eitaa logo
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
1.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
106 فایل
💙همراهیتان موجب افتخار ماست 💙 💑خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا🌹 #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇💚 @admin1_Markaz لینک کانال 💚 @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
✨💚✨💚✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_چهل_و_هشت پولش امانتی مردم بود در دست من ما هم دو سه نفری با هم مشورت و
✨💫✨✨💫✨ گاهی کارم را که تمام می کردم دست به کمر و خسته،با چشم هایی که از بی خوابی می سوخت .می رفتم بالای سر بچه ها و توی خواب تماشایشان می کردم.از دلم می گذشت خدایا منو ببخش اگه از بچه های خودم کم می ذارم.خودت شاهدی که از صبح تا شب رو پا بند نیستم،بلکه به درد اسلام بخورم.مردها،زن و بچه شونو گذاشتن رفتن،مادرها پاره های دلشون رو راهی کردن جلوی گلوله.اونا رفتن وسط آتیش تو گرما و سرمای بیابون دارن می جنگن.من و بچه هام سقف بالا سرمونه.فرش زیر پامون.آبمون سرده ،نونمون گرم.حالا یه روز کمتر ،یه روز بیشتر،یه روز زودتر،یه روز دیرتر ولی لنگ نمی مونیم.شاهد باش من به خاطر رضای تو دارم این همه نفس می زنم.می رفتم توی آشپزخانه و بی سر و صدا کارهای خانه را سامان می دادم .همه ی بچه ها همیشه ماکارونی دوست داشته اند .کنار جمع و جور خانه و لباس شستن ،یک قابلمه ماکارونی دم می گذاشتم و از تصور برق چشم های محمد و مریم و فاطمه که فردا کارش سبک بود قند توی دلم آب می شد حالا بماند که بچه ها از مدرسه آمده و نیامده ،کیف را می انداختند یک گوشه و اصرار می کردند کاری دستشان بدهم تا کمک حالم باشند. یک شوری به جان همه بود،نگفتنی ،کسی منتظر نبود کاری مربوط به او باشد تا قدم پیش بگذارد،کار که روی زمین بود،همه خودشان را مسئول می دانستند .منتظر خواهش و بفرما نبودند،ولی خودم بعضی وقت ها نفس کم می آوردم.سنگین شده بودم همسایه ها خیلی حواسشان جمع بود نمی گذاشتند کار سنگین به عهده بگیرم هی می گفتند:تو بگو ما خودمان انجام می دیم تا یه جایی می شد ولی یک جاهایی حساب می کردم تا بخواهم بگویم ،خودم دست می اندازم و تمام می شود.من هم که بچه ی اولم نبود،می دانستم کی استراحت کنم ،کی و چطور کار کنم که طفل معصومی که در راه داشتم آسیب نبیند مدارا کردم. دی ماه سال ۱۳۶۰ زهرا به دنیا آمد .حاج حبیب چند روز بیشتر توی خانه نمی ماند قبل از جنگ ،مدام برای کار،این شهر و آن شهر می گشت.با شروع جنگ هم ،مقصد مسافرت های همیشگی اش شد جبهه هر گوشه که کاری داشتند،از ساخت نانوایی و تنور و سرویس بهداشتی عمومی بگیر تا تدارکات و رساندن کمک های مردمی حاج حبیب و دوستانش خودشان را می رساندند از سرمای کوه و گرمای دشت بیابان گریزی نداشتند اسم و رسم منطقه برایشان فرقی نمی کرد ،فقط می خواستم برای رزمنده ها قدمی بردارند. بعد از به دنیا آمدن زهرا هم همین بود.کمی که خیالش راحت شد ساکش را برداشت و رفت.من هم به بهانه ی زایمان ،خودم را از تک و تا نینداختم. یک بار به صرافت افتادم سرکه بیندازم این چیز عجیبی نبود آن زمان برای مصرف خودمان ، اندازه دستم بود،اما وقتی آستین هایم را بالا زدم و گفتم برای جبهه ترشی بگذاریم و سرکه اش را هم خودمان آماده کنیم.... .....❣️ 💫 💞@MF_khanevadeh
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#رمان_هفت_شهر_عشق #قست_چهل_و_هشت اگر امام، سخن حرّ را قبول نکند و نخواهد به سوی مدینه بازگردد، بای
اکنون که ابن زیاد خون آشام، به کوفه آمده است و قصد دارد که یاران امام حسین 'علیه السلام' را قتل عام کند، کیست که حسینی باقی بماند؟ اینجاست که دین داران نایاب می شوند. بعد از سخنان امام، اکنون نوبت یاران است تا سخن بگویند. این زُهیر است که بر می خیزد با اینکه فقط پنج روز است که حسینی شده، امّا اولین کسی است که سخن می گوید:《ای حسین! سخنان تو را به جان شنیدیم. به خدا قسم اگر قرار باشد میان زندگانی جاوید دنیا و کشته شدن در راه تو، یکی را انتخاب کنیم، همانا کشته شدن را انتخاب خواهیم کرد》. چه کلام زیبا و دلنشینی! هیچ کس باور نمی کند این همان کسی است که پنج روز قبل، شیعه شده و به کاروان عشق پیوسته است. چه شده که او این قدر عوض شده و این گونه، گوی سبقت را از همه ربوده است و از عشق و وفاداری خود سخن می گوید. اکنون نوبت بُرَیر است، او از جا بر می خیزد. آیا او را می شناسی؟ او معلّم قرآن کوفه است. محاسن سفید و قامت رشیدش را نگاه کن! او چنین می گوید:《ای فرزند پیامبر! خداوند بر ما منّت نهاده که افتخار شمشیر زدن در رکاب تو را نصیب ما کرده است. ما آماده ایم تا جانمان را فدای شما کنیم》. اشک در چشمان این پیرمرد حلقه زده است. آری! او خوب می داند که در تاریخ، دیگر این صحنه تکرار نخواهد شد که تمام حقیقت، این گونه غریب بماند. ** کاروان در بیابان های خشک و بی آب، به پیش می رود. این جا نه درختی است و نه آبی! اکنون به سرزمین "بَیضه" می رسیم. کاروان در محاصره هزار جنگ جو است. مهمان نوازی مردم کوفه شروع شده است. خورشید غروب می کند و هوا تاریک می شود. امام دستور می دهد که همین جا منزل کنیم. خیمه ها برپا می شود و سپاه حرّ هم که به دنبال ما می آیند همین جا منزل می کنند. آنها تا صبح نگهبانی میدهند و مواظب این کاروان هستند. آخر این سفر تا کجا ادامه خواهد داشت؟ سفری به مقصدی نامعلوم! 🖤شبتون حسینی، التماس دعا از تمامی عزیزان داریم بخصوص دوستانی که در عتبات عالیات تشریف دارند لطفا نائب الزیاره باشید 🙏 💞کانال مرکز فرهنگی خانواده آ.شرقی 🌐http://shamiim.ir ════‌‌‌‌༻‌💓༺‌‌‌════ 💞@MF_khanevadeh