🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣5⃣
خاطرات رضا پورعطا
از دورها گاه و بیگاه صدای رگبار و درگیری هایی شنیده می شد. از یک سو ذهنم نگران نیروهای گردان بود و از سوی دیگر نگران مسیری بودم که با توکل به خدا بر آن قدم می گذاشتم. در همه مسیر، اسماعیل آرزومند بی سیم چی گروه، سعی کرد با فرماندهی گردان تماس بگیرد اما متأسفانه ارتباط برقرار نشد.
از کانال که فاصله گرفتیم، با یک میدان مین دیگر روبه رو شدیم که بچه های شناسایی با شک و تردید به آن اشاره کرده بودند. فرصتی برای تأمل و شناسایی نبود. نشستم و بار دیگر دستم را برای برخورد احتمالی با سیم تله های انفجاری به جلو گرفتم و وارد میدان شدم. بچه ها که حرکت جسورانه من را دیدند، قدم جای پای من گذاشتند و جلو آمدند. همه ترسم از این بود که تله ای را نترکانم. به حول و قوه الهی از میدان عبور کردیم و وارد کانال دوم شدیم.
نفس زنان بچه ها را نگه داشتم و گروه پله به دست دوم را صدا زدم. چهار یا پنج نفر را که مسئولیت حمل پله های کانال دوم را به عهده داشتند پایین کانال فرستادم. یک دفعه پچ پچی بین بچه ها پیچید که دستور عقب نشینی صادر شده. با تعجب محمد را صدا زدم و پرسیدم که جریان چیه؟ محمد کلافه و سردرگم گفت: نمیدونم! انگار دستور عقب نشینی صادر شده.
از بیسیم چی پرسیدم دستوری رسیده؟ با صدای بریده بریده گفت: خیر... بی سیم خاموشه آقا رضا! گفتم: پس این پچ پچ چیه؟ محمد گفت: حتما از گردان پیک فرستادن... چون هنوز صدای درگیری از عقب میاد... شاید بچه ها توی کمین ها گیر افتادن. لحظات سخت و جانفرسایی بود. باید تصمیم می گرفتم مسیر را ادامه دهم یا از همانجا نیروها را به عقب برگردانم. مستأصل و کلافه نمی دانستم پشت سر ما چه اتفاقی برای گردان افتاده.
هرکس نظری می داد. محمد گفت: رضا بهتره برگردیم. با عصبانیت گفتم: چی میگی؟..... مردیم تا به اینجا رسیدیم. حالا به همین راحتی بگویم برگردید!
بهنام سیروس که معاون عباس محمدرضایی فرمانده گردان بود، خودش را رساند و سراسيمه گفت: رضا اوضاع بی ریخت شده. ظاهرا بچه ها توی تله افتادن.... بهتره برگردیم...
با اشاره به بی سیم چی دسته داد کشیدم: اگه این بی سیمه که هیچ صدایی ازش در نیومده... من چطور دستور عقب نشینی بدم؟ سکوتی وهم انگیز بین بچه ها برقرار شد. همه هاج و واج به هم خیره ماندند.
اسماعیل همه تلاشش را کرد تا از طریق بی سیم با تیپ تماس برقرار کند اما بی فایده بود. صدای خش خش بیسیم آزارم می داد. ممکن بود موقعیت ما را لو دهد. لحظه ای در فکر فرو رفتم و به شایعه ای که حرکت ما را متوقف کرده بود اندیشیدم.
دلم را به دریا زدم و با قاطعیت گفتم: اگه فرماندهی این گروه با منه، دستور میدم به جلو حرکت کنین.
بچه ها کاملاً مطیع حرف من بودند. بدون تعلل در پی من راه افتادند. از کانال که آمدم بالا، جز تاریکی چیزی جلوم ندیدم. بچه های شناسایی هم به من گفته بودند بعد از کانال دوم هیچ مانعی وجود ندارد و نقطه پایان مأموریت شماست. از اینکه قبل از رسیدن گردان مسیر را باز کرده بودم خوشحال شدم. نفس راحتی کشیدم و نگاهم را در عمق تاریک شب دواندم. انگار بچه های شناسایی راست گفته بودند. برای اطمینان بیشتر به محمد درخور و يعقوب اشاره دادم که شما اینجا باشید تا من چند متر جلوتر را هم شناسایی کنم.
