أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ..!
جمعه موعود نزدیک است
و سربازان طریقالقدس آمادهاند
از کربلا راهی قدس شوند ...
#القدس_لنا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#راه_قدس_از_کربلا_میگذرد
💠 @bank_aks
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۰)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
نیم ساعت بعد سوار تویوتاهای تیپ شدیم و به مقر جدیدمان، ساختمانی دو طبقه در جنوب شرقی فاو رفتیم. نزدیک مغرب بود که به کنار ساختمان رسیدیم. حس کارآگاهی ام باعث شد تا چرخی دور ساختمان بزنم و سر و گوشی آب بدهم. آیفایی عراقی جلو ساختمان بود که زیرش یک جسد عراقی با مغزی متلاشی شده دراز به دراز افتاده بود. چهار طرف ساختمان پر بود از جنازه های عراقی. معلوم بود آنجا مقری بوده و نبردی سنگین در میان بوده است. به طبقه دوم و سپس پشت بام رفتم. در نگاه اول پایه تیربار معلوم بود، اما خود تیربار نبود. جلوتر رفتم. تیربارچی عراقی مرده دمر روی گونی های سنگر افتاده بود و خطی از خون روی گونی ها و زمین خشک شده بود. از این بلندی، شهر فاو که چند روز پیش به دست رزمندگان اسلام آزاد شده بود، کما بیش دیده می شد. پایین آمدم و در آن تاریکی مطلق داخل ساختمان، نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم و آماده خواب شدیم!
زیلویی برزنتی بر کف اتاق پهن بود. نفری یک پتو به ما داداند. صداهای انفجار از دور و نزدیک شنیده می شد. گه گاه صدای رگباری کوتاه هم از ساحل یا دورتر به گوش می رسید. در این اتاق بیست و چهارمتری حدود بیست نفر از بچه های واحد طرح و عملیات و اطلاعات دراز شدیم تا خستگی یک روز پر اضطراب را از تن درآوریم. هنوز پهن زمین نشده بودم، به علی که کنارم دراز شده بود گفتم: از این همه ساختمان چرا ما را به این جای پرت آورده اید؟!
گفت: نمی دانم. راستش من هم از اینجا خوشم نمی آید. مخصوصاً از این پنجره، احساس خوبی ندارم!
بیسیم پی.آر.سی روی طاقچه پنجره ای بود که رو به خانه بغلی بود. گفت: اینجا را حسن ترک پیدا کرده ولی این پنجره..
حرفش را قطع کردم و گفتم: چرا از این پنجره بدت می آید، از کل ساختمان بدت بیاید. دورتا دورمان را جنازه گرفته. آخر این هم شد مقر اطلاعات!
- حسن به زحمت اینجا را پیدا کرده، آن هم میان این همه تیپ و لشکر. خوب نیست ایراد بگیریم. الان هم که هوا تاریک شده و کاری نمی شود کرد.
خوابم نمی برد و مشوّش و مغشوش بودم. شاید چشم علی آقا داشت گرم خواب می شد که پرسیدم: علی آقا! اینجا پاک سازی شده؟
گفت: فکر نمی کنم، نمی دانم.
حسن ترک که صدای مرا شنیده بود، خیلی آرام و خونسرد گفت: برادر جام بزرگ! نگران نباش. با خیال راحت بگیر بخواب. نیروهای خودی همین بغل دست ما هستند.
من که غروب وارد منطقه شده بودم و اصلاً توجیه نبودم، فکر می کردم حسن واقعاً ساختمان بغلی را می گوید. در حالی که منظور او نیروهای آن سوی اروند در خسرو آباد بودند که به گفته او مراقب ما هستند!
بعد هم اضافه کرد: حالا اگر نگرانی، زحمت بکش شیفت بندی کن و بچه ها نوبتی نگهبانی بدهند.
وقتی دیدم دستی دستی برای خودم کار درست کرده ام، به حسن ترک گفتم: راستش من شب قبل را هیچ نخوابیده ام، اگر الان سرم را بگذارم روی زمین چنان خوابم می برد که این مرده های عراقی به من بگویند احسنت یا اخی! ولی اگر می خواهید نوبت بندی کنید، من هم در خدمتم، نوبتم شد بیدارم کنید، ولی من مسئولیت قبول نمی کنم..
بالش نداشتیم. پوتین ها را زیر سر گذاشتیم. زیپ بادگیر را تا بالا کشیدم و کلاهش را بر سرم گذاشتم. هوای بهمن ماه به شدت سرد بود و زمین نمناک. یک لای پتو را گذاشتم زیرم و یک لایش را کشیدم رویم مثل یک نان ساندویچی و خودم را یک وری کردم تا پتو رویم را خوب بپوشاند. پاهایم از سرما مور مور می کرد. به هر طرف می غلتیدیم، آن طرف یخ می کرد.
سعید صداقتی بغل دست من خوابیده بود، گفت: من خیلی سردم است.
گفتم: خوب من هم می چایم!
- نه واقعاً من خیلی خیلی سردم است!
- پس بیا دو تا پتو را فقط بیندازیم روی مان.
سر و صدای توپ و خمپاره قطع نمی شد. هیچ کس از سرما خوابش نبرده بود، ولی کسی چیزی نمی گفت. سعید که دو تا پتو هم افاقه اش نکرده بود، مرتب وول می خورد و می گفت: مُردم از سرما!
گفتم: سعید ترسیدی ها!
- نه تو بمیری، نترسیده ام، یک جوری ام!
- تو بمیری بد جوری ترسیده ای، حالا می اندازی به گردن سرما و پتو.
علی آقا هم که از سرما و سر و صدای ما و توپ و خمپاره خوابش نبرده بود، گفت: پتوهایتان را روی هم بیندازید، گرم می شوید و خوابتان می برد.
گفتم: انداختیم، ولی سعید نمی دانم ترسیده یا مشکل دیگری دارد، بدجوری می لرزد.
از قدیم گفته اند تعارف بگیر نگیر دارد، از زبانم پرید که علی آقا، ببریمش اورژانس؟
علی آقا از خدا خواسته گفت: آره آره ببرید، ببرید.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۰)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
حرفی زده بودم. نه می دانستم اورژانس کجاست، نه مسیر آمده را بلد بودم. چاره ای نبود. اگر ما می رفتیم شاید این خلق الله یک چرتی می زدند. علی آقا پیشنهاد داد برای تامین، یک نفر با خودتان ببرید.
هادی فضلی کلاش اش را برداشت و اعلام کرد. من شدم راننده، سعید وسط و هادی هم عقب موتور تریل ۱۲۵، اسلحه به دست و آماده، سوار شدیم. موتور و چراغ ها را روشن کردم و راه افتادیم. برای این که راه را گم نکنیم، تاسیسات در حال سوختن روبه رو را شاخص قرار دادم. باید طوری برمی گشتیم که تاسیسات سمت چپ مان قرار می گرفت. هر ده دقیقه یک بار، نمی دانم چه طور می شد پالایشگاه شعله ور تر می شد و دوباره فروکش می کرد.
در راه هر دو سه متر، به چاله یا برآمدگی می خوردیم و موتور حالت پرشی و شیرجه ای پیدا می کرد و من باید با مهارت آن را جمع می کردم. سعید گفت: پدرمان را درآوردی، چرا این جوری می بری؟ دل و روده ام درآمد!
عمو هادی گفت: لابد چاله توپ است که جاده را شخم زده.
راه را که مطلقاً بلد نبودیم، تاریکی هم مزید علت بود.
