eitaa logo
《میداندار》
2 دنبال‌کننده
27 عکس
4 ویدیو
0 فایل
یه رمان متفاوت پرماجرا وجذاب با قلم پاک 《بنت الزهرا》
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۴ -زهرا- ...محمد همیشه نگران،که نگاهش به لبخند من افتاد،انگار نصف سنگینی روی دوشش سبک شد😇 سلام که بینمون رد و بدل شد،با ورود محمدرضا با چهره ای مردونه،موندم که باید چکار بکنم😐 معذب بود و خجالت زده!...گفت: -:سلام...حالت خوبه نیوشا؟! -:سلام😶!... لبخندی از سر تعجب روی لبم نشست و گفتم: -:خیلی عوض شدی😅!... -:شما دوتا هم😧! کمی خندیدم و گفتم: -:😅!...حق داری!... به من و محمد نگاه کرد و گفت: -:شما دوتا ورا این شکلی شدین؟!😦...اصلا نمیتونم بفهمم...نیوشای کله شق با اون لباسا...حالا این شکلی؟!!😐 -:الان زهرا هستم😇...این منِ واقعی مه😊 دست توی موهاش برد و هی نگاهم کرد...گفت: -:اصلا باور نمیشه😦...اصلا...اصلا!! لهجه مو مثه دوران جاهلیت کردم و گفتم: -:...تو بچه قرار بود بادیگارد من باشی...در قبال شیر بهایی که از مامانم خوردی...پَ چی شد؟!😏 زد زیر خنده و همچنان با چشای گرد به من و محمد نگاه کرد... _محمد_ ... نگاه محمدرضا قفل شده بود روی زهرا! دو تا بشکن جلو صورتش زدم و گفتم: -: آقارضا خیلی نگاه نکن دیگه...!!🤨 -:آیدین! -:ها؟!🤔 -:اسمم آیدینه! تک خنده ای زدم و گفتم: -:منم محمدم!...خوشبختم داداش شیری!! هی میخندید و سر تکون میداد! یهو از گندی که زده بود یادم اومد ویکی محکم زدم پس کلش و گفتم: -:مثه اینکه از غلطی که کردی یادت رفته🙄... دستشو پس کلش گذاشت و گفت: -:آقا بخدا من نمیدونستم شماهایین😶...اصن همین الانشم باورم نمیشه!!...اصن همین چند وقت پیش بود که همین خانوم پا به پای من داشت تو پارک شاخ باری در میاورد و وقتی ارشاد از سر راه مون در اومد به من گفت... زهرا خجالت زده گفت: -:زمین گرده...اینی که بهت یاد دادم به خودم برگشت😅... -:خودت میگفتی هرکی اومد خیلی پا پیچ شد،تو حمله کن سمتش...اول یه لگد بزن تو شکمش تا بی رمق بشه بعدش... زهرا صحبتشو قطع کرد و گفت: -:ولش کن دیگه...خواهش میکنم🥲! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۵ -امیر علی- ...با حرص و کنجکاوی تو سالن راه میرفتم...در نهایت دیگه نتونستم تحمل کنم و در زدم و با یا الله گفتن وارد دفتر شدم! سلام کردم و با نگرانی رو‌به زهرا به خانم گفتم: -:سلام علیکم! -:سلام! -:همه چی خوبه؟! -:بله...جای نگرانی نیست! پسره لش پوش،موهای موج دارشو از صورتش کنار زد و با پررویی تمام گفت: -:آبتین این پسره کیه که دست از سر ما برنمی‌داره؟ با حیرت از این سطح از پرروییش نگاهی به سرتا پاش کردم و بعد رو به محمد گفتم: -:معرفی میکنی؟!🤨 محمد یکم مکث کرد و بعد گفت: -:آقا آیدین حقدوست!...پسر عمو و برادر شیری من و زهرا که بعد از اینهمه سال سر و کله شون با اون وضع وحشیانه پیدا شد🙄... -:برادر شیری؟!😐 -:بله ایشون مادرشون رو موقع تولد از دست دادن...و همزمان با زهرا تا دو سالگی توی خونه ما،در خدمتشون بودیم.... پسره گفت: -:البته هنوز تو نبودی آقا محمد! محمد جدی و بدون واکنش خاصی گفت: -:ساکت باش دارم حرف میزنم...