🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۲۲)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بارها زمزمه تبادل اسرا در اردوگاه افتاده بود، اما هربار هیچ اتفاقی نیفتاد یا ما بی خبر بودیم. باز هم این قصه تکرار شد و حتی تلویزیون عراق تبادل اسرای قدیمی را نشان داد. سئوال مهم برای ما این بود، وقتی اردوگاه تکریت یازده با جاه و جلالش مفقودالاثر است تکلیف ما چه می شود؟
در آن روزها ما حالتی برزخی داشتیم. از طرفی می گفتیم که آزاد می شویم از طرفی هم می گفتیم اسم ما و حتی شاید اردوگاه ما در جایی ثبت نشده باشد که صلیب سرخ بیاید احوالی از ما بگیرد! از طرفی به دل خودمان وعده می دادیم صدام ما را می خواهد چه کار، ما به چه دردش می خوریم؟ اما می دانستیم این شمر عده ای از اسرای خاص را به بخش ملحق، یا بیرون از اردوگاه برده و ما هیچ خبری از آنها نداریم.( مثلاً تیم فرار احمد چلداوی، علی باطنی، مسعود ماهوتچی، هاشم انتظاری و خطیبی از این گروه بودند که در حین فرار به دام عراقی ها افتاده بودند.)
هر روز در این افکار بودیم که فکر می کنم بعد از ظهر روز بیست و نهم مرداد ۱۳۶۹ اعلام کردند: تمام مجروح ها از آسایشگاه ها بیرون بیایند. انبوهی از اسرای جانباز دست و پا و چشم و غیره در محوطه جمع شدند. حدود صد نفر از چهارده آسایشگاه، با ترس و لرز کنار هم قرار گرفتیم. گویا آزادی ما قطعی بود! جعفر زمردیان و برخی دیگر از دوستان که از کنار من رد می شدند، تقریباً همه این جمله را تکرار می کردند: حاجی! ما را یادت نرود، خبر سلامتی ما را به خانواده های مان برسان!( در واقع همه ما مفقود یا شهید بودیم و خانواده های اسرای اردوگاه تکریت یازده هیچ خبری از فرزندانشان نداشتند.)
آمار گرفته شد. شب بود که دو اتوبوس وارد اردوگاه شدند و ما را سوار کردند. چون شب بود این بار پرده ها کشیده نشد. تصور می کردیم الان ما را مستقیم به مرز می برند و تمام! احساس مزه آزادی وادارمان کرد که بگو بخندی داشته باشیم. این حلاوت چندان دوام نیافت، زیرا نگهبانان داخل اتوبوس، با سیلی های آبدار از بچه ها زهر چشم گرفتند. همچنان تهدید و فحش چاشنی کارشان بود. چاره ای نبود. همه کِز کردیم روی صندلی ها و به بیرون خیره شدیم. اتوبوس می رفت و تا چشم کار می کرد بیابان بود و بیابان.
از همشهری ها، قاسم بهرامی و محمد جربان( او سرباز لشکر ۲۱ حمزه یا ذوالفقار بود.) را بیاد دارم که در اتوبوس همراه هم بودیم. اتوبوس برای نماز نایستاد ولی یک جا توقفی کوتاه کرد و ماموران عراقی هندوانه ای خریدند و در کمال ناباوری قاچی هم به ما دادند! وارد شهر بغداد که شدیم پرده ها انداخته شد. مسافتی در شهر چرخیدیم و سپس وارد پادگانی شدیم.
بدون هیچ دلیلی دو سه روز در آن پادگان بلاتکلیف نگه مان داشتند. در این ایام غذای مختصری به ما دادند. اعتراض که کردیم، گفتند: شما در آمار اینجا نیستید. این هم که می دهیم از سرتان زیادی است!
در آنجا دو اتوبوس دیگر هم به ما ملحق شدند. صبح روز چهارم بیدارمان کردند و نفری یک صمون دادند و دستور دادند که سوار اتوبوس ها بشویم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۲۳)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
دوباره پرده ها افتاد. به دستور نگهبانها، سرهایمان را پایین آوردیم و اتوبوس ها حرکت کردند. مقداری که رفتیم، احساس کردیم نزدیک فرودگاه بغداد هستیم، زیرا صدای هواپیماها نزدیک و نزدیک تر می شد. وقتی وارد فرودگاه شدیم نگهبانی اعلام کرد: شما از مرز هوایی مبادله می شوید!
ما نمی توانستیم باور کنیم، اما این واقعیت داشت که در فرودگاه هستیم. ما را به ساختمانی مخروبه و قدیمی و در حال تعمیر بردند. آن روز از صبح زود تا دو بعد از ظهر منتظر ماندیم تا ماموران صلیب سرخ بیایند و معاینات و امور اداری را انجام دهند. قرار گذاشتیم اگر کارمندان صلیب سرخ خانم بی حجاب باشند سکوت کنیم و حرفی نزنیم و به مسئولان صلیب سرخ اولین حرفی که خواهیم زد داستان مفقودالاثری اردوگاه تکریت یازده باشد و هر کس آمار آسایشگاه یا اردوگاه خودش را به آنها انتقال دهد.
ساعت دو و نیم سر و کله دو خانم و یک آقا پیدا شد. خوشبختانه خانم ها درسشان را حفظ بودند و روسری داشتند. دوستانی که انگلیسی می دانستند جلو رفتند و Hello,Hello تمام موارد و از جمله برخورد بد این چند روز را به آنها گوشزد کردند و آنها هم تندتند یادداشت! این سه نفر با روی خوش و لب خندان به ما خبر آزادی قطعی مان را دادند و گفتند: شما امروز به ایران برمی گردید.
وقتی به آنها فهماندیم که مثلاً همین امروز هم نه صبحانه خورده ایم و نه ناهار، یکی از خانم ها که سوئیسی بود گریه کرد و دو بسته کوچک خرما را که به عنوان سوغاتی برای همسرش خریده بود به ما داد تا بخوریم.
حدود چهل و پنج دقیقه ای از رفتن صلیب سرخی ها گذشته بود که میر غضب ها آمدند: یالّا یالّا! گُم گُم! آنها به داد و فریاد و به ضرب باتوم ما را مجدد سوار اتوبوس ها کردند. پرده ها کشیده شد و دوباره داد و تشر که: چشم ها بسته، سرها پایین!
اتوبوس سه ربعی راه رفت تا ما خودمان را در همان پادگان قبلی در بغداد دیدیم. سئوال کردیم: پس چه شد؟ چرا مبادله نشدیم؟ با بد و بیراه و غیض و غضب جواب دادند: لا تجسّسوا!
دو روز دیگر بلا تکلیف و نگران در پادگان ماندیم. باز همان آش و همانکاسه. روز سوم ابتدا ما را به خط کردند. درجه دار عراقی با اشاره به هر کس، یکی یکی ما را بلند کرد تا به اندازه ظرفیت دو اتوبوس شدیم. از قرار معلوم فقط حدود پنجاه نفر را آزاد می کردند، هر چند این هم خیال بود.
بهر حال با داد و بیداد و هوار و بد و بیراه، ما جدا شده ها را سوار اتوبوس ها کردند. سوار و پیاده شدن برای من که لنگ بودم و برای بسیاری دیگر کار آسانی نبود. من همچنان روی پای چپم تک چرخ می زدم. اتوبوس ها به راه افتادند و با کمال تعجب، این بار در خیابانی فرعی در کنار فرودگاه توقف کردند. ما از لای پرده ها دور از چشم نگهبانها فرود و پرواز هواپیما ها را دید می زدیم.
تا ظهر گرسنه و تشنه بودیم. هر چند شوق پرواز به ایران گرسنگی و تشنگی را پاک از یادمان برده بود. بشارت آزادی از جهنم، بشارت بهشت بود. بهشتی که خیلی ها شاید قدرش را ندانند، بهشتی بنام وطن، بنام ایران.
نگهبانها در رفت و آمد بودند و هر بار که می آمدند چشم ها به دهان آنها دوخته می شد. بالاخره دستور حرکت داده شد. فقط اتوبوس ما وارد محوطه فرودگاه بین المللی بغداد شد. چشمم به تابلوی فرودگاه افتاد: المطار البغداد الدّولی.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸شیخ محمد
عراق قله شیخ محمد را تصرف كرده بود. در تبلیغات گردان برادری داشتیم به همین نام. وقتی كسی او را از دور می دید و صدایش می زد، هر كس می شنید می گفت:
«دست عراق است، داد و فریاد نكن!»
@mfdocohe🌸
🌸سرفه ي عربي
از بچه هاي خط نگهدار گردان صاحب زمان الزمان(عج)بود.ميگفتند شبي به كمين رفته بود كه صداي مشكوكي شنيد.با عجله به سنگر فرماندهي برگشت و گفت: بجنبيد كه عراقي اند
شايد نيروهاي خودي باشند ؟گفته بود: نه بابا با گوش هاي خودم شنيدم كه عربي سرفه مي كردند
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۲۴)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
اتوبوس ایستاد، اما کنجکاوی و اشتیاق وادارمان می کرد مرتب از لای پرده ها سرک بکشیم. دیگر داد و فریاد نگهبانها ما را از این کار باز نمی داشت. دوباره اتوبوس راه افتاد. راه افتاد و آرام آرام رسید به کنار یک هواپیمای کوچک. نگهبانها تا این لحظه هم خشن بودند. نامردها با داد و فریاد و کینه ما را پایین فرستادند.
باز باور نمی کردیم. آیا خواب بودیم یا بیدار، یعنی ما در تکریت یازده نیستیم؟ در بند، در آسایشگاه، در بند آسایشگاه نیستیم؟ یعنی دیگر ازعدنان خبری نیست؟!
یک لحظه خودم را کنار چند فرمانده عراقی که با لباس فرم ارتشی ایستاده بودند، دیدم.
عراق چنان در بدبختی گرفتار بود که حتی در توانش نبود یک دست لباس تمیز به ما بپوشاند که موجب ریختن آبرویش نشود. آنها فقط یک جلد قرآن به خط عثمان طه به ما هدیه دادند( فکر کنم آن قرآن ها را هم عربستان به دولت عراق هدیه داده بود.) و ما را به طرف پله های هواپیما راهنمایی کردند. باور نمی کردیم، اما آرزوی رهایی داشت محقق می شد.
لنگان لنگان رفتم تا به دم پله ها رسیدم و از نرده ها گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. همچنان باورم نمی شد. دستم را از دو طرف در ورودی هواپیما گرفتم و پای راستم را داخل هواپیما گذاشتم، روی موکت کف هواپیما. در کنار در ورودی، یک ایرانی خوش پوش و خوش رو که ظاهراً از مسئولان بود به من سلام داد و خوش آمد گفت. جواب دادم. هنوز ننشسته بودم که دو سه نفری با هم و با عجله و نگرانی گفتیم: آقا! ما چهار تا اتوبوس بودیم، فقط دو تا را آوردند، از آن دو تا یکی را هم کنار فرودگاه نگه داشته اند. حالا ما هیچی دو هزار نفر اسیر در اردوگاه تکریت مانده اند. صلیب از آنها خبر ندارد...
آن قدر با ولع و نگرانی این حرف ها را زدیم که خودمان هم نفهمیدیم چی گفتیم و کی شنید؟!
ماموران عراقی اینجا هم به ما تشر می زدند. من در صندلی وسط هواپیمای ۴۵ نفره نشستم. ما همچناننگران بودم. نگران بودیم تا وقتی که درِ هواپیما بسته شد. صدای موتور هواپیما بلند شد و هواپیما روی باند فرودگاه بغداد آرام آرام به راه افتاد. ساعت دو ونیم بعد از ظهر بود. هواپیما که از زمین بلند شد، حس پرواز بسوی خانه خدا را داشتم. در یک لحظه یاد علی آقا افتادم، یاد شهدای غریب اردوگاه تکریت یازده. 😭
احساس عجیبی بود، اما باز نگران بودیم. یعنی واقعاً ما را به ایران می برند؟ یعنی به جهنم تکریت برنمی گردانند؟ چشمم به دو مهماندار مرد صلیب سرخی که افتاد، خیالم راحت شد و ناگهان ضعف و گرسنگی چند روزه به سراغم آمد!
چشم چرخاندم. ناگهان یک دانه پسته لای صندلی دیدم. انگشت به شدت لاغر شده ام را به کنار تشک صندلی فرو بردم، پسته را غلت بالا آوردم اما در رفت! دوباره تلاش کردم. انگشت را محکم روی پسته نگه داشتم و آرام آرام کشیدمش بیرون، اما پسته دهان بسته بود! با گوشه لباس نه چندان تمیزم پاکش کردم.
نگاهش کردم و با اشتیاق به دهانم گذاشتم. مزه شوری پسته دهن بسته فوق العاده بود. دندانهایم توان شکستن پسته را نداشت. گذاشتم تا خیس بخورد. پسته نیم ساعت در دهانم چرخید تا خیس خورد و شکست. مغزش را با مزه تمام خوردم و آشغالش را در کیسه آشغال ریختم. نمی دانم چه قدر گذشت، اما هواپیما که وارد ایران شد خلبان اعلام کرد که: ما اکنون وارد آسمان ایران شدیم!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۲۵)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
حس خوبی داشتم. چندبار خدا را شکر کردم، برای همه مهربانی هایش، امید بخشی هایش، نعمتهایش.
دقایقی بعد، از پنجره هواپیما پایین را نگاه کردم، اولین چیزی که به چشمانم خورد، یک گنبد طلایی و دو تا گل دسته در وسط یک بیابان بود. از بغل دستی و بقیه پرسیدم: اینجا کجاست؟!
یکی گفت: گنبد حرم حضرت معصومه است.
دیگری گفت: ولی دور و بر حرم همه خانه بود.
از مهماندار پرسیدیم: اینجا کجاست؟
گفت: مرقد امام خمینی!
اسم امام که آمد، داغ دلمان تازه شد. تازه یادمان افتاد ما برگشته ایم، اما امام نیست. ما آمده ایم اما امام رفته است. داغ شلاق ها و توهین ها و زجرها و شکنجه ها دوباره تازه شد، صدای هق هق گریه در هواپیمای کوچک ما بلند شد. آن قدر که مهماندار خارجی هم بشدّت متاثر و متحیّر شد.
امام نبود که برای آمدن فرزندانش شادی کند. امام نبود که دست محبت بر سر ما بکشد!
لحظات به تندی سپری شد و ما آماده فرود بر روی خاک وطن بودیم، جمهوری اسلامی ایران. گویا آمدن ما غیر مترقبه بود و عراقی ها هماهنگ نکرده بودند. هواپیما توقف کرد و ما گروه دست و پا شکسته ها، از پله ها، آرام آرام آرام پایین آمدیم. پایمان که بر خاک ایران رسید، بر زمین افتادیم. سجده کردیم. گریه کردیم. از شادی گریه کردیم. حالا باور می کردیم که در ایران هستیم.
دقایقی صبر کردیم تا گروه موزیک آمد و سرود جمهوری اسلامی نواخته شد. سرودی که سه سال و هشت ماه و پنج روز نشنیده بودمش و دل تنگش بودیم. برادران بسیجی لشکر محمد رسول الله تهران، ما چهل و پنج نفر را با احترام تمام از وسط یگان ویژه سان گرفته، عبور دادند و به ترمینال راهنمایی کردند. همان جا دو سه خبرنگار جلو آمدند و از ما سئوالهایی پرسیدند.
خبرنگار از من پرسید: الان که آیت الله خامنه ای رهبری نظام را بعهده دارند، شما چه نظری دارید؟
گفتم: تا دیروز گوش به فرمان امان بودیم الان سرباز ایشان هستیم و گوش به فرمان او. هر چه که ایشان دستور بدهند، ما اطاعت می کنیم و این را وظیفه می دانیم...
مصاحبه که تمام شد، ابتدا از سالن ترمینال به سالن پذیرایی رفتیم. بعد از پذیرایی با آب میوه و کیک که بسیار چسبید، بسیجی های لشکر ۲۷ با عشقی فراوان بچه ها را یک به یک بغل یا کول می کردند و به داخل اتوبوس می بردند. آنها وقتی متوجه وضعیت من شدند، دو نفری زیر بغل هایم را مثل حمل مجروح گرفتند و با بوسه های متعدد و چشم هایی پر از اشک روی صندلی اتوبوس نشاندند.
در فرودگاه تذکرات بهداشتی و تغذیه ای لازم به ما داده شد. از جمله اینکه چون معده های شما به شدت آسیب پذیر است، از خوردن غذاهای چرب و پر حجم پرهیز کنید. سعی کنید بیشتر نوشیدنی بخورید.
وقتی ما را به ورزشگاه رساندند، هوا تاریک شده بود. وارد خوابگاه های ورزشگاه که شدیم نوای قرآن بلند شد. استاد غلوش با صدایی زیبا شارژمان کرد. آنجا به ما اعلام شد که چند روز در قرنطینه هستیم.
پس از نماز مغرب و عشا سفره پهن شد. غذا چلو مرغ و تشریفات دیگر بود. بدون استثناء ما چهل و پنجنفر هاج و واج به این غذاها نگاه می کردیم. بسیجی های لشکر که میزبان ما بودند وقتی حیرانی ما را دیدند به گریه افتادند و هی تکرار می کردند: فدای شما بشویم بخورید، فدای شما بشویم. اینها را برای شما آماده کرده ام، بخورید...
اما ما نمی توانستیم بخوریم. اصلاً از دیدن آن همه غذا وحشت کرده بودیم! هر کدام سه چهار قاشق برنج خالی خوردیم و کنار کشیدیم. ما واقعاً سیر شده بودیم. در اسارت هم خودمان و هم معده هایمان کوچک شده بود.
بسیجی ها مرتب می گفتند: نترسید. بخورید، غذا فراوان است، بخورید....
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ابراهیم خلیل(ع)
یک اسماعیل به قربانگاه بُرد
ندا آمد بازگرد!
اما پدران شهداء
دسته گلها به مقتل فرستادند
گاهی فقط پیکر میآمد
گاهی اِرباً اِربا میآمد
و گاهی همان هم
دیگر نمیآمد...
#وداع_پدرانه
#شهید_حسین_جامد
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
💠 @bank_aks
🌸نماز قضا خوانها
پادگان ظفر ايلام .يكي از دوستانمان ماموريت داشت به عنوان امدادگر در گرداني فعاليت كند .
شب اولي كه به آنجا رفته بود ، ساعت دو صبح بيدار مي شود و مي بيند عده اي مشغول نمازند بنده خدا تا اون روز كه نمي دونسته نمازشب چيست .
به ساعتش نگاه مي كند .با خودش مي گويد لابد دارند نماز قضا مي خوانند . اما حالا چه وقت نماز قضا خواندن است . صبح آن روز او را ديدم ...جريان را به من گفت و شكايت داشت كه بچه هاي گردان ديشب تا صبح نماز قضا مي خواندند !
برايش توضيح دادم كه قضيه از چه قرار است .كلي شرمنده شد
@mfdocohe🌸
🌸دیگر تکرار نشود
نمی دانم چکار کرده بودند کـه فرمانده شان بعد از کلی صغری وکبری چیدن و منبر رفـتن داشت می گفت:
برادرا! دیگه تکرار نشه.
یکی از آن برادرها با صدای بلند پرسید:
حاجی اگه تکرار بشه چی میشه؟
و حاجی کـه لا بد تصور می کردند الان است که از کوره در برود جواب داد:
هـیچی؛ با ایـن دفعه میشه دو دفعه!
.@mfdocohe🌸
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۲۶)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بسیجی ها مرتب می گفتند: نترسید. بخورید غذا فراوان است. بخورید....
سفره که جمع شد، چشمم به احمد خبرچین افتاد. او هم در هواپیما با ما بود و من ندیده بودمش. جالب آنکه بسیجی ها برایش صندلی گذاشته بودند و او از مظلومیت بچه ها و رنج و شکنجه هایی که دیده بود، روضه خوانی می کرد و بسیجی های مخلص های های گریه می کردند.
با دست به قاسم بهرامی که بغل دستم بود زدم و گفتم: قاسم! این احمد چه می گوید؟
گفت: چه عرض کنم!
گفتم: نامرد آنجا می گوید خون عراقی در رگ من است، من عراقی ام و پدر بچه ها را در می آورد، حالا آمده شده رستمدستان!
سر چرخاندم بلکه آشنایی را ببینم. از دور یک نفر دم نظرم آشنا آمد. به قاسم گفتم: آن آقا را می بینی. به نظرت اسماعیل غفاری نیست؟
- نه. اسماعیل نیست. کی اسماعیل این شکلی بود؟
- به جان خودم، خودش است، مسئول بسیج بود...
صدا زدم: اسماعیل، اسماعیل!
او برگشت و من برایش دست تکان دادم. باور نمی کرد که من باشم. دوان دوانآمد جلو. مرا در آغوش گرفت و ماچ و موچ و حال و احوال. خواست سر تعریف را باز کند، گفتم: اسماعیل حالا وقت داریم.
با دست احمد را نشانش دادم و گفتم: او را می بینی که نشسته روی صندلی، یک پا هم ندارد؟
- خوب آره چه طور؟
- او از هیچ جنایتی در حق بچه های اسیر کوتاهی نکرده، حالا آمده...
- اشتباه نمی کنی؟
- نه. خود نامردش پدر ما را در اردوگاه درآورد.
- الان می روم ترتیبش را می دهم. خیالت راحت.
چند دقیقه بعد چند نفر آمدند و او را از روی منبر برداشتند و بردند. دو ساعت بعد احمد با حال و چهره ای گرفته پیشم آمد و گفت: حاجی!
با سردی گفتم: بله!
با التماس گفت: بیا و مردی کن در حق من!
- چه کار کنم؟
- من دارم بدبخت می شوم. آبرویم دارد می رود...
- مگر من چه کاره ام، چرا به من می گویی؟
- حاجی، حرف تو را می خرند.
- آخه مگر من چه کاره ام که حرف مرا بخرند؟
- تو بزرگی. بیا واسطه بشو.
- یادت هست که می گفتی عراقی هستی و خون عراقی در رگ هایت جاری است، یادت هست به امام توهین می کردی؟!
- غلط کردم. به خدا من تحت فشار بودم. به خدا ما بدبختیم...
- به هر حال کاری از دست من برنمی آید. من هم مثل تو یک اسیرم.( بیشتر این افراد که سابقه خوبی در اسارت نداشتند، بی سر و صدا بخشیده شدند، حتی به بعضی گفتند: تو اصلاً اسیر نبودی، شتر دیدی ندیدی! به هر حال جمهوری اسلامی با این افراد کما بیش خائن با رافت اسلامی رفتار کرد در حالی که بخشی از آنها مستوجب اعدام بودند.)
فردا به هر یک از ما یک دست کت و شلوار سورمه ای و یک بلوز چهارخانه گلمنگلی دادند و گفتند که می توانیم به شهرمان برویم.
شب مرا صدا کردند و گفتند ملاقاتی دارم. من تعجب کردم. هیچ کس از آمدن من با خبر نبود. مرا لنگان لنگان به دیدن آن خانواده بردند، اما من آنها را نمی شناختم. من با احترام سلام کردم و گفتم: ببخشید بنده شما را به جا نمی آورم!
آن خانم محجبه که به اتفاق داماد و دخترش به دیدن من آمده بود گفت: من خاله زهره هستم. کمی فکر کردم تا متوجه شدم که ایشان خاله خانمم است. گفتم: ببخشید، شما از کجا با خبر شدید من آمده ام؟
گفت: از روزنامه باخبر شدیم. اسم شما هم در لیست آزاد شده ها بود.
پس از آن دیدار، با خانواده تماس گرفتم. قرار شد من، قاسم بهرامی و جربان با پرواز ده صبح به همدان برویم. شب باید در نماز خانه فرودگاه مهرآباد می خوابیدیم.
شاید یکی دو ساعت بیشتر نخوابیده بودم که ناگهان بی دلیل بیدار شدم. با تعجب دیدم که اخوی بزرگم، آقا محمد حسین، باجناقم آقای مصلح خو و پسر آن یکی باجناقم، آقا حامد نوریه بالای سرم نشسته اند. ابتدا لحظاتی هاج و واج نگاهشان کردم و بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم. گفتم: شما اینجا چه کار می کنید؟
گفتند: آمده ایم دنبالت. آمبولانس بنیاد شهید را آورده ایم.
- ما ساعت ده بلیت هواپیما داریم.( بلیت هواپیما معلوم نشد چه شد.)
- خیالت راحت، ما تا ساعت ده رسیده ایم همدان!
در این صحبت ها قاسم و جربان هم بیدار شدند. ما سه نفر با آمبولانس و آنها با ماشین شخصی شان به طرف همدان راه افتادیم. آن روز نهم شهریور ۱۳۶۹ بود.( عجیب اینکه آخرین مراحل تصحیح دوم کتاب در همین روزهای سالگرد آزادی برادر جان بزرگ انجام شد. امروز هفتم شهریور ۱۳۹۵ است. گویا کتاب امروز از دست من و مراحل پیچیده آن آزاد می شود! و عجیب تر آنکه بعد از دو سال وقفه تقریباً بی دلیل، بازنگری کتاب پس از تایید کارشناس محترم حوزه ی هنری، یعنی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۶، ایام سالگرد ورود آزادگان عزیز به اتمام رسید.م)
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۲۷)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
نرسیده به همدان به ما خبر دادند که: برنامه استقبال داریم.
گفتم: استقبال برای چه؟ نیازی نیست.
خجالت می کشیدم. اسارت دیگر این حرف ها را نداشت. نزدیک روستای کوریجان، بیست کیلومتری همدان، ماشینی چندبار چراغ داد. نگه داشتیم. حاج ناصر پدر شهیدان علی و امیر چیت سازیان بود و دو نفر دیگر. همدیگر را در آغوش گرفتیم و سیر گریه کردیم....
به همدانکه رسیدیم به اخوی گفتم: بریم خونه.
گفتند: نه باید برویم سپاه. آنجا مراسم تدارک دیده اند.
در سپاه همدان اولین نفر حاج حسین همدانی¹ فرمانده وقت سپاه همدان بود که ما سه نفر را در آغوش گرفت و خیر مقدم گفت. بعد از ایشان، یکی پس از دیگری دیده بوسی و حال و احوال و گاه اشک ادامه یافت، اما من هنوز پدر، مادر و همسرم را ندیده بودم. ما سه نفر در اتاق حاج حسین هم میهمان بودیم و میزبان. در این لحظه پدر، مادر، همسر و برادر و خواهر هایم وارد اتاق شدند. با آمدن آنها حاج حسین و قاسم و جربان به اتاق دیگری رفتند.
ابتدا با مادر بعد با پدر و بعد با همسرم و بقیه دیده بوسی کردم. همسرم که هاج و واج به من خیره شده و چشمانش و صورتش از گریه سرخِ سرخ شده بود، جلو صندلی ام آمد و گفت: حاج آقا بلند شو بایست!
جا خوردم و گفتم: برای چه؟
گفت: بلند شو راه برو، می خواهم ببینم.
باید خودم را سالم نشان می دادم. پای راست مجروح را به سختی و با احتیاط گذاشتم روی زمین و سنگینی را روی پای چپ انداختم و به آهستگی دو سه قدم کوتاه برداشتم. من به او نگاه می کردم و او به من و پاهایم و همه خانواده ام به ما دو نفر چشم دوخته بودند و اشک می ریختند. خانمم پرسید: آقا محسن! پایت، پایت چی شده؟
با تانی گفتم: می خواستی چه بشود؟
گفت: چرا اینجوری راه می روی؟
گفتم: چه جوری راه می روم؟
سکوت کردم، جای انکار نبود. بدون اینکه در این باره سئوال دیگری بپرسد، گفت: از محمد چه خبر؟ از خجالت سرم را پایین انداختم. با بغض پرسید: چرا جواب نمی دهی؟
گفتم: محمد شهید.... جمله ام تمام نشده بود که او و همه دوباره به گریه افتادند. برای اینکه فضا را شاید عوض کنم به صورتش نگاه کردم و گفتم: یک کم زخمی شده بودم، خوب شدم.
