eitaa logo
متکازین
382 دنبال‌کننده
424 عکس
147 ویدیو
15 فایل
اولین کانال متکازین ادمین: سید (شیفته) کربمی @seyed_karimi سایت متکازین Www.motkazin.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
متکازین
📜 #زندگی‌نامه، #خاطرات #تصاویر 💠 به مناسبت در پیش بودن زمان برگزاری یادواره علما و شهدای والامقام م
📜 از شهید ستوان دوم جاسم حسینیان 🔹 یک روز در حال رانندگی در کمربندی بهشهر بودم. متوجه شدم خودروی پلیس راهور دنبالم است. خیلی زود به من رسیدند و آژیر کشیدند و گفتند خودروی فلان بزن کنار بزن کنار. 🔹 با خودم گفتم من که خلافی نکردم. کمربند بسته ام. سبقت و سرعت غیرمجاز هم ندارم. مسیر خلاف هم نمی روم. گواهینامه هم دارم. در ذهنم دنبال علت توقف ماشینم بودم. ناراحت و نگران ایستادم. 🔹مامور راهور آمد کنارم، گفت: مدارک ماشین. سرش پایین بود و تا می شد کلاه راهورش صورتش را پوشانده بود. با ناراحتی گفتم: من که خلافی ندارم برای چه مرا نگه داشتید‌؟! 🔹در حال تحویل مدارک بودم که مامور راهور کلاه خود را عقب برد و خندید. در کمال تعجب دیدم جاسم است و می خندد. 🔹گفت: مدارک نمی خواهد. تو را شناختم. به یاد روزهایی که با هم همکار بودیم افتادم. خوشحال شدم. سریع خودم را به تو رساندم که تو را ببینم و جویای احوالت شوم. 🔹 چقدر از دیدنش خوشحال شده بودم و چقدر از اینکه مرا به یاد دارد و با وجود مقام و قدرتی که دارد خودش به سمت من آمد و مرا غافلگیر کرد لذت بردم. او اصیل، وفادار و فروتن بود و مرا دوست داشت و به دنبال خوشحال کردنم بود. 🔹از اینکه تنها پسر خانواده الان پلیس شده خدا را شکر کردم و از اینکه او قبلاً همکار من بوده و تا الان مرا به یاد داشت بر خود بالیدم.ما چند سال قبل در شرکت کشتی سازی صدرا همکار بودیم. کار سختی داشت. داخل لوله ها جوشکاری می کرد. بعد از کمی آشنایی از او خوشم آمد. داشتم برنامه ریزی می کردم تا موقع رفت و آمد با ماشین من برویم که دیگر ندیدمش. گفتند از شرکت رفته تا اینکه بعد از گذشت چند سال، اینجا دیدار مجدد ما را خود مهربانانه رقم زد. نمی شود دوستش نداشت. 🇮🇷زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. 🌹به یاد همه اموات خود و شهدا صلوات و فاتحه ای هدیه بفرمایید. 📎 @metkazin_ir
متکازین
📜 #خاطره‌شهید #اولین‌حقوق ، ویزای کربلا 🖌 خاطره ای از شهید ستوان دوم جاسم حسینیان 🔘 چند روزی بود م
📜 از شهید ستوان دوم جاسم حسینیان 🔹 دانش آموز مقطع ابتدایی بودیم. تابستان به یوردره متکازین آمدیم تا به پدربزرگ، مادربزرگ و خاله مان سری بزنیم و خوشحالشان کنیم و از کنار هم بودن لذت ببریم. پدر به کمک پدربزرگ رفت و در هرس درخت توسکای پایین زمین به او کمک کرد. مادر به مادربزرگ و خاله در پخت نان و غذا کمک کرد و ما هم در حیاط و لابه‌لای کوچه های پرچینی بازی کردیم. موقع غذا همه دور هم جمع شدیم. پدربزرگ همیشه دو زانو می نشست و با صدای بلند بسم الله می گفت بیشتر اوقات غذا را با دست می خورد آخر غذا هم اگر تکه نانی از دست او می ماند برمی داشت و می خورد تا آن تکه نماند و ظرف غذایش را با نان تمیز می کرد و خدا را شکر می کرد و عقب می رفت. 