ایشون هم رفیق فاب بنده،آقای امیر علی محسنیان هستن و... مکثی کرد و باز با همون لحن ادامه داد: -:....و به زود بنا هست با زهرا خانم نامزد بکنن🙂! آیدین با یه لحن خاص گفت: -:او شت!!... بعد رو به زهرا خانم کرد و درحالی که داشت با انگشت به من اشاره میکرد گفت: -:با این؟! زهرا خانم با لحن پر از صلابت و مصممی تنها یک کلمه گفت: -:بله!🙄 آیدین سری تکون داد و دست به سینه رو به روی من واستاد و سرتا پامو نظاره کرد و گفت: -:با سلیقه های قبلیت خیلی فرق داره که...🤔 زهرا خانم با جدیت تمام گفت: -:آیدین! آیدین برگشت و نگاهش کرد و گفت: -:بله... -:من دیگه نیوشا نیستم!... -:یسسسس!...کاملا بارزه! سرمو پایین انداختم و سعی کردم با بی محلی و اهمیت ندادن به آیدین،بر اعصابم مسلط بشم! این سطح از بهم ریختگی تا الان بی سابقه بود برام و فکر میکنم حساسیت محمد روی من،با حساسیت من روی این پسری که تازه از راه رسیده پسر عمو شده و خیلی هم پررویه،داره جبران میشه😐 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
محمدرضا (آیدین)حقدوست ۲۰ساله لات و لجباز و رو اعصاب!🤯 فقط هم از زهرا حساب میبره😐 پسرعموی بچه ها! موقع تولد مادرش فوت کرد و با تفاوت دوماه بزرگتر از زهراس و چون مادرش فوت میکنه،تا دوسالگی الهه بهش شیر میده و بزرگش میکنه... از سن یازده سالگی که باباش ازدواج میکنه،همش از خونه فراریه و یه چند سالی موقتا تو خونه ارسلان و با زهرا و محمد زندگی میکنه! اما از ۱۴سالگی می‌ره یه شهر دیگه و یه مدرسه شبانه روزی درس میخونه و از اون زمان،تا حالا،۶ساله که توی زندگی بچه ها نبوده و حالا با برگشتش اتفاقات جدیدی در پیش خواهد بود...😊
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۶ -محمد- ...آیدین به ساعت مچیش نگاه کرد وگفت: -:ساعت دو‍ه!...بازم عمو مثه همیشه دیر میاد خونه؟!😄 فورا نگاهم چرخید به سمت زهرا!؛خنده روی صورتش محو شد و با تاسف به آیدین نگاه کرد و گفت: -:مگه شما...خبر نداری؟! آیدین با دیدن تغییر حالت چهره زهرا،یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت: -:از چی؟!🤔 زهرا برای وند لحظه سرشو پایین انداخت وبعد درحالیکه بغض کرده بود به من نگاه کرد...گفتم: -:آیدین...بابا دیگه هیچوقت خونه نمیاد!! -:ینی گذاشته رفته از ایران؟!😬...این بابای منم از اول هوایی بود!...تا یکم پول تو جیبش دید گذاشت رفت!...اینم مثه اون...😒 -:نه داداش بد فهمیدی!... -:خو خوب بگو تا خوب بفهمم🧐... فورا مامان پا شد و شب بخیر گفت ورفت بالا! آیدین متعجب از این واکنش مامان گفت: -:چی شد کجا رفت؟!😐 زهرا قبل از من جوابش رو داد: -:آیدین!...بابام مرده...😖 درحالیکه تو چشماش اشک حلقه زده بود،به آیدین خیره شده بود و آیدین که شوکه از این حرف زهرا،دوتا دستشو روی سرش گذاشته بود و انگار باورش نمیشد،گفت: -:زهرا شوخیت خیلی مسخره اس!!😨 اشکای زهرا که فرو افتاد،عصبی شدم و گفتم: -: آیدین شوخی نیست!...دیگه کشش نده... -:خب...ینی...ینی چی؟!😨 زهرا با صدای بغض آلود و درحالیکه سعی داشت خودشو کنترل کنه،اشکاشو با پشت دستاش پاک کرد و گفت: -:یعنی که...از بین آرزوهاش برای ما یتیمی گذاشت و رف! آیدین دو تا دستاشو قاب صورتش کرد و گفت: -:اصن باور نمیشه!...اصلا نمیفهمم!!😓 _زهرا_ ...مونده بودم!؛ما هنوز خودمون مطمئن نیستیم بابا رو کی کشته... فقط همه چیز طبق فرضیه اس...حالا اگه آیدین بپرسه...؟!؛چی باید بگم؟!!😓 آیدین لیوان روی میزو پر از آب کرد و یک نفس سر کشید... انگار اصلا براش قابل هضم نیست!... خب معلومه!؛وقتی دوباره به ما برخورده که همه چیز از ریشه دگرگون شده... من...نیوشای بی کله و بدون چارچوب؛حالا شدم زهرا... محمد که جز حس حمایت من،همه چیزش دگرگون شده بود... چه ها که عوض نشد با بزرگ شدن ما! این تغییرات زیاد در این مدت کم و طاقت آوردن پای این حجم از تحولات تلخ و شیرین،فقط یک معجزه بود! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۷ -محمد- ... آیدین کل شب رو یک گوشه از اتاقم نشسته بود و اصلا مثه همیشه نبود! ساکت بود و متعجب! تا صبح هی از خواب بیدار میشدم و میدیدم که هنوز همون گوشه نشسته و بیداره... برای نماز صبح که پا شدم،دیدم بالاخره یکم آروم گرفته و خوابه... نمازمو خوندم وآروم از اتاق بیرون رفتم و تا درو بستم،زهرا هم از اتاقش بیرون اومد و بهم سلام کرد: -:سلام داداش😇 بهش لبخند زدم و گفتم: -:سلام🙂!...قبول باشه... -:همچنین☺️... -:آیدین خوبه؟! یک قدم به زهرا نزدیک تر شدم و گفتم: -:کل شب بیدار بود...فکر میکنم هنوز نیم ساعته که خوابیده...خیلی شوکه اس! زهرا سری به معنای تایید تکون داد و بعد کیف لپ‌تاپ شو بالا آورد و گفت: -:بریم؟😊 -:بریم... جلوتر راه افتادم و زهرا هم پشت سرم... چراغ پذیرایی رو روشن کردم و دوتایی روی کاناپه روبروی تلویزیون نشستیم... زهرا یکی از کوسن های کاناپه رو روی پاش گذاشت و لپ تاپ رو هم روی‌اون... لپ تاپ که در حال روشن شدن بود گفت: -:این دوست من از ترکیه هنوز جواب مو نداده...برای همین بیشتر از طریق فایل های بابا دنبال مدرک گشتم... -:خب...چیز جدیدی؟!🤔 -:آره...یه چیز خیلی مهم پیدا کردم که باید حتما ببینی🧐! وارد فایل ها شد و سرچ زد: «-:پرستو» با تعجب گفتم: -:پرستو؟!😲 فایل که باز شد گفت: -:ببین...این اسکرین یکی از ایمیل های باباس که از کالیفرنیا دریافت کرده! -:خب‌...🤔 -:یک کلید واژه خیلی توی پیام های این شخص و بابا تکرار شده... -:چی؟! روی یک خط زوم کرد و با موس زیر یک کلمه خط کشید...«swallow!» -:این ینی چی؟! چند تا ایمیل دیگه رو هم آورد و چند نمونه نشونم داد...و در همون حین توضیح داد: -:من پیاما و صحبتاشون رو توی مترجم بردم و متوجه شدم که بابا پیگیر این بوده که از طریق این آدم که قبلا باهاش معامله داشته،سر دربیاره که یک زن که در ساختار سازماندهی دستگاه های خلاف کار مختلف نفوذ داره و همه جا اسمش هست و در عین حال...هروقت اون قراره بیاد،همه از جمله بابا رو از دیدار با اون منع میکردن...و فقط یه عده خاص میتونستن اونو ببینن که یکی شون...