eitaa logo
《میداندار》
2 دنبال‌کننده
27 عکس
4 ویدیو
0 فایل
یه رمان متفاوت پرماجرا وجذاب با قلم پاک 《بنت الزهرا》
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۱ -زهرا- ...ماسک مو پایین دادم و یکم از آبمیوه ام مزه مزه کردم و هیچ حرفی نداشتم در جواب محمد بزنم!؛فقط باید ریلکس میبودم😐...: -:زهرا،آبجی!...خودت میدونی که من چجور آدمی ام!...خط قرمز من تویی!!...ولی امیر علی حق داره تکلیفش مشخص شه!!...فقط بخاطر تو دارم کوتاه میام وگرنه در جواب این درخواستش...خیلی باید بد برخوردی میکردم😓...حالا هم اگه موافقت کنی الان بگم بیاد اینجا و تکلیفتون معلوم شه!! اینکه آقای محسنیان بیان رو‌ یه جوری فوری گفت که اصلا از مقدمه چینی هاش توقع اینو نداشتم😬...آبمیوه پرید تو گلوم و با چشای گرد و مضطرب و همونطور که سرفه میکردم گفتم: -:محمد!! محمد که از سرفه کردن یهویی من هول کرده بود با لحن متعجب خودم گفت: -:چیه؟!! سرفه هامو کردم،گلومو صاف کردم و گفتم: -:داداش...این همه مقدمه چیندی که الان اینجا من صحبت بکنم؟!!😦 -:خب آره دیگه! -:محمد!😐... -:چیه؟!...دیگه برای این صحبت کردن،متن سخنرانی لازم نداری بنویسی که...! -:محمد مقدمه هات اصلا منو برای این درخواستت آماده نکرد...یعنی اصن مقدمه چینی ات رو فکر نمی‌کردم به این ختم کنی😐ینی...الان؟!اینجا؟!! محمد با حرص زد رو پیشونیش و گفت: -:زهرا!میخوای فقط بگی آره یا نه!!🙄 وا رفته بهش نگاه کردم و من من کنان گفتم: -:محمد...من...من هنوز... نفس عمیقی کشیدم و چشامو با انگشتام فشار دادم و سعی کردم تمرکز کنم😵‍💫... محمد معترض و توبیخی گفت: -:هیچ جای دیگه برای صحبت انقد استرس نمیگرفتی!!...اصلا این واکنشت رو درک نمیکنم😐... دستمو از رو چشام برداشتم و صورتمو نزدیک تر بردم و آروم گفتم: -:محمد!...من...من میترسم😶 -:امیر علی ترسناکه یا من؟!😐 -:ببین اصن...ربطی نداره به شما!...من نمیدونم...نمیدونم باید چی بگم!!😥 -:گفتم که...یا آره یا نه!! دستامو به هم گره زدم و مقابل صورتم گرفتم وچشمامو بستم... _محمد_ ...به محض اینکه تماس وصل شد،پاشدم و از زهرا فاصله گرفتم...: -:سلام حاج سید! -:سلام رفیق!چه کردی؟! -:زهرا یکم دیگه ادامه میدادم تشنج میکرد😐 -:😂😂😂! -:جدی میگم! -:😂!خب چی شد نتیجه؟! -:پاشید بیاید باهاش حجت تمامی بکنید! -:😃!پس انشاءالله که خیره...نیم ساعت دیگه ما اونجاییم انشاءالله😁 نگاهی به زهرا و اضطرابش کردم و گفتم: -:حاجی زود بیاید زهرا اینجا سکته کنه منم کنارش غش میکنم ها😐!!باید بیاید دوتا جنازه تحویل بگیرید ها!! -:😂😂😂 آمدیم رفیق جان آمدیم! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۲ -امیر علی- ...به ساعت برای چندمین بار نگاه کردم😕؛ساعت نزدیک به ۲۲ بود و خبری نشد که نشد! حیدر زدن رو شونم و گفت: -:عب نداره داداش! -:چی عب نداره؟!😐 -:یا خودش میاد یا خبر مرگش!! با عصبانیت هلش دادم و گفتم: -:حیدر چرت میگیا😤! -:اوووو یس🤩!...یا خودش میاد یا بله اش!😆 با بی حوصلگی گفتم: -:برو‌بابا!...فک نکنم بله بگیرم!😣 دست روی شونه ام گذاشت و گفت: -:فرزندم میخواهم نصیحتت کنم! هیچی نگفتم؛ادامه داد: -:باشه پس گوش کن!😁...شاعر میگه:«از زلزله و عشق خبر کس ندهد!...آن گاه خبر شوی که ویران شده ای...!» یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: -:حیدر چی‌میگی؟!...چه ربطی داشت؟!...😒 -:هیچی!...خواستم بهت بگم داداش من!عاشقی دردسر داره...انقد باید ناز بکشی ناز بکشی تا بالاخره...عروس خانوم بگه:بَــــله!! -:حیدر الان اصلا نمیفهمم چی‌میگی!ولش کن... ابرو بالا انداخت و با یه نیشخند منظور دار همونطور که پامیشد از کنارم گفت: -:همون که گفتم...ویران شده ای رفیق من!ویران شده ای...چجورشم!!😏 گوشیمو سر دادم رو میز سیستم و پاشدم رفتم سمت کتابخونه و خودمو با کتابا مشغول کردم؛مثلاااا!...وگرنه که...ذهنم اصن دست خودم نبود،حواسم پرت شدنی نبود،فکرم آزاد شدنی نبود😥... حیدر علی،تکیه زد به میز پشت سرش و آروم یه حرفو دائم زمزمه میکرد با خودش🤔 هی میگفت هی میگفت!گفتم: -:حیدر!...به اندازه کافی تو سرم شلوغه!...یه حرفی میزنی واضح بگو،یه بار بگو بعدشم دیگه هیچی نگو لطفا!! چپ چپ نگام کرد و گفت: -:اه اه اه!بداخلاق😒... کتابو هل دادم سر جاش و رومو ازش چرخوندم و سری تکون دادم!؛دقیقا هیچوقت متوجه نمیشه ما چندماه یکبار که من واقعا اعصابم خورده و حوصله ندارم،نباید شوخی کنه و با اعصابم کلنجار بره!😒هوفففف... -:امیر علی!... با حرص گفتم: -:گوشیت داره میزنگه!! -:مسخره نکن خودتو حیدر!! شونه بالا انداخت و گفت: -:مسخره خودتی!...ولی محمد داره زنگ میزنه!! گوشیمو سایلنت کرده بودم که زنگش بچه هارو اذیت نکنه... پرتاب شدم سمت گوشی و جواب دادم: -:الو محمد... حیدر خندید و با دست به حالت خاک بر سرت یه حرکت رفت و گفت: -:😂پسره هول! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۳ -محمد- ...عذاب وجدان گرفته بودم که زهرا رو به این وضع میدیدم!داشت گریه اش میگرفت از استرس و جلوی حرف حاج سید و خانم لطیفی و مامان هیچی نمیگفت و فقط سرشو پایین انداخته بود و گوش میداد😕 منو از جمع اخراج کرده بودن تا راحت تر حرف بزنن😒 به محض اینکه دیدم همه شون ساکت شدن و زهرا هم چشاشو بست و دستهای به هم گره خورده شو روی پیشونیش گذاشت،رفتم سمتشون تا زهرا رو از این حال برزخی دربیارم!: -:خب دیگه بسه!...بزارید یکم فکر کنه...فکرش آروم بشه!...به جوری دوره اش کردید انگار اسیر گرفتید ها🙄 حاج سید خندید و گفت: -:چشم رفیق ما دیگه حرفی نداریم...تموم شد انشاءالله!نتیجه گیری با خودشون دوتا... زهرا با بی حالی و بغض گفت: -:ببخشید...میشه چند دقیقه همه برید تا تنها بشم...لطفا! حاج سید به مامان و خانم لطیفی نگاه کرد و سری به معنای تایید تکون داد و همشون پاشدن و رفتن سمت پیشخوان! من نگاهی به حال زهرا کردم و که حتی چشماشو برای لحظه ای باز نمی‌کرد و داشت دستهای به هم گره زده شو محکم میفشرد... عقب عقب رفتم و در فاصله دو سه متریش،روی صندلی میز خالی پشت سرم نشستم و با همون عذاب وجدان سابق،به حال پریشون زهرا نگاه کردم!😥 خدایا ینی من کار درستی کردم؟!😓 _امیر علی_ ...موتور رو کنار ماشین محمد دارم کردم و سعی کردم استرس مو قورت بدم وبعد وارد شدم... کافه خلوت بود و همه پراکنده نشسته بودن؛حاج سید و خانومشون و خانم حقدوست با هم صحبت میکردن...محمد روی یه صندلی در گوشه سالن نشسته بود و در امتداد نگاهش،زهرا خانوم،با چشای بسته و دستهای مشت شده در مقابل صورت شون،انگار عمیقا در فکر بودن... حاج سید اول از همه منو دیدن و پاشدن برام و با لبخند به بدرقه ام آمدن و خانومها هم به دنبال ایشون... ولی اون استرسی که من از حال و هوای زهرا خانم گرفتم رو هیچ یک از سلام و علیک های گرم و گیرا و انشاءالله بسلامتی ختم بخیر بشه و انشاءالله که مبارک باشه هاشون هیچ تاثیری درش نداشت!