💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_چهل_و_نه گاهی کارم را که تمام می کردم دست به کمر و خسته،با چشم هایی که
✨💫✨✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_پنجاه
آماده کنیم بقیه یک طوری نگاهم کردند که منظورشان این بود هم کشمش را حرام می کنم هم زحمتم را چند برابر.هی همسایه ها گفتند:اشرف سادات نکن کار ما نیست سرکه حاضری می خریم حرف یکی دو تا شیشه نبود اصلا حرف شیشه نبود رفتم خمره های بزرگ سرکه اندازی ننه آقا را در آوردم .از بازار کشمش خریدم برای ننه فاتحه خواندم با وضو بسم الله گفتم و یک مشت کشمش ریختم داخل خمره خمره ها که پر از کشمش شدند آب ریختم آن قدر که یک وجب بالاتر از سطح کشمش ها را آب بگیرد آخرش هم در خمره ها را محکم کردم و رو به آسمان گفتم خدایا تا اینجاش از دست من بر می اومد باقیش توکل به خودت.
چهل روز که شد ،رفتم سر وقتش ،یک سرکه ای به عمل آمده بود که خودم باورم نمی شد.یقین داشتم این سرکه ی مرغوب و ترش ،حاصل زحمت من نیست.هر کاری که نتیجه می داد،علتش توکل و توسل بود.از آن به بعد ،پاییز که می شد ،بساط ترشی اندازی ما هم به راه بود.گل کلم و سیب ترشی و کلم پیچ و بادمجان و سبزی ترشی و سیر و هر چیزی را که لازم بود ،از میدان تره بار می خریدیم ،خرد می کردیم ،می شستیم و می گذاشتیم تا خوب خشک شوند.بعدش هم با سرکه و ادویه مخلوط می کردیم و دبه های بزرگ آبی رنگ ،بار وانت می شد و می رفت جهاد .ما هر ماشین را با سلام و صلوات بدرقه می کردیم.
دیدم این طور نمی شود هر بار برای خشک کردن مواد ترشی لنگ بمانیم رفتم سراغ رختخواب ها ریختمشان وسط اتاق و به فاطمه و مریم سپردم با احتیاط ملافه هایشان را در بیاورند ملافه ی رختخواب های دم دستی کنار دستی را که برای مهمان بود حسابی داخل آب و صابون چنگ زدم و بعد هم انداختم جلوی آفتاب.
بعدازظهر هم ملافه ها را تا زدم و دادم دست یکی از خانم ها و گفتم بگذارد پیش پارچه های آبگیری تا به وقتش معطل نمانند.مواقعی که فهمید چه کار کرده ام دستش را گذاشت جلوی دهنش و گفت:اه اه اشرف سادات چی کار کردی؟چرا به ما چیزی نگفتی؟گفتم :چی می گفتم؟مگه تو خونه هاتون دیگه پارچه و دستمالی مونده؟هر کی هر چی داشته آورده ،ولی بازم کارمون راه نمی افتاد حالا جنگ تموم شد اگه من زنده بودم ،دوباره ملافه شون می کنم .غصه داره مگه؟
این چیزها برای من غصه نداشت .تمام زندگی ام زیر دست در و همسایه و فامیل و بچه ها بود.یک بار فکر نکردم این فرش ها این قدر پا خوردند و سبزی و دبه و سبد و لگن رویشان کشیده شد و کثیف شدند فقط حواسم به پاکی و طهارت بود هر کسی که توی این خانه رفت و آمد داشت ،نماز خوان بود ولی نه از خانه و زندگی ،نه از آسایش خودم و بچه هایم،و نه عمر و جوانی ام.چیزی دریغ نداشتم .می گفتم بریز و بپاش شد ،فدای سر یکی از آن بسیجی های کم سن و سال و تازه داماد،تمیز می کنیم سرپا می شویم.
غصه ام یک جای دیگر بود هی می گفتم:خدایا چرا من مرد نشدم؟
#ادامه_دارد.....❣️
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_شهدایی💫
#مرکز_فرهنگی_خانواده_آذربایجانشرقی
💞@MF_khanevadeh
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_نه اکنون که ابن زیاد خون آشام، به کوفه آمده است و قصد دارد که یاران
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_پنجاه
روز دیگری پیش رو است. گویی آن قدر باید برویم تا از ابن زیاد خبری برسد. حُرّ نگاهش به جاده است. چرا نامه رسان ابن زیاد نیامد؟
همه چشم انتظارند و لحظه ها به سختی می گذرد.
امام که هدفش هدایت انسان ها است، به سپاه کوفه رو می کند و می فرماید:
ای مردم! پیامبر فرموده است:《اگر امیری حرام خدا را حلال کند و پیمان خدا را بشکند و مردم سکوت کنند، خدا آنها را به آتش دوزخ مبتلا می کند》و امروز یزید از راه بندگی خدا خارج شده است.
مگر شما مرا دعوت نکردید و نامه برایم ننوشتید تا به شهر شما بیایم؟ مگر شما قول نداده بودید که در مقابل دشمن مرا تنها نگذارید؟ اکنون چه شده که خود، دشمن من شده اید؟ من حسین، پسر پیامبر شما هستم.
سکوت تمام لشکر را فرا گرفته و سرها در گریبان است. در این میان گروهی هستند که نامه هایی را با دست خود نوشته اند و امام را به کوفه دعوت کرده اند، امّا هیچ کس جواب نمی دهد.
سکوت است و هوای گرم بیابان!
امام به سخن خود ادامه می دهد:《اگر شما پیمان خود را با من می شکنید، کار تازه ای نکرده اید، چرا که پیمان خود را با پدر و برادرم نیز شکسته اید》.
باز سکوت است و سکوت. امام رو به یاران خود می کند و دستور حرکت می دهد. هیچ کس نمی داند این کاروان به کجا می رود.
**
امروز دوشنبه بیست و هشتم ذی الحجّه است. کاروان تا پاسی از عصر به حرکت خود ادامه می دهد. بیابان است و زوزه باد گرم.
آن دور ترها درختان خرمایی سر به فلک کشیده، نمایان می شوند. حتما آب هم هست.
به حرکت خود ادامه می دهیم و به "عُذَیب" می رسیم. اینجا چه آب گوارایی دارد. آب شیرین و درختانی با
صفا!
خیمه ها بر پا می شود. لشکریان حرّ نیز کنار ما منزل می کنند.
صدای شیهه اسب می آید. چهار اسب سوار به سوی ما می آیند.
امام حسین 'علیه السلام' با خبر می شود و از خیمه بیرون می آید. کمی آن طرف تر، حرّ ریاحی هم از خیمه اش بیرون می آید و گمان می کند که نامه ای از طرف ابن زیاد آمده است و از این خوشحال است که از سرگردانی رها می شود.
_ شما از کجا آمده اید و این جا چه می خواهید؟
_ ما از کوفه آمده ایم تا امام حسین 'علیه السلام' را یاری کنیم.
🖤شبتون حسینی، التماس دعا
💞کانال مرکز فرهنگی خانواده آ.شرقی
🌐http://shamiim.ir
════༻💓༺════
💞@MF_khanevadeh