آقای صولتی بوده!! -: واو😐...خب این کلمه چیه؟! -:من توی گوگل سرچ کردم...به معنای بلعیدن و یا چلچله و پرستو معنی میده بر اساس صحبت هاشون فهمیدم این یک صفت یا فعل نیست که خیلی روش محوریت میدن... -:پس چی؟! مکثی کرد و همونطور که یک عکس رو باز میکرد گفت: -:ببین...اینجا اون شخصی که ما هنوز نمیدونیم کیه به بابا میگه...خیلی حواست رو باید جمع بکنی و پیگیرش نباش چون خطرناکه!...بعد یک جای دیگه بهش میگه که اون زن اسمش پرستوئه و خیلی با نفوذه! -:خب‌...یعنی چی؟! -:ببین...الان همه تقصیرا گردن بابا افتاده و همه فکر میکنن با کشته شدن بابا دیگه پرونده اینا بسته شده و تمومه...ولی حقیقت اینه که بابا فقط کاور اینا بوده برای سرگرم کردن پلیس و در اصلِ کارشون،یک هسته دیپلماتیک نفوذی وجود داشته که بابا بدون اینکه کاملا از همه ماجرا با خبر باشه و حتی اون زن با نفوذ رو بشناسه،توی پیامای مختلفش میگه که برای اون کارای مهمی انجام داده درحالیکه تا بحال اصلا ندیدش!...یک زن که اسمش یا لقبش در بین دستگاه های خلاف کار مرتبط به هم،پرستو بوده... بابا توی آخرین ایمیلش از این شخص ناشناس می‌خواد که قراری تنظیم کنه برای دیدن پرستو...و اون شخص بهش میگه که این کار رو بخاطر خدماتی که بابا کرده براش انجام میده ولی بعنوان یک دوست بهش هشدار میده طمع نکنه برای اینکه مستقیما با این زن با نفوذ کار کنه چون دیگه بعدا نمیتونه ازش جدا بشه... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۸ -محمد- ...یه عالمه برام توضیح داد و دلیل آورد ولی بازم با ناباوری گفتم: -:یعنی میخوای بگی همون زنی که ادعا کردی معشوقه فرامرز صولتیه،همین پرستو ‍ه؟!!😳 -:ممکنه... گوشی شو درآورد و یک عکس رو باز کرد وگفت: -:محمد این عکسو دوستم از ترکیه فرستاده! به عکس نگاه کردم و دیگه مغزم داشت منفجر میشد!!: -:نه!!!🤯 -:اینی که میبینی فرامرز صولتیه... دستشو روی مرد میانسال خوش تیپی که کنار فرامرز بود گذاشت و گفت: -:این هم پدر دوست منه!!...و اما این زن کی میتونه باشه به نظرت؟! -:یعنی میگی پرستو اینه؟!...خب اینکه از پشت سره اصن چهره اش معلوم نیست🙄 -:آره...من هم منتظرم تا دوستم جواب پیاممو بده و عکس همین زن رو به همراه اطلاعاتی که از جلسات اینها داره ازش بگیرم... -:از کجا میدونی راستشو بگه؟! _زهرا_ ...ترسیدم خبرهای آنجلیا از تصمیمات اونها برای ساکت کردن و در خطر بودن جون من و همه اطرافیانم رو به محمد بگم تا بهش ثابت کنم که آنجلیا صادقه با من!...فقط گفتم: -:من امتحانش کردم...ولی هنوزم کاملا بهش اعتماد نکردم...یعنی...بعد از این هم میسنجمش!... محمد سری به نشونه تایید تکون داد وگفت: -:ولی...مراقب باش!...حالا دیگه بابا هم نیست که بخاطر نیازشون بهش،بهت رحم کنن!! یکمی ته دلم ترسیدم ولی به روم نیاوردم و گفتم: -:چشم!...مراقبم... پیامکی به گوشی محمد اومد و درحالیکه گوشیش رو چک میکرد گفت: -: دیگه هوا روشن شده...کم کم بقیه بیدار میشن...