🌸مرخصی
حرفها کشیده شد به اینکه اگر ما شهید بشوم چه میشود و چطور باید بشود. مثلا یکی که روزه قضا بر گردنش بود میگفت: «مگه شما همت کند وگرنه من اینقدر پول ندارم کسی را اجیر کنم»
بحث حلالیت طلبیدن که شد یکی گفت: «اتفاقا من هم یک سیلی به گوش کسی زده ام، دلم میخواست میماندم و کار را با یک سیلی دیگر تمام میکردم!!!»😂
خلاصه شوخی و جدی قاطی شده بود تا اینکه معاون گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهید شدم فقط غصه 35 روز مرخصیم را میخورم که نرفتم...»
هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که یکی پرید وسط و گفت: «قربان دستت بنویس بدهند به من!»😁
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۴۵)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
آمدند سراغ من. خستگی از سر و صورتشان می بارید. آنها تمام شب را نخوابیده و جنگیده بودند و حالا با آن حال نزارشان می خواستند هیکل سنگین مجروح بر گل نشسته مرا به عقب ببرند. آنها خیلی هنر می کردند اگر فقط خودشان را از این جهنم نجات می دادند. من می دانستم که وبال گردنشان می شوم و زیر این آتش بعید نبود بخاطر من به شهادت برسند. اصلاً راضی به این کار نبودم، اما قبول نمی کردند، خم شدند و از دست چپم گرفتند تا بلندم کنند، گفتم: نه نه دستم می کَنَد! ترکش از بالای کتفم خورده و استخوان شکسته بود و با این فشار بلایی دیگر سرشان می آمد. از پای شکسته راستم گرفتند، گفتم: شما را به خدا ول کنید بروید. اگر خودتان را ببرید مثل این است که مرا نجات داده اید. وضع من هم یک جوری می شود...
راضی شدند، اما با اکراه تمام رفتند. البته من امید داشتم که آب ها از آسیاب بیفتد و مرا نجات بدهند، یعنی بالاخره باید صبح لشکرهای چپ و راست ما الحاق می کردند و زخمی ها را انتقال می دادند، چرا خودم را بار این طفلکی ها بکنم؟! در آن لحظات به همه چیز فکر می کردم جز اسارت. اسارت یعنی چه، هوا که روشن بشود می آیند و مرا هم می برند!
آفتاب زد و من نماز نتوانستم بخوانم، یعنی فراموش کردم که نماز هم باید بخوانم. آفتاب که زد تازه دیدم دور و برم چه خبر است! بچه ها همچنان درگیر بودند. محسن احمدی(او که از نیروهای بانشاط و بذله گوی غواص بود، هم اکنون دندان پزشک است و خدمات رسانی می کند.) درست مثل فیلم های سینمایی می پرید توی کانال، می آمد بیرون چند تا رگبار می کشید و دوباره می دوید و تیراندازی می کرد و دوباره در کانال سنگر می گرفت. صدایش کردم. آمد جلو و پرسید چه کار دارم. پرسیدم: چه خبر؟!
نفس زنان گفت: حاجی عراقی ها دارند می آیند! درگیریم.
همین وقت ها بود که محسن احمدی خبر داد محمد عراقچیان، برادر خانمم شهید شده است. (او سرش را الله اکبر گویان از سنگر بیرون می آورد و به تیراندازی ادامه می دهد. ناگهان در همان لحظه تیری مستقیم وارد دهان مطهرش می شود و از پشت گردنش خارج می گردد و در جا به شهادت می رسد.) حالا به دردهایم یکی دیگر هم اضافه شد. از او پرسیدم مطمئن است؟ و او به من اطمینان داد که محمد شهید شده است! و من درماندم جواب عیال و خانواده اش را چه بدهم؟!
در این لحظه غمبار، محسن احمدی خبرداد که نیروها دارند می رسند. او و بچه ها خیلی خوشحال بودند. پرسیدم: محسن! کدام نیروها، از کجا؟
با خوشی گفت: از سمت چپ، سمت چپ!
پرسیدم: مطمئنی نیروهای خودمان هستند؟
- آره بابا، لباس هایشان مثل لباس های بچه های خودمان است، خاکیه.
- خیلی خوب، بروید رمز عبور را بگویید و اگر جواب درست دادند، خودی اند.
- جواب رمز را داده اند- ما الله اکبر گفتیم، آنها هم در جواب الله اکیر گفتند.
- پسر! رمز ما الله اکبر نیست که رمز ما یا مهدی است. (چون یگان سمت چپ ما لشکر المهدی بود این رمز را انتخاب کرده بودند.) آنها باید در جواب بگویند یا حسین! اگر گفتند ایرانی اند وگرنه....!
یک لحظه محسن ماتش برد. رفت و برگشت و گفت: ما می گوییم یا مهدی آنها می گویند: الله اکبر!
گفتم: پس آنها حتماً عراقی اند، بگذارید کلا بیایند جلو، بعد بزنیدشان.
با این ترفند خیال عراقی ها راحت شد که رمز را گفته اند و جلو آمدند. در یک چشم به هم زدن بچه ها آنها را به رگبار بستند، حتی زخمی ها هم تیراندازی می کردند. در آن حال دمر به رو افتاده، چشم هایم فقط محسن احمدی، احمد فراهانی، مهدی فتحیان، سلیمان محمودی و فریدون اصلانی را دید.
درگیری با شدت تمام تا ساعت حدود نُه صبح از دو طرف ادامه داشت. بزن بزنی بود تماشایی.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۴۶)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
🔻 آماده اسارت
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
فشار از جناحین و رو به رو بیشتر و بیشتر می شد و ما می دانستیم و نمی دانستیم که از سه طرف در محاصره دشمن و از پشت در محاصره آبیم! در آن لحظه تمام خط ما کانالی بود به درازای بیست متر با سه تا سنگر. لحظه به لحظه از تعداد بچه ها کم می شد و فشار دشمن سنگین و سنگین تر.