آرام و بی صدا به جلو حرکت کردم. چند متر بیشتر نرفته بودم که به انبوهی از سیم های خاردار توپی شکل - که مثل کوهی روی هم چیده شده بود - برخورد کردم. ناله آرامی کردم و سیم ها را لمس کردم.
شکی که در همه مسیر در دلم بود به یقین تبدیل شد. تا چشم کار می کرد سیم خاردارهای توپی شکل روی هم ریخته بودند. آن قدر جا خوردم که ناخودآگاه زانو زدم و آه و واویلا سر دادم. می دانستم که فقط اژدربنگال (یک نوع خرج انفجاری) چاره کار است اما امکان استفاده از آن نبود.
همراه باشید
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 4⃣5⃣
خاطرات رضا پورعطا
با روشن کردن چاشنی اژدر بنگال دشمن متوجه حضور ما شده و روز حسن و حسین به پا می شد.
نجواکنان گفتم: ای خدا چه می بینم؟ چطور از اینها عبور کنیم؟ وحشت سراپای من را گرفت. بیخود نبود که کمین ها سکوت کردند تا ما عبور کنیم. تازه متوجه شدم که توی تله افتادیم.
چند متر برگشتم عقب و به بچه هایی که پشت سر من بودند گفتم بچه ها سیم چین پیش کیه؟ یکی از بچه ها به سرعت سیم چین را به من رساند. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم؟ این توپی های خاردار تا صبح هم باز نمی شدند.
به عنوان دسته خط شکن مأموریت ما ۲۹ نفر بعد از کانال دوم به اتمام رسیده بود اما ظاهرا تازه اول بدبختی و مصیبت بود. بدجور توی سیم خاردارها گیر افتادیم.
محمد درخور و یعقوب نجف پور و بهنام که متوجه اوضاع شده بودند، از توی کانال بالا نیامدند. آن پایین با همدیگر بحث می کردند که عقب نشینی کنیم یا بمانیم. به طور حتم عقب نشینی ما مساوی بود با قتل عام همه نیروهای گردان. به آرامی روبه روی اولین ردیف سیم ها زانو زدم و شروع به چیدن آنها کردم. ردیف سوم و یا چهارم بود که یک دفعه رگبار تیری از روبه رو به سمتم شلیک شد.
زمین گیر شدم. صدای الله اکبر بچه ها در دشت پیچید. نورالله طواف ناشیانه از زمین برخاست و الله اکبرگویان به سمت سیم خاردارها یورش برد. اما خیلی زود هدف تیر مستقیم تیربارچی قرار گرفت و در دم شهید شد. سه تا از بچه ها یعنی درخور و نجف پور و مجید ریاضی به سرعت از کانال بیرون پریدند و به سمت من دویدند. همه سعی ام این بود که خودم را از سیم ها عبور دهم و مسیر را باز کنم. اما انبوه سیم خاردارها جسم نحیف و لاغرم را در خودش پیچیده بود. با همه قدرت حلقه های سیم خاردار را کنار میزدم و می چیدم.
عبور برق آسای تیرها از بالا و کنار گوشم وحشتی در دلم انداخت. به نقطه ای که تیرها شلیک می شد چشم دوختم. فقط ۱۵۰ متر با تیربارچی فاصله داشتم. وجودم یک گلوله آتش شده بود. دلم میخواست قدرتی داشت از روی سیم ها بپرم و گلوی تیربارچی را آنقدر فشار بدهم تا جانش در بیاید.
غیر ممکن بود و مظلومانه در مهلکه از پیش طراحی شده گرفتار شده بودیم، بچه ها به سرعت خودشان را توی کانال انداختند.
چند تیر مستقیم به شکم و دست و پایم اصابت کرد. سیم ها را رها کردم و تصمیم گرفتم شیرجه زنان کمی عقب تر بیایم که از بخت بد، افتادم روی یک مین والمرا. با اصابت بدنم به شاخک های مین، صدای مهیب قاپ انفجار از زمین کنده شدم. آنقدر شدت انفجار زیاد بود که هیکل من را تا نیم متر از زمین بلند کرد و در هاله شدیدی از نور سفید به بالا پرتابم کرد.
شهادت را با همه وجود درک کردم. همه چیز را تمام شده دیدم. حتی فرصت شهادتین گفتن هم نداشتم. وقتی دوباره روی زمین برگشتم، لحظه ای بین زنده بودن و شهید شدن شک کردم. با تعجب به اطرافم نگریستم. همه چیز بوی خاک و دنیا می داد. مطمئن شدم که هنوز زنده ام.
چیزی شبیه به معجزه اتفاق افتاده بود. بی صدا و بی حرکت سرم را روی خاکها گذاشتم. از توی کانال یک نفر فریاد کشید رضا شهید شد. ولوله ای در کانال برپا شد.. محمد درخور از کانال بیرون پرید و خودش را به من رساند. دستی به من زد و گفت: رضا چطوری؟ گفتم: اسلحه ات را به سمت تیربارچی بگیر و شلیک کن.
صدایم را که شنید، نفسی تازه کرد و گفت: خدا را شکر! به او تشر زدم و گفتم: چرا معطلی؟
محمد بی درنگ به سمت تیربارچی شلیک کرد. اما شدت رگبار تیربار به قدری زیاد بود که محمد را هم زمین گیر کرد. در همان لحظه ای که مین زیر پایم منفجر شد و روشنایی زیادی ایجاد کرد، سعی کردم فاصله خودم تا تیربارچی را از نظر بگذرانم. دشتی از سیم خاردار و میدان مین در بین ما قرار داشت. یعنی برای خنثی کردن این مسیر، یک گردان نیرو هم کم بود. به محمد گفتم: خدا لعنت کنه اونهایی رو که آمار غلط به ما دادن. بعد با آهی از ته دل گفتم: تو تله افتادیم!
محمد گفت: می خوای چیکار کنی؟ کمی تأمل کردم. سپس گفتم: بپر توی کانال و بچه ها رو فرماندهی کن تا من راهی برای عبور پیدا کنم. محمد غلت زنان توی کانال خزید و من ماندم و قربانگاهی که هیچ راه گریزی نداشت.
همراه باشید ⏪
بادها نوحهخوان
بیدها، دسته زنجیر زن
لالهها، سینهزنانِ حرمِ باغچه
بادها، در جنون
بیدها، لالهگون
لالهها، غرقِ خون
خیمه خورشید سوخت
برگها، گریهکنان ریختند
آسمان، کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک ...
#عاشورا
#محرم_در_جبهه
#رزمندگان_لشکر۳۱عاشورا
💠 @bank_aks
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5⃣5⃣
خاطرات رضا پور عطا
آن روز هوا کاملاً ابری بود. دلم مثل آسمان گرفته بود. از آن روزها ده سال می گذشت. یاد و خاطره بچه ها در ذهنم زنده شده بود.
وقتی ماشین وارد جاده چذابه شد، حس عجیبی به من دست داد. نم نم باران شیشه جلو ماشین را خیس کرد. سکوت اسرار آمیزی در کابین ماشین برقرار بود. ضبط ماشین روشن بود. یاد باد آن روزگاران یاد باد...
یاد آن شب های آفتابی افتادم. بغض گلویم را پر کرد. علی جوکار، حسن بیاتی، رضا ظاهری، ابراهیم بهمئی، محمد حق پرست و چند تای دیگر از بچه های تفحص، ساکت و خاموش توی استیشن فرماندهی نشسته و منطقه را از نظر می گذراندند. نسیم شرجی در دشت وزیدن گرفت. یادآوری خاطرات آن دو شب عملیات در منطقه ای که بعدها به قتلگاه معروف شد، برایم تلخ و ناگوار بود. بچه ها هرگز نتوانستند در این دو منطقه نفوذ کنند. مشاهده دوباره پیچ و خم های رملی منطقه که مثل ماری خزنده دشت را می شکافت و جلو می رفت، مرا به یاد تردد پرهیاهوی کامیون های پر از نیرو می انداخت.
جغرافیای منطقه عوض شده بود. کاملاً مشهود بود که سال هاست کسی از این منطقه متروکه عبور نکرده است. دشت، وحشی و سرسبز شده بود. دیگر از صدای خمپاره و توپ و تیر و رگبار خبری نبود. ترنم پرندگان، دشت را پر کرده بود. استحکامات و موانع، فرسوده و زنگار گرفته یکی پس از دیگری نمایان شد.
سیم های زنگار گرفته خاردار که مأوا و پناهگاهی برای تارهای آویزان عنکبوت های وحشی دشت شده بودند، یادآور گذشت زمان بود.
همه چیز بکر و دست نخورده بود. اندک زمانی از تحویل این منطقه به نیروهای ارتش نگذشته بود. منطقه تقریباً بعد از عملیات ناموفق والفجر مقدماتی دست عراقی ها مانده بود. البته تعداد زیادی از بچه های ما توی منطقه حضور داشتند. جای جای دشت را می شناختم.
روزها و شب های زیادی با دسته ۲۹ نفره شهدا در این منطقه آموزش داشتیم. بچه های تفحص خوب کسی را برای شناسایی منطقه با خودشان آورده بودند. آنها خوب می دانستند که من اینجا را مثل کف دستم می شناسم. همه نگاه ها به حرکات من دوخته شده بود. با دقت تپه های رملی منطقه را از نظر گذراندم
صدای رگبار گلوله و ناله بچه ها در گوشم طنین انداز بود. گاه و بیگاه منوری در آسمان تاریک شب روشن می شد و بچه ها را سراسیمه زمین گیر می کرد.
🔅🔅🔅
تیربارچی وقتی ما را در تله ای که از قبل گسترده بودند گرفتار دید، سرمست و خوشحال گلوله هایش را به سمت ما رها کرد. گر و گر گلوله ها از چپ و راستم عبور می کرد و می خورد به زمین. همه بچه ها غافلگیر شده بودند. عراقی ها از قبل در جریان عملیات بودند. با بهره گیری از تدبیر سکوت، اجازه دادند وارد مهلکه شویم و بعد، از پشت دورمان زدند و قیچیمان کردند.
همراه باشید
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 6⃣5⃣
خاطرات رضا پور عطا
از بچه های ما کسی تیراندازی نمی کرد، همه وحشت زده کپ کرده بودند. کسانی که بیرون از کانال مانده بودند، من و دو سه نفر دیگر از بچه ها بودیم. شلیک تیر و گلوله به قدری زیاد بود که جرئت بالا آوردن سرهایمان را نداشتیم. لحظات سخت و نفس گیری بود. سعی کردم خودم را از وحشت گلوله ها رها و بر اوضاع مسلط شوم اما تیربارچی دشمن، مثل نقل و نبات بر سرمان گلوله می ریخت.
منتظر فرصتی بودم تا فاصله بین خودم تا خاکریز اول را شناسایی کنم اما تاریکی شب و شدت رگبارها این اجازه را نمی داد. نگران بچه ها بودم. صدایی از کسی در نمی آمد. همه وحشت زده در خود فرو رفته بودند. می دانستم که تنها راه نجات عبور از میدان مین است. شکل چیدمان منظم و غیر منظم میدان های مین را در ذهنم مجسم کردم. هیچ فرصتی برای تمرکز و فکر کردن نبود. شرایط موجود شرایطی نبود که بشود در آن فکر کرد. حدس زدم که همه مین ها باید به هم وصل باشد. دستم را دراز کردم و یکی از تله ها را زدم. ناگهان گمب و گمب و گمب، پشت سر هم مین ها منفجر شدند. نوری که از انفجار مین ها به وجود آمد، فرصت مشاهده منطقه را برایم فراهم کرد.
الله اكبر... چه می دیدم.
تا چشم کار می کرد مین کار گذاشته بودند.
مطمئن شدم که این میدان یک میدان مین کلاسیک و منظم است. در شيوه کلاسیک، در یک میدان مین منظم به فاصله هر پنج یا شش متر یک ردیف مین می کارند. این را به خوبی مشاهده کردم. از همه تجربه ام استفاده کردم تا راهی برای عبور پیدا کنم. اما انبوه مین ها و سیم خاردار و سر و صدای گلوله های سرگردان در هوا، تعادلم را به هم می زد و تمرکز را برایم سخت می کرد.
