمیزنم شروع کرد،دیشب خوب بود مراسم نه؟مهمان ها خیلی زحمت کشیده بودن از شمال این همه راه اومده بودن.بعد گفت:شما حرفی نمیزنی؟
مونده بودم چی بگم!از سوالهای معمولی شروع کردم.چه رنگی دوست داری ؟
چه غذایی دوست داری؟
گفت:شاید آدم از رنگی بیشتر خوشش بیاد اما اینها ارزش دوست داشتن نداره.
آدمها هستن که دوستشون داریم .دوست داریم کنارشون باشیم باهاشون راه بریم.
در حال صحبت بودیم ، آشناها و همسایه هایی که با ماشین میرفتن سمت نماز جمعه اگر ماشین جا داشت توقف میکردن که سوار شید با هم میریم ،چرا پیاده ،مسیر طولانیه؟
اگر هم که جا نداشتن بوق میزدن.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
بعد از نماز جمعه چند نفر از دوستان آقا مصطفی خواستن که با ماشینشون برگردیم
اما آقا مصطفی قبول نکردند و برگشت هم پیاده برگشتیم .وقتی رسیدیم ،آقا مصطفی گفت:این جک رو شنیدی؟بسیجی با نامزدش میره نماز جمعه؟
ما امروز ثابت کردیم .😁
وقتی برگشتیم توی حیاط خونه پدر آقا مصطفی نشستیم و این عکس رو خواهرآقا مصطفی از ما گرفتن.
آقا مصطفی خیلی مقید بودند به غسل جمعه و نماز جمعه.
از سوریه تماس میگرفتن
بچه ها رو حتما ببر حموم که غسل جمعه براشون ملکه بشه .
همیشه حدیث امیرالمومنین علیه السلام برای نماز جمعه رو میگفت.
هر کس سه هفته پشت سر هم بدون عذر نماز جمعه نره اهل نفاقه.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
روز شهادت امام صادق علیه السلام
سال ۹۴ روز سه شنبه ۲۰ مرداد ماه بود
قرار بود دوتا شهید گمنام برای خاک سپاری بیارن فردوسیه .پدرم زنگ زد گفت میریم خاک سپاری شهدا میای؟
گفتم:اجازه بدید زنگ بزنم از آقا مصطفی اجازه بگیرم.
زنگ زدم؛آقا مصطفی گفت:میخوام بیام نمیدونم میرسم ولی شما حتما برو منم تونستم میام.
گفتم سفره صبحانه پهن می رسی بیای صبحانه بخوری یا جمع کنم .
گفت نه میام صبحانه میخورم بعد میام مراسم .
کل مراسم فقط برای سلامتی و طول عمر آقا مصطفی دعا می کردم.
بعد مراسم زنگ زدم آقا مصطفی،گفت:خونه م کارم طول کشید نرسیدم بیام،شما بیاید خونه.
برگشتم خونه دیدم آقا مصطفی تو
آشپز خونه نشسته و سفره صبحانه هنوز پهنِ
گفتم:چرا اینجا نشستی؟
گفت :اومدم صبحانه بخورم.
گفتم:صبحامه که نمیخوری!
خندید گفت:همین جوری نشستم.
خنده آقا مصطفی خاص بود.رفتم داخل اتاق دیدم در کمد نیمه بازه ،کنجکاو شدم رفتم سراغ ساکهای آقا مصطفی.
این مدت که سوریه میرفت و مجروح میشد هربار از بیمارستان ساک میدادند
این ساکها یک شکل بود مشکی با نوشته طوسی.من هم تمام ساکها رو یکجا گذاشته بودم .شروع کردم به شمارش ساک
۱،۲،۳،۴
مجدد شمردم چهارتا ساک بود
ما ۵ ساک بیمارستان داشتیم .با لبخندی از سر شیطنت جلوی در آشپزخونه ایستادم
گفتم:شما ساک جمع کردی درسته؟
با لبخندی که همیشه برای انکار کارها میزد گفت: نه
گفتم:شما ساک جمع کردی.خندید گفت:کی گفته!
گفتم:مصطفی تو ساک جمع کردی؛
با صدای بلند خندیدوگفت:من باید برم وزارت اطلاعات بگم خانمم یه نیروی اطلاعاتیِ عالیه
استعدادش هدر میره.
تو رو خدا بگو از کجا فهمیدی؟گفتم:ساک بیمارستان ۵ تا بود الان رفتم شمردم ۴ تا تو کمد بود؛
گفت خوش انصاف حالا چرا ساک ها رو میشماری؟
گفتم:در کمد باز بود شک کردم که چیزی با عجله برداشتی و در رو نبستی.
