❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🌼عاقبت او #ظهور خواهــــــد کرد
🌿خاک را غرق نور💫 خواهد کرد
🌼روزے از این کویر این برهــوت
🌿ابر #رحمت عبور خواهــد کرد
🌼دل ما♥️را که خشک و پژمرده است
🌿همــچو باغ #بلور خواهد کرد
🌼آه سوگند میـــــخورم✋ اے دل
🌿عاقبت او #ظهور خواهــــــد کرد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ
✍#فدایی_مولا
❣https://eitaa.com/meysami2❣
کانال طرح امین دبیرستان شهید میثمی
#مهارت_خ دشناسی
بزرگترین مرحله ی #خودشناسی اونجاست که:
تو انقدر درگیر خودت، هدفهات،دَرست، آیندت، کارت، ورزشت وسلامتیت هستی که نه حاضری وقتتو برای آدمای منفی بزاری، نه حاضری وارد رابطه های دم دستی بشی و نه خودتو با کسی مقایسه میکنی.
حتی حاضر به رقابت با هیچکس جز خودت نیستی چون میدونی موفقیت بقیه از موفقیت تو کم نمیکنه؛
پس سعی نمیکنی با خراب کردن کسی ازش جلو بزنی، فقط سعی میکنی پیشرفت کنی و از دیروز خودت بهتر باشی
اگر الان زندگیت رو این رواله یا قراره به این نقطه برسی بهت تبریک میگم چون تو از خیلیایی که میشناسی جلوتری!☁️🌸
#خودشناسی
ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ
✍#فدایی_مولا
❣https://eitaa.com/meysami2❣
کانال طرح امین دبیرستان شهید میثمی
#آرامشانه
#خداجون فرمود:
اِنّ الله یُحِبُّ المُتوکلین(آلعمران۱۵۹)
من توکل کنندگان را دوست دارم.
می دونی یعنی چی⁉️🤔
یعنی: #خداجون میگه
هرگز نمیگویم در هیچ لحظهای از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد.
بلکه میگویم: به امید بازگردید، قبل از اینکه ناامیدی، نابودتون کنه💛
#خدا_جون
ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ
✍#فدایی_مولا
❣https://eitaa.com/meysami2❣
کانال طرح امین دبیرستان شهید میثمی
#سلام_امام_زمانم💚
این قصّه کمی دگر به سر میآید
آن یار که رفته از سفر میآید
با پرچم سرخ و ذوالفقار حیدر
با سیصد و سیزده نفر میآید
🌤الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✅ یکی از مقامات پیامبر اسلام در قرآن 👇
🌷 درود فرستادن خدا و ملائکه بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
مقام پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ آن قدر والاست که آفریدگار هستی و تمامی فرشتگان بر او درود می فرستند و خداوند به همه مؤمنان دستور می دهد که آنها هم بر پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ درود بفرستند:
📚«اِنَّ اللّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبی یا اَیُّهاَ الَّذینَ آمَنوُا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّموُا تَسْلیماً»
(احزاب /۵۶ )
🌷«خداوند و فرشتگانش بر پیامبر درود می فرستند، ای کسانی که ایمان آورده اید! بر او درود بفرستید و سلام گویید و تسلیم فرمانش باشید
🔰امام صادق علیه السلام فرمودند :
هنگامی که نام پیامبر برده می شود ؛ بر آن حضرت زیاد صلوات بفرستید .
زیرا اگر کسی بر رسول خدا صلوات فرستد؛ خدای سبحان با هزار صف از فرشتگان بر او صلوات می فرستد ( تعدادفرشتگان هر صف را خدا می داند ؛ زیرا سراسر عالم هستی سپاه حقند« ولله جنود السموات و الارض » و اگر خدای سبحان و فرشتگان الهی بر بنده ای صلوات بفرستند ؛ تمامی نظام هستی بر او صلوات می فرستد و اگر کسی از این فضیلت روی گردان شود ؛ جاهل و فریب خورده است و خداوند و رسولش و اهل البیت او از وی بیزارند ۰
📚بحار ؛ جلد ۹۱ ؛ ص ۵۷
سیره رسول اکرم در قرآن ص ۱۲۷
ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ
✍#فدایی_مولا
❣https://eitaa.com/meysami2❣
کانال طرح امین دبیرستان شهید میثمی
💠 امام صادق علیه السلام معجزاتی را که هنگام ولادت پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سلم آشکار شد، چنین بر میشمارد:
1⃣ ابلیس از ورود به آسمان های هفتگانه محروم شد.