به خودم قبولاندم که مقاومت مظلومانه بچه ها بی فایده است. فقط تعداد شهدا بیشتر می شد. تصمیم سختی بود، حالا باید به اسارت هم فکر می کردم و بلکه بتوانم با این کار جان بچه ها را نجات بدهم.
عجیب این بود که بعضی تا کنار اروند هم رفته بودند، ولی بعد عقب نرفته بودند! هاشم زرین قلم از این عده بود. هر چند برگشت به عقب خودش یک عملیات بود!زیرا پاهای بدون فین، آتش دوشکای وحشی روی آب که تیغ تراش می کرد، حرکت آب و آن همه خستگی و بی خوابی، برگشت را غیر ممکن می نمود.
دلها پیش رفقای زخمی شان مانده بود و دل نمی کندند و برگشته بودند تا بجنگند. می گفتند: نیامده ایم که برگردیم، آمده ایم بجنگیم.
اما جنگ در این شرایط فایده ای نداشت. بالاخره به خودم قبولاندم که از بچه ها بخواهم تسلیم بشوند! صدا زدم: محسن، محسن!
محسن احمدی آمد کنارم گفت: بله؟
گفتم: به بچه ها بگو خودشان را تسلیم کنند!
مات و مبهوت ماند و جواب نداد. گفتم: مگر با تو نیستم، می گویم به بچه ها بگو اسیر بشوند.
با تلخی جواب داد: چشم حاج محسن!
رفت، اما باز هم تیراندازی می کرد. داد زدم: محسن! با تو هستم به بچه ها بگو کار تمام است اسیر بشوند.
او رفت و با چند نفر برگشت. حدود ده متری من که رسیدند، گفتند: ما دیشب خون نامه امضاء کردیم که تا آخرین قطره خونمان بجنگیم. حالا چه طور با دست خودمان، اسیر دشمن بشویم؟ تا دیشب با هم بودیم. با هم غذا می خوردیم، حالا هیچی به هیچی؟!
با عصبانیت و ضعف زیاد داد زدم: جنگیدن باید هدفی داشته باشد. اگر شما می توانید اینجا را تا شب نگه دارید، بجنگید، حرفی نیست، ولی اگر خیال کنید اینجا نیرویی می آید و به داد شما می رسد، خیال بیهوده است! اگر نیرو آمدنی بود دیشب می آمد، حالا دیگر امکان ندارد.
بعداز چند لحظه دیگر احمد فراهانی که طلبه و از نیروهای تخریب بود، آمد و پرسید: حاجی می گویی چه کار کنیم؟
گفتم: احمد جان تو به اینها حالی کن که مقاومت فایده ای ندارد. بعد کف دستم را نشانش دادم و گفتم: اگر از بدن شماها به اندازه یک کف دست به خانواده هاتان برسد، باز هم غنیمت است. اینجا هیچ چیز نیست که برایش مقاومت کنید، فقط کشته می شوید!
در همین حرف ها ترکشی به پشت احمد نشست و او از درد خم شد.
گفتم: دیدی عزیز من! تا بقیه هم شهید نشده اند خودتان را تسلیم کنید.
پرسید: تکلیفه؟
گفتم: بله، تکلیفه!
گفت: آخه اینها رحم ندارند همه را می کشند.
گفتم: نه. اینها برای اسارت یک زخمی هم بزن و بکوب راه می اندازند و می رقصند. مطمئن باش شما را نمی کشند.
طبق اطلاعی که من داشتم تا آن زمان اسرای عراقی ها حدود ۴۰۰۰۰ نفر بودند در حالی که اسرای ما حدود ۱۶۰۰۰ نفر. آنها برای فردای پایان جنگ و تبادل اسرا، به اسیر ایرانی احتیاج داشتند.
پرسید: حالا یعنی چه جوری اسیر بشویم؟!
گفتم: لاو ژاکت های سفیدی را که گذاشته اید توی لباس های غواصی، بزنید سر اسلحه ها و سر اسلحه را از سنگرها بدهید بیرون، یعنی که آماده تسلیم شدن هستیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
فرمانده صمیمی
🌸شهید زینال حسینی
یکی از شبهای گرم تابستان در بسیج مسجد نشسته بودم که خبر شهادت امیر_حسین_اسدی که در گردان_تخریب لشگر 27 حضرت محمد رسول الله( ص )بود رو آوردند
به شدت هوایی شدم که برم جبهه، در همین تفکرات بودم که دوست و برادر خوبم علیرضا رفاهی فرد رو دیدم که داشت در مورد حضورش در گردان_تخریب_لشگر_10_ حضرت_سیدالشهدا علیه السلام صحبت می کرد ، ازش خواستم شرایط حضور در گردان رو برام بگه ، اون هم خیلی صریح و سریع گفت به این راحتی ها نیست ، باید بری پایگاه مالک_اشتر ثبت نام کنی ، بعد از آموزش تقاضا کنی بندازنت لشگر 10 و بعد تقاضا کنی بیافتی گردان تخریب واگر فرمانده گردان موافقت کرد شما رو به تخریب بفرستند.....
گفتم: ای بابا ، اینها که خیلی طول میکشه.....
خیلی حالم گرفته شد....
همین طور که داشتم با خودم کلنجار می رفتم ، برادر رفاهی گفت ولی من یه راه خوب بهت میگم که زودتر بیای گردان ....
برق عجیبی تو چشام زد و هیجان زده گفتم چه راهی ؟
گفت برو پادگان_ولی_عصر (عج) و به مسئول ستاد عقبه لشگر 10 بگو من از طرف آقا_سید_محمد اومدم و به من گفته خیلی سریع اعزام بشم به گردان تخریب ...
برام کمی عجیب و دلهره آور بود ...
فکرهای زیادی کردم و ذهنم به شدت مشغول شد ، من که آقا سید رو نمیشناسم خب اگر من رفتم اونجا و در حین صحبت من آقا سید هم اونجا بود و به من گفت ، من به شما گفتم ؟ اصلا شما کی هستی؟ و...
من چه کنم؟
برادر رفاهی گفت : نه بابا الان آقا سید منطقه است . تازه اگر این اتفاق افتاد و آقا سید اونجا بود بگو من را برادر رفاهی معرفی کرده کمی خیالم راحت شد .
با خودم گفتم : تازه من که خلاف نمیخوام بکنم، خیلی ها شناسنامشونو تغییر می دهند و خودشون رو بزرگ نشون میدن
خیلیها امضای باباهاشون رو میزنند و میرن جبهه ، من فقط یه نقل قول می خوام بکنم فوقش نمیشه .
خلاصه با همه ی ترس و دلهره ای که داشتم رفتم پادگان ولیعصر و نزد رئیس ستاد عقبه لشکر ۱۰ ، یه نفس عمیق کشیدم و قیافه مردونه حق به جانب گرفتم گفتم : سلام برادر
گفت :سلام اخوی بفرمایید ...
گفتم : من باید هر چه سریعتر به #گردان_تخریب_لشکر_10 برم ، آقا سید محمد گفتند زود بیا کارت دارم ، همین که اسم آقا سید را آوردم مسئول ستاد که نمیدونم اسمش چی بود بلافاصله یک فرم گذاشت مقابل من و گفت : فرم را تکمیل کن و مدارک لازم را فردا بیار تا برگه اعزام انفرادی را صادر کنم ...
با خودم گفتم واقعا؟ به همین سرعت، خدایا چی شد....چه زود...
برادر رفاهی دمت گرم چه اسم جادویی و طلایی بود سید محمد
خلاصه اعزام شدم گردان تخریب لشگر
روزهای اولی که رفتم گردان ، متوجه شدم در مراسمات اعیاد و یا عزاداری ها بعد از مراسم همه بچه های گردان شام رو در حسینیه میل میکنند و برای ایجاد صمیمیت و آشنایی بیشتر هر دو نفر در یک ظرف غذا می خورند .
در یکی از اون شبها بعد از مراسم با یکی از برادران که نمیشناختمش و تا حالا ندیده بودم کنار هم نشسته بودیم و با هم در یک ظرف مشغول خوردن شام شدیم.
اون رزمنده بعد از سلام و احوالپرسی خیلی عادی و صمیمی گفت : شما تازه اومدی گردان؟
گفتم: بله
سووالش رو ادامه داد و پرسید که کی و از کجا اومدی ؟
من هم خیلی ساده و بدون سانسور ، داستان چگونه اومدن به تخریب رو خیلی آبدار و با شوق و ذوق ، تعریف کردم و گفتم : داداش به کسی نگو یه وقت به گوش آقا سید برسه و خراب میشه ،
اونم گفت: نه داداش خیالت راحت، من دهنم قرصه نگران نباش ...
بعد من بهش گفتم : خوب اخوی حالا که من خودم رو معرفی کردم ، نوبت شماست ، تعریف کن ببینم شما چی ؟
کی و چطوری به این گردان اومدی ؟
با یک نگاه رویایی و زیبا و پر از جاذبه ، که همه بچه های گردان جذبه چشمهای آقا سید رو میدونن به من نگاه کرد و
گفت :من ؟
گفتم :بله
گفت : من سید محمدم
چی گفتی ؟
گفتم که سیدمحمد ...!!
گفتم: واویلا....، سید_محمد_فرمانده_گردان_تخریب؟
گفت: بله
آقا من رو میگی...!! قاشق غذا از دستم افتاد وسط ظرف غذا ،
یعنی تا چند دقیقه کپ کردم ؛که شروع کرد به خندیدن و
گفت : نگران نباش، به کسی نمیگم
اون شب بود که فهمیدم سید ما
مرد بزرگیست و چه توفیقی است ، هم غذا شدن با فرمانده گردان.
محمد _فرد
@mfdocohe🌸
🌸 آی شربته...
از تمرینات قبل از عملیات برگشته بودیم و از تشنگی له له میزدیم. دم مقر گردان چشممان افتاد به دیگ بزرگی که جلوی حسینه گذاشته شده بود و یکی از بچهها با آب و تاب داشت ملاقه را به دیگ میزد و میگفت: آی شربته! آی شربته!...
بچهها به طرفش هجوم آوردند، وقتی بهش نزدیک شدیم دیدیم دارد میگوید: آی شهر بَده!... آی شهر بَده!!!😂😂
معلوم شد آن قابلمه بزرگ فقط آب دارد و هر کس که خورده بود ته لیوانش را به سمتش میریخت. یکی هم شوخی و جدی ملاقه را از دستش گرفت و دنبالش کرد...
@mfdocohe🌸
وای که چه لذتی دارد
وجودت را سراسر نشانِ جهاد بگیرد
در گمنامی کامل گوشهای از شلمچه
خلوتگاه دلت شود ...
دلم یکباره پرواز کرد
بسم الله ...
💠 @bank_aks
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۴۷)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
🔻 آماده اسارت
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
کارد غواصی را از کمرم درآوردم و رد کردم داخل لجن های زیر شکمم، نارنجکها را هم کناری قرار دادم و منتظر ماندم. شاید ربع ساعتی گذاشت که دوباره تیراندازی ها شروع شد. صدای تک تیرها و گاه رگبارها دلم را لرزاند. با خودم گفتم: ای دا و بیداد، دستی دستی بچه ها را به کشتن دادم! نگذاشتم تا آخرین قطره خون خود بجنگند و بعد تسلیم بشوند.
از خودم بدم آمد، متنفر شدم از خودم. این چه فکری بود من کردم. آنها داشتند مردانه می جنگیدند و شهید می شدند و حالا در اوج مظلومیت فریب دشمن را خورده بودند و یکی یکی تیر خلاص می خوردند! در این افکار بودم که از کانال صدای پا شنیدم. نارنجکی را برداشتم و آماده کردم که اگر لازم شد به داخل کانال پرتاب کنم. بعد با خودم گفتم: پسر خوب نارنجک برای یک نفر! آرام بگیر آن را یک جوری قایم کن. وقتی جمع شدند ضامن را بکش، آن وقت چه می شود! ضامن نارنجک در دستم بود و کارد زیر شکمم، اما آنکه آمد عراقی نبود، احمد فراهانی بود.( او در حال حاضر(سال ۱۳۹۴) در شهرش، نماینده ولی فقیه در دفتر نهاد رهبری در دانشگاه ملایر است.)