گفت:میخواستم یه بار درست برم
نرم اونجا مثل هر بار از آماد جوراب و زیر پوش بگیرم🫣
با خواهش گفتم حالا ساک کجاست؟
گفت:دادم بچه ها بردن پادگان.
بغض کردم میخواهی دوباره بری ؟
گفت:نه حالا هستم
فقط ساک رو دادم پادگان.
به شدت به گریه حساس بود.شروع کرد به شوخی و خنده تا جو ناراحتی و گریه رو عوض کنه کلی با بچه ها بازی کرد.مادرم زنگ زد،میاد ناهار بریم بیرون؟آقا مصطفی سریع قبول کرد.
توی مسیر گفتم:انقدر حرف از رفتن میزنی فکر منو کردی؟میدونی سری قبل چقدر با دوتا بچه اذیت شدم؟دوتا بچه هیچ نگرانی حال تو داغونم کرد.
گفت:خدا بزرگه نگران نباش،فکر هیچ چیزی رو نکن منم که سالم بر میگردم.
گفتم یه چیزی بگم باور میکنی؟دلم برای اون زندگی بدون استرسمون که تمام وعده ها رو کنار هم سر سفره بودیم تنگ شده
زندگی بعد از شهادت ما از لحظه خبر شهادت شروع شد، وقتی ما رفتیم معراج شهدا، پیکر آقا مصطفی، هشت روز بعد به ایران رسیده بود، پیکر تغییر شکل داده بود و دهان و چشمها باز شده بود و توی دهان و بینی آقا مصطفی پر از پنبه بود؛ اون لحظه من با دو بچه شش ساله و شش ماهه؛آقا محمد علی شش ماهه که چیزی متوجه نمیشد؛ اما فاطمه خانم شش ساله تا پیکر رو دید با ترس عقب عقب رفت و گفت این بابای من نیست. وقتی به مسئولین معراج گفتیم میشه پیکر را طوری درست کنید که فاطمه خانم بتونه باباش رو ببینه، گفتند نه نمیشه،پیکر این مدت توی سردخونه خوبی نبوده.
آقا مصطفی توی دانشگاه آزاد تهران مرکز درس میخواند،با درخواست دانشگاه آزاد بعد از معراج، پیکر رو برای تشییع بردیم دانشگاه.
آنشب که برگشتیم خونه، فاطمه خانم تا صبح نخوابید، همهاش گریه میکرد و میگفت بابای من نبود.
فردا صبح ساعت هفت و نیم از معراج زنگ زدند که بابای فاطمه برای فاطمه و مامانش دعوتنامه خصوصی فرستاده؛ ما تقریبا ساعت ۹ صبح رفتیم معراج، وقتی داشتیم میرفتیم معراج، فاطمه خانم به دایش گفت میخوام برای بابا مصطفام دسته گل بگیرم، دسته گل گرفتیم و رفتیم معراج شهدا؛ به محض اینکه وارد شدیم و پیکر را آوردند، روی پیکر را باز کردند، دیدیم که دیگه توی دهان و بینی آقا مصطفی پنبه نیست. فاطمه خانم آهسته اومد جلو دسته گل روگذاشت کنار بابا و چند لحظهای آنجا نشست.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
موقع برگشت،گفت: «دایی هر وقت بابای من عمیق میخوابید، اینجور میخوابید چشماش یکمی باز بود».
آنجا فاطمه بابایش رو شناخت و قبول کرد.
از مسئولین معراج پرسیدم شما دیشب گفتید نمیشه کاری کرد؛
گفتند حاج خانم دیشب بعد از دانشگاه دیدیم پیکر پس از هشت روز خونریزی کرده و مجبور شدیم. مجدد پیکر رو غسل بدیم .
موقع غسل به بچه ها گفتم :پیکر آقا مصطفی بهخاطر دخترش خونریزی کرده؛ پس پیکر رو طوری آماده کنید که دخترش قبول کنه،پنبه ها رو از بینی و دهان بیرون آوردیم .
تا فاطمه خانم باباش رو اینجوری ببینه.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
وقتی که قرار بود خبر شهادت روبه فاطمه خانم بدیم، شب عاشورا، من با علم به اینکه حدیث قدسی داریم که خداوند میفرمایند مردی از خانوادهای برود سرپرست خانواده ش خودم میشوم، آنجا توی دلم گفتم خدایا شما سرپرست ما هستی. ما قبلا با واسطه از شما میخواستیم، اما الان دیگه شما مستقیما سرپرست من و بچههام هستید .
آنشب به هرکس گفتیم خبر شهادت رو به فاطمه خانم بدید،چون همه شدت علاقه فاطمه خانم به باباش رو می دونستند هیچ کسی قبول نکرد؛خودم باید به فاطمه خانم میگفتم.
چون خونه خیلی شلوغ بود فاطمه رو برده بودیم خونه یکی از دوستان، وقتی اومد خونه بردمش توی اتاق نشوندم روی پاهام،
گفتم: ((مامان میخوام یک خبر خوش بهت بگم.))
گفت:((چی مامان؟))
گفتم:((مامان تا حالا که بابا مصطفی سوریه بود اگر اتفاقی میافتاد چطوری به بابا میگفتی؟))
گفت: ((صبر میکردیم بابا بیاد،یازنگ میزدیم .))
گفتم: ((خبر خوش من اینه که دیگر نیاز نیست به بابا زنگ بزنی یا منتظر بمونی بیاد خونه تا بهش بگی چی شده از این به بعد هر اتفاقی برات بیفته، همانجا و همان ثانیه بابا هست ومتوجه میشه؛))
تا این رو گفتم این بچه شش سال لبخند تلخی زد و گفت: ((مامان؛ بابا شهید شده؟))
گفتم: ((بله عزیزم،اما از این به بعد بیشتر کنارته ،مراقبته،دیگه همیشه پیشت هست.))
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
پسرم یک سالش نشده بود،سال نود و هشت
سه روز بود تو تب میسوخت.
فرزند سوم هست این پسر.
به رسم پرستاری مدام کنارش بودم یا در آغوشم،یا روی پا در حال تاب دادن و خوابوندن
و مدام در حال پاشویه.
همزمان با بیمار شدن پسرم کتاب اسم تو مصطفاست بدستم رسید.
ازونجایی که هم محلی هستیم،و ازونجایی که بی نهایت شیفته ی شما و این شهید بزرگوار بودم کتاب رو با جون و دلم خوندم
با هر لحظه ش زندگی کردم.
با خنده هاتون خندیدم،با گریه هاتون اشک ریختم و با شهادت سید ابراهیم زار زدم.
آنقدر گریه کردم که از بی خوابی شب گذشته و ضعفی که داشتم خوابم برد.
پسرم که از قضا اسمش محمد ابراهیم هست،روی پاهام بود و من در همون حالت دراز کشیدم و خوابیدم.
خواب دیدم،شهید صدر زاده و خانمش با هم بالای تختی که محمد ابراهیم خوابیده روی یه تکه ابر نشستن و با هم محمد ابراهیم منو نشون میدن و تو گوش هم پچ پچ میکنن و میخندن
بعد آقا مصطفی دست تو جیبشون کردن و گلبرگ های از جنس پارچه های سبز حرم که متبرک میکنن و بدست میبندن،از اون جنس رو رو سر پسرم میریزن و باز با هم میخندن و گلبرگ سبز حرم میریزن
خیلی خواب زیبایی بود،خیلی حال خوشی داشت.
وقتی بیدار شدم متوجه شدم دو ساعته که خوابم،ترسیدم که بچه تبدارم تبش بالاتر نرفته باشه،دستمو با نگرانی گذاشتم رو پیشونیش
در کمال شگفتی دیدم بعد از سه روز تب مداوم و بی قراری بچم اصلا تب نداره و آروم خوابیده
😭😭😭
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فوری فوری
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
سلام و نور
برای دفع خطر و بلا از جان خادمان انقلاب ، خصوصا آقای رئیسی و تیم همراهشون که دچار سانحه شدن ، لطفا همه عزیزان فورا حدیث کسا قرائت کنند
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
«فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ. إِنَّ وَلِیِّیَ اللَّهُ الَّذِی نَزَّلَ الْکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّی الصَّالِحِینَ. فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ لْعَظِیمِ»؛
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
قربونتون برم
ما اگه خدایی ناکرده خبر بدی بشنویم،
بیشتر از اینکه نگران کشورمون باشیم.
نگران ناراحتی ها و غصه خوردن و تنهایی های شما هستیم...
انشاالله مادر به برکت دعای شما،رئیس جمهور عزیزمون و تیم همراهشون رو در سلامت کامل بهمون برگردونن.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa