💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
✨💫✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_پنجاه_یک چرا من الان باید اینجا باشم؟چرا نمی تونم اسلحه دستم بگیرم رو د
#تنها_گریه_کن
#قسمت_پنجاه_دو
خوراک ساده ای مثل آش یا عدسی می پخت حتی اگر خانه ی خودشان نمی شد مواد خام یا نیم پز را با خودش می آورد و روی گاز می گذاشت ،اصلا خانه ی من و تو نداشت .مردم با هم مهربان بودند همه به هم نزدیک و با هم ندار بودیم .کسی به کسی فخر نمی فروخت زیر سایه ی جنگ ،دست به دست هم داده و خانه یکی شده بودیم.
مردهایمان جبهه بودند ،خودمان دور هم را گرفته بودیم و موقع بیماری یا دلتنگی یا احتیاج به هم دلداری می دادیم و کسی دست تنها نمی ماند نگذاشتیم زندگی بین سختی و سیاهی جنگ گم شود دختر،عروس کردیم بچه های کوچک را کنار هم بزرگ کردیم و هر چه می توانستیم دلمان را محکم کردیم تا مردمان غصه ی ما را نخورد و پشتش قرص باشد.با این حال جنگ بود،اسیری و مجروحیت و شهادت داشت و غم که هجوم می آورد ،اول جهان زن را فتح می کند ما نمی خواستیم تسلیم شویم برای همین ،شب های چهارشنبه دعای توسلمان هم به راه بود ،دل نگرانی و بی خبری در خط به خط دعا حل می شد و جایش را صبر و امید می داد اصلا انگار توان جسمی مان هم بعد دعا بیشتر می شد .دیگر هیچ کداممان زن های خسته ای نبودیم که دست و بالمان از زیادی کار زق زق می کرد اما هر گوشه را که می گرفتیم و خلوت می کردیم ،چند طرف دیگر شلوغ بود .وقت و بی وقت ،رفت و آمد داشتیم .خلوتی خانه و خالی بودن روی فرش و پله و حیاط را خیلی وقت بود فراموش کرده بودم.انگار خانه و زندگی من تا بوده،همین شکلی بوده،در جریان و رونده گاهی کار این قدر زیاد بود که شب می رفتم در خانه همسایه ها،مردهایشان را می کشاندم پای قند شکن ها ،بالاخره مرد یک دست بیندازد به قیچی و تند تند قند حبه کند کجا و قوت دست زن کجا خدا خیرشان بدهد ،رویم را زمین نمی انداختند ،می گفتم حالا که منطقه نرفتید ،پشت جبهه کمک بدید تا بی نصیب نمونید دو سه تا از مردها و خانم هایشان می آمدند و تا دیر وقت چراغ خانه ی ما روشن بود آن روزها کمک و خدمت ،جزو زندگی عادی مردم بود.
صدای حاج حبیب حتی وقتی خودش نبود ،یکی دو جا مدام زیر گوشم زنگ می خورد هر وقت خانه بود ،سفارش می کرد و می گفت:خانم سادات خودتون می دونید چی کار کنید دیگه روی حق الناس خیلی حساس بود سطل قند خانه را می آوردم و اندازه ی یکی دو کیلو قند می ریختم روی سفره می گفتم کار است ،یک دفعه کسی دست انداخته و یا چایی اش ،یک حبه از این قند ها خورده یا گرد و خاکش پخش شده روی سفره و این طرف و ان طرف ،مدیون نشویم .قندها را توی پلاستیک های بزرگ بسته بندی می کردیم ،یک گوشه می چیدیم و رویش را می پوشاندیم .
گونی های هویج آن قدر زیاد بودند که یک طرف حیاط را می گرفتند شمارشش از دستمان در می رفت .هویج ها خیلی ریز خرد می کردیم و با خاکه قند ،مربای هویج درست می کردیم. همه شیشه های خالی که از فامیل و در و همسایه جمع شده بود ،حالا پر از مربا بودند .نمی دانستیم چقدر طول می کشد تا به دست رزمنده ها برسد .
#ادامه_دارد....
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_شهدایی🌙
#مرکز_فرهنگی_خانواده
💞@MF_khanevadeh