نگاهی به سنگر تیربارچی انداختم. از اینکه نمی توانستم آن را خاموش کنم دندان هایم را روی هم می فشردم و حرص می خوردم. می دانستم اگر دیر بجنبم و تیربارچی را خاموش نکنم، همه بچه ها قتل عام می شوند. از طرفی حجم استحکامات و موانع پیش رو ، امکان هرگونه حرکتی را از من گرفته بود. هر چه محاسبه و سبک سنگین کردم، جور در نمی آمد. قیامت واقعی برپا شد. تعادلم کامل از دست رفت. همه محاسبات آموزش نظامی و دوره هایی که دیده بودم دود شد و به هوا رفت.
همراه باشید ⏪
پروردگارا ؛
هم جراحت ، هم اسارت
و هم شهادت را روزی من کن
و نگذار شرمنده مولایمان
سیدالشهداء بشوم ...
به یاد دلسوختهی حضرترقیه(س)
شهیدی که خداوند نگذاشت شرمنده شود
هم زخمی شد هم اسیر و هم شهید..!
#ذاکر_اهلبیت
#شهید_مسعود_ملا
💠 @bank_aks
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 7⃣5⃣
خودم را در یک قدمی شهادت می دیدم. اما قبل از شهادت باید برای نجات بچه ها کاری می کردم. پشت سرم را نگاه کردم. خوشبختانه همه توی کانال پناه گرفته بودند. کمی خیالم راحت شد. تصمیم گرفتم برگردم توی کانال و از احوال بچه ها مطلع شوم اما وقت این کار نبود و باید احساساتم را کنترل می کردم. به خودم نهیب زدم که آقا رضا حالا وقت مهربانی و احوال پرسی نیست!... جنگ است و مرگ... همه بچه ها به امید فرماندهی تو به دنبالت راه افتاده اند... یالله کاری بکن.
آنها مرا باور داشتند. پشت سر من نماز می خواندند. همه این فکرها مثل شهابی از ذهنم گذشت. آرام آرام بر شرایط مسلط شدم. جلوم تیربار کار می کرد. پشت سرم هم انبوهی از نیروها منتظر فرمان من در کانال پناه گرفته بودند. فکری به سرم زد.
خودم را جمع و جور کردم و به شکل فرضی بر خودم فرماندهی کردم؛ یعنی خودم نیروی خودم شدم. آماده حرکت شدم و فرمان دویدن به خودم دادم. بدو رضا... چون اطاعت از فرماندهی واجب بود، شروع به دویدن کردم...
خوشبختانه بدون برخورد با تله ای از روی همه مین ها پریدم. یعنی هر شش قدم، یک گام بلند بر می داشتم و در نقطه ای فرود می آمدم. به جرئت می توانم بگویم که جای فرود آمدن پاهایم را خدا تعیین می کرد. اصلا از پشت سرم خبری نداشتم. فقط به تیربارچی و عبور از میدان فکر می کردم. حین عبور، صدای گمپ و گمپ انفجار، از پشت سرم شنیده شده روی زمین خوابیدم و نگاهم را به عقب کشاندم. یکی از بچه ها خودسرانه برای کمک و یاری من وارد میدان شده بود اما روی مین افتاد و با این انفجار، همه میدان به هم ریخت.
ترکش ها به آنهایی که بیرون از کانال مانده بودند اصابت کرد. تعداد ترکش ها به قدری زیاد بود که ران پای خودم هم بی نصیب نماند.
