مدرسه مضمار ؛ تشکیلات اسلامی
🧔 "چِ" مثل چمران ⬅️ 7⃣ قسمت هفتم ظاهرِ "مصطفی" را می دیدند و"مصطفی" از مالِ دنیا هیچ چیز نداشت.مرد
🧔 "چِ" مثل چمران
⬅️ 8⃣ #قسمت_هشتم
🔷"مصطفی"اصرار داشت که نه،شمابایدهرچه زودتربرگردی بیروت ومن نمیخواستم برگردم؛اوکه همیشه آن همه لطافت ومحبت داشت برایِ اولین بارخیلی جدی شدوفریادزد که:"اینجا جنگ است،باکسی هم شوخی ندارند!بایدبروید..."😨
من ترسیدم وناراحت شدم.😔خوب نبود،نه اینکه خوب نباشد،اما دستورِنظامی دادبه من ومن انتظارنداشتم! 😞
وقتی خواستم برگردم،جلوآمدوبه استادیوسف حسینی گفت:"شمابرویدمن ایشان را می رسانم."
🔷در راه به"مصطفی"گفتم:فکرمی کردم شما خیلی با لطافتید🌱 تصورش را نمی کردم اینطوربامن برخوردکنید.😔
اوچیزی نگفت تارسیدیم"صیدان"(جایی که من باید منتقل می شدم به ماشینِ استاد یوسف حسینی که به بیروت برگردم)آنجا"مصطفی"ازمن معذرت خواست. شد همان مصطفی ای که می شناختم☺️
گفت:من نمیخواهم شما بی اجازه خانواده تان بیاییدوجنوب بمانید.شمابرگردیدو باآنهاباشید.
به هرحال روزهایِ سختی بود،اجازه نمی دادند ازخانه بیرون بروم.کلید ماشین راازمن گرفتند. 😞
هرجامی خواستم بروم برادرم مرا می بردو برمی گرداندتا مبادا بروم مدرسه یا پیِ آقای غروی.😉
بنده خدا سیدغروی بخاطرِازدواجِ من خیلی سختی کشیدند.به او می گفتند:شمادخترمان رابااین آقاآشنا کردید.البته باتمامِ این فشارها من راه هایی پیداکردم و"مصطفی"را می دیدم،اما یک روز گفت:ماشده ایم نقل مردم،فشار زیاداست شما باید یک راه راانتخاب کنیدیا این ور یا آن ور.
دیگرقطع اش کنید.این را که گفت بیشترغصه دارشدم.😔
گفتم:"مصطفی اگرمرا رهاکنی می روم آن طرف،توباید دستِ مرابگیری!"🤝
گفت:آخراین وضعیت نمی تواندادامه داشته باشد.
🔷آن شب وقتی رسیدم خانه،پدرومادرم تلویزیون نگاه می کردند.آن راخاموش کردم و بدونِ آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم:بابا!من از بچگی تاحالا که بیست وپنج شش سالم است هیچ وقت شمارا ناراحت نکرده ام،اذیت نکرده ام،ولی برایِ اولین بارمی خواهم از اطاعتِ شما بیرون بیایم وعذرمیخواهم .😟😞
(پدرم فکرمی کردمسئله من با"مصطفی"تمام شده،مدتی بود،حرفش را نمی زدم.)پرسید:"چی شده؟چرا؟بی مقدمه بی آنکه"مصطفی"چیزی بداند،گفتم:"من پس فردا عقد می کنم"
هردو خشکشان زد....😶
🧕#خاطرات_غاده_همسر_شهید_چمران
________
💠 مضمار؛ تشکیلات اسلامی
📲instagram.com/mezmar.ir
📱eitaa.com/mezmar_ir