😥 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۴ -زهرا- ...پاشدم و سلام کردم؛سرم انقد سنگین بود که اگه کنترل نداشتم شاید همینجا میفتادم زمین😶... محمد، یه نگاه غرق در حسادتی به آقا امیر علی کرد و رفت بیرون از کافه! صندلی مو یکم مایل کردم و نگاهمو به دوروبر مشغول کردم؛نمیدونستم چی باید بگم...آقای محسنیان صداشونو صاف کردن و گفتن: -:ببخشید بابت این سطح از استرسی که به شما وارد شد!...من خودم هم همونقدر استرس دارم😅...ولی بالاخره باید این صحبت بشه و... مکثی کرد و حرفش رو مزه مزه کرد و ادامه داد: -:...و خب حقیقتش...مادر و پدر یه مقدار نظرشون عوض شد بواسطه اینکه خیلی فاصله افتاد...یعنی درواقع به حسب تجربه شون باید زودتر جواب رو میگرفتن و این فاصله رو به حساب جواب منفی گذاشتن...و الا شما حق دارید تا هرزمان که بخواید فکر کنید...ولی من چون سعی کردم این فاصله رو به حساب فکر عمیق به این مسئله در نظر بگیرم برای همون یکم با خانواده به مشکل خوردم و...خواستم که بالاخره با این جوابی که باید بگیرم مستقیما روبرو بشم تا...بالاخره بتونم که...تکلیفم مشخص بشه... مکثی کرد و دید هیچی نمیگم و دوباره ادامه داد: -:خانم حقدوست!من عجله ای ندارم...فقط از جانب خانواده یکم...داره تنش بوجود میاد و...لطفا برای من روشن کنید که دل من حرف راستی زده یا فقط محض دلخوشی خودم به خودم این امید رو دادم؟!😓 _امیر علی_ ...هیچ واکنشی نگرفتن هی استرس منو بیشتر میکرد؛گفتم: -:... اگر براتون مشکل هست فقط با یک بله یا نه به من بگید!؛من نه اعتراضی خواهم کرد یا اینکه بخواد بربخوره...چون شما حق انتخاب دارید!... اگر قرار باشه بیشتر از این هم صبر کنم، خب صبر میکنم...فقط میخوام بدونم که اگر جواب شما مشخصه،تا... ادامه حرفم اصلا نیومد...: -:...نمیدونم واقعا!... -:ببخشید که بابت شرایط من،با خانواده به مشکل خوردید... روزنه امیدی تو دلم روشن شد و ناخواسته لبخندی روی لبم اومد🙂... -:خواهش میکنم! -:شما تقریبا از همه زندگی بنده خبر دارید و من هم از زندگی شما،به تفصیل،چیزهایی شنیدم...ببینید!...من دغدغه ها و درگیری ها و مشکلاتی دارم که...شاید نتونم مثل خیلی دختر های دیگه با شرایط زندگی عادی،بتونم کنار همسرم باشم!؛بخصوص که توی پرونده ای قرار گرفتم که... نمیخوام به هیچ وجه ازش منصرف بشم!... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۵ -زهرا- ...-:...ممکنه که...هرلحظه جان من و همه اطرافیانم در خطر باشه!...ممکنه که...بسته به کاوش هایی که میکنم دز مسائل مختلف،...به لحاظ سیاسی امنیتی،بیشتر از این توبیخ بشم...ممکنه...زندگی ای که شکل بگیره،اصلا شبیه سبک زندگی سابق شما نباشه!... با ناراحتی و گله و سرخوردگی گفت: -:اگه میخواید بگید نه،لطفا صریح بگید؛من واقعا نمیتونم از بین مقدمه هاتون،نتیجه درست رو پیدا کنم😓 با این عجله کردنش من رو هم به هول انداخت و سریع گفتم: -:آقای محسنیان من نمیخوام بگم نه!... یه لحظه از این حرف خودم هنگ کردم😶چی میگی زهرا؟!! نفس داغمو بازدم کردم و گفتم: -: منظورم اینه که...میخوام که همه اینارو بدونید...بعد تصمیم بگیرید! -:من تصمیمم رو گرفتم...لطفا شما تصمیم تون رو یه من بگید!... مکثی کرد و بعد گفت: -:...خواهش میکنم!... چشامو برای چند ثانیه بستم و بعد آروم گفتم: -:در خودتون میبینید که بتونید همه زندگی من رو به یکباره زندگی کنید؟! -:بله...اگر این توانایی رو در خودم نمیسنجیدم...یک سال صبر نمیکردم برای مطرح کردنش🙁... یکسال؟!😐 ادامه داد: -:لطفا بهم بگید... نگاهمو به سمت دیگه پرت کردم وتیکه تیکه حرفم رو زدم و...: -:ما...برای اینکه...مصمم تر وارد زندگی بشیم...و وقتی وارد زندگی بشیم که... مشکلات تقریبا حل شده باشه...لازمه که مدتی تا پایان این پرونده... فقط در دوران نامزدی و محرمیت باشیم...خارج از... شناسنامه...و به هیچ‌وجه قائل بر این نیستم که از موضع خودم نسبت به این مسئله کوتاه بیام...تا زمانیکه همه علامت سوال ها...جوابش رو پیدا بکنه... فقط در این صورت من جوابم مثبت هست!😥 _امیر علی_ ...لبخند ناخواسته روی لبم اومد و نگاهمو که چرخوندم به نگاه رضایت‌مندانه حاج سید برخوردم...🙂 آروم گفتم: -:من قول میدم...تا پایان این مسئله،همراهی تون کنم...از اینجا ببعد... انشاءالله با هم حلش میکنیم🙂 -:انشاءالله... لبخند واضح تری به سمت نگاه های حاج سید و خانوما تحویل دادم و بلند شدم و گفتم: -:ممنونم🙂! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۶ -محمد- ...صدای دست زدن و مبارک باشه هارو که شنیدم،سریع سرکی به داخل کافه کشیدم... به صورت های خندون همشون،و خجالت های زهرا،نگاه کردم و نمیدونستم باید الان خوشحال میبودم یا....🥺😢 حاج سید صدام زد: -:آقا محمد بیا اینجا مرد! آروم آروم قدم برداشتم به سمتشون و همه نگاهم به زهرا بود؛اصلا خودمو درک نمی‌کردم...که شاد بودن یا غمگین!فقط بغضی در پناه صحبت هام پنهان شده بود🥺... -:چیشد بالاخره؟! حاج سید به همه پیشی گرفت و گفت: -:همه منتظر اجازه شما ان آقا محمد! لبخند کوچیکی زدم و به زهرا که نگاهشو ازم میدزدید خیره شدم و گفتم: -:هر تصمیمی که زهرا خانم گرفته باشن من قبول دارم🙂...انشاءالله که خیره... همه زیر لب انشاءالله گفتن و بعد حاج سید گفتن: -:ببینید...اینجا شما مثلثی دارید که نباید در هم بشکنه!...شما مثلث برمودایی هستید که نفوذ ناپذیر و قدرت منده!...مثلث شما از جنس ناشناخته های پر رمز و رازی هست که خدا آفریده و فقط خودتون و خدای خودتون میدونید که چقد میتونید یا این مثلث،موثر باشید!...این خطوط وصل بین تون رو دائما تقویت کنید!؛...امیر علی!شما همچنیان رفیق محمد هستی و محمد رفیق تو!...محمد!شما همچنان همدم و همراز خواهرت هستی و زهرا خانم نیازمنده به تو!...زهرا جان!...من نمیتونم دخالتی در تصمیم های قاطع شما سه نفر بکنم اما،...کلید خوردن هر اتفاقی دست شماست!...پس این مثلث رو تا ابد حفظ کنید و از هم گسسته نشید که این مثلث اگر از هم پاشید،هیچ یک از کسانی که وصل به شما هستند،بعد از این شکسته شدن دیگه سرو سامون نخواهند گرفت!...برید و میدان رو دست بگیرید که با این مثلث برمودایی که خدا ساخته،فکر نمیکنم با خواست خدا،هرگز شکست بخورید!😇... _زهرا_ ...مثلث برمودا! چه وصف متناسبی! خدای من!در راه رضای تو... انشاءالله❤️ «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۷ -شکیبا- ...خیلی ریلکس گفتم: -:زهرا بیا جلوتر یه چیزی بهت بگم😌 اومد لب تختم نشست و گفت: -:جانم... دستمو مشت کردم و زدم به کتفش و حرص تمام گفتم: -:جانم و زهر مارررررر🤨... زهرا که انتظار این حرکتو نداشت پاشدو سریع ازم فاصله گرفت و تو هنگ گفت: -:چته دیوونه؟!😐 مشتمو کوبیدم رو بالش کنار دستم و با حرص و صدای تیز و حرصی گفتم: -:زهراااااااااا😫... -:چیه چت شد یهو؟!😐 بالشو پرت کردم سمتش و باهمون لحن قبلی گفتم: -:زهراااااااااااا...من پدر تورو درمیارم😫 جا خالی داد وگفت: -:واااا😧...شکیبا چته؟! دست تو موهام کردم و باحرص موهامو بهم ریختم و همشو ریختم رو صورتمو گفتم: -:بیا اینجا بشین میخوام بزنمت😫 زهرا درحالیکه خندش گرفته بود و همچنان هنگ بود گفت: -:شکیبا مطمئنی سرت تو تصادف ضربه نخورده؟!...فک کنم الان اثراتش داره پدیدار میشه ها😆! موهامو از روی صورتم کنار زدم وبا اخم و حرص نگاش کردم و با جدیت تمام گفتم: -:نامرد بی معرفت!!!!😖 بعدم بغض حاصل شده از حرصم ترکید وبا گریه گفتم: -:زهرای بی تربیت😩! زهرا که واقعا دیگه جا‌خورده بود اومد کنارم و موهامو نوازش کرد و گفت: -:خب بگو چته منکه نمیفهمم!! الان چرا گریه میکنی؟!😥 دوبار محکم زدم به بازوشو گفتم: -:دوستت ندارم😩... زهرا اشکامو پاک کرد ودست روی شونم گذاشت و گفت: -:خب چرا؟!!...بگو تا بدونم تا عذرخواهی کنم ازت خب😥 اشک چشامو با پشت دست پاک کردم و یکی دیگه زدم به بازوشو باحرص گفتم: -:دوست داری تو عروسی من با پای گچ گرفته باشی؟!😫 زهرا اول با چشای گرد بهم نگاه کرد و بعد از چند ثانیه بلند زد زیر خنده و در حین ریسه رفتن بغلشو باز کرد و گفت: -:🤣🤣🤣!بیا بغلم آبجی دیوونه من! پسش زدم و با حرص گفتم: -:نمیخواممممم😩... زهرا خندش بند نمیومد که بفهمم حرفش کامل چیه و داره چی میگه...تیکه تیکه میگفت: -:خب...😂...خب تو😂...آی خدا دلم🤣! با صدای جیغی گفتم: -:نخند😫! همونطور که شونه هاش میلرزید و نفسش بالا نمیومد گفت: -:...ببخشید😂... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۸ -امیر علی- ...از صبح که بیدار شدم قرار ندارم...بعد از نماز صبح بابا و مادر رو نشوندم و براشون از جواب بله گرفتن گفتم؛ذوقی توی چهرشون دیدم که انگار اصلا یادشون رفت که کم کم داشتن مخالفت میکردن😃... مادر همون‌جور که سفره رو جمع میکردم گفتن: -:امیر علی!مامان نمیخوای بری پایگاه؟!دیر میشه ها! از فکر بیرون آمدم و گفتم: -:چشم مادر. مامان لبخندی زدن و پاشدن برن توی اتاق؛در حین رفتنشون صداشون زدم: -:مامان جان! -:جانم... -:یادتون نره تماس بگیرید برای بله برون؛باشه؟! -:چشم پسرم؛چشم! _زهرا_ ...خانم لطیفی پشت میزشون نشستن و با لبخند ملیح همیشگی شون گفتن: -:خب دخترای گلم!...ببخشید من دیر آمدم؛انشاءالله امشب باید یه تیم برای گشت توی پارک،بفرستیم...چند نمونه اخلاقی گزارش دادن و مخصوصا الان که آخر هفته هست خیلی نیازه که گشت زنی با ساپورت دورادور آقایون،انجام بشه انشاءالله...هرکدوم که مقدور هست براتون بفرمایید تا اسم هارو یادداشت بکنم و بر همون اساس،شب کارت هاتون رو تحویل بدم... دستم رو بالا بردم و گفتم: -:خانم لطیفی من و گروهم میتونیم پوشش بدیم فقط دو نفر از بچه ها نیستن و نیاز به دو نفر نیرو دارم! خانم لطیفی که از نگاهشون تردید میبارید گفتن: -:زهرا جان شما فعلا لازم نیست گشت بری...به کارهای مهم ترت رسیدگی بکن...بقیه بچه ها برای گشت زنی هستن! لبخند مصممی زدم و خوابم در ثانیه،توی ذهنم گذشت:«...سپر بقیه بچه ها شدم؛محمدرضا سیلی محکمی به گوشم زد ومحکم زمین خوردم و درد شدیدی در ناحیه شکمم حس کردم؛ درحالیکه میخواستم پاشم و از خودم دفاع کنم،برای چند ثانیه در کالبدش قرار گرفتم...! وجودی پر از پشیمونی...حسرت...بغض...خشم...اضطراب...ترس... خودتحقیری...پر از نفرت از خود!...»اونقدر توی فشار بودم که از خواب پریدم...نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -:من خیلی دوست دارم امشب برای گشت برم... اگر اجازه بدید من قبول میکنم🙂 _محمد_ ...پا به پای قدم های تند زهرا میرفتم هی همین جمله رو تکرار میکردم: -:آبجی لطفا کوتاه بیا این مدتو...! ایستاد و مصمم به صورتم نگاه کرد و گفت: -:داداشم!...من باید امشب حتما بیام...خیلی واجبه! -:آبجی چی واجبه؟!...زهرا چرا لج‌میکنی؟!😣 -:داداشم...خواهش میکنم!...اصرار نکن! و بعد راهشو ادامه داد به سمت خونه... مستأصل و مایوس،دنبالش راه افتادم!؛اصلا نمیفهمم چی تو سرش میگذره😣 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۹ -محمد- ...از وقتی رسیدیم خونه مامان داره با ذوق برای زهرا میگه که مامان امیر علی زنگ زدن و برای بله برون صحبت کردن و گفتن یه روز بریم چادر و حلقه بخریم و...... هوف!😒 از بی حوصلگی و در عین حال حرص،دستمو به کل صورتم میکشم و آروم میگم: -:مامان میشه بزاری بیایم داخل بعدش تعریف کنی؟!😒 یه لحظه مامان به خودش اومد و با خجالت گفت: -:وای ببخشید اصلا حواسم نبود😅... از جلوی در کنار رفت و بالاخره بعد از نیم ساعت یه لنگه پا،پای حرفای مامان واستادن، پای ما به فرش خونه رسید😐... مامان زهرارو روی اولین مبل نشوند کنارش و حتی نذاشت چادرشو در بیاره و یکسره صحبت کرد؛منم یکم واستادم با تاسف نگاهش کردم و بعد راه افتادم سمت اتاقم🚶‍♂... زهرا خدایی با اینهمه دغدغه خیلی اعصاب داره که پای حرفای یکسره و بی وقفه مامان میشینه و به همش هم واکنش نشون میده😑 _زهرا_ ...گفتم: -:مامان صحبت بکنید اگر که شرایط دارن و موافق هستن تا برای محرمیت بریم حرم🙃... مامان که دیگه بی رمق شده بود از بس با ذوق یکسره صحبت کرده بود باهام،لبخند زد و گفت: -:باشه مامان جان! بلند شدم وبوسه ای به گونه مامان زدم و همونطور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم: -:ممنون مامان خوبم😘! وارد اتاقم که شدم،لباسامو فورا عوض کردم و روی تخت درازی کشیدم تا یکم خستگی در کنم... آروم آروم رمز گوشی مو زدم...وای فای رو روشن کردم...وارد واتساپم شدم...رمز واتساپ رو زدم... نگاهی به پیوی آنجلیا کردم؛...از اون شب که اون‌اتفاق افتاد و قرار بود من آنلاین بشم ولی نشدم،فقط سلام کرده و من که فردا صبحش جواب دادم و براش توضیح دادم که چی شده،هنوز پیاممو سین‌نزده!...یعنی هنوز آنلاین نشده از اون شب که بخواد جواب پیاممو بده😕... نگرانش شدم!...اون دقیقا توی فضای مسمومی که من زندگی میکردم تا قبل از مرگ بابا،زندگی می‌کنه و تقریبا میتونم بفهمم که این آنلاین نشدنش ممکنه خطرناک باشه😓...در عین حال میترسم تماس بگیرم و بیشتر براش دردسر بشه...ولی اگر اتفاقی براش افتاده باشه...تقصیر منه😖! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۰ -امیر علی- ...به محض تاریک شدن هوا و اقامه نماز،همه بچه ها رو جمع کردم و مجهزشون کردم ومحمد رو هم فرستادم تا خانومارو پیاده تا پارک همراهی بکنه و ما هم دو به دو با موتور راه افتادیم... تا رسیدیم،ابهت جمع بچه ها باعث شد بعضیا خودشونو جمع و جور بکنن... یه نمونه سیگار که دیدم،بشکن زدم به سمت الیاس و بعد که نگاهش به من برخورد،با چشم بهش اشاره زدم و با یکی دیگه از بچه ها رفتن سمتشون... کنار موتورم واستاده بودم تا محمد برگرده... محمد همه تلاششو میکرد که مثل همیشه باهام برخورد کنه ولی اون رگه هایی از غمش،به چشمم میخورد تو برخورد هاش! همش تو ذهنم می‌گذشت که قراره چی بشه یا چیکار کنم و هی بخاطر برنامه نامشخص آینده ام استرس میگرفتم☹️! چرخیدم سمت انتهای مسیر پیاده روی پارک که به امتداد خیابون کشیده شده بود و چشمم به محمد خورد که داشت تند تند راه میرفت و بهم نزدیک تر میشد! نگاهش که به نگاهم برخورد،دستشو بالا آورد و سلام کرد،کاملا رو بهش چرخیدم و منم دستمو بالا آوردم و به آمدنش خیره شدم که یهو جفتمون سر جامون خشکمون زد...!😳 _محمد_ ...یه نیم ساعتی هرجا رفتن برا تذکر،پشت سرشون رفتم و همراهی شون کردم که مبادا مشکلی براشون پیش بیاد... زهرا منو کنار کشید و آروم گفت: -:داداش گلم دستت درد نکنه...از این ببعدشو دیگه خودمون میریم... اگر مشکلی باشه نزدیکیم به هم...فورا تماس میگیرم بیاید🙂... نگاهی به دوروبر انداختم و گفتم: -:مطمئنی زهرا؟! -:آره داداشم...دستت درد نکنه🙂 و همزمان با تشکرش،صدای دوستش آمد که با فامیل صداش زد و به یه دختر پسر اشاره زد... زهرا چشمکی بهم زد و سریع رفت سمت گروهش... یکم نگاهش کردم و بعدش که دیدم داره تذکرشو میده و همه چی عادیه،منم راه افتادم سمت جایی که بچه ها بودن تا خودمو به امیر علی برسونم و ما هم بریم گشت... تند تند راه میرفتم تا امیر علی خیلی الاف نشه. از جایی که زهرا و گروهش بودن تا حاشیه پارک که وصل به خیابون میشد و امیر علی اونجا منتظرم بود،خیلی راه دوری نبود... به محض رسیدن به حاشیه پارک،امیر علی رو دیدم که کنار موتورش منتظرمه... تا نگاهش متوجه من شد،دستمو تا مقابل صورتم بالا آوردم و تند تر به سمتش رفتم... چرخید سمتم و تا خواست اولین قدمو به سمتم برداره...صدایی به تیزی سوزن از جنس جیغ های بنفش زنانه،توی گوشم فرورفت که باعث شد سر جام خشکم بزنه😳... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۱ -زهرا- ...از محمد جدا شدم و قبل از اینکه به جمع بچه ها برسم،با علامت دست،نرگس رو جلو فرستادم و خودمم قدمامو تند کردم به سمتشون...: -:عزیزدلم لطفا شالتون رو درست کنید... به محض اینکه حرف نرگس تمام شد،دختره با تمام قدرت نرگسو هل داد و شروع کرد به داد و بیداد! به محض اینکه رسیدم،خودمو جلو انداختم و روبروی دختره،تمام قد ایستادم و نذاشتم جلوتر بره...با جدیت گفتم: -:خانوم محترم!حجابتون رو درست کنید و فاصله تونو حفظ کنید! تا آمد که به من هم تنه بزنه،دستمو روی شونش گذاشتم و سرجاش نگهش داشتم و گفتم: -:مجبورم نکنید با گشت آقایون تماس بگیرم و گزارشتون رو بدم... دختره دستشو بالا برد که بخوابونه توی صورتم که فاطمه سادات،بادیگارد رسمی گروه،دستشو گرفت و یکمی هلش داد عقب! و به محض این کار،قبل از اینکه متوجه بشم چی شد،درد شدیدی توی ناحیه شکمم حس کردم و همزمان با جیغ بنفشی که از درد کشیدم،روی زمین افتادم و بی حال شدم... فاطمه سادات رو توی نگاه تارم دیدم که جلوی پسری که همراه اون دختر بود که انگار با لگد به سمت من هجوم برده بود،ایستاد و مشت محکی به نقطه خاصی در قفسه سینه اش زد تا جلوی حمله دوبارش به من رو بگیره... _محمد_ ...بدون اینکه به دوروبرم توجه کنم دویدم سمت جایی که از زهرا جدا شده بودم... یهو امیر علی با موتور جلوم ترمز کرد و گفت: -:سریع بشین! با تمام سرعت به سمت صدا رفت و تا چشمم به ازدحام خانوما به صورت دایره وار و حمله ها و دفاع های متعدد یکی از دخترای چادری به سمت یک پسر لات افتاد،بلند گفتم: -:علی نگه دار نگه دار! تا واستاد پریدم پایین و با تمام سرعت دویدم سمتشون! پسره عوضی،کوتاه نمیومد و درحالیکه توی تاریکی هیچی از چهرش معلوم نبود چون ماسک زده بود،یکسره حمله ور میشد به سمت خانوما و با دفاع یکی شون،به عقب برمیگشت و باز دوباره... تا خواست برای چندمین بار حمله کنه به سمتشون،خودمو سپر کردم و محکم هلش دادم طوری که روی زمین افتاد! تا چشمش بهم برخورد،خواست دنبال دختر بدحجابی که داشت میدوید،فرار کنه که یکمی دنبالش دویدم و تا یکم ازم فاصله گرفت،توی تور امیر علی افتاد و کت بسته روی زمین خوابید!! خواستم جلوتر برم که یاد زهرا افتادم... برگشتم سمت خانوما و در وسط دایره ازدحام شون...😰 _امیر علی_ ... همون‌طور که به سمت پسره میدویدم،بیسیم زدم و بچه هارو برای کمک خواستم. بازوشو گرفتم و خوابوندمش روی زمین و با بست کمربندی،دستاشو بستم و همزمان با بستن دستاش بچه ها با موتور رسیدن بالا سرمون... یهو دیدم ایلیا بدون سلام کردن گفت: -:امیر!...محمد!!!😐 چرخیدم و دیدم محمد با خشم و در خال انفجار داره حمله میکنه سمت پسره از سکناتش بر میومد به قصد کشت میخواد بزنش!! پسره رو ول کردم و دویدم سمت محمد!😨 سد راهش شدم و هی هلش دادم عقب و گفتم: -:چته چیشده محمد؟! -:اون پسره آشغالو بده دست من🤬... -:محمد آروم بگیر!😳 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۲ -زهرا- ...اشکام ناخواسته فرو میفتاد و مچاله شده بودم در خودم از درد😓! با زانو زدن یکی کنارم که همزمان شد با صدای محمد...چشامو باز کردم: -:زهرا!! نفسم تنگ شده بود از شدت درد و اشکهای داغم که بر پهنای صورتم می‌بارید رو‌ دیگه نمیتونستم از محمد پنهان کنم...! محمد که ضعف منو دید از بقیه پرسید: -:چیشد؟! نرگس گفت: -:اول دختره هول مون داد...بعدش که زهرا جلوشون واستاد،...پسره با لگد محکم زد تو شکم زهرا!!😥 نفسی هم نداشتم حتی تا بتونم نرگسو ساکت کنم!؛و همون که نمیخواستم شد... محمد پاشد و با تمام قدرتش دوید سمت پسره...!😰 _محمد_ ...امیر علی رو کنار زدم و اول از همه محکم یکی زدم تو گوش اون کثافت! هلش دادم و به سرعت ماسکش رو‌ کندم و پرتش کردم کنار... داد زدم سرش: -:لعنتی تو ناموس میفهمی یعنی چی؟!... تا خواستم لگدی به شکمش فرو بیارم،امیر علی از پشت سر،دستاشو دور بازوهام گره داد و چرخوندم پشت سرش و هلم داد عقب...! از دور داد کشیدم سمت پسره و هرچی به دهنم اومد نثارش کردم... _امیر علی_ ... متوجه شدم پسره سرجاش واستاده بود و زل زده بود به محمد و با بهت نگاهش میکرد!! یه لحظه که محمد در بین حرفاش سکوت کرد،پسره با تون صدای محمد داد زد: -:آبتین حقدوست؟!!😳 این از کجا میشناخت؟!😧 محمد وا رفت و زل زد به پسره...چشماش درشت و خیره به صورت پسره که موهاش روی صورتش ریخته بود و سایه موهاش صورتشو غیر قابل تشخیص میکرد،مونده بود! پسره سرشو تکونی داد تا موهاش از جلوی صورتش کنار بره...گفت: -:تو آبتینی؟!😳 محمد و هممون به پیروی از محمد،سکوت کرده بودیم و همه همو نگاه میکردن... محمد که آروم آروم،خواست چند قدم جلو تر بره،آماده باش پا به پاش رفتم جلو تا اگه خواست دوباره آسیبی یه پسره بزنه،مانعش بشم... روبروی پسره ایستاد و با انگشت موهاشو از جلوی صورتش کنار زد و با دیدن چهره پسره،با چشمای گرد گفت: -:تو...تو...😳 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۳ -محمد- ...تعهد کتبی رو گذاشت رو میز و یه نگاه به من کرد و یه نگاه به امیر علی...امیر علی آروم گفت: -:محمد شما برید من پرونده شو راه بندازم یه بیست دقیقه دیگه میام... سر تکون دادم و یه نگاه خنثی به سرتا پای محمد رضا کردم و گفتم: -:بیا بریم... محمد رضا که همچنان در عجب بود از این دگرگونی هایی که تو این چند سال پیش اومده بود...تا بیرون اومدن از اتاق نگاهش از صورت من برداشته نمیشد! در رو که بستم،رفتم و روی نیمکت فلزی حاشیه راهرو نشستم و ساعدمو گذاشتم رو چشمام! محمد رضا که کنارم نشست آروم گفت: -:نیوشا خوبه؟! دستمو به سرعت از روی چشمام برداشتم و با یک نگاه تند و تیز گفتم: -:بنظرت خوبه؟! تشری به شونه اش زدم و گفتم: -:خب روانی...!...این چه کاری بود کردی؟!😤 محمدرضا طلبکارانه گفت: -:خب من چمیدونستم😣...خودتونو تو آینه دیدین؟!...خودتون خودتونو میشناسید؟!😑 -:چه ربطی داره؟!...یه جوری وحشی شده بودی که...یه جوری حمله میکردی که میخواستم زندت نذارم!!...😠 نفس شو با حرص بازدم کرد و روشو چرخوند...یکم نگذشت که دوباره پرسید: -:نیوشا الان کجاست؟! صدامو بلندتر از قبل کردم و گفتم: -:رضا...یه بار دیگه بگی نیوشا...همینجا یکی محکم میخوابونم تو دهنت ها😡! -:چیه خب نگرانم😠! -:یه گندی زدی...که هی میخوام به روم نیارم...ولی هی یادم میندازی!!!😡 پاشد جلوم واستاد و با تون صدای خودم گفت: -:دِ خو یه چیزی بگو بدونم تا چه حد گند زدم😠... صدای توپیدن امیر علی به جفتمون،توی راهروی خلوت پاسگاه پیچید...: -:جفتتون ساکت!!😠...اینجا جای داد و بیداد نیست!... به اعصاب خورد امیر علی که چشمم خورد،دیگه کوتاه اومدم! از وسط مون رد شد وبه سمت خروجی رفت و گفت: -:بیاید بریم... _محمدرضا(آیدین)_ ...نمدونستم دارم کجا میرم،فقط دنبالشون راه افتادم و سوار موتور آبتین شدم... تا مقصد هیچی نگفتم و فقط خودمو فحش دادم!! آبتین که جلوی مسجد نگه داشت،یه نگاه به سرتا پام کردم و یه نگاه به ورودی مسجد! وقتی دیدم آبتین بی توجه به من داره میره صداش زدم: -:آبتین!... چرخید سمتم... به سرتا پام اشاره کردم و تنها واکنشی که گرفتم نگاه سرد و جواب کوتاهش بود: -:بیا... با استرس و نگاهی به دوروبرم،دنبالش راه افتادم...معذب بودم! من و مسجد؟! _امیر علی_ ...در پایگاه خواهران رو که باز کردم،چند بار یا الله گفتم و جلوتر از بقیه وارد شدم! خانم لطیفی از دفترشون بیرون اومدن و به سمتمون حرکت کردن... -:سلام خانم لطیفی! محمد هم سلام کرد؛همونطور که جواب سلاممون رو میدادن نگاه شون به سمت اون پسره چرخید و بعد بدون هیچ واکنش خاصی رو به محمد گفتن: -:زهرا خانم حالش خوبه خداروشکر...الان صحیح و سالم نشسته تو دفتر و داره گزارش امشب رو‌مکتوب میکنه😊... محمد فورا گفت: -:میشه ببینمش؟! -: بله حتما😊 محمد همونطور که به سمت دفتر میرفت گفت: -:رضا بیا... و پسره هم سریع پشت سرش راه افتاد که بره که من شونه شو کشیدم و با یک اخم غلیظ گفتم: -:تو کجا؟! دستمو پس زد و گفت: -:تو چی میگی بچه!!😒 دوباره خواست بره که بازوشو کشیدم و گفتم: -:محمد... محمد واستاد و در جواب نگاه های متعجب من گفت: -:بزار بیاد! پسره یه نیشخند بم زد و با دستش،گره دستم دور بازوشو از خودش کَند و رفت دنبال محمد! متعجب و متحیر نگاشون کردم... این پسره کیه دیگه😐 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۴ -زهرا- ...محمد همیشه نگران،که نگاهش به لبخند من افتاد،انگار نصف سنگینی روی دوشش سبک شد😇 سلام که بینمون رد و بدل شد،با ورود محمدرضا با چهره ای مردونه،موندم که باید چکار بکنم😐 معذب بود و خجالت زده!...گفت: -:سلام...حالت خوبه نیوشا؟! -:سلام😶!... لبخندی از سر تعجب روی لبم نشست و گفتم: -:خیلی عوض شدی😅!... -:شما دوتا هم😧! کمی خندیدم و گفتم: -:😅!...حق داری!... به من و محمد نگاه کرد و گفت: -:شما دوتا ورا این شکلی شدین؟!😦...اصلا نمیتونم بفهمم...نیوشای کله شق با اون لباسا...حالا این شکلی؟!!😐 -:الان زهرا هستم😇...این منِ واقعی مه😊 دست توی موهاش برد و هی نگاهم کرد...گفت: -:اصلا باور نمیشه😦...اصلا...اصلا!! لهجه مو مثه دوران جاهلیت کردم و گفتم: -:...تو بچه قرار بود بادیگارد من باشی...در قبال شیر بهایی که از مامانم خوردی...پَ چی شد؟!😏 زد زیر خنده و همچنان با چشای گرد به من و محمد نگاه کرد... _محمد_ ... نگاه محمدرضا قفل شده بود روی زهرا! دو تا بشکن جلو صورتش زدم و گفتم: -: آقارضا خیلی نگاه نکن دیگه...!!🤨 -:آیدین! -:ها؟!🤔 -:اسمم آیدینه! تک خنده ای زدم و گفتم: -:منم محمدم!...خوشبختم داداش شیری!! هی میخندید و سر تکون میداد! یهو از گندی که زده بود یادم اومد ویکی محکم زدم پس کلش و گفتم: -:مثه اینکه از غلطی که کردی یادت رفته🙄... دستشو پس کلش گذاشت و گفت: -:آقا بخدا من نمیدونستم شماهایین😶...اصن همین الانشم باورم نمیشه!!...اصن همین چند وقت پیش بود که همین خانوم پا به پای من داشت تو پارک شاخ باری در میاورد و وقتی ارشاد از سر راه مون در اومد به من گفت... زهرا خجالت زده گفت: -:زمین گرده...اینی که بهت یاد دادم به خودم برگشت😅... -:خودت میگفتی هرکی اومد خیلی پا پیچ شد،تو حمله کن سمتش...اول یه لگد بزن تو شکمش تا بی رمق بشه بعدش... زهرا صحبتشو قطع کرد و گفت: -:ولش کن دیگه...خواهش میکنم🥲! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۵ -امیر علی- ...با حرص و کنجکاوی تو سالن راه میرفتم...در نهایت دیگه نتونستم تحمل کنم و در زدم و با یا الله گفتن وارد دفتر شدم! سلام کردم و با نگرانی رو‌به زهرا به خانم گفتم: -:سلام علیکم! -:سلام! -:همه چی خوبه؟! -:بله...جای نگرانی نیست! پسره لش پوش،موهای موج دارشو از صورتش کنار زد و با پررویی تمام گفت: -:آبتین این پسره کیه که دست از سر ما برنمی‌داره؟ با حیرت از این سطح از پرروییش نگاهی به سرتا پاش کردم و بعد رو به محمد گفتم: -:معرفی میکنی؟!🤨 محمد یکم مکث کرد و بعد گفت: -:آقا آیدین حقدوست!...پسر عمو و برادر شیری من و زهرا که بعد از اینهمه سال سر و کله شون با اون وضع وحشیانه پیدا شد🙄... -:برادر شیری؟!😐 -:بله ایشون مادرشون رو موقع تولد از دست دادن...و همزمان با زهرا تا دو سالگی توی خونه ما،در خدمتشون بودیم.... پسره گفت: -:البته هنوز تو نبودی آقا محمد! محمد جدی و بدون واکنش خاصی گفت: -:ساکت باش دارم حرف میزنم...ایشون هم رفیق فاب بنده،آقای امیر علی محسنیان هستن و... مکثی کرد و باز با همون لحن ادامه داد: -:....و به زود بنا هست با زهرا خانم نامزد بکنن🙂! آیدین با یه لحن خاص گفت: -:او شت!!... بعد رو به زهرا خانم کرد و درحالی که داشت با انگشت به من اشاره میکرد گفت: -:با این؟! زهرا خانم با لحن پر از صلابت و مصممی تنها یک کلمه گفت: -:بله!🙄 آیدین سری تکون داد و دست به سینه رو به روی من واستاد و سرتا پامو نظاره کرد و گفت: -:با سلیقه های قبلیت خیلی فرق داره که...🤔 زهرا خانم با جدیت تمام گفت: -:آیدین! آیدین برگشت و نگاهش کرد و گفت: -:بله... -:من دیگه نیوشا نیستم!... -:یسسسس!...کاملا بارزه! سرمو پایین انداختم و سعی کردم با بی محلی و اهمیت ندادن به آیدین،بر اعصابم مسلط بشم! این سطح از بهم ریختگی تا الان بی سابقه بود برام و فکر میکنم حساسیت محمد روی من،با حساسیت من روی این پسری که تازه از راه رسیده پسر عمو شده و خیلی هم پررویه،داره جبران میشه😐 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
محمدرضا (آیدین)حقدوست ۲۰ساله لات و لجباز و رو اعصاب!🤯 فقط هم از زهرا حساب میبره😐 پسرعموی بچه ها! موقع تولد مادرش فوت کرد و با تفاوت دوماه بزرگتر از زهراس و چون مادرش فوت میکنه،تا دوسالگی الهه بهش شیر میده و بزرگش میکنه... از سن یازده سالگی که باباش ازدواج میکنه،همش از خونه فراریه و یه چند سالی موقتا تو خونه ارسلان و با زهرا و محمد زندگی میکنه! اما از ۱۴سالگی می‌ره یه شهر دیگه و یه مدرسه شبانه روزی درس میخونه و از اون زمان،تا حالا،۶ساله که توی زندگی بچه ها نبوده و حالا با برگشتش اتفاقات جدیدی در پیش خواهد بود...😊
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۶ -محمد- ...آیدین به ساعت مچیش نگاه کرد وگفت: -:ساعت دو‍ه!...بازم عمو مثه همیشه دیر میاد خونه؟!😄 فورا نگاهم چرخید به سمت زهرا!؛خنده روی صورتش محو شد و با تاسف به آیدین نگاه کرد و گفت: -:مگه شما...خبر نداری؟! آیدین با دیدن تغییر حالت چهره زهرا،یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت: -:از چی؟!🤔 زهرا برای وند لحظه سرشو پایین انداخت وبعد درحالیکه بغض کرده بود به من نگاه کرد...گفتم: -:آیدین...بابا دیگه هیچوقت خونه نمیاد!! -:ینی گذاشته رفته از ایران؟!😬...این بابای منم از اول هوایی بود!...تا یکم پول تو جیبش دید گذاشت رفت!...اینم مثه اون...😒 -:نه داداش بد فهمیدی!... -:خو خوب بگو تا خوب بفهمم🧐... فورا مامان پا شد و شب بخیر گفت ورفت بالا! آیدین متعجب از این واکنش مامان گفت: -:چی شد کجا رفت؟!😐 زهرا قبل از من جوابش رو داد: -:آیدین!...بابام مرده...😖 درحالیکه تو چشماش اشک حلقه زده بود،به آیدین خیره شده بود و آیدین که شوکه از این حرف زهرا،دوتا دستشو روی سرش گذاشته بود و انگار باورش نمیشد،گفت: -:زهرا شوخیت خیلی مسخره اس!!😨 اشکای زهرا که فرو افتاد،عصبی شدم و گفتم: -: آیدین شوخی نیست!...دیگه کشش نده... -:خب...ینی...ینی چی؟!😨 زهرا با صدای بغض آلود و درحالیکه سعی داشت خودشو کنترل کنه،اشکاشو با پشت دستاش پاک کرد و گفت: -:یعنی که...از بین آرزوهاش برای ما یتیمی گذاشت و رف! آیدین دو تا دستاشو قاب صورتش کرد و گفت: -:اصن باور نمیشه!...اصلا نمیفهمم!!😓 _زهرا_ ...مونده بودم!؛ما هنوز خودمون مطمئن نیستیم بابا رو کی کشته... فقط همه چیز طبق فرضیه اس...حالا اگه آیدین بپرسه...؟!؛چی باید بگم؟!!😓 آیدین لیوان روی میزو پر از آب کرد و یک نفس سر کشید... انگار اصلا براش قابل هضم نیست!... خب معلومه!؛وقتی دوباره به ما برخورده که همه چیز از ریشه دگرگون شده... من...نیوشای بی کله و بدون چارچوب؛حالا شدم زهرا... محمد که جز حس حمایت من،همه چیزش دگرگون شده بود... چه ها که عوض نشد با بزرگ شدن ما! این تغییرات زیاد در این مدت کم و طاقت آوردن پای این حجم از تحولات تلخ و شیرین،فقط یک معجزه بود! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۷ -محمد- ... آیدین کل شب رو یک گوشه از اتاقم نشسته بود و اصلا مثه همیشه نبود! ساکت بود و متعجب! تا صبح هی از خواب بیدار میشدم و میدیدم که هنوز همون گوشه نشسته و بیداره... برای نماز صبح که پا شدم،دیدم بالاخره یکم آروم گرفته و خوابه... نمازمو خوندم وآروم از اتاق بیرون رفتم و تا درو بستم،زهرا هم از اتاقش بیرون اومد و بهم سلام کرد: -:سلام داداش😇 بهش لبخند زدم و گفتم: -:سلام🙂!...قبول باشه... -:همچنین☺️... -:آیدین خوبه؟! یک قدم به زهرا نزدیک تر شدم و گفتم: -:کل شب بیدار بود...فکر میکنم هنوز نیم ساعته که خوابیده...خیلی شوکه اس! زهرا سری به معنای تایید تکون داد و بعد کیف لپ‌تاپ شو بالا آورد و گفت: -:بریم؟😊 -:بریم... جلوتر راه افتادم و زهرا هم پشت سرم... چراغ پذیرایی رو روشن کردم و دوتایی روی کاناپه روبروی تلویزیون نشستیم... زهرا یکی از کوسن های کاناپه رو روی پاش گذاشت و لپ تاپ رو هم روی‌اون... لپ تاپ که در حال روشن شدن بود گفت: -:این دوست من از ترکیه هنوز جواب مو نداده...برای همین بیشتر از طریق فایل های بابا دنبال مدرک گشتم... -:خب...چیز جدیدی؟!🤔 -:آره...یه چیز خیلی مهم پیدا کردم که باید حتما ببینی🧐! وارد فایل ها شد و سرچ زد: «-:پرستو» با تعجب گفتم: -:پرستو؟!😲 فایل که باز شد گفت: -:ببین...این اسکرین یکی از ایمیل های باباس که از کالیفرنیا دریافت کرده! -:خب‌...🤔 -:یک کلید واژه خیلی توی پیام های این شخص و بابا تکرار شده... -:چی؟! روی یک خط زوم کرد و با موس زیر یک کلمه خط کشید...«swallow!» -:این ینی چی؟! چند تا ایمیل دیگه رو هم آورد و چند نمونه نشونم داد...و در همون حین توضیح داد: -:من پیاما و صحبتاشون رو توی مترجم بردم و متوجه شدم که بابا پیگیر این بوده که از طریق این آدم که قبلا باهاش معامله داشته،سر دربیاره که یک زن که در ساختار سازماندهی دستگاه های خلاف کار مختلف نفوذ داره و همه جا اسمش هست و در عین حال...هروقت اون قراره بیاد،همه از جمله بابا رو از دیدار با اون منع میکردن...و فقط یه عده خاص میتونستن اونو ببینن که یکی شون...آقای صولتی بوده!! -: واو😐...خب این کلمه چیه؟! -:من توی گوگل سرچ کردم...به معنای بلعیدن و یا چلچله و پرستو معنی میده بر اساس صحبت هاشون فهمیدم این یک صفت یا فعل نیست که خیلی روش محوریت میدن... -:پس چی؟! مکثی کرد و همونطور که یک عکس رو باز میکرد گفت: -:ببین...اینجا اون شخصی که ما هنوز نمیدونیم کیه به بابا میگه...خیلی حواست رو باید جمع بکنی و پیگیرش نباش چون خطرناکه!...بعد یک جای دیگه بهش میگه که اون زن اسمش پرستوئه و خیلی با نفوذه! -:خب‌...یعنی چی؟! -:ببین...الان همه تقصیرا گردن بابا افتاده و همه فکر میکنن با کشته شدن بابا دیگه پرونده اینا بسته شده و تمومه...ولی حقیقت اینه که بابا فقط کاور اینا بوده برای سرگرم کردن پلیس و در اصلِ کارشون،یک هسته دیپلماتیک نفوذی وجود داشته که بابا بدون اینکه کاملا از همه ماجرا با خبر باشه و حتی اون زن با نفوذ رو بشناسه،توی پیامای مختلفش میگه که برای اون کارای مهمی انجام داده درحالیکه تا بحال اصلا ندیدش!...یک زن که اسمش یا لقبش در بین دستگاه های خلاف کار مرتبط به هم،پرستو بوده... بابا توی آخرین ایمیلش از این شخص ناشناس می‌خواد که قراری تنظیم کنه برای دیدن پرستو...و اون شخص بهش میگه که این کار رو بخاطر خدماتی که بابا کرده براش انجام میده ولی بعنوان یک دوست بهش هشدار میده طمع نکنه برای اینکه مستقیما با این زن با نفوذ کار کنه چون دیگه بعدا نمیتونه ازش جدا بشه... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۸ -محمد- ...