از کسی پرسیدم: برادر! اورژانس کجاست؟
گفت: همین کنار است!
چقدر خوشحال شدم از این نشانی دادن. الحمدالله رسیده بودیم. سعید به شدت می لرزید. نگه داشتم. آنها پیاده شدند. موتور را خاموش کردم، روی جک زدم و با هم به داخل اورژانس رفتیم. دکتر او را معاینه کرد و بلافاصله گفت: ایشان شیمیایی شده!
پرسید: روز اینجا بودی؟
سعید از کسانی بود که زودتر از ما به فاو آمده بود، گفت: بله!
دکتر گفت: باید بروی عقب.
من که از آن ساختمان لعنتی و جنازه های دور و برش حال خوشی نداشتم، از خدا خواسته به عمو هادی گفتم: من سعید را می برم عقب و فردا صبح برمی گردم مقر. تو موتور را بردار و برو.
عمو هادی گفت: نه تو به موتور واردتری. مسیر را هم که بلدی. تو برو مقر. من می برمش.
و تعارف بالا گرفت. سعید هم سخت می لرزید و با چشم های خمار و قرمز و لب های بسته ما را نگاه می کرد. دکتر آب پاکی را ریخت روی دستمان و گفت: آقا جان، دعوا نکنید، ایشان اینجا می ماند. قایق را که به شما نمی دهند یک نفری با خودت ببری. شهدا و زخمی ها را که آوردند، او را هم با آنان تخلیه می کنیم عقب. شما بفرمایید، نگران نباشید.
باید برمی گشتیم. اما از کجا به کجا، نمی دانستم. یاد شعر معروف مولوی افتادم که می گوید:
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم!
گفتم: عمو هادی! تو می دانی از کدام مسیر آمده ایم!
گفت: نه ناسلامتی تو رانندگی کردی، تازه من حواسم به چپ و راست نخلستانها بود که عراقی ها جلوی مان سبز نشوند.
- من رانندگی کردم درست، ولی الله بختگی آمدم. من که ده بار این راه را نیامده ام. بار اولم بود.
حیران و ویلان بودیم. عمو هادی فکر کرد و گفت: یادت هست عصری که آمدیم رفتیم به مقر عراقی لب اروند؟
- آره.
- برویم آنجا، من از آنجا مسیر را بلدم!
رفتیم و مقر را پیدا کردیم. پرسیدم خوب حالا چه کار کنیم؟
گفت: هیچی موتور را خاموش کن. می رویم در همان اتاق اتوبوسی می خوابیم وصبح برمی گردیم مقر!
اتاق اتوبوسی خالی خالی بود، اما نه پتویی، چیزی، زیراندازی. گفتم: هادی جان نگران نباش الان می روم پتو پیدا می کنم. اینها دو سه شبه اینجا هستند لابد پتوی اضافی دارند که به ما بدهند.
پرسان پرسان یک پتو دادند. باید به اتاقهای دیگر هم سرک می کشیدیم بلکه یکی دو تای دیگر گیرمان می آمد. خاک و زباله همه جا را برداشته بود. در آن تاریکی متوجه دو برجستگی روی زمین شدم. خم شدم و آنها را لمس کردم و برداشتم. باورمان نمی شد، دو تا کیسه خواب پَرِ ظاهراً کرم رنگ!
برگشتم و گفتم: عمو هادی خدا رساند، دو نفریم، دو تا کیسه خواب!
گفت: مال کسی نباشد؟
- بر فرض هم که باشد اینها همه چیز دارند ما بی کس و کاریم.
پتو را پهن کردیم زمین و رفتیم داخل کیسه هاو در اتاق را هم بستیم که موج مستقیم انفجار به ما نخورد. داشت خواب به سراغمان می آمد که کسی صدا زد: دو تا کیسه خواب کسی ندیده، بابا کیسه خواب ما کو؟
عمو هادی گفت: چه کار کنیم؟
گفتم: هیچ صدایش را در نیاور. کیسه خواب نشد پتو دارند که!
او در اتاق ما را باز کرد، نگاهی انداخت. چون فضای اتاق تاریک بود متوجه نشد یا اگر شد، با بزرگواری چیزی نگفت و رفت. باز هم خواب از سرمان پرید. در کیسه خواب غصبی خوابمان نمی برد. گفتیم و خندیدیم. نماز صبح را خواندیم و زدیم بیرون. در راه دیدیم آن دست اندازها چاله توپ و خمپاره نیست. جنازه های عراقی است که در جاده افتاده و ما دیشب از روی آنها عبور کرده بودیم، درست مثل سرعت گیرهای کف خیابان ها!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸 یاسر
بعد از انقلاب که شدندی و شروع جنگ .. در مسجدی فعالیت داشتیم . تعدادی از انجمن حجتیه هم که بسی ظاهر الصلاح بودندی و مقید به نوافل و مستحبات و گریز از مکروهات و حتی شلوار را نشسته می پوشیدندی و آب را نشسته در سه جرعه می نوشیدندی... وبال ما بودندی ..
روزی در جمع بحثی در رابطه با حضور در
جنگ شدندی .. و احمد آقای داستان ما که سردمدار آنان در متابعت بودندی افاضه فرمودند که.... شمایان ابتدا به ساکن باید عوالم جهاد اکبر بگذرانید
و پس آنگه قدم در دیار جهاد اصغر
بگذارید ..
من نیز که زبانی به درازای تاریخ
دارم . شیخ را ندا دادم که ای بزرگ
تا ما بدان راه صعب پای گذاریم و
از هفت خان آن بگذریم... دیر
خواهد گردید و دشمن ما را از پای
خواهد در آورد...
و او نگاه عاقل اندر ...... نمود و شلوار
به نشستن در پای کرد و برخاست تا
برود که خشمی طوبی گونه مرا در خود فشرد و تاب نیاورده، اورا با سر
از صحن مسجد به بیرون افکندم ..
و این شد که راه به دیار جهاد اکبر
نیافتم ....
اما ندانم چگونه این چندین سال در راه ماندم ... و ره سپردم ...
و شاید به یمن همان ضربتی بود که به آن نابخرد وارد آوردم ...🤔
خدای عزوجل مرا بیامرزد ...
آمین 😂😂😂
@mfdocohe🌸
🌸 گریه و خنده
مدت زیادی بود که خبری از عملیات نبود، گرمای هوا همه را کلافه کرده بود؛ بر و بچههای تیپ 25 کربلا، هر کدام خودشان را مشغول میکردند تا گرما رو کمتر حس کنند، یک عده نامه مینوشتن، یک عده فوتبال و والیبال بازی میکردن عدهای هم به کارهای دیگر سرگرم بودند؛ یک عده هم طبق معمول مشغول راز و نیاز بودند.
سید عبدالرضا جزو این دسته بود؛ عابدین (شهید سیدعابدین حسینی) همیشه به همین خاطر سر به سر عبدالرضا میگذاشت و میگفت «عبدالرضا! این همه نماز نخون یک وقت نورانی میشی بعدش شهید میشی ها؛ و با لهجه شیرینی می گفت،
"من حوصله گریه برای تو رو ندارم. اصلاً وقتی شهید بشی یادت که بیفتم به جای گریه خندهام میگیره"
معمولاً سید عابدین به اینجاهای صحبتش که میرسید بقیه هم با او همصدا میشدند و سر به سر عبدالرضا میگذاشتند و می خندیدن، ولی عبدالرضا دستبردار نبود.
@mfdocohe🌸
﷽ قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ
الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ
قطعاً مؤمنان رستگار شدند
همان كسانیكه در نمازشان خشوع دارند
#مومنون_آیه۱و۲
#نماز_سفارش_یاران_آسمانی
💠 @bank_aks
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۱)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
[وقتی برگشتیم] علی آقا جلوی مقر ایستاده بود. تا ما را دید، پرسید: کجا رفته بودید؟
ماجرا را تعریف کردیم. گفت: مگر شما شب نیامدید و دوباره رفتید؟
با همگفتیم: نه! شب را ماندیم در مقر لشکر کربلا.
یک دفعه علی آقا گفت: یالّا یالّا اسلحه ها را بردارید. لابد آنها که دیشب آمدند اینجا، عراقی بوده اند! همه ساختمان های اطراف را بگردید.
چند نفر کنار ساختمان ها آماده ایستادند. از آن پنجره به داخل حیاط بغلی رفتیم و از خانه های اطراف سیزده عراقی را اسیر کردیم. کاشف به عمل آمد که خانه بغلی ما مقر عراقی ها بوده و دوستان آرام آرام کنار همسایه شان خوابیده بودند!
اسرا را که منتقل کردیم، علی آقا گفت: دیشب ما فکر کردیم شمایید که آمده اید.
گفتیم: پتوهایتان هست بروید بخوابید سرجای تان. عراقی ها که این صحبت ها را می شنوند، گمان می برند که ما نگهبان گذاشته ایم، می ترسند اقدامی بکنند بی سر و صدا می روند ساختمان های اطراف. باور کنید اگر یک نارنجک می انداختند بیست نفرمان لت و پار میشد.
از روز قبل دست شویی نرفته بودیم! استفاده از آب های کیسه ای هم برای طهارت حرام اعلام شده بود. بدجوری پیچ و تاب می خوردیم، ولی کسی دم بر نمی آورد. به سرم زد بروم شاید توالتی و آبی پیدا و خودم را خلاص کنم. شهر کامل پاک سازی نشده بود و خطر در کمین بود. اسلحه برداشتم و در اطراف جست و جو کردم. نزدیکی های مسجد جامع منبع سه چهار هزار لیتری فلزی مکعبی دیدم. در آن کامل بسته بود و احتمال آلودگی و سمی بودن آن نمی رفت. کمی از آن چشیدم خوب بود. حالا آب بود و آفتابه نبود. گشتم و خوش بختانه آفتابه هم پیدا کردم. در خانه ای باز بود، با احتیاط رفتم داخل و اسلحه را در کناری گذاشتم. کمر بند را باز کردم و در حین عملیات متوجه صدایی شدم. هراسان خود را گربه شور کردم و به دنبال صدا گشتم. گفتم شاید باد دری را تکان داده است، اما دوباره صدا آمد. دقیق شدم، ناگهان یک نفر سرک کشید و غیب شد.
گفتم بروم داخل، دوباره با خودم گفتم: پسر تو می خواهی تنهایی بروی داخل، چه کاری از دستت بر می آید؟ شاید چند نفرباشند، شاید...
دویدم بیرون و به بچه ها گفتم: مژده مژده! اولاً آب پیدا کردم. می دانم از دیروز خودتان را هلاک کرده اید. بیایید بروید دست شویی. دوماً به احتمال چند تا عراقی هم در مشتمان هستند!
یکی گفت: خبر اول از خبر دوم بهتر بود. الهی همیشه خوش خبر باشی.
یکی دیگر گفت: بابا جان تو جلوی چشم هایت را خون گرفته بوده، عوضی دیدی، خیالاتی شده ای.
گفتم: به قول سعید، تو بمیری خیالاتی نشدم. خودم با چشم های خودم دیدم. تازه چشم هایم هم باز شده بود!
عمو هادی، کریم مطهری، قاسم هادی ئی و دو سه نفر دیگر اسلحه ها را برداشتیم و وارد ساختمان شدیم. دو نفر داخل رفتند و چند نفر دم در ماندند. آهسته وارد حیاط شدیم. سنگ پرت کردیم و صدا زدیم، اما هیچ حرکتی یا صدایی نیامد. پرسیدند مطمئنی، همین ساختمان بود؟
گفتم: آره مطمئنم، مگر می شود جای به این مهمی را فراموش کنم؟
بیشتر که گشتیم، فقط ته سیگار و نان پیدا کردیم، اما به قول خودشان مژده ی اول از دومی مهم تر بود و این خبر مهم زبان به زبان گشت و همه رفتند و در آنجا سبک بال شدند!
چشم هایمان که باز شد به بالای گل دسته های مسجد جامع فاو رفتیم و اروند شهر فاو و خلیج فارس را سیر کردیم و لذت بردیم.
علی آقا که چند تا سنگر جدید پیدا کرده بود، به ما ماموریت داد آنجا را نظافت کنیم. من، صادق نظری، محسن محسنی و قاسم هادی ئی از ساعت نه صبح تا عصر جان کندیم تا آن آشغال دان را تمیز کردیم. چریده و ریخته بودند. هر آشغالی که فکر میکنی در آنجا دیده می شد! صادق می گفت: از این بعثی ها کثیف تر هم هست؟ ببین اینجا به همه چیز شباهت دارد الّا جای آدمیزاد.
با هر زحمتی بود سنگر آماده شد. بچه ها آمدند و مستقر شدند. نفهمیدم سعید صداقتی کی و چه جوری برگشته بود که فردا صبح با علی آقا رفته بود خط. خیلی زود سعید برگشت و مرا هم با خودش برد برای شناسایی مسیرهای انتقال گردانها به خط مقدم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۲)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
از جمله نیروهای اطلاعات که علی آقا آنها را به گردانها مامور کرد، قوی دست بود. او بعنوان بلدچی یکی از گردانها، در ورودی فاو نرسیده به تاسیسات نفتی بر اثر بمباران به شهادت رسید. سه جاده اصلی و مهم از فاو به شهرهای مجاورش شروع می شد، فاو- ام القصر، فاو- بصره و فاو- البحار. ما از جاده ی فاو - ام القصر به جلو رفتیم. در راه بازگشت از خط در نزدیک شهر در حالی که سوار موتور بودیم با آر پی جی به طرف ما شلیک شد. از سعید پرسیدم: صبح با علی آقا آمدید اینجا نیروی عراقی دیدید؟
گفت: نه.
- پس این آر پی جی چی بود زدند؟
- نمی دانم.
توپ خانه و هواپیماهای عراقی مرتب منطقه را زیر آتش و بمباران داشتند و البته معلوم بود که هدف مشخصی هم ندارند و کور می زنند. کنجکاو آر پی جی شدم. کسی به ما شلیک نکرده بود، بلکه ترکش به انبار آر پی جی عراقی ها اصابت کرده و خرج گلوله ها یکی پس از دیگری آتش می گرفتند و گلوله های آر پی جی، پشت سر هم شلیک می شدند!
به سعید گفتم: سعید جان گاز بده، سرت را هم بدزد که این گلوله ها قصد جان ما را کرده اند.
از منطقه به سلامت به مقر رسیدیم و ناهار خوردیم. علی آقا رو به ما و دو سه نفر دیگر کرد و گفت: به جاده ی فاو- بصره بروید. دقیق منطقه را دید بزنید، راه مناسب پیدا کنید که قرار است شب به آنجا نیرو ببرید.
چشم گفتیم و آماده رفتن شدیم. علی آقا گفت: شرعاً واجب است کهکلاه کاسکت روی سرتات بگذارید. بی خود ما و خودتان را به دهن تیر و ترکش ندهید!
پنج نفر، یعنی من، کریم مطهری، قایم هادی ئی، محمد رحیمی و سعید یوسفی سوار دو تا موتور تریل ۲۵۰ و ۱۲۵ شدیم و به راه افتادیم. تا جایی که می شد با موتورها رفتیم. موتورها را خواباندیم بغل خاکریز و به منطقه ی درگیری فاو- ام القصر روانه شدیم. هر چند قدم حجم سنگین آتش ما را وادار می کرد که روی خاک ها شیرجه برویم. چند قدم که می رفتیم، ناگهان شلیک راکت هلی کوپترهای عراقی مجبورمان می کرد با سر به طرف خاکریزها شیرجه بزنیم، درست مثل شیرجه در آب استخر. در این وانفسای دود و خاک و گلوله و راکت تا شیرجه می زدم صدای عرعر درازگوش در می آوردم و بچه ها قاه قاه می خندیدند. کلاه ها به سرمان زار می زد و بازی می کرد. وقتی راه می رفتیم یا شیرجه می زدیم یک دستمان به اسلحه بود و یک دستمان به کلاه که پرت نشود، زیرا علی آقا گفته بود شرعاً واجب است که کلاه را از سرتان برندارید.
خوابیدن و بلندشدنمان خودش اسباب خنده بود و عرعر هم که می زدم و لگدی به عقب پرت می کردم معرکه می شد در معرکه!
با این بازی ها زیر آتش به خط درگیری وارد شدیم. نیروهای لشکر حضرت رسول تهران در کنار خاکریز دو جداره، سنگر گرفته بودند. آنها به جای کلاه آهنی با گونی برنج کلاه درست کرده و شبیه آشپزها یا نانواها، گونی را مثلثی به سر گذاشته بودند. تعجب کردیم. از ما پرسیدند: برادرها شما ازکدام یگان اید؟
جواب این سئوال را ندادم، ولی گفتم: قرار است بچه های ما شب در اینجا عمل کنند، آمده ایم شناسایی.
- خوش آمدید، ولی اول آن کلاه ها را از سرتان بردارید!
کلاه حکایتی شده بود. یکی می گفت بگذار یکی می گفت بردار، کلاه برداری هم حد و اندازه ای داشت. پرسیدم: چرا؟
مسئول دسته شان گفت: می گویم بردارید، بردارید دیگر.
و بعد ادامه داد. به جای آن کلاه گونی بگذارید. کلاه گونی ها به هیچ وجه از طرف دشمن دیده نمی شد و از تیر مستقیم هدفمند در امان بودیم، اما از تیر غیب نه!
از خدا خواسته کلاه آهنی های لَق و لوق را انداختیم کنار و کلاه جدید را بر سر گذاشتیم. افتادیم روی قُله ی خاکریزها و دوربین کشیدیم. عراقی ها از لا به لای انبوه خودروها، تانکها و نفربرهای سوخته و سالم و شعله ور، تیراندازی می کردند. تیربارهای دو طرف قیامت می کردند. عده ای از سربازان عراقی در حال فرار بودند. منطقه ی عجیبی بود. سمت راست ما کارخانه ی نمک و سمت چپ باتلاقی گسترده قرار داشت که به خورعبدالله ختم می شد. نوجوانی شانزده ساله از لشکر ۲۷ تهران که هنوز مویی بر صورت نداشت، با تیربار گرینوف به مهارت و شجاعت تمام، تیغ تراش می کرد و عراقی های در حال فرار را به رگبار می بست. مسئول دسته شان صدا می زد: محمد! محمد! ما رَمَیتَ اِذ رَمَیت، یادت نرود، بزن ماشاءالله. ( و چون تیر به سوی آنان افکندی، تو نیفکندی بلکه خدا افکند.)
اما هر چه می زد، به عراقی های فراری نمی خورد. ناگهان محمد در برابر چشمان ناباور ما از خاکریز پایین رفت. هر چه مسئول دسته شان گفت: محمد نرو، می زنندت! گوش نکرد. پایین خاکریز نشست و با خونسردی تیربارش را تنظیم کرد و آن چند عراقی را زد و به روی خاکریز برگشت. گویی مرگ را به بازی گرفته بود.،این قاسم ابن الحسن لشکر محمد رسول الله.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فیلم خام ،
از عملیات رمضان
فیلم کوتاهی که پیش رو دارید، در تیرماه سال ۱۳۶۱ به ثبت رسیده است. گزارش گری که احتمالا اعزامی از سوی صدا و سیمای جمهوری اسلامی است، چند جوان خاک گرفته و آفتاب سوخته قمی را مقابل دوربینش می نشاند و یادگاری ارزشمند برای تاریخ باقی می گذارد. بسیجیان «حسین ابرقویی»، «محمد تقی کرامتی» و «محمد بافنده» که امروز کاملا از آن ها بی خبریم و نمی دانیم در کدامین پیچ و خم زندگی روزمره گم شده اند.
#کلیپ
#زیر_خاکی
#جبهه
#رمضان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🌸 نظام آقا عادل
در اردوگاه نوعی نظام به نام «نظام آقا عادل» داشتیم. عادل از درجه داران عراقی بود که در حد جانشین اردوگاه به حساب می آمد. او بسیار متکبر و مغرور بود و دوست داشت همه او را تحسین کنند. البته این تکبر و غرور از حماقتش نشات می گرفت. عادل معتقد بود به هنگام پا کوبیدن باید آنچنان پاها را محکم کوبید که تمام چیزهایی که روی طاقچه ها هست به زمین بریزد!
یک بار وقتی وارد آسایشگاه ما شد، ارشد آسایشگاه برپا داد و بچه ها طبق معمول پا کوبیدند. عادل با حالتی تحقیرآمیز سرش را تکان داد و خودش پا کوبید و گفت: دیدید؟ می بایست به این صورت پا کوبید. و مجددا همان جمله همیشگی اش را که باید تمام چیزها از روی طاقچه به زمین بریزد، تکرار کرد.
تا آن موقع نشنیده بودیم که او از پا کوبیدن افراد یک آسایشگاه راضی بوده باشد. لذا به اتفاق برادران نقشه ای کشیدیم و قرار گذاشتیم وسایل شخصی مان نظیر لیوان، ریش تراش و کاسه را روی هشت طاقچه آسایشگاه بگذاریم و به هر کدام از آن وسایل نخهایی وصل کنیم و سرنخها را در مسیری که به سادگی قابل رویت نبود به دست سرگروه هر ردیف بدهیم. سرگروه ها هم موظف شدند به محض پاکوبیدن، این نخ ها را بکشند.
همین کار را هم کردیم. وقتی عادل وارد آسایشگاه شد و ما پاکوبیدیم، تمام آن وسایل از روی طاقچه ها به زمین ریخت و او هاج و واج از ارشد پرسید: این چه وضعی است؟
ارشد جواب داد: نظام سیدی!، نظام آقا عادل.
عادل که تازه فهمیده بود موضوع از چه قرار است، فکر کرد واقعا ضربه پای ما بوده که باعث ریختن آن وسایل روی زمین شده است، به همین سبب با خوشحالی و رضایت گفت: احسنت، احسنت...
از آن به بعد آسایشگاه ما در کوبیدن پا نمونه شناخته شد، بطوریکه عادل از آن بسیار تعریف می کرد.
•┈••✾💧✾••┈•
@mfdocohe🌸
🌸 هم نام فرمانده
در نوک کانال ماهی حفاظت از سنگرهای نونی شکل را به نیروهای ما سپرده بودند ، بچه ها در این لحظات طبع شوخی شان😂 گل می کرد ، برادر عزیزی که نام و فامیل ایشان محسن رضایی بود با خنده می گفت : برادران توجه کنید اگر یک دفعه من بر اثر اصابت ترکش یا گلوله به شهادت رسیدم مبادا فریاد بزنید که محسن رضایی شهید شده 😳?
چرا که این مسئله دو اشکال دارد یکی این که باعث تضعیف جبهه خودی شده و سبب پایین آمدن روحیه ها می شود و از سوی دیگر با مطلع شدن دشمن خوشحال شده و با جری شدن ممکن است به سمت ما هجوم🚶🚶 بیاورند .
بچه هم با شنیدن این حرفها به شوخی می گفتند حالا شما شهید شو ، 🤔بعدش ما یک راه حلی پیدا می کنیم.
ساعتی بعد بود که آتش دشمن💥 شدت گرفت و برادر محسن رضایی گردان فجر بهبهان در کنار خاکریز واقع در شلمچه به شهادت 😔رسید. روحش شاد.🙏
راوی : حاج یدالله مسیح پور
#کتاب خاطرات تپه عرفان
@mfdocohe🌸
شهدا در کنارِ جهادِ فی سبیلالله ؛
اتصال خود با عالم معنا را در زمزمهی
کلام وحی و گوش جان سپردن به
معانیِ ارزشمند آیات حق میدیدند...
رمضان ۱۳۶۴ ، اردوگاه الصابرین
واحد تخریب لشکر۱۰ سیدالشهداء
از سمت راست شهیدان مرتضی ملکی
زینالحسینی، رضایی و جانباز نانگیر
#انس_با_قرآن
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۳)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
تبرّکاً من هم چند تا تیر انداختم. دریاچه نمک و آب شورِ کارخانه نمک را بر ما بسته بود. شاید تنها مسیر ممکن برای عبور نیروها یک راه باریکه کج بود. برگشتیم سوار موتورها شدیم و از سه راهی ( بعدها فهمیدم نام جبهه ای آن، سه راهی مرگ است.) کارخانه نمک، جاده فاو- ام القصر عبور کردیم. کار آسانی نبود، اما از سیل بندهای دریاچه کارخانه استحصال نمک در زیر انبوه آتش رد شدیم تا برویم آنجا را هم دید بزنیم. تراکم آتش وادارمان کرد موتورها را پشت یکی از سیل بندها که در موازات خط بود بخوابانیم. نفسی تازه کردیم و آرام آرام سرها را از روی خاک بلند و به اطراف نگاه کردیم. گمان می کردیم آن همه آتش بر روی ماست، اما معلوم شد که آنها با ما کاری ندارند و آتش دو طرفه است. گلوله های توپ پشت سر هم خط هوایی راه انداخته بود بالای سر ما. کمی که به جلو رفتیم، متوجه صحبت چند نفر شدیم. آنها از نیروهای گردان های لشکر ۲۷ بودند که پشت سیل بندها در کمین چاله ها نشسته بودند. (چاله هایی که بر اثر انفجارات ایجاد شده بود و نیروهای رزمی یا اطلاعاتی در این چاله ها قرار می گرفتند تا ماموریتشان را انجام دهند.)
طفلکی ها از دیشب که عملیات کرده بودند نه شام خورده بودند، نه صبحانه و نه ناهار و حالا عصر بود. هر دو نفر در یک کمین چاله نشسته و هیچ حرکتی نمی کردند. ما را که دیدند، تعجب کردند. پرسیدند: شما از کجا آمده اید؟ اینجا چه کار می کنید؟
گفتیم: ما نیروهای قرارگاهیم. شما اینجا چه کاری می کنید؟!
به مطهری گفتم: این بندگان خدا زیر این آتش، خُرد و خمیر شده اند بیا محیط را کمی با نشاط کنیم.
کریم گفت: وقت گیر آوردی توی این جهنم؟
اما من اصرار کردم و طرح دادم. قرار شد کریم با من بعنوان یک عراقی مصاحبه کند و من جواب بدهم. او دست چپش را میکروفن کرد و گرفت جلوی دهانش و گفت: شنوندگان عزیز! ما هم اکنون در منطقه عملیاتی والفجر۸، در شهر آزاد شده فاو توسط ایرانی ها هستیم و با یک بعثی دلاور در زیر آتش دشمن گفتگو می کنیم.
بچه های کمین با سر و روی خاکی و چشمانی فرو رفته از خستگی و گرسنگی سرها را از چاله ها بیرون آورده و زُل زده بودند به ما که چکار می کنیم.
- خودتان را معرفی کنید!
- هاپ هاپ، هاپ هاپ!
کریم فی البداهه ترجمه کرد: من جاسم باسم هستم. ایرانی ها دیشب اینجا عملیات کردند و پدر ما را درآوردند.
و بعد پرسید: یا جندی! الروحیه، الروحیه، چه جوریه؟!
به خودم حالا زبونی دادم و چند زوزه جان سوز کشیدم. جوری که خبرنگار دلش به حالم سوخت و ترجمه کرد که می گوید: آن قدر روحیه ما خراب است که مانده ایم توی گِل، بیچاره شدیم. خدا کند زودتر اسیر بشوم و از این مهلکه نجات پیدا کنم. و خبرنگار هم به نشانه هم دردی زوزه ای برای او کشید!
خلاصه مصاحبه با صداهای مختلف درازگوش، زوزه گرگ، میومیو گربه و پارس سگ ادامه یافت و روحیه قوی آن چند نفر نیروی شجاع در دل آن چاله کمین ها قوی تر شد و یکی شان به من رو کرد و گفت: برادر چه قدر تو با نمکی!
- از آب شور دریاچه خورده ام. اگر شما هم یک قُلُپ از آن بخورید مثل من می شوید!
چنان شد که از من خواستند پیش آنها بمانم و دوباره کلاس گذاشتم: نه کار و زندگی داریم و در قرارگاه منتظرمان هستند...
پرسیدم: پس چرا خزیده اید تو چاله ها و تیراندازی نمی کنید؟
گفتند: دستور نداریم.
- شما را سرکار گذاشته اند. این همه آتش می ریزند سرتان و آن وقت هیچی به هیچی. شما هم بزنید این نامردها را.
- نه برادر، تا به ما دستور ندهند نمی زنیم.
- شاید فرمانده تان ضدانقلاب باشد که چنین دستوری داده است!
خندیدند و برای سلامتی مان صلوات فرستادند. آماده برگشت شدیم که یکی از آنها گفت: فرمانده ما، فلانی، در سه راهی کارخانه نمک در جاده ی فاو مستقر است، به او بگویید این بچه ها از دیشب اینجا تشنه و گرسنه مانده اند و حتی فرصت نکرده اند بروند دست شویی، برای شان جایگزین بفرستید.
قبل از جدا شدن از این دوستان دوباره منطقه را چک کردیم. عبور از پیچ موجود هیچ راه دیگری نداشت و باید از همان راه قبلی آمده عبور می کردیم و راه خشکی دیگری در کار نبود!
پرسان پرسان، سنگر منهدم شده فرمانده را پیدا کردیم. از سنگر بغلی احوال پرسیدیم که فلانی کجاست؟ گفت: شهید شد او را به عقب منتقل کردند. یکی از آنها که گویا فرمانده بود، پرسید: چرا شما به آنجا رفتید، آنجا لو می رود.
گفتیم: ما اتفاقی به آنجا رفتیم. گم شده بودیم، ولی به داد آن بچه ها برسید که اوضاعشان خیلی ناجور بود.
- هوا تاریک بشود نیروها را تعویض می کنیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۴)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
آب دریاچه نمک مثل اشک چشم زلال و شفاف بود، ولی طعمش به زهر مار می مانست و اگر قطره ای از آن به گلویت می رسید، بیچاره می شدی! گاهی بر اثر انفجار قطره هایی از آب دریاچه به لب و زبانمان می خورد که توصیفش سخت است.
گزارش کامل را به علی آقا دادیم، اما همه شواهد نشان می داد عملیات در آن قسمت توفیقی ندارد، بنابراین گردان های ۱۵۳ و ۱۵۵ در جاده فاو- بصره عمل کردند. دو روز بعد هم گردان ۱۵۴ در فاو - ام القصر وارد عملیات شد. صبح مجدد دنبال ما پنج نفر آمدند. قاسم سوار موتور ۲۵۰ شد و محمد رحیمی وسط و صادق نظری پشت سر و سعید یوسفی هم سوار بر تریل ۱۲۵ شد و من نیز بر تَرکَش. مسافت زیادی نرفته بودیم که موتور قاسم ایستاد. به آنها رسیدیم. صادق نظری به من گفت: آقای جام بزرگ! من نمی دانم اینجا کجاست؟
گفتم: یعنی چه؟ مگر خودت همین صبح امروز با علی آقا نیامدی؟
- چرا آمدیم، ولی نه از اینجا، از آنجا... و با دست به جای دورتری اشاره کرد.
- خیلی خوب برگردیم و از آنجا برویم.
- ولی علی آقا گفت از این مسیری که الان آمده ایم برویم تا میانبر بشود، ولی الان نمی دانم کجا به کجاست؟
چاره نبود. برگشتیم تا از آن مسیر کج، راه را ادامه بدهیم. بخشی از خاکریزها دست دشمن و بخشی دست خودمان بود. خاکریزها را مرحله به مرحله زده بودند. به موازات خاکریز و خط رفتیم تا رسیدیم به یک مینی کاتیوشا که بی امان شلیک می کرد. با نفر کاتیوشا حال و احوال کردیم و رد شدیم. به قاسم گفته بودم که با فاصله از هم برویم که اگر اتفاقی افتاد برای یکی بیفتد نه دوتایی با هم.
حدود سیصد متر از کاتیوشا دور شده بودیم که ناگهان دیدم وسط زمین و آسمان هستم و به لحظه نکشید که با شدت تمام با پشت خوردم زمین! آسمان دور سرم می چرخید. چند لحظه ای گذشت. احساس کردم سینه ام تنگی می کند و نفس که می کشم و تکان می خورم، درد دارد. زیپ بادگیر را پایین کشیدم. وارسی که کردم، متوجه شدم سینه ام ترکش خورده، ولی بقیه جاها سالم بود. سعید یوسفی کنار من افتاده بود و تمام بدنش سوراخ سوراخ. به سختی بلند شدم و دولّا دولّا یکی از بازوهای سعید را با چفیه بستم. خواستم پای راست شکسته اش را ببندم که ناله اش بلند شد و اجازه نداد. توجه نکردم، چفیه را از گردنش باز کردم و پایش را از ران، محکم بستم تا خون ریزی نکند. تازه یاد همسفرهایم افتادم، قاسم، محمد و صادق. چشم چرخاندم، پانزده متر جلوتر از ما هر سه نفر نقش بر زمین ناله می کردند و کمک می خواستند.
به طرفشان رفتم. قاسم نتوانسته بود موتور را کنترل کند و موتور تریل روی پای چپش افتاده بود. ترکش از باک موتور رد شده و به پای قاسم رسیده بود. بنزین شرُشُر می ریخت روی خاک ها. صحنه دلخراشی بود. او را از موتور جدا کردم و به کناری کشیدم. استخوان شکسته قاسم از گوشت های ریش ریش شده و شلوار پاره اش زده بود بیرون. نگاهی به شکمش انداختم، دل و روده اش ریخته بود بیرون. در آن حالت لب هایش تکان می خورد و ذکر می گفت! صدایش به شدت ضعیف بود. به فکرم رسید گوشم را نزدیک دهانش ببرم و بشنوم چه می گوید. چیزی برای بستن زخم هایش نداشتم. مبهوتِ حال قاسم هادی ئی بودم که صدای سعید را شنیدم. او فریاد می زد و کمک می خواست و جایی را با دست نشان می داد. دانستم که به مقر کاتیوشا اشاره می کند. دویدم و به مسئول کاتیوشا گفتم: برادر! ما بمباران شده ایم و بچه ها لت و پاره اند، بیایید کمک.
هواپیما به هدف کاتیوشا ما را زده بود. بمب چنان چاله گنده ای درست کرده بود که یک تانک می توانست داخلش بیفتد. او دوستاتش را خبر کرد و آنها سوار بر تویوتا با کمک های اولیه به سرعت سر رسیدند. دل و روده قاسم را از روی زمین جمع کردم و خیلی آرام رد کردم داخل شکم. آنها با شکم بندی که داشتند آن را بستند تا دوباره روده ها بیرون نریزد. صادق نظری ترکش قابل اعتنایی نخورده بود، اما چون ترک عقب بود، موج انفجار به شدت او را بلند کرده و وسط دو تا موتور به زمین کوبیده بوده، جوری که تمام بدنش بر اثر پارگی مویرگ ها سیاه و کبود بود.
روحیه دادم. صلوات فرستادیم. نگران که نبودند، ولی گفتیم: نگران نباشید، الان شما را به بهداری می بریم.
هر چه با بیسیم تماس گرفتم، کسی جواب نداد، گویا کسی پای بیسیم نبود. نیروهای مقر کاتیوشا با اورژانس تماس گرفتند، ولی آنها هم تاخیر کردند. چاره نبود. به یکی از آنها گفتم: خدا خیرت بدهد. کمک کن اینها را برسان به بهداری.
بقیه زخمی ها را با زحمت پشت تویوتا گذاشتیم. دیگر جایی نبود، به ناچار، سعید را روی کفی عقب سوار کردم. خوش بختانه در این لحظه آمبولانسی از راه رسید و سعید از آن جای سخت و پر خطر نجات یافت و تنها سوار آمبولانس شد و به عقب منتقل گردید. دوربین ها و دو تا کلاش و نقشه را برداشتم و سوار تویوتا در کنجی کنار بچهها نشستم
🍂 عشق يعنى
اشك توبه در قنوت
خواندنش با نام
غفار الذنوب
عشق يعنےچشمها
هم در ركوع
شرمگين از نام
ستار العيوب
عشق يعنے
سرسجود ودل سجود
ذكر يارب يارب ازعمق وجود
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۵)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
موتورهای ترکش خورده گوشه ای افتاده بود و من از آنها دور می شدم. هر پنج نفر بلدچی زخمی بودیم و علی آقا دلش خوش بود که با گردانها جلو می رویم.
تا به کنار اسکله تخلیه مجروحین برسیم، با صادق نظری و محمد رحیمی صحبت می کردم و روحیه می دادم و هی می گفتم: صلوات بفرستید، صلوات بفرستید، الان می رسیم و شما را انتقال می دهند...
صادق پرسید: قاسم چی شده؟
- بیشتر زخم هایش را بسته ایم و جای نگرانی نیست!
دوباره پرسید: پس چرا حرف نمی زند؟
- نمی تواند، بد جوری ترکش خورده...!
و بغض سنگین گلویم را گرفت.
قاسم هادی ئی (قاسم شوهر خواهر صادق نظری بود) برادر من، عزیز من، با آن شیرین زبانی هایش، با آن شجاعتش، با آن سادگی و بی تکلیفی اش، با آن اخلاقش، با آن ذکرهای لحظه آخری اش، شهید شده بود و حالا من باید وانمود می کردم که او زنده است و البته او زنده بود و من مرده بودم! آن قدری طول نکشید تا در زیر آن گلوله ها و آتش به اسکله رسیدیم. آن روز، یعنی بیست و هفتم بهمن ماه ۱۳۶۴ آنها را با قایق به عقب روانه کردم و با تنهایی ام تنها شدم.
از راننده خواهش کردم مرا به مقر اطلاعات برساند. باید رفقا را خبر می کردم. تمام بدن و لباسم خون بود. تا مرا دیدند گفتند: یا حسین! جام بزرگ چی شده؟!
ماجرا را گفتم و گفتم به علی آقا بگویید اگر می خواهد برای شناسایی نیرو بفرستد، دیگر نیرویی نیست.
درد ترکش نمی گذاشت خم و راست بشوم و سینه ام را باز کنم. نشانی محل موتورها را دادم. به اصرار مرا به اسکله بردند و برای درمان از آب عبورم دادند.
هر چه به نیروهای بهداری گفتم که من چیزیم نیست زیربار نرفتند. به زور مرا داخل اتوبوس زخمی ها کردند و به بیمارستان زیرزمینی صحرایی سه راهی ماهشهر منتقل کردند. هنوز از اتوبوس ۳۰۳ پیاده نشده بودیم که عراق بمباران شیمیایی کرد! چند نفر داد زدند: درها را ببندید، بی پدرها شیمیایی زدند!
گل بود به سبزه نیز آراسته شد، همه زخمی ها دوباره زخمی شدند! یعنی شیمیایی شدند. چندتا از زخمی های مسافر به راننده گفتند: آقا قربانت گازش را بگیر تا دوباره نیامده اند.
اتوبوس در وسط اهواز کنار در ورودی داخلی بیمارستان امام خمینی ایستاد و سی چهل نفر آدم شل و پت و شیمیایی از آن پیاده شدیم یا پیاده مان کردند، تا داخل بخش شدیم پنج شش تا آمپول نثارمان کردند! هی می گفتم: بابا نزنید. من چیزیم نیست، اشتباه شده مرا اشتباهی آورده اند اینجا!
کسی گوشش بدهکار نبود و حق هم داشتند. آمپول ها را که خوردم تازه هوش آمد سرم. نماز نخوانده بودم! همان جا وضو گرفتم و قبله را پرسیدم و وسط راهروی بیمارستان ایستادم به نماز. چه نماز خوبی بود با آن سر و صورت خاکی و بدن زخمی و لباس خونین از خون قاسم عزیزم. نماز را که خواندم پرستارها ترکش را از سینه ام بیرون کشیدند و پانسمان کردند. بعد از جراحی روی تخت دراز کشیدم. به شدت گرسنه بودم. به یکی از پرستارهای مرد گفتم: آقا یک چیزی می دهی بخورم؟
گفت: نباید غذا بخورید برای تان خوب نیست.
- خیلی گرسنه ام من از صبح چیزی نخورده ام.
- اگر لازم باشد بعد از اینکه منتقل شدید خودشان غذا می دهند. ببخشید، اجازه نداریم.
برای بررسی وضعیت شیمیایی ما را به قرنطینه فرستادند. ابتدا تمام لباس هایمان را گرفتند و زیر دوش حمام فرستادند. هر چند من آنچنان شیمیایی نشده بودم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۶)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بعد از مراحل قرنطینه، ما را به سالن بزرگ ورزشگاه تختی انتقال دادند. سراسر سالن صدها تخت به ردیف کنار هم قرار گرفته بود. دراز به دراز زخمی ها افتاده بودند و بالای سر بسیاری از آنها سرم و شلنگی آویزان بود. در انبوه آن آدم ها و تخت ها، دو رنگ بیشتر خودنمایی می کرد، سفید و خاکی. سر و دست و پاها با باندهای سفید، بانداژ بود و لباس خاکی رزمندگان آش و لاشی که هنوز و حتی در بیمارستان، لباس های خاکی شان بر تن مانده بود.
شب برای زخمی هایی که اجازه داشتند، چلوکباب آوردند. با آن همه ضعف، چند قاشق بیشتر نتوانستم بخورم. ضعفم که برطرف شد خیلی زود خوابم برد. ساعت دوازده شب پرستارها بیدار باش زدند. قرار بود زخمی ها را با قطار به شهرهای دیگر بفرستند. باید برای انبوه زخمی های جدید جا باز می شد. دوباره دست تقدیر می خواست مرا از جبهه دور کند. خدایا چکار کنم؟ الان به سراغ من هم می آیند و مرا به عقب تر می فرستند. اگر هم بگویم من مشکلی ندارم می گویند پس برای چه اینجا هستی. داشتم این فکرها را می کردم که به من رسیدند. هنوز لب باز نکرده بودند که گفتم: به خدا من چیزیم نیست!
گفتند: اگر چیزی نشده و سالمی پس چرا اینجایی؟
داستانم را گفتم. سینه ام را که نگاه کردند، کار بدتر شد. گفتند: نه نه شما باید بستری بشوی! در فکر چاره بودم که پرستاران اعزام به مجروحی موجی رسیدند که کنار تخت من در خواب بود. او را بیدار کردند تا اعزامش کنند. تا چشم باز کرد، داد و هواری راه انداخت که نگو. هر چه از دهنش آمد، نثار آن بیچاره ها کرد... آنها وقتی دیدند حریف او نمی شوند به هم گفتند: ولش کنیم بخوابد تا چند تا فحش دیگر نثارمان نکرده!
تقریباً روی تخت نشسته بودم، اما اوضاع که شلوغ شد، آرام سرم را روی بالش گذاشتم و خوابیدم. وقتی چند دقیقه بعد گروه بعدی آمدند و مرا بیدار کردند، من موجی شده بودم! پرستار تکانم داد و صدایم زد. بیدار شدم و با حالتی هاج و واج و چشمانی خیره روی تخت نشستم و ناگهان داد و فریاد به راه انداختم: صادق بگیرش، بگیرش، معطل نکن. بزن، بشین، پاشو، مواظب باش تانکها رسیدند، پاس بده، میو میو... و چرند و پرند بود که ردیف می کردم. پرستارها که خسته بودند و حوصله درد سر و دری وری شنیدن نداشتند، به هم گفتند: موجیه، بگذارید بخوابد.
و آرام سرم را روی بالش گذاشتند، پاهایم را دراز کردند و من واقعاً خوابیدم.
صبح شده بود. نمازم را خواندم و دوباره خوابیدم. مدتی بعد بیدار شدم. با اینکه تقریباً همه زخمی ها را تخلیه کرده بودند، اما سالن دوباره پر از زخمی بود و دکترها مشغول معاینه بودند. دکتر به من رسید و دوباره سئوال و جواب شروع شد. گفتم: آقای دکتر من همراه مجروح بودم مرا هم گرفتند و خواباندند!
گفت: ولی در پرونده ات نوشته است که به سینه ات ترکش خورده.
- بله خورده، ولی بیرونش آوردند و الان هممشکلی ندارم و حاضرم در یک دوِ صدمتر سرعت با مانع مسابقه بدهم.
با تعجب پرسید: تو؟!!
- بله من. من مشکلی ندارم، این هم سینه ام! و پیراهن بیمارستانی را از روی سینه ام کنار زدم تا او زخم را ببیند. در ادامه دست و پا و سر و گردنم را نشانش دادم و گفتم: دکتر به خدا من مشکلی ندارم. اینها مرا به زور نگه داشته اند. من فکر کردم یک شب مهمان هستم و بر می گردم منطقه. ولی اینها ول کن نیستند.
- ما نمی توانیم تو را مرخص کنیم. مسئولیت دارد.
- رضایت بدهم چی؟
تاملی کرد و در کمال ناباوری پذیرفت.
دقایقی بعد کاغذی آوردند و نوشتم: این جانب محسن جام بزرگ، فرزند ابوالقاسم، اعزامی از همدان، مشکلی ندارم و با اختیار و رضایت خودم ترخیص می شوم... و امضاء کردم.
او رضایت نامه را گرفت. برگه ترخیص به من داد و راهنمایی ام کرد. در مرحله نهایی، در واحد تعاون بیمارستان، یک دست لباس فرم بسیجی با بیست تومان پول به من دادند. پرسیدم: پس لباس های خودم؟
گفتند: آنها را دور ریخته ایم، اینها را بپوش.
از زندان بیمارستان خلاص شده بودم. سه راهی سوسنگرد- اهواز از ایستگاه صلواتی که از قبل با آنجا آشنا بودم، با دو تومان یک پرس چلوکباب و دو لیوان دوغ محلی اعلاء نوش کردم. سوار ماشین های عبوری خرمشهر شدم و خودم را به مقرمان در ابو شانک رساندم. چند نفری از بچه های ستاد و تدارکات از جمله آقای صمیمی و آقای فرجی آنجا بودند. مهدی فرجی، مسئول تدارکات تیپ از حال و احوال خودم و بچه ها پرسید و من ماجرا را برایش تعریف کردم.
دو شب آنجا ماندم، اما همچنان کسی نبود مرا با خود به فاو ببرد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸گلشن حسینی
حاج صادق آهنگران
🔻 برای انجام کاری به دزفول رفته بودم بعد از انجام کارم برای تفریح به همراه تعدادی از دوستان مداح به کنار رودخانه دزفول رفتیم. در بین این دوستان یکی از مداحان قدیمی دزفول به نام ملا عبدالرضا هم همراهمان بود که حالا به رحمت خدا رفته است.
ملا عبدالرضا فردی بسیار شوخ و بذله گو و در عین حال از مداحان پیشکسوت و با صفای دزفول بود. با دوستان کنار رودخانه نشسته بودیم و صحبت می کردیم که ملا عبدالرضا به من گفت: راستی حاج صادق یه چیزی درباره ت شنیدم. پرسیدم چی شنیدی؟ گفت چیز خوبی نشنیدم بگم؟ گفتم دوست دارم بدونم چی شنیدی بگو تا یادت نرفته.
🔻 گفت: شنیدم آقای حسینی که برنامه اخلاق در خانواده رو توی تلویزیون اجرا می کنه یه دختری داره به نام گلشن. گفتم خب مبارکش باشه. گفت: اون که هست. اما شنیدم که تو خاطرخواه دخترش شدی.
یک لحظه آمپر تعجبم چسبید و گفتم: والله من چیزی نمی دونم. این حرف رو الان دارم از تو می شنوم. اصلاً تو جریان چیزی که می گی نیستم. ادامه داد چطور خبر نداری؟ حالا که خبر نداری بشنو تا خبردار بشی از لحنش فهمیدم می خواهد شوخی کند.
🔻 خیالم راحت شد و با توجه گوش کردم ببینم چه می گوید. ملا عبدالرضا گفت: داستان از این قرار بوده که تو عاشق دختر آقای حسینی شدی اما چیزی به خانمت نگفتی. وقتی خانمت فهمیده که تو خاطرخواه شدی شری به پا شده و دعوا بالا گرفته خانمت کوتاه نیومده و بالاخره بزرگترهای خونواده یعنی پدر خانمت و پدر خودت و خود آقای حسینی جمع شدن و تصمیم گرفتن که برن خدمت امام و هر چیزی رو که امام گفتن گوش کنن و همون کار رو انجام بدن.
وقتی رفتین پیش امام و قضیه رو برای ایشون گفتین ایشون قاطعانه گفتن که آقای آهنگران باید گلشن رو بگیره و اونو به عنوان همسر دوم انتخاب کنه.
تو هم حسابی خوشحال شدی و وقتی از جماران به خونه می اومدی این رو می خوندی:
به سوی گلشن حسینی می روم
به فرمان امام خمینی می روم
😂😂
🔻 در عجب بودم از استعداد این ملا عبدالرضا که چطور این داستان رو سر هم کرده و بدون دست زدن به اصل نوحه برای آن طنز درست کرده بود.
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بسوی گلشن حسینی می روم
🔅 با نوای
حاج صادق آهنگران
🌸 صاحب گناه
🔻 در مسجد شهرك دارخوین مراسم دعای كمیل بر پا بود.
شهید تورجی زاده، فرمانده گردان یا زهرا(س) ضمن خواندن دعا، قصۀ حضرت موسی(ع) را نقل كرد كه از خداوند طلب باران كرده و باران نازل نشده بود. بعد كه علت را جویا شدند معلوم شد فردی گناه كار در میان جمع است. حضرت موسی(ع) قبل از آن كه دوباره دست به استغاثه بردارد از شخص عاصی خواسته بود كه مانع رحمت نشود و جمع را ترك كند. در همان اثنا، باران بارید و دعای حضرت مستجاب شد. گویا معصیت كرده به توفیق توبه رسیده بود.
توریجی زاده به همان ترتیب استدعا كرد فردی كه خود را صاحب گناهی نابخشودنی می داند از میانه برخیزد و برود شاید به این وسیله خواستۀ حاضران منقلب در مجلس به نتیجه برسد.
صلابت سكوت اهل حال و سنگینی اخلاص در كلام شهید تورجی زاده تمركزی به جلسه داد و همه در حالت خلسه فرو رفتند. در چنین شرایطی یك نفر بخت برگشته كه ظاهراً در طول مدت دعا و راز و نیاز حواسش كاملاً جمع امور مربوط به خود بوده از قلب جمعیت برخاست! یك مرتبه همۀ سرها به سوی او برگشت. در همان نگاه نخست همه می دانستند كه او احتمالاً بی گناه ترین فرد آن مجموعه است و این وضع را بدتر كرد، در یك چشم به هم زدن، به خودش آمد، حالا نه راه پس داشت نه راه پیش، برود، چگونه برود؟ بماند و بنشیند جواب آن همه نگاه پر از شیطنت را چه بدهد؟
خودش را شل كرد روی زمین و خلایق منفجر شدند
@mfdocohe🌸
🇮🇷 ارتش جمهوری اسلامی ایران
بطور ویژه در سالِ نخست جنگ نقش مهم
و قابلتوجهی در توقف ماشین جنگی صدام
داشت و اگر تلاشها و اقدامات ارتش نبود،
شاید ارتش عراق میتوانست به اهواز برسد
و از خوزستان عبور کند...
#بیستونهم_فروردین
#روز_ارتش_قهرمان_گرامیباد
💠 @bank_aks