با بغش شدید گفت: یعنی این چهارسال خوب نشدی؟!
و چنان گریه کرد که همه از گریه او به گریه افتادیم.
برادران سپاه به سختی خانواده را دست به سر کردند و مرا نگه داشتند. خواهش کردم اجازه بدهند بروم پیش خانواده ام، اجازه ندادند و گفتند: ما اینجا برنامه ها داریم. مرا از اتاق حاج حسین همدانی به اتاق دیگری بردند. تا ظهر دوستان و غریبه به دیدنم آمدند و تعریف کردند و تعریف کردم. بعد از نماز و ناهار خبر دادند که عده ای از اسرا هم از طریق مرز زمینی قصر شیرین مبادله شده اند و قرار است بعد از ظهر در سپاه ناحیه مراسم استقبال داشته باشیم.
بعد از ظهر من در جایگاه آماده شده، در مقابل میدان بابا طاهر باید برای مردم سخنرانی می کردم. در جایگاه مسئولان و از جمله آیت الله موسوی همدانی نشسته بودند. با آمدن من در جایگاه، ایشان حلقه گلی به گردنم انداخت و مرا بوسید و خیر مقدم گفت. در لا به لای سخنرانی، گذشته و امروز را با هم قاطی کردم و گفتم: برادران مزدور عراقی با ما رفتار خوبی نداشتند...
-----------
¹. (شهید همدانی در تاریخ ۱۳۲۹/۹/۲۴ در آبادان متولد شد. بعد از فوت پدر به اتفاق خانواده به همدان بازگشت. سربازی را در تیپ نوهد شیراز گذراند. از سال ۱۳۵۴ وارد مبارزات مخفی سیاسی شد. با پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه همدان پیوست. خیلی زود وارد حوادث کردستان شد. در عملیات راهبردی صلوات آباد نقش ویژه داشت. پیش از آغاز جنگ در پاسگاه های مرزی قصر شیرین و سرپل ذهاب حاضر شد. از آغاز جنگ در جایگاه فرمانده نقش ایفا کرد و ده ها عملیات را راهبری کرد. او موسس تیپ انصارالحسین همدان است. بعد از جنگ در مسئولیت های مختلف و مهم نظامی فعالیت داشت و هیچ گاه از مقوله فرهنگ غافل نشد. سرانجام او با تاسیس دفاع الوطنی ( بسیج) در سوریه در ماموریت مستشاری در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۶ به آرزوی چهل ساله جهادی اش رسید و شهید شد. م)
التماس دعا
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پایان
...اینجا صدایی نیست🌸
....رضا فرمانده ای بسیجی است که بعد از جنگ در دانشگاه اهواز مشغول به درس خواندن است که از او دعوت می شود تا در تفحص شهدای نیروهای خود کمک کند.
در حین این جستجو خاطرات شب عملیات والفجر مقدماتی به خاطرش می آید و....
🌸از امشب در کانال طنز و خاطرات جبهه
@mfdocohe
صدای اذان
به گوش می رسد؛
دست های خالی ما
دستاویز دلهای پاکتان
#رزمندگان_ارتش
#نماز_سفارش_یاران_آسمانی
💠 @bank_aks
🌸خمپاره شصت
ام القصر که بودیم بعثی ها گاهی بی اندازه خمپاره ۶۰ می زدند؛ آنقدر که ما دیگر به ام القصر می گفتیم «ام الشـصت»!
خمپاره شـصت هـم خیلی اسم داشت، مثل: عزرائیل، نامرد و…
یک اسمش هم خمپاره جیبی بود. خمپاره ای که مثل کتاب های قطع جیبی و پالتویی راحت می رفت تو جیب اورکت یا شلوارهای کره ای.
اما جیب قبای برادران روحانی که رزمی تبلیغی می آمدند جـبهه، یک چـیز دیگری بود.درست قالب خمپاره بود؛ البته نه یکی! فکر می کنم با اندکی گذشت راحت می شد چند تایش را آنجا جاسازی کرد.
این بود که تا باران خمپاره شصت باریدن می گرفت، هرکجا که چـشممان بـه حـاج آقا می افتاد می گفتیم:
حاج آقا در جیبت را بگیر نره توش. و حاج آقا می خندید و می گفت:راه دوری نـمیره. هرچه از دوست رسد نیکوست.
@mfdocohe🌸
🌸این آب همان کمپوت هاست
بیچاره تدارکاتچی ها!
از شوخی های بچه ها لحظه ای در امان نبودند. امان از وقـتی کـه یکی از این برادرها مجروح می شد یا اتفاقی برایش می افتاد. هرکس از راه می رسید چیزی می گفت
از قبیل: اینا خون نیست؛ می دونی چیه؟ دیگری حرفش را تکمیل می کرد که: معلومه؛ آب کمپوت های آلبالو و گیلاسه که خودشون می خوردند و به ما نـمی دادند! و سومی: دیدید از کجاتون در اومد. چقدر بگیم حـق وناحق نکنید!
مـجروح با آن حال نزار نه می توانست بخندد نه می توانست گریه کند.
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣
خاطرات رضا پورعطا
👈 بخش اول
تابستان سال ۶۵ فرا رسید و ذوق و شوق دانشگاه و درس خواندن در من شعله ور شد. تقریباً با خودم کنار آمده بودم که تحصيلاتم را تکمیل کنم. با اینکه جنگ و زیبایی ها و لحظه هایش در اعماق وجودم رخنه کرده بود اما همیشه یک چیزی ذهنم را به خودش مشغول میکرد و آن، عشق به دانستن بود. حتی زمانی که در خط بودم، یک جور متفاوت به اطرافم نگاه می کردم. از همان اولش استعداد فرماندهی در من نمایان شد. این را وقتی فهمیدم که فرماندهی حساس ترین گروه خط شکن به من سپرده شد.
وقتی به بچه ها آموزش می دادم و آنها فرمانم را اجرا می کردند، حسرت میخوردم که ای کاش بیشتر و بیشتر می دانستم. این شد که تصمیم گرفتم حضورم را در جبهه کمتر کنم تا به هر شکل ممکن وارد دانشگاه شوم.
آن روزها کسی به فکر درس و مشق نبود. دیپلم را هم یک خط در میان و با زور پدر و مادرم گرفتم. تا اسم عملیات می آمد، همه چیز را فراموش می کردم و سراسیمه کتاب هایم را به گوشه ای می انداختم و خودم را به جبهه می رساندم. آنجا شور دیگری داشت. معلم های مدرسه مان در شهر علی آباد (یکی از مناطق شهری شهرستان امیدیه در استان خوزستان) از بچه های جبهه و جنگ بودند و خیلی هم به ما احترام می گذاشتند. در واقع بود و نبودمان خیلی فرق نمیکرد.
دیپلمم را در رشته علوم تجربی گرفتم و در همان تابستان به عشق ورود به دانشگاه در کنکور سراسری شرکت کردم. اما همیشه ترس جدایی از جبهه مرا در شک و تردید عمیقی برای ادامه تحصیل فرو می برد. با همه دغدغه هایی که داشتم، نزدیک های شهریور ۶۵ نتایج را اعلام کردند و من با رتبه ۸۰۰ در گروه آزمایشی علوم انسانی قبول شدم.
چون در بهبهان امتحان داده بودم، می بایست کارنامه ام را هم از همان جا می گرفتم. آن قدر خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم. طی کردن مسافت دو ساعته بهبهان - امیدیه برایم دو سال طول کشید. توی مینی بوس دلم میخواست فریاد بکشم و خوشحالی ام را به همه بگویم.
خانه ما همان طور که از اسمش پیداست، در پایین رشته کوهی در حاشیه امیدیه صنعتی خوزستان، معروف به پاچه کوه قرار داشت. شهر امیدیه پس از اکتشاف نفت و گاز شکل گرفت و ابتدا نام آن «سی برنج» بود. زمانی که نفت و گاز استخراج شد، ساکنان محلی ضمن اظهار خوشحالی، به لهجه لری می گفتند «په... امیدی هه»؛ یعنی برای زندگی کردن در این مکان امیدی هست و از آن پس امیدیه، شهر آمال و آرزوها نام گرفت. مردمان این مناطق آدم های کم بضاعتی بودند. ما هم خانه ای بسیار تنگ و تاریک و کوچک داشتیم. به اسم، ویلایی بود اما حتی حیاطی برای هواخوری هم نداشت. مادر و سه برادر مجرد، به همراه پدرم که ما او را آقا می نامیدیم، در کنار هم زندگی می کردیم. صفا و صمیمیت خوبی در زندگی مان بود.
به خانه نرسیده، یکی از دوستان خبر آورد که خودم را به آموزش سپاه برسانم. سعید حسن زاده که مأموریت داشت فرمان ایرانپور را به من برساند با تأکید زیاد گفت محمدرضا گفته اگر آب دستت است زمین بذار و خودت رو به من برسون آهی از ته دل کشیدم. چون ایرانپور بی دلیل و بی جهت کسی را احضار نمی کرد. می دانستم کارم در آمده. باید اطاعت امر می کردم. ایرانپور حکم پدر خوانده ما بچه های جنگ را داشت. همه ازش حساب می بردیم. آن قدر فرمان و حکمش نافذ و تأثیرگذار بود که شیرینی قبولی ام را فراموش کردم و به جای خانه به سمت آموزش حرکت کردم و خودم را به ایرانپور رساندم.
همراه باشید ⏪
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣
خاطرات رضا پورعطا
محمدرضا من را توی اتاقی برد و شروع کرد از مأموریت جدید صحبت کردن. همه مدتی که او حرف میزد من با حسرت به کارنامه ام نگاه می کردم. از کردستان و لشکر ۹ بدر در منطقه حاج عمران در پیرانشهر گفت. خواستم حرف او را قطع کنم و چیزی بگویم، فرصت نداد و گفت: برادر اسماعیل دقایقی منتظرته همین حالا حرکت کن. سرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. نگاهش لحظه ای به کارنامه توی دستم افتاد. پرسید این چیه؟ پرسش او خوشحالم کرد. نگاهی به کارنامه ام انداختم و با بی تفاوتی از قبولی در دانشگاه و رتبه خوبم گفتم. با جدیتی که همیشه در چهره اش موج می زد، کارنامه را از دستم گرفت و آن را برانداز کرد. نمراتم را از نظر گذراند و گفت آفرین... خوبه! تا خواستم حرفی بزنم گفت: اما حالا وقت این کارها نیست. با التماس گفتم: آخه محمدرضا... تو رو خدا اجازه بده حداقل تعیین رشته کنم. با آرامش خاصی گفت: نگران نباش... خودم انجام میدم... فقط بگو چه رشته هایی را دوست داری؟ شاید چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم درباره علاقه ام به رشته های علوم انسانی به خصوص ادبیات صحبت کنم. سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و کارنامه را روی میز کارش گذاشت و گفت معطل چی هستی؟... عجله کن.
برادر ایرانپور دانشجوی رشته فیزیک دانشگاه شیراز بود اما با شروع جنگ، مثل بیشتر فرماندهان درس را رها کرده بود و به دفاع از میهن اسلامی مشغول شده بود. می دانستم از آدم های تحصیل کرده و متخصص خوشش می آید، چون خودش متخص و ذاتا مدیر و باسواد بود. وقتی سخنرانی میکرد همه خاموش می شدند.. صاحب ایده و خلاقیت های خاص بود. بارها تا طراحی و ساخت موشکهای دوربرد جلو رفت اما هر بار در گیر و دار جنگ، ساماندهی بچه ها و رهبری عمليات و رسیدگی به مشکلات بچه ها از رسیدن به نتیجه بزرگ باز ماند. همه بچه ها از او حساب می بردند، چون فرماندهی لایق و بی بدیل بود. راهی جز اطاعت از امر او نبود. شهرت و آوازه او در سراسر منطقه زبانزد خاص و عام بود. هر وقت عملیاتی آغاز می شد، بیشتر نگرانی های مردم شهر به خاطر او بود. مادرهایی بودند که پسرشان در عملیات شرکت داشت، اما از صمیم قلب برای سلامتی و بازگشت محمدرضا دعا می کردند. خداوند مهر و علاقه او را به طرزی عجیب در قلبها انداخته بود. ناگفته نماند که محمدرضا هم خودش را وقف بچه ها کرده بود و از خود گذشته بود. یاد ندارم شبی را در خانه استراحت کرده باشد. جایی بود به اسم آموزش سپاه که در بیرون از شهر امیدیه قرار داشت و محل تجمع بچه های سپاه و جنگ بود و یک جورهایی خانه دوم بچه ها محسوب می شد. در واقع قرارگاهی سری بود که خاطرات بچه ها آنجا رقم می خورد.
کارنامه را به او سپردم و راهی منطقه حاج عمران شدم. یعنی حتی جرئت نکردم انتخاب رشته کنم. ایرانپور با دید عمیقی که داشت، انتخاب رشته مرا همان طوری که قول داده بود انجام داد. .
چندی بعد وقتی نتایج را اعلام کردند، در رشته زبان و ادبیات عرب دانشگاه تهران پذیرفته شدم. مستقیم از پیرانشهر برای ثبت نام عازم تهران شدم.
همراه باشید
🍂 سلام تشکر از لطف شما عزیزان باردیگر خاطرات آقای جام بزرگ عزیز حال وهوای دفاع مقدس را زنده کرد چه شبهایی که منتظر بودیم تا قطعه ای دیکر از آن حماسه جان ودل مارا جلا دهد ممنون از شما خوبان
🍂 سلام، بارها و بارها از ایثار رزمندگان در جبهه و مقاومت آزادگان در اسارت خواندیم و شنیدیم و هر بار از بار دیگر شنیدنی تر بود و ما مشتاق تر. جای شکر گذاری دارد برای حقیر که در این جمع باصفا حضور دارم.
سلام و عرض ادب و احترام. ممنون بابت پشتکار تان . یاد خاطرات گذشته رو زنده میکنید . موفق باشید.
عکسی از آقای جام بزرگی هست ?
مردها ایستاده همچون سرو
مردها در نبرد میمیرند ...
تیرماه سال ۱۳۶۱
گیلانغرب ، ارتفاع تنگ کورک
عکاس : جلال اسکندری
شهیدان محمد ترکمان و مصیب مجیدی
(نفر دوم و سوم از راست) پس از
عقب نشینی ارتش عراق کنار شهدایِ
عملیات مطلع والفجر دیده میشوند.
قهرمانان این عملیات پس از ۲ شبانهروز
مقاومت ، شهید ، مجروح یا اسیر شدند.
پیکر شهدایی که به خاطر پرتاب شدن از
بلندی به شهادت رسیده بودند ۷ ماه بعد
به پشت جبهه منتقل شدند.
#این_مردها
#قهرمانان_وطن
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
💠 @bank_aks
🌸امام جماعت
عبا و عمامه را برداشتم و مرتب كردم و گذاشتم كنار ستون و رفتم كه دوباره وضو بگیرم. سر فرصت وضو گرفتم و برگشتم. نزدیك سنگر كه رسیدم دیدم صدای مكبر می آید: سمع الله لمن حمده!
بله، اشتباه نمی كردم، نماز جماعت می خوانند، اما با چه كسی؟ غیر از من ، گردان روحانی دیگری نداشت. با احتیاط داخل شدم. به سجده كه رفتند، دقت كردم دیدم مثل این كه عبا و عمامه ی من بیچاره است كه امام جماعت پوشیده
الله اكبر، این جایش را دیگر نخوانده بودم. فكر همه چیز را می كردم جز این كه در یك چشم به هم زدن در روز روشن عبا و عمامه ام را تك بزنند و جای من بایستند در محراب و نماز جماعت بخوانند! دیگر فایده ای نداشت. باید به روی خودم نمی آوردم و قضیه را جدی نمی گرفتم، جبهه بود دیگر، باید با پشت جبهه تفاوت هایی می كرد!
@mfdocohe🌸
🌸 الهي دستتان بشكنه
يكبار در جبهه آقاي «فخر الدين حجازي» آمده بود براي سخنراني و روحيه دادن به رزمندگان. وسطهاي حرفاش به يكباره با صداي بلند گفت: «آي بسيجيها !» همه گوشها تيز شد كه چه ميخواهد بگويد. ادامه داد: «الهي دستتان بشكند»😱
عصباني شديم.😠
ميدانستيم منظور ديگري دارد اما آخه چرا اين حرف رو زد؟🤔
يك ليوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو»😂😂😂
اينجا بود كه همه زدند زير خنده! 😄😄
@mfdocohe🌸