• میـڪـده •
- مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم به ولای تو که گر بندهٔ خویشم
-
یا رب از ابرِ هدایت بِرَسان بارانی
پیشتر زان که چو گَردی ز میان برخیزم
خداوندا،همچون گردی ضعیف و ناتوانم و بیم آن دارم که به بادی ملایم از کوی ِعشق تو خارج شده وازمیان بروم، قبل ازاینکه این اتّفاق رُخ دهد ازتومی خواهم بارانی ازرحمت وعنایت برسانی تا قوی تر شوم و به اندک نسیمی از میدان بدر نروم...
تااینجا روی سخن با معشوقِ آسمانی بود دراینجا حافظ بایک چرخش، خطاب به معشوق ِ زمینی می فرماید:
• میـڪـده •
- مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم به ولای تو که گر بندهٔ خویشم
-
بر سرِ تربتِ من با مِی و مُطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کُنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بتِ شیرین حرکات
کز سرِ جان و جهان دست فشان برخیزم
ای معشوقِ خوش رفتارمن، عزم ِ جلوهگری کن و قد و بالای رعنای خود را به من نشان بده تا من با مشاهده ی ِ زیبائیهای تو، بانشاط و سرور، رقص کنان دست ازهمه چیز از جمله جان و جهان بشویم...
• میـڪـده •
- مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم به ولای تو که گر بندهٔ خویشم
-
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کَش
تا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم
هرچندکه من سالخورده و پیر شدهام ، امّا اگر تو ای معشوق زیباروی من،عنایت کنی ویک شب مرا از روی مهر و مرحمت، در آغوش بگـیری، هنگام سحر که از کنار تو بلند میشوم، میبینی که جوان شدهام...
• میـڪـده •
- گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کَش تا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم هرچندکه من سالخورده و پیر شده
اشاره دارد به داستان جوان شدن زلیخا و عشقش به حضرت یوسف
تنها در دنیای عشق است که چنین اتّفاقهای خارقالعاده رُخ می دهد. عشق چنانکه زلیخا را جوان کرد نه تنها پیر و سالخورده راجوان میسازد بلکه ازمرگِ عاشق نیزجلوگیری می کند؛
چنانکه حافظ هنوزازبسیاری بظاهر زندگان زندهتر است! دردنیای عشق اسیری وبندگی آزادی از هر دو جهانست وگدای کوی عشق، گوشه ی تاج سلطنت را از سر فخر میشکند!
"عشق یک قصّهای بیش نیست امّا ازهرزبان که بشنوی نامکرّراست!"
• میـڪـده •
تنها در دنیای عشق است که چنین اتّفاقهای خارقالعاده رُخ می دهد. عشق چنانکه زلیخا را جوان کرد نه تنه
جایی خود حافظ میفرماید:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهی عالم دوام ما...
• میـڪـده •
- مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم به ولای تو که گر بندهٔ خویشم
-
روز مرگم نفسی مهلتِ دیدار بده
تا چو حافظ ز سرِ جان و جهان برخیزم
هنگام مرگ یک لحظه رُخصتِ دیدار عنایت فرمای تا همانندِ حافظِ عاشق پیشه، به شکرانه ی این لطف ومرحمت، جانم را تقدیم کنم و دودست از جهان وهرچه دراوست بشویم.
برای عاشق هیچ چیز دردناک وملالآور تر از دوری معشوق نیست. عاشق فقط به لحظهی دیدار و وصال میاندیشد.
اگر موقع جان سپردن دیدار معشوق میّسر باشد حتی مرگ نیزسهل وآسان خواهد بود.
میفرماید:
روز مرگم نفسی وعدهی دیدار بده
وانگهم تا به لَحَد فارغ و آزاد ببر...
• میـڪـده •
- خیال کن میان تمام روزمرههایت، کار و زندگی و فرزند و درس و پدر و مادر یا اصلا رفیق و سیاست و اخبار
حدود یک میلیون تومن بچهها جمع کردن.
تو چه میکنی؟ سهیم میشوی؟
• میـڪـده •
خب اگر حرفی نیست من یه چیزایی بگم...
↻
از این پیام به پایین رو یه دور دوباره میخونید؟
مفیده...