🔹 سال ها گذشت و ما بزرگ شدیم. جسم پدربزرگ از میان ما رفت. آن سال ها کمتر پیش می آمد همه خانواده بتوانیم دور هم غذا بخوریم. همیشه یکیمان نبود. یا دانشگاه بود یا خدمت یا سرکار یا مدرسه. یک روز که من از دانشگاه برگشتم و شهید جاسم هم از خدمت، به اتفاق دور هم جمع شدیم تا شام بخوریم. دیدم تا مادر برنج را بکشد شهید رفت دستانش را خوب شست و آمد دو زانو نشست و با دست شروع به خوردن غذا کرد. با تعجب به او نگاه کردم. گفتم: با دست غذا می خوری؟! چه قشنگ! شهید جاسم مثل همیشه مهربان خندید و گفت: آره، بابابزرگ اینطوری غذا می خورد خوشم می آمد. من هم رفتم دست هایم را خوب شستم و غذا را کنار او با دست خوردم. مادرم هم به ما پیوست. و بقیه هم. چقدر غذا خوشمزه تر شده بود. داشتیم انگشتانمان را هم می خوردیم. بعد از غذا خدا را شکر کردیم و از پدربزرگ یاد کردیم. 🔹 شهید جاسم به بزرگترها بسیار احترام می گذاشت و به گفتار و رفتار آن ها بسیار دقت می کرد و هر جا آنچه را درک می کرد مطابق اسلام می‌یافت به آن عمل می کرد. 🌹 📎 @metkazin_ir
متکازین
📜 #خاطره‌ای از شهید ستوان دوم جاسم حسینیان 🔹 دانش آموز مقطع ابتدایی بودیم. تابستان به یوردره متکازی
🖌 از شهید ستوان دوم جاسم حسینیان 🔹شهید برای خدمت سربازی، عازم شد. سرباز: جاسم حسینیان اعزامی از: استان مازندران محل خدمت دوره آموزشی: پادگان نیروهای هوایی شیراز 🔹 مدتی بعد از اعزام، در مرخصی خود برگشت. از اینکه بعد از مدت طولانی دوباره شهید را می دیدیم، قلبمان داشت از خوشحالی می ایستاد. چقدر تغییر کرده بود. بدنش ورزیده و پر شده بود. نمی دانستیم بخندیم یا گریه کنیم. دیگر طاقت نیاوردیم و همه سمت شهید رفتیم و از ذوق با صدای بلند گریه کردیم. مادر بیشتر از همه. 🔹مادر دورتر ایستاد و به شهید نگاه می کرد و آرام آرام با دلتنگی و مظلومانه گریه می کرد. شهید سمت او رفت و او را در آغوش گرفت. با او شوخی کرد. مادر نیز شهید را در آغوش گرفت، محکم به خود چسباند و گفت: چقدر دیر آمدی مادر؟ چقدر نگرانت بودم. و شهید را داخل اتاق برد و گفت: مادر استراحت کن خسته ای. 🔹ما داخل اتاق آمدیم و دور شهید حلقه زدیم و مشغول سوال پیچ کردن شهید از خدمت، آموزش ها، تغییر چهره و اندامش، شهر شیراز و ... بودیم. 🔹شهید ساکش را آورد و جلوی خود گذاشت. به من کتاب کوچکی از اشعار حافظ شیراز داد و با مهربانی خندید و گفت: این کتاب مال تو، چون کتاب خیلی دوست داری. به دو خواهر دیگرم هم عطر هدیه داد و دائم با ما شوخی می کرد. 🔹 بعد از آن از داخل ساک یک بسته پلمپ شده بیرون آورد. بسته قند بود. ما با تعجب نگاه می کردیم. گفت: مادر داخل پادگان، اول خدمت، به هر سرباز یک بسته قند دادند تا آخر آموزشی استفاده کند. من این قند را نگه داشتم به عنوان سوغاتی برای شما بیاورم. 🔹انتظارش را نداشتیم چون از نظر ما خدمت سربازی که سوغات آوردن نداشت‌ اما از نظر شهید دیدن یک استان و شهر دیگر مانند مسافرت هم بود و چون ما در کنارش نبودیم تمام آن مدت به فکر ما بود. 🔹 آن زمان سربازان حقوق ناچیزی داشتند. شهید حقوقش را جمع کرده بود و بسته قند را هم نگه داشته بود و چای هایش را تلخ خورد تا بتواند برای همه سوغاتی بیاورد و ما را خوشحال کند. 🔹🔸🔹🔸 شهید جاسم به آداب سفر و مسافر اهمیت می داد و به سوغاتی دادن بسیار علاقمند بود. او روح بسیار بزرگی داشت. 📎 @metkazin_ir
متکازین
🖌 #خاطره‌ای از شهید ستوان دوم جاسم حسینیان 🔹شهید برای خدمت سربازی، عازم شد. سرباز: جاسم حسینیان اع
📜 از شهید ستوان دوم جاسم حسینیان ❇️ پارچه سبز برای بسیاری، نشان حرم اهل بیت سلام الله علیهم و سادات است و معمولاً از کسانی که زائر حرم یا از سادات هستند به دست ما می رسد. اوایل سن تکلیف شهید بود. همان زمان که دیگر بسیار بیشتر از قبل از نمازش مراقبت می کرد. یک روز پارچه کوچک سبزی را دست مادر دید. گفت: مادر این پارچه مال کجاست؟ مادر گفت: کربلا. شهید گفت: کمی از آن را بردارم؟ مادر همه پارچه را به شهید داد و گفت: همه را بردار پسر. شهید گفت: همه نه. کنجکاو بودیم می خواهد با آن چه کند. مقداری از پارچه را به صورت نواری نازک برید. آن را با دست خود هر چند با زحمت دور بازوی چپش بست و گره ای کور و محکم زد. سپس وضو گرفت و به نماز ایستاد. قبل از شروع نماز به پارچه روی بازویش نگاه کرد، کمی آن را دور بازویش چرخاند تا در پهنای بازویش محکم تر شود و سپس با لبخند رضایت نماز را اقامه کرد. می دانستیم در پس این نگاه و این گره عشق و عهدی نهفته است. او هر بار و قبل از شروع هر نماز این کار را تکرار می کرد انگار وجود این پارچه روی بازویش را به خود یادآوری می کرد و باز همان لبخند دلربا. چند سال گذشت و این پارچه همچنان مهمان بازوی شهید بود و آنقدر دور بازوی او ماند تا فرسوده شد و خودش پاره شد. 🔹شهید جاسم نماز را هم دوست داشت و هم باور داشت و نمازش را با عشق به سیدالشهداء گره می زد. او تا آخرین لحظه به نماز و آرمان های امام حسین (ع) وفادار ماند. 🌹زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست.🌹 📎 @metkazin_ir
متکازین
📜 #خاطره‌ای از شهید ستوان دوم جاسم حسینیان ❇️ پارچه سبز برای بسیاری، نشان حرم اهل بیت سلام الله علی
📚 از شهید ستوان دوم جاسم حسینیان 💐توجه شهید به حدیث النظافة من الایمان مادر تعریف می کرد: شهید از زمان نوزادی بسیار تمیز بود و خصوصیات خاصی داشت. کمی که بزرگتر شد یعنی در دوران کودکی حتماً دستان خود را بعد از ورود به منزل یا قبل از صرف غذا می شست. حمام کردن را بسیار دوست می داشت. از بوی بد بعضی غذاها یا خوراکی ها دوری می کرد. از دوران نوجوانی همیشه مسواک می زد.‌ همیشه لباس های داخل خانه اش را بعد از تعویض همان لحظه خودش می شست و پهن می کرد. گاهی خود و گاهی مادر و خواهر لباس‌هایش را اتو می کردند و همیشه لباس های اتو شده می پوشید. به عطر بسیار اهمیت می داد و عطر و ادکلن جزء جدا نشدنی خریدهایش بود. همواره موهایش را مرتب می کرد ... هرگز لباس کهنه را در ملاء عام نمی پوشید. اگر لازم می شد آن‌ها را زیر و لباس نو و اتو کشیده را رو می پوشید. کفش هایش همیشه تمیز یا واکس خورده بود. هرگز ناخن هایش را بلند نگه نمی داشت. شهید بسیار پاکیزه بود حتی پیکر پاک زمان شهادتش. او هم خود از تمیزی و زیبایی حاصل از آن لذت می برد هم باعث لذت بقیه می شد. 🌱 🌱 📎 @metkazin_ir
📜 ذکر به‌مناسبت سالروز شهادت تخریب‌چی شهید سید فضل‌الله امینی 《شبی که قرار بود اعزام شود در پادگان امام حسن بود . من برایش پول بردم که کم نداشته باشد به من گفت من فردا اعزام می شوم . آن شب را با ما به قم آمد  . روحیه عجیبی داشت و خیلی خوشحال بود . فردا همراه ایشان برای بدرقه اش رفتم . ایشان انگار به عروسی می رفت و خوشحالی می کرد و من در گوشه ای نشستم و تماشایش کردم . ایشان در دوران انقلاب  اعلامیه ها را می گرفتند و لباس چوپانی را به تن می کردند و آن ها را پخش می کردند . پدربزرگش گفت این کار را نکن خطرناک است. ایشان در جواب می گفت : «نگران نباشید وقتی بیرون می روم می گویم پدربزرگم طرفدار شاه است .»》 🖌 راوی: پدر شهید 🌹۱۵ آبان، سالروز شهادت شهید سرافراز سید فضل‌الله امینی (اولین شهید روستای متکازین) گرامی باد. 🌷 شهید امینی ۲ بار به جبهه اعزام شدند: بار اول در تاریخ ۱۳۶۱/۰۲/۲۰ بار دوم در تاریخ ۱۳۶۱/۰۵/۱۰ مجموع حضور در جبهه : ۸ ماه 💐 شادی روح شهید والامقام و پدر بزرگوارشان صلوات 📎 @metkazin_ir