یه عالمه برام توضیح داد و دلیل آورد ولی بازم با ناباوری گفتم: -:یعنی میخوای بگی همون زنی که ادعا کردی معشوقه فرامرز صولتیه،همین پرستو ‍ه؟!!😳 -:ممکنه... گوشی شو درآورد و یک عکس رو باز کرد وگفت: -:محمد این عکسو دوستم از ترکیه فرستاده! به عکس نگاه کردم و دیگه مغزم داشت منفجر میشد!!: -:نه!!!🤯 -:اینی که میبینی فرامرز صولتیه... دستشو روی مرد میانسال خوش تیپی که کنار فرامرز بود گذاشت و گفت: -:این هم پدر دوست منه!!...و اما این زن کی میتونه باشه به نظرت؟! -:یعنی میگی پرستو اینه؟!...خب اینکه از پشت سره اصن چهره اش معلوم نیست🙄 -:آره...من هم منتظرم تا دوستم جواب پیاممو بده و عکس همین زن رو به همراه اطلاعاتی که از جلسات اینها داره ازش بگیرم... -:از کجا میدونی راستشو بگه؟! _زهرا_ ...ترسیدم خبرهای آنجلیا از تصمیمات اونها برای ساکت کردن و در خطر بودن جون من و همه اطرافیانم رو به محمد بگم تا بهش ثابت کنم که آنجلیا صادقه با من!...فقط گفتم: -:من امتحانش کردم...ولی هنوزم کاملا بهش اعتماد نکردم...یعنی...بعد از این هم میسنجمش!... محمد سری به نشونه تایید تکون داد وگفت: -:ولی...مراقب باش!...حالا دیگه بابا هم نیست که بخاطر نیازشون بهش،بهت رحم کنن!! یکمی ته دلم ترسیدم ولی به روم نیاوردم و گفتم: -:چشم!...مراقبم... پیامکی به گوشی محمد اومد و درحالیکه گوشیش رو چک میکرد گفت: -: دیگه هوا روشن شده...کم کم بقیه بیدار میشن...بهتره لپ تاپو جمع کنی! نگاه دیگه ای به زن توی عکس انداختم و بعد آروم آروم،لپ تاپ رو جمع کردم و توی کیفش گذاشتم... محمد که داشت تایپ میکرد گفت: -:امیر علی خیلی نگرانته!... -:عه🤔... -:آره...پیام داده به من تا حالتو بپرسه...میگه اگه حالت خوب نیست تا بازار امروز رو بندازیم به روز دیگه... -:بازار؟!😐...بازار چی؟! -: سوال خودمم هست!😒 خیلی ریلکس گوشی شو گذاشت کنار و گفت: -:لابد مامان هماهنگ کرده و باز لطف کرده و چیزی به ما نگفته🙄... خندیدم تا یه جورایی بهونه دست محمد ندم و گفتم: -:😅!...احتمالا چون آیدین رو با خودمون آوردیم خونه،از ذوق و تعجب یادش رفته...وگرنه که ندیدی وقتی رسیدیم منتظرمون بود... -:کلا فاز مامانو نمیفهمم😐! خمیازه ای کشید و گفت: -:انقد به خوش و بش با آیدین مشغول شدیم که خیلی دیر خوابیدیم...من باید یه دو سه ساعت دیگه بخوابم🥱... به دنبال خمیازه محمد منم خمیازم گرفت و با خنده گفتم: -:من نیز هم😅🥱😴 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۹ -محمد- ...آیدین لبخند پهنی زد و تا نزدیک زهرا رسید،دست روی شونه زهرا گذاشت و با یه ژست پیروزمندانه و با ادا اصولای مخصوص خودش گفت: -:خواهر عزیزم...من دیگه تنهاتون نمیزارم!؛همیشه همه جا کنارتونم😁🤓! با کف دست زدم وسط پیشونیم و گفتم: -:بدبخت شدیم😒! آیدین یه ژست حق به جانب گرفت و یقه پیرهن منو که تنش بود صاف کرد وهمونطور که به من نگاه میکرد گفت: -:خاله اجازه داد من بیام پیشتون زندگی کنم🙄...من نمیزارم جای خالی عمو اذیتتون کنه! نگاهش کردم و همونطور که دستامو با حرفامو هماهنگ میکردم گفتم: -:ما زندگی مون عالیه؛ ما واقعا خیلی خوب و خوشبختیم آیدین!نیازی نیست زندگیتو مختل کنی😬🤌 زهرا که شیطنتش گل کرده بود،واستاده بود و داشت روده بر میشد از خنده😐 و در عین حال تصمیم بر اذیت کردن من گرفته بود!: -:دوتا دستشو روی شونه های آیدین که خیلی باهاش تفاوت قد داشت،گذاشت و گفت: -:داداش آیدین!خیلی خوشحالیم که میخوای کنارمون بمونی😁 میدونستم نیت پلید زهرا چیه ولی بازم حرص میخوردم🤨صدامو بلند کردم و درحالیکه سعی داشتم خودمو عادی جلوه بدم گفتم: -:مامااااان🗣!من رفتم ها! زهرا تک خنده ای زد و چادرشو روی سرش مرتب کرد وهمونطور که به سمتم میومد گفت: -: آیدین بعد بازار میبینمت😌! -:منم میام که😁... چهره زهرا دیدنی بود😂! اصن انگار پارچ آب یخ روش ریخته باشن😆...نیشخندی بهش زدم و ابروهامو بالا انداختم براش😏😝؛نوش جان زهرا خانوم! سمت آیدین متمایل شد و گفت: -:🤯!خب مگه نباید وسایلتو از خونه خودت بیاری؟🥲 آیدین همون طور که از کنارش رد میشد،زد رو‌شونه شو گفت: -:فعلا با وسایل محمد میسازیم😁! جاااااااااان؟!!😳🤯 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۹۰ -زهرا- ...جلوی طلافروشی ایستاده بودن.محمد عقب افتاده بود؛برگشتم به سمتش و درحالیکه فرکانس رفاقتش با آقا امیر علی،وصل شده بود،داشت به آیدین اشاره میزدم و هی مثلا صورتشو ناخن میکشید از بیچارگی😐😂یه قیافه ای درست کرده بود که اگه کسی نمیدونست فک میکردم داداشم از مغز تعطیله!😅 چشش که به من افتاد که واستاده بودم براش تا برسه،چشاش گرد شد و خودشو زد به اون راه!🙄 سری تکون دادم و تا رسید اروم زدم به شونه شو گفتم: -:از الان خودتو میزنی زود نیس؟!😅 زل زد تو چشام و با جدیت تمام گفت: -:زهرا!دعا کن امشب صاعقه بیاد بزنه وسط فرق سر من😐😩! -:محمد😂...خدا نکنه دیوونه! با حرص تمام گفت: -:خدایا خدایا😩...آخه چرا من؟!...زهرا من رو وسایلام حساسم!!😥 -:میدونم😅...یکم تزکیه نفس کن خب... اولین سلام که گفته شد آیدین رفت کنار آقا امیر علی و یکی محکم زد به کتفش و گفت: -:احوالات آقا دزده؟!😏 آقا امیر علی لبخندی زد و گفت: -:سلام علیکم!...آقا دزده هم سلام دارن...😏 خانم محسنیان که متعجب مونده بودن که چی به چیه رو با توضیح کوتاهی ،از اون‌حالت در آوردم: -:ایشون برادر رزایی بنده هستن خانم محسنیان؛آقا آیدین😅 -:آهان...من ندیده بودمشون😅 محمد پیشدستی کرد و گفت: -:بله البته ما هم تا دیشب ندیده بودیم شون🙄...ولی از دیشب ببعد به جمع خانواده ما گرویدن😒 -:به به...درست!😅 _محمد_ ... آیدین با اون سرو وضع ضایع و کفش اسکیت های پاش،کاملا با جمع ما متناقض میزد! مغازه اول پسند زهرا نبود و رفتیم یکم جلوتر به یک مغازه دیگه که... مرد مشکی پوش با دیدن ما و مامان که مبهوت مونده بود،کلاه کپ شو جلو تر کشید و سرشو پایین انداخت و از کنارمون رد شد!ولی من مطمئن بودم اون‌ دایی بود و حالا اینکه ایران چکار میکرد باعث تعجب هممون شده بود😳 آیدین که از قضایا خبر نداشت با تعجب گفت: -:چقد آشنا بود🧐 مامان خودشو به غفلت زد و به مادر امیر علی تعارف زد جلوتر وارد بشن... زهرا آیدینو کشید کنار و منم سریع خودمو رسوندم کنارشون،گفت: -: آیدین برو دنبالش ببین کجا میره...فقط ببین کجا میره...هیچ کار دیگه ای نکن! آیدین نیشخندی زد و گفت: -:حله!...فهلا بروبچ😎 و بعد با اسکیت تند کرد دنبالش... همونطور که دور میشد به امیر که به سمت ما میومد نگاه کرد و گفت: -:میبینمت حاجی😏 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۹۱ -زهرا- ...بین نظر دادنای مامان و خانم محسنیان ،آقا امیر علی حلقه تک تاش رو از بین همه انتخاب کرد و گرفت سمت من.: -:پسندتون هست؟🙂 -:بله خیلی قشنگه😇... -:مدلای دیگه رو هم دیدین؟ -:بله...بنظرم همین قشنگتره☺️ گوشیم زنگ خورد.عذرخواهی کردم و گفتم: -:ببخشید...