مدرسه مضمار ؛ تشکیلات اسلامی
🧔 "چِ" مثل چمران ⬅️ 8⃣ #قسمت_هشتم 🔷"مصطفی"اصرار داشت که نه،شمابایدهرچه زودتربرگردی بیروت ومن نمی
🧔 "چِ" مثل چمران
⬅️ 9⃣ #قسمت_نهم
🔷ادامه دادم:"من تصمیم گرفتم با"مصطفی"ازدواج کنم،عقدمان هم پس فردا توسطِ امام موسی صدراست." 😍
مادرم خیلی عصبانی شدو دادوفریادمی کرد وبرایِ اولین بارمی خواست مرابزند🤭😐 که پدرم دخالت کرد وخیلی آرام پرسید:"عقدشمابا کی؟"🤔
گفتم:"دکترچمران 🧔من خیلی سعی کردم شماراقانع کنم ولی نشد."مصطفی"به من گفت،دیگر نتیجه ای ندارد..."😕
🔷پدرم حرف هایم را گوش دادو همانطور آرام گفت:"من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام،ولی من می بینم این مردبرایِ شما مناسب نیست،فامیلش را نمی شناسیم.من برای حفظ شما نمی خواهم این کارانجام شود."😕😟
🧕گفتم:"به هرحال من تصمیمم را گرفته ام.امام موسی صدر هم اجازه داده اند،ایشان حاکم شرع است ومی تواندولی من باشد." ☺️
باباکه دیدمسئله جدی است گفت:"حالا چراپس فردا؟ماآبرو داریم" 🙈
گفتم:"ماتصمیم مان را گرفته ایم،البته اگرشمارضایت بدهیدو سایه تان برسرماباشد من خیلی خوشحال ترم."☺️
باباگفت:"آخرشما بایدآمادگی داشته باشید."
گفتم:"من آمادگی دارم،کاملاً."💪
🔷🧕نمی دانم این همه قاطعیت وشجاعت راازکجا آورده بودم!من داشتم ازهمه امورِ اعتباری،ازچیزهایی که برای همه مهم ترین بودمی گذشتم.
البته آن موقع نمی فهمیدم!اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم!فقط می دیدم که"مصطفی"
بزرگ است،لطیف است وعاشقِ اهل بیت(ع)ومن هم به همه این هاعشق می ورزیدم...💚
بابا گفت:"خب اگرحرف شمااین است حرفی نیست،من مانع نمی شوم."☺️
باورم نمی شدبابا به این سادگی قبول کرده باشد.
حالاچطورباید به"مصطفی"خبر می دادم؟
نکندمجبورشوداز حرفش برگردد!
نکندتاپس فردا پشیمان شود!"مصطفی"کجاست؟
این طرف وآن طرف،شهرودهات راگشت تابالاخره "مصطفی" راپیداکرد،گفت:"فرداعقداست،پدرم کوتاه آمد."😎
"مصطفی" باورش نمی شد!مگرخودش باورش می شد! 😍👇
الان که به آن روزهافکرمی کند می بیندآدمی که ازدواج آن هارا درست کرد اونبود،اصلاًکارآدم وآدمه ها نبود،کارِ خدا بود و دستِ خدا...
بی هوا خندید...😅
🧕#خاطرات_غاده_همسر_شهید_چمران
___________
💠 مضمار؛ تشکیلات اسلامی
📲instagram.com/mezmar.ir
📱eitaa.com/mezmar_ir