متکازین
📚 #خاطره‌ای از شهید ستوان دوم جاسم حسینیان 💐توجه شهید به حدیث النظافة من الایمان مادر تعریف می کرد
📜 از شهید ستوان دوم جاسم حسینیان 🔹خواهر شهید گاهی اوقات که فرصت داشت به دور از درس و کلاس و اردو در خانه آشپزی می کرد. یک روز سالاد درست کرد و وقت زیادی گذاشت و روی آن را تزیین کرد. کسی منزل نبود. وقتی همه برگشتیم خواهر هنوز در آشپزخانه بود. شهید کنارش آمد و به سالاد نگاه می کرد. بعد چند ثانیه با لبخند گفت: چه قشنگ تزیین کردی؟! فردای آن روز وقتی از سر کار آمد دو نایلون پر از وسایل سالاد در دست داشت. سمت خواهر رفت و نایلون ها را روی کابینت گذاشت و گفت: باز هم از آن سالادها درست کن همان طوری که تزیین کردی. خواهر آنقدر سر ذوق آمد که وقتی خواست برای پدر شهید و شهید که از سر کار برگشته بودند میوه ببرد میوه را هم میوه آرایی کرد و برد. این بار پدر و شهید هر دو از تزیین میوه تعریف کردند و با هیجان مشغول خوردن نارنگی های شبیه گل شدند. خواهر هنوز هم هر چیز قابل تزیینی را تزیین می کند و این موضوع در او نهادینه شده است. شهید به خصوصیات و استعدادهای انسان ها دقت و توجه می کرد و با تشویق افتخارگونه و حمایت، باعث پیشرفت آن استعداد می شد. 🌹 📎 @metkazin_ir
متکازین
📜 #خاطره‌ای از شهید ستوان دوم جاسم حسینیان 🔹خواهر شهید گاهی اوقات که فرصت داشت به دور از درس و کلا
📜 از شهید جاسم حسینیان 💠 ۶دی ماه برای برگزاری مراسم سالگرد شهید به گلزار رفتیم.‌ مشغول برگزاری مراسم بودیم که خانمی با حالت غمگین سمت مادر شهید آمد.‌ با دیدن مادر گریان شهید، بغض‌های فرو خورده‌اش را رها کرد و اشک هایش روی گونه هایش چکید. گفت: شما مادر شهید هستید؟ مادر گفت: بله. گفت: با شما حرفی دارم که باید بگویم، مدت هاست این حرف در دلم مانده. مادر سراپا گوش شد.آن‌ خانم گفت: من نمی دانستم نام شهید چیست و او پسر شماست. بعد از شهادت او و دیدن عکس هایش متوجه شدم او همان شخص است. چند سال قبل که شهید در بهشهر خدمت می کرد موتورسیکلت ما توقیف شد. مبلغ ۱۰ هزار تومان جریمه شدیم. من و شوهرم به پلیس راه رفتیم تا موتورمان را از توقیف خارج کنیم.‌ گفتند: باید ۱۰ هزار تومان پرداخت کنیم آن‌ موقع ۱۰ هزار تومان ارزش بیشتری داشت. ما گفتیم: این مبلغ را نداریم. شهید که آن جا ایستاده بود و صحبت ما را می شنید سمت ما آمد و با مهربانی فراموش نشدنی لبخندی زد وگفت: کمی صبر کنید. برگه توقیف ما را گرفت. رفت ۱۰ هزار تومان را خودش پرداخت کرد و با موتور برگشت. موتور را به ما تحویل داد و گفت: ۱۰هزار تومان را پرداخت کردم، از ظاهر شما مشخص است که کارگر هستید، می دانم زندگی تان سخت است و این مبلغ شاید خرجی چند روزتان باشد. باورمان نمی شد. خیلی ذوق کردیم و با خوشحالی برگشتیم. آن روز را هرگز فراموش نمی کنم. آن خانم سرش را تکان می داد و خطاب به مادر شهید می گفت: ونه مهربونی مه دل جه در نشونه، خدا ته ره صبر هاده و خود را از میان جمعیت بیرون کشید و رفت. 🌷شهیدجاسم، شهیدانه زندگی کرد. 📎 @metkazin_ir