پروردگارا ؛
هم جراحت ، هم اسارت
و هم شهادت را روزی من کن
و نگذار شرمنده مولایمان
سیدالشهداء بشوم ...
به یاد دلسوختهی حضرترقیه(س)
شهیدی که خداوند نگذاشت شرمنده شود
هم زخمی شد هم اسیر و هم شهید..!
#ذاکر_اهلبیت
#شهید_مسعود_ملا
💠 @bank_aks
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 7⃣5⃣
خودم را در یک قدمی شهادت می دیدم. اما قبل از شهادت باید برای نجات بچه ها کاری می کردم. پشت سرم را نگاه کردم. خوشبختانه همه توی کانال پناه گرفته بودند. کمی خیالم راحت شد. تصمیم گرفتم برگردم توی کانال و از احوال بچه ها مطلع شوم اما وقت این کار نبود و باید احساساتم را کنترل می کردم. به خودم نهیب زدم که آقا رضا حالا وقت مهربانی و احوال پرسی نیست!... جنگ است و مرگ... همه بچه ها به امید فرماندهی تو به دنبالت راه افتاده اند... یالله کاری بکن.
آنها مرا باور داشتند. پشت سر من نماز می خواندند. همه این فکرها مثل شهابی از ذهنم گذشت. آرام آرام بر شرایط مسلط شدم. جلوم تیربار کار می کرد. پشت سرم هم انبوهی از نیروها منتظر فرمان من در کانال پناه گرفته بودند. فکری به سرم زد.
خودم را جمع و جور کردم و به شکل فرضی بر خودم فرماندهی کردم؛ یعنی خودم نیروی خودم شدم. آماده حرکت شدم و فرمان دویدن به خودم دادم. بدو رضا... چون اطاعت از فرماندهی واجب بود، شروع به دویدن کردم...
خوشبختانه بدون برخورد با تله ای از روی همه مین ها پریدم. یعنی هر شش قدم، یک گام بلند بر می داشتم و در نقطه ای فرود می آمدم. به جرئت می توانم بگویم که جای فرود آمدن پاهایم را خدا تعیین می کرد. اصلا از پشت سرم خبری نداشتم. فقط به تیربارچی و عبور از میدان فکر می کردم. حین عبور، صدای گمپ و گمپ انفجار، از پشت سرم شنیده شده روی زمین خوابیدم و نگاهم را به عقب کشاندم. یکی از بچه ها خودسرانه برای کمک و یاری من وارد میدان شده بود اما روی مین افتاد و با این انفجار، همه میدان به هم ریخت.
ترکش ها به آنهایی که بیرون از کانال مانده بودند اصابت کرد. تعداد ترکش ها به قدری زیاد بود که ران پای خودم هم بی نصیب نماند.
_توی همان شرایط، چهره نجف پور و درخور را تشخیص دادم. آنها سعی می کردند خودشان را به من برسانند اما انبوه مین ها این اجازه را به آنها نمی داد. با دیدن آنها عصبانی شدم و نفس زنان فریاد کشیدم: چرا دارین میاین؟ مستأصل و درمانده در محلی که خوابیده بودند پناه گرفتند. موقعیت تیربارچی را در نظر گرفتم و همه انرژی ام را جمع کردم تا برای خاموش کردن آن لعنتی خیزهای آخرم را بردارم و انتقام این همه قساوت و بی رحمی را از او بگیرم. طوری شلیک می کرد که هیچ سری از کانال نمی توانست بالا بیاید. همان طوری که دراز کشیده بودم به محاسبه پرداختم. میدان مین تقریبا صد متر بیشتر نبود. بعدش هم که خاکریزی بود که تیربارچی بالایش نشسته بود و درو می کرد. در یک فرصت مناسب که خشاب عوض می کرد، بلند شدم و شروع به دویدن کردم.