احمد سرش را از کانال بیرون آورد و در حالی که به سختی حرف می زد می گفت: حاجی! بچه ها را دارند می برند عقب.
پرسیدم: پس این تیراندازی ها چیه؟
گفت: می رقصند و تیرهوایی می زنند!
غصه اسارت و شهادت بچه ها در دلم سنگینی می کرد که هواپیماهای عراقی آمدند و آن طرف آب، یعنی مواضع اجتماعی نیروهای گردان ها را بمباران کردند، اما چه کاری از دست من بر می آمد. تکه ای گوشت بودم که خودم را به سختی به کنار شیب کانال رسانده بودم و حالا فقط می دیم و می دیدم و حرص می خوردم.
صدای انفجار نارنجک در نزدیک من و بعد تیراندازی متوجهم ساخت که عراقی ها مرا دیده اند. انفجار بعدی انبوهی از آب و گِل را روی صورتم پاشید. نگاهم را بالا آوردم، یک عراقی از بالا دست مرا هدف قرار می داد. نارنجک بعدی منفجر شد و ساق پایم را ترکش گرفت و صدای یک رگبار گوشم را پر کرد. او از سوراخ سنگرش کور می زد. ما جنب و جوشش را می دیدیم، اما او هم نگران بود که نکند بزنیمش. در حالی که من هیچ اسلحه ای نداشتم، حتی اسلحه سرد.( وقتی که متوجه شدم که ممکن است سرنیزه و نارنجک برایم دردسر درست کند، آنها را از خودم دورتر کردم.) او نارنجک می انداخت و می نشست کف سنگر. سمت چپ من محمدرضا حق گویان(محمدرضا در آنجا به شهادت رسید و پیکرش سالها بر زمین ماند.) و سعید کاظمی زخمی بودند و ناله می کردند و گاهی با هم چند کلمه ای حرف می زدیم. محمد رضا ناله می کرد و ذکرها را با ناله می گفت.
او که حرف های مرا با احمد شنیده بود با درد و ناله گفت: هوایی می زنند و می .... رقصند. حرف شما شد، آنها دارند چوپیِ عر....بی می گیرند و هی تیر در می کنند!
عراقی ها جرات نمی کردند این طرف تر بیایند. احمد را که بردند، کم کم دل پیدا کردند و آمدند در خط فروریخته ما. من می دیدم با احتیاط وارد کانال ها می شوند. گارد می گیرند و سریع می چرخند. نگران بودند مبادا در کانال ها غافلگیر شوند. دیگر کسی نمانده بود. هر کس مانده بود یا زخمی بود یا شهید، آنجا شده بود دشت کربلا، قلب آدم از درد منقبض می شد! دلم نمی خواست دیگر زنده باشم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۴۸)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
🔻 آماده اسارت
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
قدم به قدم بچه های غواص افتاده بودند. بعضی روی موانع خورشیدی به سینه یا پشت افتاده بودند، بعضی با شکم روی سیم خاردارهای کلافی افتاده و سرهای مبارکشان از روی سیم خاردارها آویزان بود. صدای ناله زخمی ها از گوشه و کنار می آمد.
منطقه تقریباً آرام شده بود و من تازه به خودم آمدم. خدا را شکر کردم که بچه ها زنده ماندند هر چند اسیر. احساس می کردم وظیفه فرماندهی و برادری ام را درست انجام داده ام. باز چشمم به شهدا افتاد. با دیدن جنازه بچه ها خودم را از یاد بردم. صحنه دلخراشی بود. آب کمی بالا بود و جنازه ها نزدیک زمین روی آب تکان می خوردند و دلم را تلو تلو می دادند. کمی بعدتر دیدن جنازه های روی سیم خاردارها و خورشیدی ها که حالا نیمی اش در آب بود، جان آدم را می گرفت. بعضی سرها زیر آب بود، پاها بیرون و بعضی پاها در آب بود و سر بیرون. کسی نبود این نیزه شکسته ها را کنار بزند و یاران امام حسین را از لای این سیم خاردارها بیرون بکشد. دلم کباب شد. تا این زمان این قدر در شهادت همرزمانم نسوخته بودم.
زهره وند شیر بچه بسیجی ملایری پانزده ساله، از شدت زخم ها مرتب ناله می کرد. از درد بلند می شد و خودش را می انداخت روی زمین و دوباره ناله می کرد و ...
دردهای خودم هم به صدا درآمده بودند، اما آن قدر دور و برم از این چیزها بود که خودم را پیدا نمی کردم تا به دردهایم فکر کنم. جنازه ها که با حرکت آب تکان می خوردند، عراقی ها از ترس زنده بودن شهدا به طرف آنها تیراندازی می کردند و جنازه ها دوباره، پاره پاره می شدند! آنجا کربلا بود برای من. بعضی از زخمی ها هم با آتش توپ ها و خمپاره ها به شهادت رسیدند. خوش بختانه یا بدبختانه جای من تقریباً زیر سنگرها بود و از دید دشمن دور بودم و نظاره گر این فجایع.
جای استقرار عراقی ها طوری نبود که بر ما مسلط باشند. معلوم بود که با تردید و حتی ترس می زنند و در می روند. آنها می دیدند که من و رفقای دور و برم زنده ایم، ولی ترسی داشتند که نمی دانم از چه بود؟ همین طور الکی تیراندازی می کردند و می رفتند و باز ....
حالا از طرف راست، قسمت دلتایی کانال هم تیر می آمد. یک عراقی آمد، ایستاد و لوله تفنگش را گذاشت روی سوراخ سنگر دیده بانی و آماده زدن شد. ناگهان یکی دیگر آمد و اسلحه را از دستش کشید. معلوم بود که با هم بگو مگو دارند. نمی دانم شاید این یکی، سرباز شیعه بود و به او اجازه نداد که کار ما را تمام کند. صدای شان به دعوا و جر و بحث بلند بود و ما فقط فهمیدیم که دومی دارد از ما دفاع می کند. ثمره دعوا آن شد که ما زنده ماندیم. کمی بعد آنها رفتند.
تقریباً کار خط ما تمام شده بود که من از هوش رفتم. خستگی، خون ریزی، گرسنگی و تشنگی نایی برای من نگذاشته بود. به هوش می آمدم و دوباره از هوش می رفتم. حق گویان هم مثل من بود. به هوش که می آمدم، پایش را تکان می دادم. پای راستش تیر یا ترکش خورده و ران متلاشی بود. تیزی استخوان که لباس را پاره کرده و از گوشت بیرون زده بود، کامل دیده می شد، گوشت پایش مثل دندانه های شانه ریشه ریشه بود. او به شدت درد می کشید و ناله می کرد، ولی ذکر حق می گفت! محمدرضا از چند جای دیگر هم تیر و ترکش خورده بود. با بی حالی به او گفتم که از پایم بگیرد و خودش را بکشاند داخل کانال تا از تیر و ترکش ها در امان بماند. پیدا بود که عراقی ها خط را ترمیم کرده اند و آتش را دقیق می ریزند. مصیبت بار آنکه از طرف ایران هم آتش می ریختند روی سر ما که در خط عراقی ها گیر افتاده بودیم. حالا ما از دو طرف می خوردیم، از این طرف تیر و نارنجک و آز آن طرف گلوله های توپ.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸اسلام در خطر است...
بچههای گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه میشد. مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم.
دیدم رزمندهای دارد میگوید: «اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز میروم.»
پرسیدم : «چی شده؟ قضیه چیه؟»
همان رزمنده گفت: «به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطره آمدم اینجا میبینم جان خودم در خطره
@mfdocohe🌸
🌸 آی شربته...
از تمرینات قبل از عملیات برگشته بودیم و از تشنگی له له میزدیم. دم مقر گردان چشممان افتاد به دیگ بزرگی که جلوی حسینه گذاشته شده بود و یکی از بچهها با آب و تاب داشت ملاقه را به دیگ میزد و میگفت: آی شربته! آی شربته!...
بچهها به طرفش هجوم آوردند، وقتی بهش نزدیک شدیم دیدیم دارد میگوید: آی شهر بَده!... آی شهر بَده!!!😂😂
معلوم شد آن قابلمه بزرگ فقط آب دارد و هر کس که خورده بود ته لیوانش را به سمتش میریخت. یکی هم شوخی و جدی ملاقه را از دستش گرفت و دنبالش کرد...
@mfdocohe🌸
#جنگ_به_روایت_تصویر
به عکس خوب دقت کنید
لباسهای خیس از عرق بچهها ...
"هورالعظیم محور عملیاتهای خیبر و بدر"
💠 @bank_aks
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۴۹)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
🔻 آماده اسارت
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
گفتم: رضا جان! یک تکانی به خودت بده. خودت را بینداز توی لبه کانال تا به کمک هم برویم داخل.
دست سالمم را از پاشنه پای سالم او گرفتم و با تمام توان می کشیدم بلکه بتواند از این شیب خودش را بکشاند بالا و بیفتیم توی کانال. به جای اینکه او بیاید بالا من روی گِل ها لیز می خوردم و می رفتم پایین و او هم می رفت پایین تر. مرتب با ناله می گفت: نمی توانم، نمی توانم!
دلداری اش می دادم و می گفتم: چرا می توانی، علی! علی! تلاش کن. آهان من پاشنه ات را محکم گرفته ام، بیا بالا، بیا....
علی علی گویان به خواب می رفتم! نمی دانم، بی هوش می شدم، بی هوش می شدیم. شاید تا ساعت حدود چهار عصر، بِکِش بِکِش داشتیم و شاید بیست سی بار از هوش رفته بودیم!
سعید کاظمی هم یک متر و نیم آن طرف تر، زخمی و موجی افتاده بود. گاهی تکانی می خورد و سر و صدایی می کرد و دوباره از حال می رفت. این چند ساعت ما در نقطه کور چشمان عراقی ها بودیم که به طرف ما تیراندازی نشد، اما سر و صدای تیر و توپ از دور و نزدیک می آمد. طرف های عصر متوجه صدای نزدیک تیراندازی شدم. دقت کردم، چشم هایم از شدت خستگی و خون گرفتگی بالا نمی آمد. دوباره دقت کردم. چیزی که نباید می شد داشت می شد. آنها یکی یکی به اجساد شهدای غواص تیر خلاص می زدند. هرکس لباس غواصی به تن داشت تیر می خورد. یکی دو تا، چندتا! آنها از مرده بچه های غواص هم وحشت داشتند. برای شان باور کردنی نبود نوجوانان غواص تا خط سوم آنها پیش رفته باشند!
شمارش معکوس برای ما هم باید شروع می شد، حتی اگر خودمان را به مردن می زدیم و تکان نمی خوردیم، باز می زدند!
باودم نمی شد! در تاری چشم هایم می دیدم یک نفر از سنگر نزدیک من، با دست اشاره می کند که طرفش بروم. او با دست و با زبان به من می گفت: بیا، بیا!
من هم با تکان دستم و در همان حالت افتاده به او حالی کردم که: نمی توانم، نمی توانم!
او حالا به زبان عربی ترکی(فکر می کنم او از عراقی های ترک زبان استان کرکوک بود.) با من از آن فاصله حرف می زد و هم زمان با دست هایش اشاره هایی می کرد. چند کلمه ای ترکی بلد بودم.(این عبارات آذری، بیان راوی عزیز نیست. برای اینکه معنا درست باشد، این عبارات را از دوست آذری زبان جویا شدم.)
او گفت: گَل، خلاص گولّه سی!(بیا تیر خلاص می زنند.)
به ترکی گفتم: بی لیرَم، آمّا گَلَه بیلمیرم!
بالاخره حالیش کردم که مجروحم و نمی توانم به طرفش بروم. این بیا نیاها ادامه داشت که او رفت و با یک افسر ستوان دوم برگشت. حالا ستوان هم ترکی ترکی به من تفهیم می کرد که بروم و من هم تلاش می کردم که به آنها تفهیم کنم که نمی توانم!
نمی دانم، چرا ستوان فکر کرد که من ارتشی و درجه دار هستم. او دو انگشت راستش را شکل دو تا هشت روی هم به من نشان داد و پرسید: ملازم؟ ملازم؟ و بعد درجه های خیالی را زد روی شانه نفر اول که یعنی گروهبان، یعنی افسر...
یاد آموزش های علی آقا افتادم که می گفت اگر اسیر شدید سعی کنید متقاعدشان کنید که ارتشی هستید و هر چه درجه تان بالاتر، ارزشتان بیشتر و آنها شما را نخواهند کشت و نگه می دارند برای روز مبادله اسرا و از این حرف ها. با این موقعیت ایجاد شده، در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم که یک افسر غواص باشم!(اطلاعات دوران سربازی ام از درجه و رتبه به کارم آمد.)
دست را بردم روی شانه ام و با جمع کردن انگشتهایم فهماندم که بله افسرم. او هم با استفاده از انگشتانش پرسید: یک ستاره یا دو ستاره یا سه ستاره؟ از فرصت استفاده کردم با توجه به سن و سال و موهای ریحته سرم به خودم فی الفور ترفیع درجه ویژه دادم، البته به سه تا ستاره بسنده کردم که شک نبرند. با سه انگشت هفت شده دستم به آنها گفتم: سه تا ستاره دارم. یعنی ستوان یکم هستم. او هم در جواب، سه تا انگشت اشاره دو دستش را به هم چسباند و بعد از لحظه ای پنج انگشت دست راستش را جمع کرد و رو به بالا گرفت و به من خواست بفهماند که صبر کنم که البته من متوجه نشدم!( بعدها فهمیدم این علامت نزد عرب ها به معنی صبر کردن است.) از چهره شان پیدا بود که می خواهند محبت کنند و از اینکه من هم مثل خودشان افسر هستم خوشحال بودند! قدری نگذشت که از بالای خاکریز و کنار سنگرشان طنابی را آویزان کردند تا مرا بالا بکشند. با یک دست چه طور می توانستم چه طور می توانستم آویزان بشوم. طناب را گرفتم، اما در رفت. دوباره انداختند، باز در رفت.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۵۰)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
🔻 اسارت با درجه ملازم اول
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
با دست و زبان و تکرار و کلمه لا لا، فهماندمشان که نمی توانم. به نظرم آنها هم از من می ترسیدند. زیرا جرئت نمی کردند بیایند پایین و با احتیاط و زیرکی طناب را می انداختند پایین و سرشان را پشت دیوار قایم می کردند. چند دقیقه بعد حمایلی پرتاب کردند و افسر عراقی با ایما و اشاره فهماند که آن را بپوشم. حمایل را یک وری و با یک دست به سختی پوشیدم و طناب پایین فرستاده شده را با زحمت زیاد به حمایل بند کردم. طناب که کشیده شد حمایل به طور کامل زیر دو بغلم قرار گرفت. آنها کشان کشان، مرا روی زمین لجن شده و دیواره خاکریز کانال سُرکشان سُرکشان تا لب کانال آوردند و مثل کیسه آشغال محکم رهایم کردند روی زمین! درد تمام وجودم را گرفت. پای شکسته ام تیر کشید و کتف مجروح ام وحشتناک درد گرفت. با خودم گفتم کاش طناب را به این حمایل لعنتی نمی بستم. مرگ یک بار، شیون یک بار. حالا خودشان که حسابی ترسیده بودند مثل لاک پشتی که از ترس سرش را می دزدد، جرئت نمی کردند سرشان را از سنگر بیرون بیاورند و یا بیایند بیرون و کنارم باشند.
به محضی که مرا ول کردند، چشمم به جنازه ای افتاد که رویش پتویی انداخته بودند. تعجب کردم.( گویا پتو را بچه های خودمان رویش انداخته بودند.) پتو را که کنار زدم، ماتم برد و دنیا بر سرم خراب شد. ابراهیمی بود، با صورتی زیبا و البته مظلوم. در یک لحظه تمام خاطراتش در ذهنم زنده شد. آن نی زدن هایش، آن خوشمزگی ها و آن شرط بندی های صلواتی اش...
عراقی ها غم و غصه را که در چشم های خسته و صورت گلی ام دیدند، پرسیدند که او را می شناسم؟ و من با سر جواب دادم بله و از غصه سرم را گذاشتم روی زمین و برای لحظاتی رفتم توی خودم.
در همین لحظه احساس کردم کسی می خواهد چیزی را به زور داخل دهانم کند. به خودم که آمدم متوجه شدم آن دو سرباز مهربان عراقی اند که می خواهند تکه نان سفت و خشکی( عراقی ها به این نان سنتی لوزی شکل که تازه اش خیلی خوشمزه است، صَمون یا صامون می گویند.) را به زور در دهانم کنند و پشت سر هم کُل کُل می گویند.( بخور بخور: اُکُل.)
نصف لقمه در دهانم بود و نصف بیرون که صدای انفجار شدیدی کانال را لرزاند. هم زمان با صدای انفجار ، گرد و خاک بلند شد و آن دو نفر فرار کردند که نیم ساعت پیش، من آنجا بودم. گلوله توپ از طرف ایران شلیک شده بود. ناخودآگاه یاد محمد رضا حق گویان افتادم. حالا او حتماً در همان نقطه به شهادت رسیده بود و داغش در دل من ماند برای همیشه و من نتوانستم کاری برای او بکنم.( از سرنوشت سعید کاظمی خبری نداشتم. هر چند بعدها معلوم شد که او هم در همان انفجار به شهادت رسیده است.)
بعد از انفجار، عراقی ها برگشتند بالای سرم و من تازه دو ریالی ام افتاد که اسیر شده ام و فهمیدم چه خاکی بر سرم شده است! همان لحظه دلم رفت کربلای امام حسین(ع) و یاد کاروان اسرای کربلا افتادم. به خودم دلداری دادم که ادامه رسالت و جهاد من لابد در اسارت است، البته اگر زنده بمانم تازه می توانم زبان عربی هم یاد بگیرم و این دل چه وعده هایی می داد در آن وانفسای آغاز اسارت!