_توی همان شرایط، چهره نجف پور و درخور را تشخیص دادم. آنها سعی می کردند خودشان را به من برسانند اما انبوه مین ها این اجازه را به آنها نمی داد. با دیدن آنها عصبانی شدم و نفس زنان فریاد کشیدم: چرا دارین میاین؟ مستأصل و درمانده در محلی که خوابیده بودند پناه گرفتند. موقعیت تیربارچی را در نظر گرفتم و همه انرژی ام را جمع کردم تا برای خاموش کردن آن لعنتی خیزهای آخرم را بردارم و انتقام این همه قساوت و بی رحمی را از او بگیرم. طوری شلیک می کرد که هیچ سری از کانال نمی توانست بالا بیاید. همان طوری که دراز کشیده بودم به محاسبه پرداختم. میدان مین تقریبا صد متر بیشتر نبود. بعدش هم که خاکریزی بود که تیربارچی بالایش نشسته بود و درو می کرد. در یک فرصت مناسب که خشاب عوض می کرد، بلند شدم و شروع به دویدن کردم.
شاید پنجاه، هفتاد و یا صد متر نرفته بودم که یک دفعه محکم خوردم به انبوه دیگری از سیم خاردار. در آن تاریکی شب،
طبیعی بود جلوم را نبینم. همه دست و صورت و بدنم زخمی و خون آلود شد. اما شرایط به گونه ای نبود که درد را احساس کنم. درد را در خودم خفه کردم و مسیر رگبار گلوله های آتشین تیربارچی را پی گرفتم. گاهی هم که در آسمان منوری روشن می شد، از فرصت استفاده می کردم و موقعیت را در ذهنم ثبت می کردم.
تقریباً از جایی که ایستاده بودم تا خاکریز تیربارچی، دریایی از سیم خاردارهای توپی شکل پهن شده بود. یعنی بن بست واقعی. اما من قصد نداشتم کوتاه بیایم. به خودم نهیب زدم و گفتم رضا ناامید نشو... حتما راهی برای عبور هست.
کورمال کورمال به این سو و آن سو دست کشیدم. فقط سیم خاردار بود. رسیدن به خاکریز تقریبا محال به نظر می رسید. بغضی در گلو و سینه داشتم که انگیزه مرا برای عبور از آنها دو چندان کرد. نگاهی به دستان زخمی و خالی ام کردم و پیشانی ام را لحظه ای روی سیم خاردارها تکیه زدم. نفس زنان گفتم: خدایا کمکم کن . یک گردان نیرو به امید من دارد جلو می آید... تو را به جان زهرا(س) کمکم کن.
همراه باشید ⏪
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣5⃣
خاطرات رضا پور عطا
نگاهم را از پس سیم ها به سنگر بتنی تیربارچی انداختم. می دانستم که گلوله آر.پی.جی هم قدرت تخریب آن را ندارد. از آن سنگرهای دوکاره ای بود که مهندسی رزمی عراق موقع احداث کانال، برای دیده بانی از آن استفاده می کرد، یعنی خیلی سخت و محکم طراحی شده بود. تیربارچی با خیال راحت نشسته بود و از پنجره سنگر شلیک می کرد.
در این حین درخور و نجف پور پس از برخورد با چند مین، خودشان را به من رساندند. درخور نفس زنان جلو آمد و گفت: همه گردان کپ کرده و پشت موانع متوقف شدن. با عصبانیت گفتم: مگه قرار نبود منتظر دستور من بمونن؟ گفت: آره... ولی معلوم نیست کی به اونها دستور حرکت داده. الان هم توی معبر همین طور نیرو کنار هم روی زمین افتادن و تکون نمی خورن. گفتم هر طور شده برو و نیروها رو برگردون تا من به حساب این تیربارچی برسم.
نگرانی را در چهره محمد دیدم. گفت: رضا اوضاع بی ریخته، تو هم بیا برگردیم. خون جلو چشمانم را گرفته بود. گفتم: برو و سریع خودت رو به نیروهای توی کانال و معبر برسون. اونها باید هر چه سریع تر به عقب برگردن. محمد که دلش نمی آمد من را تنها بگذارد، باز هم التماس کرد. اما وقتی عصبانیت من را دید به همراه نجف پور در زیر شلیک تیر و خمپاره به سمت کانال دویدند.
بعد از رفتن آنها تنهای تنها شدم. کمی خیالم راحت شد و نفسی تازه کردم. فرش گسترده سیم خاردارها تا زیر پای تیربارچی می رفت. تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن از زیر سیم خاردارها راهی برای عبور باز کنم و خودم را به آن برسانم. یک حرکت تقریبا غیر ممکن. دیگر به هیچ چیز به غیر از کشتن تیربارچی فکر نمی کردم. اولین ردیف سیم ها را بلند کردم و به سختی زیر آن خزیدم. غافل از اینکه سیم خاردارها با میله در زمین کوبیده شده بودند. حس انتقام جویی، قدرت و انگیزه زیادی در تن و جانم ایجاد کرده بود. نگاهی به دست های تکه پاره ام کردم و سیم خاردارها را از زمین جدا کردم. چاره ای نبود. باید رو به آسمان دراز می کشیدم.
تا کمر خودم را زیر سیمها کشاندم. به پشت روی زمین خوابیدم و سیم ها را بالا گرفتم و سر و گردنم را زیر سیم های تیز و برنده فرو بردم. دیگر چیزی به نام احساس درد در من وجود نداشت. کار بسیار سخت و نفس گیری بود. لاخه های
خاردار سیم های تیز و برنده، بدنم را ریش ریش کرد. به هر جان کندنی بود دو سه متر بدنم را جلو بردم اما ادامه کار و کندن سیم ها از زمین به فاصله چندین متر نیروی زیادی می خواست که در آن لحظه مرا به شک و تردید انداخت.
نیروی زیادی از من گرفته شده بود. هر بار که تیزی خار سیمی روی صورتم کشیده می شد، همه بدنم به لرزش می افتاد. اما تصویر تیربارچی، درد را از من دور می کرد. هر چه جلوتر رفتم، کار سخت تر شد. بعد از چند متر دیگر سیم ها به سختی از زمین بلند می شد. مسافت زیادی تا اول خاکریز باقی مانده بود. خستگی زیاد مرا متوقف کرد.
همان طور که نفس نفس می زدم، به بچه ها و مظلومیت آنها فکر کردم. نمیدانم چقدر زمان سپری شد اما یک لحظه که ابرها کنار رفت، فجر صادق را در کرانه های آسمان دیدم. به یاد نماز افتادم. اما چطور؟ یاد آقا امام حسین افتادم که روز عاشورا در بحبوحه جنگ نماز را از خاطر نبرد. احساس خیلی خوبی به من دست داد. همان طور که مصلوب سیم های خاردار بودم، نگاهی مظلومانه به آسمان انداختم و در دل گفتم امیدوارم راضی شده باشی. تصور اینکه با همین لباسهای خونی و بدن ریش ریش در مقابل رسول الله حضور خواهم یافت، لذتی ملکوتی در روح و روانم جاری کرد.
دلم برای مظلومیت بچه ها سوخت. قطره اشکی از گوشه چشمم به پایین غلتید.
به یکباره نسیم خنکی بر من وزیدن گرفت. چشمانم را بستم و تکبیره الاحرام گفتم. شاید در همه عمرم نمازی به این زیبایی نخوانده بودم. کلمه به کلمه حمد و سوره را با جان و دل حس می کردم. فرشتگان در آن فجر صادق شاهد و ناظر نیایش من بودند. موقع قنوت نیم نگاهی به پنجه های خونینم که به سیم خاردارها چنگ زده بودند انداختم و طلب مغفرت کردم.
همراه باشید ⏪
🍂 هر کاسه سهم دو نفر !!
غذا خوردن اشتراکی در یک کاسه دو وجه داشت که ارتقاء وجه انسانی بود و روح عرفانی افراد.
اوایل ورود به جبهه که با کسی همکاسه میشدی، اول میرفتی سراغِ خوشمزهها و گوشتها، اما وقتی از محیط جبهه تاثیر می پذیرفتی سعی می کردی کمتر بخوری و اگر یک تکه گوشتی تویکاسه بود تا آخرِ غذا پاسکاری میشد..!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#جبهه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
«زینب» همان کسی است
که در راهِ عفتش، عباس میدهد
نخِ معجر نمیدهد...
پ.ن: مادران،همسران و خواهران شهدا
در اوج مصیبت و غم باز هم حواسشان
به چادر روی سرشان بود...
#حجاب
#زنان_زینبی
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks