✨💫✨✨✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_بیست_هشت
پارچه ها را که بریدم ،برداشتم و رفتم جلوی درشان.با اشاره ی دست و نشان دادن پارچه ها و گفتن دو سه کلمه ی نماز و صلات و احرام ،بهش فهماندم گیر کارم کجاست.دستم را گرفت و مستقیم برد کنار چرخ خیاطی ،بنده خدا اصرار می کرد که چرخ را بردارم و با خودم بیاورم خانه، قبول نکردم .نشستم همان جا و کارم را انجام دادم .خدا خیرش بدهد.
مدینه که بودیم ،چند باری هم رفتیم جاهای دیگر را دیدیم ،همین زیارت دوره ای که امروزی ها می روند ولی هیچ کجا مثل بقیع آتش به جان آدم نمی زند.نامردها نمی گذاشتند زن ها بروند داخل.می نشستیم پشت پنجره ها و حسرت می خوردیم .بعضی روزها هم جمع می شدیم توی خانه و یکی دو نفری که بلد بودند ،برایمان از اعمال حج حرف می زدند،ما که چیزی بلد نبودیم.رادیو و تلویزیون و کتاب و هیچ چیز دیگری هم که برای آموزش نبود هر چه یاد گرفتیم ،از برکت همان جا بود.
چهل و پنج روز مدینه ماندیم .با روزهایی که توی راه بودیم و بعدش سوریه ،شاید سه ماه می شد که از بچه ها بی خبر بودم .بالاخره مادر همیشه دلش شور بچه را می زند ،اما حال و هوای زیارت آن قدر غرقمان کرده بود که نفهمیدیم چطور گذشت،حتی تلفن هم نمی توانستیم بزنیم.خانه ی کسی تلفن نبود به جایش ،یکی دوباری نامه نوشتیم و خبر سلامتی مان را دادیم.
خیلی اشتیاق داشتم زودتر کعبه را ببینم.بنا شد وسایلمان را بگذاریم همان جا در مدینه توی خانه ی اجاره ای و خودمان برویم مکه این طوری سبک بارتر هم بودیم.فقط چند دست لباس و وسایل احرام برداشتیم و حرکت کردیم.
محرم که شدیم دیگر حال خودم را نمی فهمیدم .یادم هست که سر شب رسیدیم مکه و همان شبانه رفتیم برای انجام دادن اعمال فضای مسجدالحرام آن موقع ها خیلی کوچک تر از حالا بود،از چند تا بازار رد شدیم تا رسیدیم به در مسجد .از در هم که وارد شدیم ،چند تا پله می خورد و پایین می رفت .همان جا همه به سجده افتادند سرم را که گذاشتم روی سنگ های مسجد ،تمام زندگی ام را در چند لحظه مرور کردم .یاد مریضی های خودم ،بچه ها ،یاد روزهای سخت افتادم و فقط خدا را شکر می کردم.می گفتم ممنونم که در این سن و سال من را کشاندی اینجا.بعضی مکان هاست که آدم فکر می کند شاید در تمام عمرش فقط یک بار بتواند برود و ببیند مکه هم همینطور است فکر می کردم شاید دیگر نتوانم آنجا را ببینم ،همین بود که اصلا دلم نمی خواست سر از سجده بردارم.همان شب اعمال عمره را انجام دادیم و از احرام خارج شدیم برگشتیم خانه ای که اجاره کرده بودیم .از فردا صبح کار من شروع شد.
تازه فهمیدم طواف چیست و چند دور می زنند و از کجا شروع و کجا تمام می شود،مثل یک شیرینی می ماند که زیر دندانم مزه کرده باشد .بهترین روزهای عمرم را می گذراندم جوان بودم و ترو فرز ،کارهایم را سریع انجام می دادم و به چند پیرزن کمک می کردم و می رفتیم.
#ادامه_ دارد.....❣️
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_شهدایی💫
💠 مرکز فرهنگی خانواده
💞@MF_khanevadeh