2⃣ شیاطین دور شدند.
3⃣ تمامی بت ها در بتکده به صورت بر زمین افتادند.
4⃣ ایوان کسری شکست و چهارده کنگرهی آن سقوط کرد.
5⃣ آب دریاچه ساوه خشک شد.
6⃣ سرزمین خشک سماوه، آب پیدا کرد.
7⃣ آتشکده فارس پس از هزار سال خاموش شد.
8⃣ نوری از سرزمین حجاز بر آمد تا به مشرق رسید.
9⃣ کاهنان عرب علوم خود را فراموش کردند.
🔟 سحر ساحران باطل شد.
استحیائیل یکی از فرشتگان بزرگ خدا ـ در شب تولد حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم بر کوه ابوقبیس ایستاد و با صدایی بلند گفت:« ای مردم مکه! به خدا و فرستاده او و نوری که با او فرو فرستادهایم ایمان بیاورید.
📚 بحارالانوار، ج ۱۵ ص ۲۵۷
📚 امالی شیخ صدوق
ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ
✍#فدایی_مولا
❣https://eitaa.com/meysami2/4404❣
کانال طرح امین دبیرستان شهید میثمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد رسول خدا(ص) و امام صادق(ع) مبارک باد.
سلام علی آل یس
#سلام_امام_زمانم
به عشق دیدن رویت
همیشه بی تابم
کجا روم که شود
دیدن رویت روزیم
ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ
✍#فدایی_مولا
❣https://eitaa.com/meysami2❣
کانال طرح امین دبیرستان شهید میثمی
📣📣📣 #توجه_توجه_توجه
قابل توجه دختران گل پایه هفتم
این لینک گروه مختص شماست برای بارگذاری مطالب گفته شده در کلاس
حتما وارد گروه بشید و از مطالب استفاده کنید.
https://eitaa.com/joinchat/142475818Cc806329d07
کانال طرح امین دبیرستان شهید میثمی
مختص پایه هفتم
✨| کلاس های همسرداری
🍁پنجشنبه های مهر ماه🍁
🤍🌱 کلاس های همسرداری
🤍🌱 استاد:سرکار خانم پاکاری
🤍🌱 جشن و مولودی
✨| مکان:
شهرک پردیسان، خیابان اندیشه، بین کوچه ۲ و ۴ ، روبه روی خوابگاه دانشجویی دخترانه، مجتمع آیه الله مدنی
بلوک ۱۳ ، واحد ۲ (ساعت ده تا یازده و نیم)
جلسه راس ساعت ۱۰ صبح شروع می شود✨
لطفا به موقع تشریف بیارین😉
⚘﷽⚘
#به_وقت_رمان
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔶فصل پانزدهم
🔸قسمت٦٢
- گفت كه مثلا قرآن حفظ كنيد. اون شب تا نيمههاي شب با هم حرف زديم تا بيدار بمو نيم و با آقا جون بريم. چون آقا جون گفته بود فقط يه دفعه صدا مون ميكنه. از شب بعدش هم برنامه حفظ قرآن رو شروع كرديم. شبها آقا جون يه سوره كوچيك رو چند بار ميخوند تا ما حفظ بشيم. بعد هم كه حفظ ميشديم، براي همديگه سوره هامون رو ميخونديم. بعدها تو درسها مون هم با همديگه بوديم. با هم درس ميخونديم، با هم شاگرد اول ميشديم، با هم جا يزه ميگرفتيم. حتي راهنمايي كه بوديم با هم مقاله مينوشتيم. مقالههاي زيادي نوشتيم. يه روز علي ميبرد توي مدرسه شون ميخوند، يه روز من ميبردم ميخوندم. توي خونه هم يه بند اون ميخوند، يه بند من! حتي يه دفعه مقالمون توي مسابقات مدارس تهران اول شد. اون وقت هر دو مون رو بردن راديو. اون جا با همديگه اون مقاله رو يه طور مشترك اجرا كرديم. در باره شهادت بود و ما تازه سوم راهنمايي بوديم.