بنظرم همین یکی خیلی قشنگه☺️ -:باشه پس همین... لبخند زدم و تشکر کردم و تماسو جواب دادم: -:بله؟ -: سلام زهرا! آیدین بود؛یکم دور شدم از بقیه و گفتم: -:سلام داداش!چه کردی؟ -:من تعقیبش کردم زهرا ولی از اینجا ببعد نمتونم برم؟ -:چرا؟!کجایی مگه؟! -:در یک کافه رو زد؛کافه تعطیله ولی درو براش باز کردن.رفت تو باز درو قفل کردن🙄 -: کافه کجا؟! -:یکم جلوتر از طلافروشی...فیلمشو گرفتم! -:دمت گرم آیدین🤩... -:مخلصیم!...الان چه کنم؟! -:صبر کن همونجا!...ما حلقه رو بخریم خودمو بهت میرسونم... اگه یوقت از اونجا جای دیگه ای رفت دنبالش کن...خبرشو بم بده...باشه؟! -:رواله! -:دستت درد نکنه.انشاءالله میبینمت. -:تا بعد... _آیدین_ ...بهراد که از کافه اومد بیرون با تعجب و خوشحالی رفتم سمتش...😃 این پسره اینجا چکار میکنه؟ نزدیکش که رسیدم از پشت سر صداش زدم...: -:بهراد!😃 مکثی کرد و بعد با تردید آروم آروم برگشت... نگاهش که به نگاهم برخورد در حا هنگید!😐: -:تو...تو آیدین نیستی؟!😳 -:ببین خاک تو سرت اگه رفیقتو یادت رفته باشه ها😒 -:صد در صد خودِ پدر سوخته یِ آیدینی!!😆 به بغل کشیدمش و محکم مشت کوبیدم وسط دوتا کتفش و گفتم: -:پسر تو اینجا چه غلطی میکنی؟😃 -:اینو من باید به تو بگم ها🙄 من رو از خودش کَند و گفت: -:تو که باید ترکیه باشی! -:داوشت دیگه مستقل شده😎 -:اوهو😝... زدم وسط پیشونیش و گفتم: -:مرض!😂... -:خو یه چی گفتی که کفترای آسمونم گرخیدن😂 -:راستی...خاک تو سرت که انقد بی عرضه ای!تورو نمیدونم چطور شده که خدا انداختت واسه آقازادگی...اینقدر بی عرضگی هم نوبره بخدا😂 -:😐باز چیو سوژه کردی برا ما؟! -:تو مثلا قرار بود بری نیوشارو بگیری که...پس چیشد؟😂 -:تو از نیوشا خبر داری مگه؟! -:آره بابا😂...از وقتی دیدمشون اوردوز کردم از اینهمه تحول! -:کی دیدی شون مگه؟😬 -:خیلی خیلی به تازگی😅...همه چی حاکی از این است که مرغ از قفس پریده😂 -:چی؟!😬 -:سوس ماست بابا!...پس تو چی میدونی؟🙄 -:بگو تا بدونم...مگه چیشده؟😐 مکث کردم!نکنه که...نباید بهراد بدونه؟!😶 گوشیم زنگ خورد...زهراس!فورا جواب دادم: -:الو... -:سلام آیدین جان...کجایی تو؟! نیم نگاهی به بهراد وا رفته انداختم و گفتم: -:تو کجایی الان؟ -:من اومدم به سمت موقعیتی که فرستادی... دور و بر رو نگاهی چرخوندم و گفتم: -:نمیبینمت...من درِ کافه ام... -:من دارم میبینمت!!! دوباره دوروبر رو نگاه کردم و گفتم: -:کجایی تو دختر؟! -محمد- ...شونه بهرادو محکم کشیدم به سمت عقب و تا چشای گرد و ترسش رو دیدم گفتم: -:باز بوی گندکاری اومد و باز آقای صولتی اینجاس که🙄... دستمو از رو شونه اش،با شدت کنار زد و گفت: -:وز وز نکن انقد جوجه😠 یقه مو تو مشتش گرفت و گفت: -:تو یه بدهی گنده ای به من داریا😠... خیلی سریع یقه شو با دو دست گرفتم و کشیدمش جلو و با سر کوبیدم تو صورتش😤...هلش دادم عقب و بلند گفتم: -:کاری نکن که حسابمو باهات صاف کنما!!😡 پاشد بیاد سمتم که دست امیر علی ستون شد وسط قفسه سینه شو کارتشو درآورد و گفت: -:آقای محترم!اجازه دارم با حکم ستاد امر به معروف و نهی از منکر و سپاه،همینجا به جرم مزاحمت خیابانی بازداشتتون کنم😠 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۹۲ -آیدین- ...مثه که اوضاع خیلی ضایع بود😐 رفتم کنار زهرا که پشت سر محمد ایستاده بود و گفتم: -:حاجی من سمت شمام ها😐... زهرا انقد عصبانی بود که نگاهش از بهراد بریده نمیشد🙁...یا عزراییل گند نزده باشم!! بهراد لباسشو با حرص مرتب کرد و دست امیر علی رو پس زد و گفت: -:دارم براتون!! زهرا که دیگه انگار منفجر شده بود با غضب گفت: -:هیچ غلطی نمیتونی بکنی😡! بهراد به سرعت سمت زهرا پرتاب شد که محمد و امیر علی مانعش شدن!گفت: -: دختر!...دختر!...قبلا میومدی چش تو چش روبرو طرفت حرفتو میزدی؟!چیشده رفتی اون پشت قایم شدی و زر میزنی؟!ها؟! از این حرفش اصلا خوشم نیومد!! مردم جمع شده بودن واوضاع خیلی جالب نبود! محمد دوباره بهرادو هل داد و بهراد دوباره اومد سمت زهرا ولی این دفعه زهرا محمد رو کنار کشید و روبروی بهراد،محکم واستاد و گفت: -:بیشتر از این آبروی نداشته خودتو نبر😒 -:ببین نیوشا!...کاری میکنم...یه بلایی سرت میارم که آرزو کنی بری سینه قبرستون کنار بابات بخوابی🤬... مشت کوبیدم رو شونه شو گفتم: -:بهراد خفه شو!😡 نگاه متعجبش به من افتاد و آروم آروم عقب رفت وبا حرص گفت: -:به به...به به!🙄...گارد سلطنتی برا خودت درست کردی؟!!... مکثی کرد و بعد با لبخند مخوفی گفت: -:گارد سلطنتی عروس‌مرده😏!مبارک باشه😈 محمد خواست شتاب بگیره سمتش که دست زهرا دور مچ دست محمد قفل شد و نذاشت... خدا میدونه تو این مدتی که نبودم چه ها که نشده!🤯 _زهرا_ ...با دور شدن بهراد و پراکنده شدن جمعیت،نفس حبس شده توی سینه ام با سرفه های مکرر،باز دم شد. رفتم کنار دیوار و اسپری مو درآوردم! نفسم یکم راحت تر شد... محمد جلوتر از همه اومد کنارم و گفت: -:خوبی؟! -:خوبم... -:بیا رو این نیمکت بشین... در امتداد دستش،نیمکت سنگی کنار خیابون بود... -:نه خوبم! نگاهی به کافه کنارمون انداختم و نیم نگاهی به دوربین دزدگیر بالای ساختمون و گفتم: -:بریم اینجا نباید واستیم... اگه دایی اومده اینجا و بهراد هم این‌ اطراف بوده که پس حتما خبرای بدی تو این کافه هست... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۹۳ -امیرعلی- ...محمد گفت: -: واقعا میتونستی بازداشتش کنی؟ -:قانونی فک نکنم😅 -:پس چی گفتی اونجا؟😐 -:خب بالاخره من پشتم گرمه یه جماعتی رو حرف من حساب میکنن مثلا ها😅 -:پس میتونستی😏 -:شاید... -:امنیتی مملکت😂! -:نه بابا در این حد دیگه😂! به عقب نگاه کردم... آیدین و زهرا خانم شونه به شونه هم،صمیمانه درحال صحبت بودن! محمد که متوجه نگاه من شده بودبا حال گرفته گفت: -:باید بهش عادت کنی...منم هم😩! -:یعنی چی؟ -:آیدین مجردی زندگی میکنه...با مامان به توافق رسیدن که بیاد خونه ما زندگی کنه😐😩... -:تا کِی دقیقا؟!😳 -:تا اطلاع ثانوی!😥 -:اوه... صحیح!...کاملا صحیح!😐 -:اون پیرهن تنش لباس منه😫!باورت میشه؟!!رفته سر کمد من و برا خودش لباس برداشته بدون اینکه من خبر داشته باشم😰... -: اباالفضلی؟!😬 -:من دیوونه میشم...مطمئنم😩! زدم رو شونه محمد و گفتم: -:خدا صبرت بده رفیق!🙁 -:همچنین😩! _زهرا_ ...-:آیدین!...حالا که تقریبا همه چیزو میدونی و باهاش کنار اومدی میشه یه مسأله خیلی مهم رو بهت بگم؟!😕 -: آره بگو... یکمی فکر کردم...باید بگم! -:ببین آیدین!...صلاح نیست که تو...بخوای بیای و...خونه ما زندگی کنی!😕... -:خودمم فهمیدم😐 -:یعنی چی؟! -:با این قضایا که گفتی،امنیت جانی ندارم من😶...نمیگفتی هم نمیومدم! -:الان اینو جدی گفتی؟!😅 -:کاملا جدی بودم...خیلی جدی...اصن انقد جدی که تا حالا تو عمرم نبودم انقد جدی!😶 -:😅مطمئنی؟ -:خیلی خیلی😐 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
سلام دوستان احتمالا دیگه رمان رو ادامه ندم و پارت ننویسم ممنون از همراهی تون حلال کنید