#خاطره
«از آن دست بچههایی بود که میخواست از قاشق و چنگال و قوطی کبریت و حتی درخت به راز اختراع رادیو و تلگراف و برق پی ببرد. از همان کودکی بسیار باهوش و کنجکاو بود.»
-تویی که نشناختمت
[خاطرات شهید فخری زاده]
🇮🇷|@mfakhrizadeh_ir|
#خاطره
«از بچگی به مسائل فنی علاقه داشت. یادم است پدرش یک رادیوی خراب از تهران آورده بود. رادیو لامپی بود. با بابایش نشسته بودند یکی یکی این لامپها و قطعاتش را نگاه میکردند. شش سالش بود اما مثل یک تعمیر کار حرفهای سعی میکرد صدای رادیو را در بیاورد...»
-تویی که نشناختمت
[خاطرات شهید فخری زاده]
🇮🇷|@mfakhrizadeh_ir|
#خاطره
🔸«محسن از بچگی جذبه خاصی داشت. پنج شش سالش بود وقتی در جمع بزرگسالها مینشست. همه به او احترام میگذاشتند؛ چون رفتار و گفتارش طوری نبود که مزاحم جمع باشد.
🔸آنها در خانه شان دورهای داشتند که به آن «سیاره» میگفتند سیاره جلسهای بود که جمعی از آشناها و همسایهها و هم محلهایها مینشستند و یک آقای روحانی احکام نماز و روزههایشان را میگفت قرآن میخواند و حمد و سورهشان را تصحیح میکرد.
🔸در یک جمع حدود شصت نفره که نشسته بودیم محسن ما که شاید پنج سال بیشتر نداشت تنها کسی بود که غلط نخواند. حتی من که سه سال بزرگتر از او بودم و مکتب رفته بودم یکی دو تا غلط داشتم.»
-تویی که نشناختمت
[خاطرات شهید فخری زاده]
🇮🇷|@mfakhrizadeh_ir|