چه قدر رابطه آنها با چيزي كه عاطفه از خودش و مسعود ميگفت، فرق داشت. چقدر قشنگ بود، گفتم:
-پس برادرت ( (قوام) ) نبود؟
- نگاه متعجبي به من كرد. مثل اين كه متوجه سوالم نشده بود. چند بار پلك هايش به هم خورد. نگاهش جور خاصي شد. انگار چيز عجيبي شنيده باشد وبعد دوباره همه چيز عادي شد، نگاهش هم! گفت:
- چرا! ولي نه اون طوري كه عاطفه ميگفت. جور خاصي بود. بيشتر محبت بود. دل نگراني، چه طوري بگم؟!... بذار تا خاطره اي رو برات بگم. سوم دبستان كه بوديم، آقا جون يه كاپشن براي علي خريد. از مدرسه كه اومدم بيرون، علي رو ديدم. جلوي در مدرسه ايستاده بود. زير بارون. منو كه ديد كاپشنش رو در آورد. خواستم قبول نكنم، ولي نذاشت. ميگفت از مدرسه خودشون به خا طر من اومده آنجا و منتظر من ايستاده. ميگفت اگر سرما بخورم، خودش رو نمي بخشه. از اين همه محبتش گريهام گرفت. كاپشنش رو پوشيدم و رفتيم خانه. زير رگباري كه مثل سنگ بر سر من ميخورد. از خودم خجالت ميكشيدم. تابرسيم خانه، علي كاملا خيس شده بود. خيس خيس! چنان به سختي سرما خورد كه تا سه روز تب شديدي داشت. من هم همين طور. اما من به خاطر محبتش! علي كه خوب شد، من هم خوب شدم. آقا جون و مامان خيلي تعجب كرده بودن. روز سوم آقا جون يه كاپشن نو هم براي من خريد.
آره! علي اين طوري بود. بعدها هم كه بزرگتر شديم، همين طور ماند. راههاي دوري كه ميخواستيم برم، ميگفت كارم را بگم تا اون بره. اگر هم حتما خودم بايد ميرفتم، دنبالم مياومد. البته نه به زور. نه طوري كه به من بر بخوره. بهانه اي جور ميكرد و سعي ميكرد همراهم بياد. قواميت مورد نظر اسلام هم يعني اين براي همين بود كه هيچ وقت از اين كه با من باشه نا راحت نبودم. خوشحال هم ميشدم. احساس امنيت ميكردم. احساس ميكردم در اين دنيا من بيشتر از همه كس براي اون ارزش دارم. ولي اين طوري نبود!
حالا اين من بودم كه به فاطمه حسوديام شده بود، به خاطر داشتن چنين برادر خوبي. چنين پشت و پناه گرمي. واقعا چنين برادري كه بنشينم و برايش حرف بزنم و درد دل كنم. گريه كنم، مرا دلداري بدهد به من اطمينان بدهد كه هيچ وقت تنها يم نمي گذارد. حتي اگر پدرو مادر هم از همديگر جدا بشوند. ( (حتي اگر اونها هم ما رو تنها بذارن، من تو رو تنها نمي ذارم خواهر! هميشه كنارت هستم. تا هر وقت كه تو بخواي. هر وقت كاري از دست من بر مياومد، فقط كافيه لب تركني) )! حتما يك چنين برادري ميتوانست مرا راهنمايي كند كه چرا مادرمان ميخواهد به خاطر شغلش، به خاطر پيشرفتش ما را رها كند و برود؟ چرا پدرمان حاضر نيست فقط سه ماه مرخصي بگيرد تا همراه مادر برويم و خانواده مان از هم نپاشد؟ چرا من نبايد كسي را داشته باشم كه برايش درد دل كنم و او مرا راهنمايي كند؟ آخرچرا؟... چرا؟..
