مدرسه مضمار ؛ تشکیلات اسلامی
🧔 "چِ" مثل چمران 3⃣1⃣ ⬅️ #قسمت_سیزدهم مامان که خوب شد وآمدیم خانه،من دو روز دیگرهم پیشِ او ماندم.
🧔 "چِ" مثل چمران
4⃣1⃣ ⬅️ #قسمت_چهاردهم
مامان همیشه فکرمی کرد"مصطفی"بعداز ازدواج کارهای آن هارا تلافی کند!نگذارد من به آن هاسر بزنم!ولی"مصطفی"جز محبت واحترام کاری نکرد ومن گاهی به نظرم می آمد"مصطفی"سعه ای دارد که می تواند همه عالم را دروجودش جا بدهدوهمه سختی های زندگی مشترکمان درمدرسه جبل عامل را...👇
خانه ما دواتاق بود درخودِ مدرسه،همراه باچهارصد یتیم،به اضافه اینکه آنجا پایگاه سازمان بود،سازمان امل.
ازنظرِظاهر جای زندگی نبود،آرامش نداشت.😔
البته"مصطفی" ومن ازاول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواجِ معمولی نیست.
احساس می کردم شخصیت "مصطفی"همه چیز است.خودم را نزدیک ترین فردبه او می دیدم،وهمه آنهایی که بااو بودندهمین فکر را می کردند.
گاهی به نظرم می آمدهمه عالم درگوشه این مدرسه دراین دو اتاق جمع شده،همه ارزشهایی که یک انسانِ کامل،یک نمونه کوچک از امام علی(ع)می توانست درخودش داشته باشد...
ولی غریب بود"مصطفی"برایِ من که همسرش بودم هرروز یک زاویه از وجودش وروحش روشن می شد واصلا مرامش این بود.خودش راقدم به قدم آشکار می کرد.توقعاتی که داشت،یا چیزهایی که مرا کم کم درآن ها جلوبرد...
اگر روزِ اول ازمن می خواست نمی توانستم،ولی ذره ذره بامحبت آن ابعادرا نشان داد.🌱
چیزهایی درمن بود که خودم نمی فهمیدم وچیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیشِ خودم حتی فکرش رابکنم یا بگویم،ولی به"مصطفی"می گفتم.اونزدیکتر ازمن به من بود.
بچه هایِ مدرسه هم همینطور.آن ها با مصطفی احساسِ یگانگی می کردند...
موسسه پایگاه مردم جنوب بود،طوری که وقتی واردآن می شدنداحساسِ آرامش می کردند.
"مصطفی"حتی راضی نبود مدرسه ایتام باشد...
شب ها به چهارطبقه خوابگاه سر میزدو وقتی می آمد گریه می کرد؛می گفت:"مابه جای اینکه کمک کنیم که این ها زیرِ سایه مادرشان بزرگ شوند،پراکنده شده اند،خوابگاه مثلِ زندان است،من تحمل ندارم ببینم این بچه ها درخوابگاه باشند..."
#خاطرات_غاده_همسر_شهید_چمران
_____________
💠 مضمار؛ تشکیلات اسلامی
📱 instagram.com/mezmar.ir
📱eitaa.com/mezmar_ir