🍃
#حکایت
فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت
ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید. آنها هرروز باهم جروبحث میکردند.
🍃
روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد.
داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و توصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کن
تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند
فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد. هفته ها گذشت
مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد
🍃
تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت
من او را به قدر جانم دوست دارم
و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد
دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند
داروساز لبخندی زد و گفت آنجه به تو دادم سم نبود. سم در ذهن خود تو بود
و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است
🍃
مهربانی
موثرترین معجونیست که
به صورت تضمینی
نفرت و خشم را نابود میکند...
🍃
🌸
📚 #حکایت
مُلا از دهی عبور میکرد. دزدی آمد و خورجین خرش را ربود. مُلا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت: زود دزد خورجین را پیدا کنید وگرنه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. اهالی ده بلافاصله جستجو را شروع کردند و خورجین او را از دزد مزبور گرفتند و پس دادند.
یکی از آنها پرسید: خوب، حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر آنرا پیدا نمی کردیم چی می کردی؟ مُلا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش می شد تا از آنجا برود گفت: هیچ... گلیمی را که در خانه دارم پاره می کردم و خورجین دیگری از او می ساختم!
🌷حضرت سلیمان و مورچه عاشق
🍃روزی حضرت سلیمان مورچهای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل میشوی؟
🍃مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او میخواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمیتوانی این کار را انجام بدهی.مورچه گفت: تمام سعیام را میکنم!!
🍃حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر میگویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در میآورد.🍃
🌷تمام سعیمان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی است...😊
#حکایت
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨﷽✨
#حکایت
✍روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسهی سکهی مردی غافل را می دزدد هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است: خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما
اندکی اندیشه کرد سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد. دزدکیسه در پاسخ گفت:
✨صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد.ان گاه من دزد باورهای او هم بودم. واین دور از انصاف است...!
#کانال_طنز_و_خنده
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@metiokh
💐 ﷽ 💐
◾️چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آنرا بست. چون گرگهای گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند. برگشتند تا نقشهای برای آزادیِگوسفندان از آغل پیدا کنند.
◽️سرانجام گرگها به این نتیجه رسیدند که راهِچاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند.گرگها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند.
◾️گوسفندان هم وقتی صدای گرگها را شنیدند که بهخاطر آزادی آنها چقدر محزون زوزه میکشند، احساس هویت کردند و با آنان همصدا شدند.
◽️با تشویق گرگها آنقدر خود را به در و دیوار زدند تا بالاخره راهی باز شد و همگی با سرعت تمام به صحرا گریختند و از آزادیشان شروع به لذت بردن کردند
◾️گوسفندان به صحرا گریختند وگرگها پشت سرشان دویدند. چوپان صدا میزد و گاهی فریاد میکشید و گاهی عصایش را پرتاب میکرد تا بلکه جلویشان را بگیرد. اما هیچ فایده ای نه از فریاد و نه از عصا دستگیرش نشد.
◽️گرگها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند. آن شب، شبی تاریک برای گوسفندان آزاده بود و شبی اشتهاآور برای گرگهای به کمین نشسته...!!!!😰
#حکایت
#کانال_طنز_و_خنده
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@metiokh
#حكایت
عاشقی به در خانه یارش رفت و در زد.
معشوق گفت: كیست؟
عاشق گفت: من هستم. عاشق شما!
معشوق گفت: برو، هنوز زمان ورود خامان و ناپختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی. باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی، هنوز آمادگی عشق را نداری.
عاشق بیچاره برگشت و یكسال در آتش دوری و جدایی سوخت، پس از یك سال دوباره به در خانه معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بی ادبانه ای از دهانش بیرون نیاید. با كمال ادب ایستاد.
معشوق گفت: كیست در می زند؟
عاشق گفت: ای دلبر دل ربا، تو خودت هستی. تویی، تو!
معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من یكی در خانه عشق جا نمی شود. یك "من" بیشتر نیست. دو "من" شدیم به درون خانه بیا.
حالا عشق ما مانند سر نخ است كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی رود.
گفت اكنون چون منی ای من درآ
نیست گنجایی دو من را در
#کانال_طنز_و_خنده
#قرارگاه_بسوی_ظهور
هدایت شده از کانال شمیم معارف اسلامی
🍃🌸🍃💠🍃🌸🍃
💠 #حکایت
🔷روزی سه نفر خسیس با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت:
روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه.
دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند.
سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند.
دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند.
سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید.
و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند
فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده، با آن ذکر " یا قدّوس " بگویند.
✍️ عبید زاکانی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_حسینی_ام
〰️🏴〰️💔〰️🏴〰️💔〰️
#کانال_شمیم_معارف_اسلامی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
#حکایت
توی یک جمع نشسته بودم بی حوصله بودم.
مجلهای برداشتم ورق زدم، مداد لای آن را برداشتم همینکه توی دلم خواندم سه عمودی
یکی گفت: بلند بگو....
گفتم یک واژهی سه حرفیه
از همه چیز برتر است
حاج آقا گفت: پول!
تازه عروس مجلس گفت: عشق!
شوهرش گفت: یار!
کودک دبستانی گفت: علم!
حاج آقا پشت سر هم گفت: پول اگه نمیشه طلا،سکه!!!
گفتم: حاج آقا اینها نمیشه
حاجی گفت: پس بنویس مال!!!
گفتم: حاج آقا بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمیشه
دیدم ساکت شد!
مادر بزرگ پیر گفت: عمر!
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
محسن خندید و گفت: وام
یکی از آن میان بلند گفت: وقت
یکی گفت: آدم
دوباره یکی گفت: خدا
خنده تلخی کردم و مداد را گذاشتم سرجایش ولی دریافتم
هرکس جدول زندگی خود را دارد!
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک واژهی سه حرفی آن هم درست در نمیآید.
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: سخن
ناشنوا بگوید: نوا
نابینا بگوید: نور
واژهی سه حرفی جدول زندگی تو چیست؟؟
#حکایت
ملا نصرالدین وقتی وارد طویله می شد به خرش سلام می کرد.
گفتند:« ملا این خره نمی فهمه که سلامش می کنی.؟»
گفت:« اون خره ولی من که آدمم.
من آدم بودن خودمو ثابت میکنم بذار اون نفهمه.»
.
نکته: اگر به کسی احترام گذاشتی و نفهمید ،
اصلا ناراحت نشو.
شما آدم بودن خودتان را ثابت کرده ای.
ملاک رفتار هایتان را ارزش ها وشان خودتان قرار بدهید
نه لیاقت انسان ها.
که اگر چنین کردید خودتان رابا اندازه آنها پایین کشیده اید.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🌷😊🍃━━━┓
@metiokh
┗━━━🍃😊🌷━━━┛