- آهاي شما دو تا! معلومه چتونه؟ كجايين؟ اين جايين يا تو آسمونها! روي ابرها قدم ميزنين يا تو پياده رو؟
عاطفه بود. بر افروخته و عصباني كه اصلا بهش نمي آمد. هر چه قدر هم زور بزند، نمي تواند عصباني شود، يا اين كه قيافه اي بگيرد كه كسي ازش حساب ببرد. حتي وقتي هم كه عصباني بود، از او خندهام ميگرفت. او هم مثل اين كه قصد نداشت كوتاه بيايد.
- خاله جون! اين جا مشهده! از آسمون بيايين پايين! بيايين كنار ما تا با هم قدم بزنيم!
فاطمه لبخندي زد تا عاطفه هم آرام شود. ميان اين همه جمعيت توي پياده رو اصلا درست نبود كه عاطفه به اين بلندي حرف بزند. خودش هم فهميد وآرام تر شد.
- ا! به جون خودم، به قرآن مجيد كلي وقته داريم صدا تون ميكنيم. من و سميه اون مغازه لباس فروشي رو پيدا كرديم، ولي هر چه شما عليا مخدرات رو صدا زديم، اصلا انگار نه انگار! حضرات خواب تشريف داشتن...
فاطمه سخنراني عا طفه را قطع كرد:...*
#ادامــــــه_دارد....
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٣
فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد:
- حالا چرا اين قدر جوشم ي زني؟ خب مگه اون مغازه رو پيدا نكردين؟ عوض سخنراني كردن بيا تا بريم يه بلوز مشكي بخريم ديگه.
عاطفه چشمكي زد و خنديد، امان از اين عاطفه!
- اين يعني عذر خواهي ديگه! باشه! باشه! خواهش ميكنم، عيبي نداره! ما بزرگوارتر از اين حرفها ييم خاله خانم. اين دفعه رو هم ميبخشيم. ولي دفعه آخرتون باشه.
فاطمه اخطار كرد:
- مياي بريم يا ما بريم مخابرات؟ ببين چهار قدم بالا تره ها. اوناهاش!
راست ميگفت، مخابرات فقط كمي جلوتر بود. عاطفه كه ديد تهديد جدي است، كوتاه آمد.
- باشه عزيز دلم! اين كه عصباني شدن نداره. اول ميريم لباس ميخريم، بعد، تلفن هم چشم!
عاطفه كمي تحمل كرد. وقتي چشم غره سميه و بي قراري فاطمه را ديد، بالاخره يكي از بلوزها را انتخاب كرد. چانه هم نزد. يعني فاطمه نگذا شت چانه بزند. ميگفت دير شده است. وقت نماز ميشود و او هنوز تلفن نزده! شايد هم خوشش نمي آمد كه عاطفه بر سر قيمت لبا س با فرو شنده جوان مغازه بحث كند. بلوز را خريديم و رفتيم مخابرات، برگشت طرف ما.
- شماها نمي خواين به خونه تون تلفن بزنين بچه ها؟ تو چي مريم جون؟! انگار ديروز هم تلفن نزدي.
دلم هري ريخت پايين!
- چرا! چرا! ميزنم. ولي فكر نكنم
الان كسي خونه با شه!
كمي بعد نوبت فاطمه شد. از همان جا هم كه ايستاده بودم، ميديدم كه
مي خندد. حتما با علي جا نش حرف ميزد. خوش به حالش! كاش مادر حاضر ميشد باز هم بچه دار شود. ميگفت حاملگي و بچه داري مكافات دارد و او را از كارش باز ميکند، نقشه هايش را از دست ميدهد. و گرنه شايد من هم الان يك برادر داشتم. شايد هم شانس من او مثل برادر عاطفه با اين همه شيطنتش چقدر از او ميترسيد. تلفن فاطمه تمام شد. بيرون كه رفتيم دوباره ياد فاطمه و برادرش افتادم.