علاوه بر آن دو، یکی یکی عراقی ها اضافه می شدند. درست مثل کلاغی که قار می زند و همه کلاغ ها را خبر می کند، هر چی کلاغ بود ریخته بودند سر من تا یک افسر غواص را از نزدیک مشاهده کنند. کلمه ملازم غواص، ملازم اول، گویی قارقار آنها بود و من فهمیدم که ملازم اول، یعنی افسر. یعنی ستوان یکم (قبلاً ستوان۳ در ارتش سه تا ستاره تو خالی داشت. ستوان ۲ دیپلمه هایی بودند که در دانشگاه افسری دانش آموخته می شدند. ستاره های این گروه پنج پَر و تاج شکل بود. درجه دارهایی که به ستوان سومی ارتقاء پیدا می کردند از این ستاره های سوراخ داشتند که ما سربازها به آنها می گفتیم ستوان سوراخی! چهارتا ستاره می شد سروان و بعد هم ستاره ها می شد یک خورشید که به سرگردی می رسیدند. در حال حاضر درجه ها کمی تغییر کرده است. ستوان سوم یک ستاره، ستوان دوم دو ستاره، ستوان یکم می شود سه تا ستاره و سروان چهارتا ستاره.) یعنی بدبخت شدم رفت! هرگز به اسارت فکر نمی کردم وگرنه می گفتم مرا به آب بیندازند و من که مثلاً استاد شنا بودم خودم را یک جوری نجات می دادم، اما همه این فکرها اگر و مگر کاش و آش بود و حالا من زیر پای عراقی ها افتاده بودم و اگر آن دو نفر، نمی دانم به طمع یا انسان دوستانه نجاتم نمی دادند، شاید پیش رضا و سعید و همه شهدا بودم که حالا نبودم و اسیر بودم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸 عقب عقب می رویم
حاج صادق آهنگران
💠 در کشور ما هر برنامه ای که عمومی شده و در سطح کشور فراگیر می شود داستانهای طنزی هم درباره ی آن پرداخته و در سطح جامعه منتشر می گردد.
💠 نوحه هایی هم که من می خواندم از این قاعده مستثنی نبود و برای بعضی از نوحه ها شعرهای طنزی هم ساخته می شد مثلاً برای نوحه ی
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت
از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
شعر طنزی با این کیفیت ساخته بودند:
بهر آزادی شوش از مولوی باید گذشت
از کنار دکه ی احمد یخی باید گذشت
و نمونه هایی از این قبیل حتی این شوخی ها به جبهه ها هم رسیده بود.
💠 مثلاً هر وقت در عملیاتی عدم الفتح و عقب نشینی داشتیم وقتی کمی جلو می رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است بعضی از رزمندگان که در آن شرایط روحیه خوبی داشتند و شوخ بودند به محض اینکه مرا می دیدند می خواندند: به کربلا می رویم عقب عقب می رویم که این طنز مربوط می شد به نوحه ی سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم.
@mfdocohe🌸
🌸تنبیه تفحصی
وقتی شهید پیدا نمی شد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و بزور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی رویش خاک بریزن و اونم التماس😭 کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ...
اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، کلافه شده بودیم، دویدیم و عباس صابری رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه ، استخوانی پیدا شد. دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ...
بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد و گفت: دیگه فکه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم. چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!!
و کلی خندیدیم ..😂😂
@mfdocohe🌸
پدری رفت ؛
دختری هنوز ایستاده ...
#دختر_شهید
"سردار عباس طالبی"
در روز تشییع پیکر پدرش
اسلحه او را به دست گرفته است.
💠 @bank_aks
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۵۱)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
🔻 اسارت با درجه ملازم اول
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
عراقی ها بِرّ و بِرّ مرا نگاه می کردند، اما این ملازم اول، درجه نداشت. مثل بقیه لباس غواصی به تن داشت، آنها با هم پچ پچ می کردند و با آن سبیل های کلفتشان چنان به من نگاه می کردند که زَهره آدم می ترکید. در این حرف ها بودند که ناگهان چند نفری به من حمله ور شدند. گفتم لابد می خواهند مرا بکشند یا بخورند! اما آنها می خواستند از من غنیمت بردارند، لابد ملازم اول خیلی چیزها باید داشته باشد که نداشت. از مال دنیا فقط یک ساعت غواصی داشتم که اولین کلاغ آن را باز کرد و برد. حمایل را هم باز کردند و کناری انداختند.
چه فرقی می کرد برای من، ساعت را آن کلاغ نمی برد یکی دیگر، اینجا نمی بردند جای دیگر، تازه بهتر، حق اینها بود لااقل اینها در خط مقدم بودند و می جنگیدند، بقیه چی؟
استدلال های سقراطی من در آن شرایط، خنده دار بود. لحظه ای نگذاشت که کلاغ ها سر ساعت به جان هم افتادند و نفهمیدم و ندیدم بالاخره به چه کسی رسید آن غنیمت مهم.
آفتاب داشت غروب می کرد، اما باز من یاد نماز ظهر و عصر نیفتادم و قضا شد. واقعاً دچار فراموشی شده بودم. شدت درد و مصیبت اسارت و هاج و واجی، هوش را از سرم برده بود. هر چند مرتب از حال می رفتم و خیلی چیزها را به یاد ندارم.
ستوان دوم عراقی که مرا اسیر کرده یا نجات داده بود، از دو سرباز عراقی خواست که مرا داخل یک پتو بگذارند و ببرند عقب. یکی شان از پاهایم و یکی از شانه ام گرفت که ناله ام از درد به آسمان رفت.
کتفم داشت می کَند. به واقع جان از تنم درآمد که فریاد یا حسینم به آسمان رفت. لباس تنگ و چسبان غواصی پاهایم را به لگن چسبانده بود وگرنه پای شکسته از لگن جدا می شد.
خدا پدرشان را بیامرزد، مرا گذاشتند زمین و ابتدا پای راست را آرام گذاشتند روی پای چپ تا فشار کمتری به من و پای تقریباً کنده ام بیاید، این بار خیلی آرام مرا روی پتو سبز سربازی گذاشتند. دو نفری از چهار گوشه پتو گرفته بلند کردند. قدری نرفته بودند که بدن ورزیده و سنگین من آنها را خسته کرد. کم کم پتو در دستانشان شل شد و وسط پتو رو به زمین ول داد. باسنم مثل فنر می خورد زمین و می رفت بالا و ناله ام در می آمد. هر بار که باسن به زمین می خورد، آخی تشدیددار می گفتم و یک یا حسین! و هر بار نامردها طعنه می زدند و در جواب می گفتند: کربلا، حسین، کربلا!
در مسیر، پیکر مرادی و نقی رنجبر را که شهید شده بودند دیدم و به حالشان غبطه خوردم. رنگ آفتاب دیگر پریده بود. گرگو میش و غبار غروبگاهی بود که بعد از شاید بیست متر مرا گذاشتند روی زمین تا نفسی تازه کنند. وقتی چشمانم را که اختیارش چندان با من نبود باز کردم، دیدم که سرباز ها فلنگ را بسته و خودشان را از دست این افسر سنگین وزن نجات داده اند. منتظر ماندم. به خودم دل گرمی می دادم که الان بر می گردند، اما برنگشتند.
نمی دانم چه قدر گذشت. من مثل یک جنازه افتاده بودم روی یک پتو توی یک نخلستان بزرگ. از اینکه مرا ببینند و ببرند یا نبینند و تیر خلاص بزنند یا اصلاً کسی نبیند و همین جا از درد و خون ریزی بمیرم، کلافه بودم که ناگهان در کمال ناباوری دیدم همان افسر بالای سرم ایستاده است. نگاهی از روی تعجب و غضب کرد. به نظرم فحش هایی داد که من نفهمیدم و رفت. من دوباره ماندم تنهای تنها در میان نخل ها. چیزی نگذشت که افسر با دو سرباز دیگر برگشت. معلوم بود که آنها را به زور آورده است. از چشمانشان نفرت می بارید. خودم را از شر آنها به خدا سپردم.
دو سرباز جدید هم چهار گوشه پتوی سربازی را گرفتند و مرا بلند کرده و حرکت دادند. شاید دویست قدم رفتند که به یک اتاقک کانکسی رسیدیم. مرا گذاشتند یا انداختند داخل اتاقک، یادم نیست. شب بود فضای داخل کانکس هم تاریک. کم کم که چشمم به تاریکی خو گرفت متوجه شدم غیر از من چند نفر دیگر هم هستند.( همه را نشناختم بعضی از تیپ و لشکرهای دیگر بودند، بعضی را هم فراموش کرده ام.) قاسم بهرامی هم آنجا بود. بلافاصله آهسته به او گفتم: قاسم! من خودم را افسر معرفی کرده ام، مواظب باش خراب کاری نکنی!
گفت: خیالت راحت، چه کار خوبی کردی پس من هم مثل تو بشوم!
گفتم: نه! نه! تو درجه مرجه ها را نمی شناسی کار را خراب می کنی. هم خودت گرفتار می شوی هم من.
گفت: اینها نمی فهمند که!
- اتفاقاً خوب می فهمند، تحقیق می کنند، بازجویی می کنند گندش در می آید.
قاسم هوس افسری کرده بود و ول کن نبود. آن قدر پچ پچ کردیم تا راضی شد افسر نباشد و یک نیروی معمولی غواص باقی بماند.
دقایقی نگذشته بود که در باز شد و دو سرباز گنده با کلاش و ماسک ضد شیمیایی آویزان از گردنشان وارد شدند و بی معطلی گفتند: یالّا گُم، یالّا گُم!
دو سه نفر بلند شدند. قاسم هم به زحمت بلند شد، دانستم که گُم یعنی قُم، یعنی بلند شو!
با خودم
گفتم: پس می گفتند عرب ها، گ، ندارند و حالا می شنویم که دارند. خوبش هم دارند حتی به ق هم می گویند گ!
برای اطمینان از قاسم پرسیدم: اینها چی می گویند، یالّا گُم، یالّا گُم، نکند می خواهند ما را گم کنند، سر به نیستمان کنند؟
گفت: نه بابا، گُم یعنی قُم!
یکی از سربازها یکی دو بار لگدم زد، اما من نمی توانستم بلند شوم. گفتم: نمی توانم گم شوم!
آمدند زیر بغل مرا بگیرند تا روی پا بایستم، اما متوجه شدند که زمین گیرم. چشم چرخاندند. معلوم بود دنبال پتویی چیزی می گردند، فکر کنم همان پتوی سبز رنگ را دیدند و مرا رویش گذاشتند و بلند کردند تا ببرند پایین. از قاسم که کنارم بود پرسیدم: قاسم! ما را کجا می برند؟
با سر گفت: نمی دانم!
تویوتای لندکروز کالسکه ای دم در ساختمان با یک راننده منتظر ما بود. راننده پیاده شد و سه نفری با هر فلاکتی بود من و قاسم را چپاندند عقب تویوتا و خودشان نشستند ردیف جلو.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞|نماهنگ|همخوانی استدیویی
🤲دعای سلامتی حضرت امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف (دعای فرج)
⭕️جدید ترین اثر:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/DFxyH
🌐 @tasnim_esf
#امام_زمان
🌸بچههای سر پست
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط، یک سری به بچه های بسیجی بزنید.
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریزهای بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند. آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !
مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما، بی خبر از همه جا بر عکس، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاکریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست .
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !
@mfdocohe🌸
🌸حوری عزیزم!!!
گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟"
گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم".
گفتم:" خب!
گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند.
یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام.
خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد.
تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد.
می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد.
داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم.
خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟!
خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!.
بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟!
داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم.
صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد.
چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت.
گفت:" چرا می خندی؟".
دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاشکردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!😂😂
@mfdocohe🌸