بهتره لپ تاپو جمع کنی! نگاه دیگه ای به زن توی عکس انداختم و بعد آروم آروم،لپ تاپ رو جمع کردم و توی کیفش گذاشتم... محمد که داشت تایپ میکرد گفت: -:امیر علی خیلی نگرانته!... -:عه🤔... -:آره...پیام داده به من تا حالتو بپرسه...میگه اگه حالت خوب نیست تا بازار امروز رو بندازیم به روز دیگه... -:بازار؟!😐...بازار چی؟! -: سوال خودمم هست!😒 خیلی ریلکس گوشی شو گذاشت کنار و گفت: -:لابد مامان هماهنگ کرده و باز لطف کرده و چیزی به ما نگفته🙄... خندیدم تا یه جورایی بهونه دست محمد ندم و گفتم: -:😅!...احتمالا چون آیدین رو با خودمون آوردیم خونه،از ذوق و تعجب یادش رفته...وگرنه که ندیدی وقتی رسیدیم منتظرمون بود... -:کلا فاز مامانو نمیفهمم😐! خمیازه ای کشید و گفت: -:انقد به خوش و بش با آیدین مشغول شدیم که خیلی دیر خوابیدیم...من باید یه دو سه ساعت دیگه بخوابم🥱... به دنبال خمیازه محمد منم خمیازم گرفت و با خنده گفتم: -:من نیز هم😅🥱😴 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۸۹ -محمد- ...آیدین لبخند پهنی زد و تا نزدیک زهرا رسید،دست روی شونه زهرا گذاشت و با یه ژست پیروزمندانه و با ادا اصولای مخصوص خودش گفت: -:خواهر عزیزم...من دیگه تنهاتون نمیزارم!؛همیشه همه جا کنارتونم😁🤓! با کف دست زدم وسط پیشونیم و گفتم: -:بدبخت شدیم😒! آیدین یه ژست حق به جانب گرفت و یقه پیرهن منو که تنش بود صاف کرد وهمونطور که به من نگاه میکرد گفت: -:خاله اجازه داد من بیام پیشتون زندگی کنم🙄...من نمیزارم جای خالی عمو اذیتتون کنه! نگاهش کردم و همونطور که دستامو با حرفامو هماهنگ میکردم گفتم: -:ما زندگی مون عالیه؛ ما واقعا خیلی خوب و خوشبختیم آیدین!نیازی نیست زندگیتو مختل کنی😬🤌 زهرا که شیطنتش گل کرده بود،واستاده بود و داشت روده بر میشد از خنده😐 و در عین حال تصمیم بر اذیت کردن من گرفته بود!: -:دوتا دستشو روی شونه های آیدین که خیلی باهاش تفاوت قد داشت،گذاشت و گفت: -:داداش آیدین!خیلی خوشحالیم که میخوای کنارمون بمونی😁 میدونستم نیت پلید زهرا چیه ولی بازم حرص میخوردم🤨صدامو بلند کردم و درحالیکه سعی داشتم خودمو عادی جلوه بدم گفتم: -:مامااااان🗣!من رفتم ها! زهرا تک خنده ای زد و چادرشو روی سرش مرتب کرد وهمونطور که به سمتم میومد گفت: -: آیدین بعد بازار میبینمت😌! -:منم میام که😁... چهره زهرا دیدنی بود😂! اصن انگار پارچ آب یخ روش ریخته باشن😆...نیشخندی بهش زدم و ابروهامو بالا انداختم براش😏😝؛نوش جان زهرا خانوم! سمت آیدین متمایل شد و گفت: -:🤯!خب مگه نباید وسایلتو از خونه خودت بیاری؟🥲 آیدین همون طور که از کنارش رد میشد،زد رو‌شونه شو گفت: -:فعلا با وسایل محمد میسازیم😁! جاااااااااان؟!!😳🤯 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۹۰ -زهرا- ...جلوی طلافروشی ایستاده بودن.محمد عقب افتاده بود؛برگشتم به سمتش و درحالیکه فرکانس رفاقتش با آقا امیر علی،وصل شده بود،داشت به آیدین اشاره میزدم و هی مثلا صورتشو ناخن میکشید از بیچارگی😐😂یه قیافه ای درست کرده بود که اگه کسی نمیدونست فک میکردم داداشم از مغز تعطیله!😅 چشش که به من افتاد که واستاده بودم براش تا برسه،چشاش گرد شد و خودشو زد به اون راه!🙄 سری تکون دادم و تا رسید اروم زدم به شونه شو گفتم: -:از الان خودتو میزنی زود نیس؟!😅 زل زد تو چشام و با جدیت تمام گفت: -:زهرا!دعا کن امشب صاعقه بیاد بزنه وسط فرق سر من😐😩! -:محمد😂...خدا نکنه دیوونه! با حرص تمام گفت: -:خدایا خدایا😩...آخه چرا من؟!...زهرا من رو وسایلام حساسم!!😥 -:میدونم😅...یکم تزکیه نفس کن خب... اولین سلام که گفته شد آیدین رفت کنار آقا امیر علی و یکی محکم زد به کتفش و گفت: -:احوالات آقا دزده؟!😏 آقا امیر علی لبخندی زد و گفت: -:سلام علیکم!...آقا دزده هم سلام دارن...😏 خانم محسنیان که متعجب مونده بودن که چی به چیه رو با توضیح کوتاهی ،از اون‌حالت در آوردم: -:ایشون برادر رزایی بنده هستن خانم محسنیان؛آقا آیدین😅 -:آهان...من ندیده بودمشون😅 محمد پیشدستی کرد و گفت: -:بله البته ما هم تا دیشب ندیده بودیم شون🙄...ولی از دیشب ببعد به جمع خانواده ما گرویدن😒 -:به به...درست!😅 _محمد_ ... آیدین با اون سرو وضع ضایع و کفش اسکیت های پاش،کاملا با جمع ما متناقض میزد! مغازه اول پسند زهرا نبود و رفتیم یکم جلوتر به یک مغازه دیگه که... مرد مشکی پوش با دیدن ما و مامان که مبهوت مونده بود،کلاه کپ شو جلو تر کشید و سرشو پایین انداخت و از کنارمون رد شد!ولی من مطمئن بودم اون‌ دایی بود و حالا اینکه ایران چکار میکرد باعث تعجب هممون شده بود😳 آیدین که از قضایا خبر نداشت با تعجب گفت: -:چقد آشنا بود🧐 مامان خودشو به غفلت زد و به مادر امیر علی تعارف زد جلوتر وارد بشن... زهرا آیدینو کشید کنار و منم سریع خودمو رسوندم کنارشون،گفت: -: آیدین برو دنبالش ببین کجا میره...فقط ببین کجا میره...هیچ کار دیگه ای نکن! آیدین نیشخندی زد و گفت: -:حله!...فهلا بروبچ😎 و بعد با اسکیت تند کرد دنبالش... همونطور که دور میشد به امیر که به سمت ما میومد نگاه کرد و گفت: -:میبینمت حاجی😏 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۹۱ -زهرا- ...بین نظر دادنای مامان و خانم محسنیان ،آقا امیر علی حلقه تک تاش رو از بین همه انتخاب کرد و گرفت سمت من.: -:پسندتون هست؟🙂 -:بله خیلی قشنگه😇... -:مدلای دیگه رو هم دیدین؟ -:بله...بنظرم همین قشنگتره☺️ گوشیم زنگ خورد.عذرخواهی کردم و گفتم: -:ببخشید...بنظرم همین یکی خیلی قشنگه☺️ -:باشه پس همین... لبخند زدم و تشکر کردم و تماسو جواب دادم: -:بله؟ -: سلام زهرا! آیدین بود؛یکم دور شدم از بقیه و گفتم: -:سلام داداش!چه کردی؟ -:من تعقیبش کردم زهرا ولی از اینجا ببعد نمتونم برم؟ -:چرا؟!کجایی مگه؟! -:در یک کافه رو زد؛کافه تعطیله ولی درو براش باز کردن.رفت تو باز درو قفل کردن🙄 -: کافه کجا؟! -:یکم جلوتر از طلافروشی...فیلمشو گرفتم! -:دمت گرم آیدین🤩... -:مخلصیم!...الان چه کنم؟! -:صبر کن همونجا!...ما حلقه رو بخریم خودمو بهت میرسونم... اگه یوقت از اونجا جای دیگه ای رفت دنبالش کن...خبرشو بم بده...باشه؟! -:رواله! -:دستت درد نکنه.انشاءالله میبینمت. -:تا بعد... _آیدین_ ...بهراد که از کافه اومد بیرون با تعجب و خوشحالی رفتم سمتش...😃 این پسره اینجا چکار میکنه؟ نزدیکش که رسیدم از پشت سر صداش زدم...: -:بهراد!😃 مکثی کرد و بعد با تردید آروم آروم برگشت... نگاهش که به نگاهم برخورد در حا هنگید!😐: -:تو...تو آیدین نیستی؟!😳 -:ببین خاک تو سرت اگه رفیقتو یادت رفته باشه ها😒 -:صد در صد خودِ پدر سوخته یِ آیدینی!!😆 به بغل کشیدمش و محکم مشت کوبیدم وسط دوتا کتفش و گفتم: -:پسر تو اینجا چه غلطی میکنی؟😃 -:اینو من باید به تو بگم ها🙄 من رو از خودش کَند و گفت: -:تو که باید ترکیه باشی! -:داوشت دیگه مستقل شده😎 -:اوهو😝... زدم وسط پیشونیش و گفتم: -:مرض!😂... -:خو یه چی گفتی که کفترای آسمونم گرخیدن😂 -:راستی...خاک تو سرت که انقد بی عرضه ای!تورو نمیدونم چطور شده که خدا انداختت واسه آقازادگی...اینقدر بی عرضگی هم نوبره بخدا😂 -:😐باز چیو سوژه کردی برا ما؟! -:تو مثلا قرار بود بری نیوشارو بگیری که...پس چیشد؟😂 -:تو از نیوشا خبر داری مگه؟! -:آره بابا😂...از وقتی دیدمشون اوردوز کردم از اینهمه تحول! -:کی دیدی شون مگه؟😬 -:خیلی خیلی به تازگی😅...همه چی حاکی از این است که مرغ از قفس پریده😂 -:چی؟!😬 -:سوس ماست بابا!...پس تو چی میدونی؟🙄 -:بگو تا بدونم...مگه چیشده؟😐 مکث کردم!نکنه که...نباید بهراد بدونه؟!😶 گوشیم زنگ خورد...زهراس!فورا جواب دادم: -:الو... -:سلام آیدین جان...کجایی تو؟! نیم نگاهی به بهراد وا رفته انداختم و گفتم: -:تو کجایی الان؟ -:من اومدم به سمت موقعیتی که فرستادی... دور و بر رو نگاهی چرخوندم و گفتم: -:نمیبینمت...من درِ کافه ام... -:من دارم میبینمت!!! دوباره دوروبر رو نگاه کردم و گفتم: -:کجایی تو دختر؟! -محمد- ...شونه بهرادو محکم کشیدم به سمت عقب و تا چشای گرد و ترسش رو دیدم گفتم: -:باز بوی گندکاری اومد و باز آقای صولتی اینجاس که🙄... دستمو از رو شونه اش،با شدت کنار زد و گفت: -:وز وز نکن انقد جوجه😠 یقه مو تو مشتش گرفت و گفت: -:تو یه بدهی گنده ای به من داریا😠... خیلی سریع یقه شو با دو دست گرفتم و کشیدمش جلو و با سر کوبیدم تو صورتش😤...هلش دادم عقب و بلند گفتم: -:کاری نکن که حسابمو باهات صاف کنما!!😡 پاشد بیاد سمتم که دست امیر علی ستون شد وسط قفسه سینه شو کارتشو درآورد و گفت: -:آقای محترم!اجازه دارم با حکم ستاد امر به معروف و نهی از منکر و سپاه،همینجا به جرم مزاحمت خیابانی بازداشتتون کنم😠 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۹۲ -آیدین- ...مثه که اوضاع خیلی ضایع بود😐 رفتم کنار زهرا که پشت سر محمد ایستاده بود و گفتم: -:حاجی من سمت شمام ها😐... زهرا انقد عصبانی بود که نگاهش از بهراد بریده نمیشد🙁...یا عزراییل گند نزده باشم!! بهراد لباسشو با حرص مرتب کرد و دست امیر علی رو پس زد و گفت: -:دارم براتون!! زهرا که دیگه انگار منفجر شده بود با غضب گفت: -:هیچ غلطی نمیتونی بکنی😡! بهراد به سرعت سمت زهرا پرتاب شد که محمد و امیر علی مانعش شدن!گفت: -: دختر!...دختر!...قبلا میومدی چش تو چش روبرو طرفت حرفتو میزدی؟!چیشده رفتی اون پشت قایم شدی و زر میزنی؟!ها؟! از این حرفش اصلا خوشم نیومد!! مردم جمع شده بودن واوضاع خیلی جالب نبود! محمد دوباره بهرادو هل داد و بهراد دوباره اومد سمت زهرا ولی این دفعه زهرا محمد رو کنار کشید و روبروی بهراد،محکم واستاد و گفت: -:بیشتر از این آبروی نداشته خودتو نبر😒 -:ببین نیوشا!...کاری میکنم...یه بلایی سرت میارم که آرزو کنی بری سینه قبرستون کنار بابات بخوابی🤬... مشت کوبیدم رو شونه شو گفتم: -:بهراد خفه شو!😡 نگاه متعجبش به من افتاد و آروم آروم عقب رفت وبا حرص گفت: -:به به...به به!🙄...گارد سلطنتی برا خودت درست کردی؟!!... مکثی کرد و بعد با لبخند مخوفی گفت: -:گارد سلطنتی عروس‌مرده😏!مبارک باشه😈 محمد خواست شتاب بگیره سمتش که دست زهرا دور مچ دست محمد قفل شد و نذاشت... خدا میدونه تو این مدتی که نبودم چه ها که نشده!🤯 _زهرا_ ...با دور شدن بهراد و پراکنده شدن جمعیت،نفس حبس شده توی سینه ام با سرفه های مکرر،باز دم شد. رفتم کنار دیوار و اسپری مو درآوردم! نفسم یکم راحت تر شد... محمد جلوتر از همه اومد کنارم و گفت: -:خوبی؟! -:خوبم... -:بیا رو این نیمکت بشین... در امتداد دستش،نیمکت سنگی کنار خیابون بود... -:نه خوبم! نگاهی به کافه کنارمون انداختم و نیم نگاهی به دوربین دزدگیر بالای ساختمون و گفتم: -:بریم اینجا نباید واستیم... اگه دایی اومده اینجا و بهراد هم این‌ اطراف بوده که پس حتما خبرای بدی تو این کافه هست... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۹۳ -امیرعلی- ...محمد گفت: -: واقعا میتونستی بازداشتش کنی؟ -:قانونی فک نکنم😅 -:پس چی گفتی اونجا؟😐 -:خب بالاخره من پشتم گرمه یه جماعتی رو حرف من حساب میکنن مثلا ها😅 -:پس میتونستی😏 -:شاید... -:امنیتی مملکت😂! -:نه بابا در این حد دیگه😂! به عقب نگاه کردم... آیدین و زهرا خانم شونه به شونه هم،صمیمانه درحال صحبت بودن! محمد که متوجه نگاه من شده بودبا حال گرفته گفت: -:باید بهش عادت کنی...منم هم😩! -:یعنی چی؟ -:آیدین مجردی زندگی میکنه...با مامان به توافق رسیدن که بیاد خونه ما زندگی کنه😐😩... -:تا کِی دقیقا؟!😳 -:تا اطلاع ثانوی!😥 -:اوه... صحیح!...کاملا صحیح!😐 -:اون پیرهن تنش لباس منه😫!باورت میشه؟!!رفته سر کمد من و برا خودش لباس برداشته بدون اینکه من خبر داشته باشم😰... -: اباالفضلی؟!😬 -:من دیوونه میشم...مطمئنم😩! زدم رو شونه محمد و گفتم: -:خدا صبرت بده رفیق!🙁 -:همچنین😩! _زهرا_ ...-:آیدین!...حالا که تقریبا همه چیزو میدونی و باهاش کنار اومدی میشه یه مسأله خیلی مهم رو بهت بگم؟!😕 -: آره بگو... یکمی فکر کردم...باید بگم! -:ببین آیدین!...صلاح نیست که تو...بخوای بیای و...خونه ما زندگی کنی!😕... -:خودمم فهمیدم😐 -:یعنی چی؟! -:با این قضایا که گفتی،امنیت جانی ندارم من😶...نمیگفتی هم نمیومدم! -:الان اینو جدی گفتی؟!😅 -:کاملا جدی بودم...خیلی جدی...اصن انقد جدی که تا حالا تو عمرم نبودم انقد جدی!😶 -:😅مطمئنی؟ -:خیلی خیلی😐 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
سلام دوستان احتمالا دیگه رمان رو ادامه ندم و پارت ننویسم ممنون از همراهی تون حلال کنید