- ميگم فاطمه اون موقع كه تو از كمالات يكسان زن و مرد حرف ميزدي، حواست به خودت وبرادرت هم بود،
- نه؟ چه طور؟!
بر خلاف هميشه كه مو قع حرف زدن بهم نگاه ميكرد، اين بار سرش را پايين انداخت. نگاهش به جايي روي زمين بود. مثلا نوك كفشهايش. انگار عمدا نگاهش را از من ميدزديد. شايد در نگاهش چيزي بود كه ميخواست از من پنهان كند.
- آخه اين طوري كه خودت ميگفتي، تو و برادرت در همه چيز با همديگه يكسان بودين. راهتون يكي بوده!
سرش را بلند كرد. باز هم نگاهش را نديدم. چشمهايش به جاي ديگري بود. آن روبرو. جايي در دور واطراف آن گنبد طلايي. همان جا كه كبو ترها دورش طواف ميكردند.
- نه! چيزي كه من گفتم نظر اسلام بود. نه تجربه خودم! چون در تجربه خودمون، بعدها مسئله اي پيش اومد كه علي از من جلو افتاد!
دوباره ته رنگي از بغض گلويش را گرفت. صدايش را خش زد. چيزي دلم راچنگ زد. دلم نمي خواست ناراحتش كنم. ولي يك حسي نمي گذاشت. دلم ميخواست بدانم برادرش چگونه از او پيش افتاد.
- چه طور مگه؟ چيزي شد؟
شانه هايش را بالا انداخت ونگاهش را روي زمين.
- نمي دونم چي پيش اومد؟ البته خيلي هم غير عادي نبود. مدتها بود كه ميدونستم چنين چيزي پيش ميآد. در حقيقت انتظارش رو ميكشيدم. يه روز اومد دم دبيرستانمون. تعطيل كه شديم، ديدمش. جلوي در دبيرستان بود. پشت به در. رويش به ديوار بود و وانمود ميكرد اطلاعيه ای رو كه رو ديواره ميخونه. جايي ايستاده بود كه من ببينمش. ديدمش. رفتم جلو! تعجب كردم. هيچ وقت نديده بودم بيادجلوي دبيرستان ما. شايد كار مهمي پيش اومده بود! گفتم:
( (چيزي شده؟! ) )
گفت: ( (اومدم دنبالت تا با هم بريم اون دوره تفسير الميزان رو برات بخرم! ) )
گفتم: ( (همين الان؟! ولي من الان پول ندارم. بايد چند هفته ديگه صبر كنم تا پولم به اندازه قيمت اون بشه. ) )
گفت: ( (مهم نيست. من خودم پولش رو ميدم. ) )
گفتم: ( (ولي تو خودت پول هات رو لازم داري. مگه نمي خواستي جمع كني كه باهاش مو تور بخري؟! ) )
گفت: ( (حالا فعلا خرجهاي واجب تر هست! موتور دير نمي شه. ) )
اصلا سر در نمي آوردم، چرا اين قدرعجله ميكنه؟ چرا اومده دم دبيرستان؟ فكر كردم شايد اتفاقي پيش اومده، چيزي شده؟ شايد هم ميخواد چيزي بهم بگه و ميخواد آقا جون و خانجون نفهمن. تفسير رو خريديم. برگشتيم طرف خونه. هر دو مون ساكت بوديم.*
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
ای یوسفـ❤️ـ
گم گشته دل
در کجایی؟
چشمان بر در مانده
گریان است بی تـ❤️ـو
سلام یوسف زهرا ...
#سلام_امام_زمانم
ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ
✍#فدایی_مولا
@meysami2
کانال طرح امین دبیرستان شهید میثمی