شاید پنجاه، هفتاد و یا صد متر نرفته بودم که یک دفعه محکم خوردم به انبوه دیگری از سیم خاردار. در آن تاریکی شب،
طبیعی بود جلوم را نبینم. همه دست و صورت و بدنم زخمی و خون آلود شد. اما شرایط به گونه ای نبود که درد را احساس کنم. درد را در خودم خفه کردم و مسیر رگبار گلوله های آتشین تیربارچی را پی گرفتم. گاهی هم که در آسمان منوری روشن می شد، از فرصت استفاده می کردم و موقعیت را در ذهنم ثبت می کردم.
تقریباً از جایی که ایستاده بودم تا خاکریز تیربارچی، دریایی از سیم خاردارهای توپی شکل پهن شده بود. یعنی بن بست واقعی. اما من قصد نداشتم کوتاه بیایم. به خودم نهیب زدم و گفتم رضا ناامید نشو... حتما راهی برای عبور هست.
کورمال کورمال به این سو و آن سو دست کشیدم. فقط سیم خاردار بود. رسیدن به خاکریز تقریبا محال به نظر می رسید. بغضی در گلو و سینه داشتم که انگیزه مرا برای عبور از آنها دو چندان کرد. نگاهی به دستان زخمی و خالی ام کردم و پیشانی ام را لحظه ای روی سیم خاردارها تکیه زدم. نفس زنان گفتم: خدایا کمکم کن . یک گردان نیرو به امید من دارد جلو می آید... تو را به جان زهرا(س) کمکم کن.
همراه باشید ⏪
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣5⃣
خاطرات رضا پور عطا
نگاهم را از پس سیم ها به سنگر بتنی تیربارچی انداختم. می دانستم که گلوله آر.پی.جی هم قدرت تخریب آن را ندارد. از آن سنگرهای دوکاره ای بود که مهندسی رزمی عراق موقع احداث کانال، برای دیده بانی از آن استفاده می کرد، یعنی خیلی سخت و محکم طراحی شده بود. تیربارچی با خیال راحت نشسته بود و از پنجره سنگر شلیک می کرد.
در این حین درخور و نجف پور پس از برخورد با چند مین، خودشان را به من رساندند. درخور نفس زنان جلو آمد و گفت: همه گردان کپ کرده و پشت موانع متوقف شدن. با عصبانیت گفتم: مگه قرار نبود منتظر دستور من بمونن؟ گفت: آره... ولی معلوم نیست کی به اونها دستور حرکت داده. الان هم توی معبر همین طور نیرو کنار هم روی زمین افتادن و تکون نمی خورن. گفتم هر طور شده برو و نیروها رو برگردون تا من به حساب این تیربارچی برسم.
نگرانی را در چهره محمد دیدم. گفت: رضا اوضاع بی ریخته، تو هم بیا برگردیم. خون جلو چشمانم را گرفته بود. گفتم: برو و سریع خودت رو به نیروهای توی کانال و معبر برسون. اونها باید هر چه سریع تر به عقب برگردن. محمد که دلش نمی آمد من را تنها بگذارد، باز هم التماس کرد. اما وقتی عصبانیت من را دید به همراه نجف پور در زیر شلیک تیر و خمپاره به سمت کانال دویدند.
بعد از رفتن آنها تنهای تنها شدم. کمی خیالم راحت شد و نفسی تازه کردم. فرش گسترده سیم خاردارها تا زیر پای تیربارچی می رفت. تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن از زیر سیم خاردارها راهی برای عبور باز کنم و خودم را به آن برسانم. یک حرکت تقریبا غیر ممکن. دیگر به هیچ چیز به غیر از کشتن تیربارچی فکر نمی کردم. اولین ردیف سیم ها را بلند کردم و به سختی زیر آن خزیدم. غافل از اینکه سیم خاردارها با میله در زمین کوبیده شده بودند. حس انتقام جویی، قدرت و انگیزه زیادی در تن و جانم ایجاد کرده بود. نگاهی به دست های تکه پاره ام کردم و سیم خاردارها را از زمین جدا کردم. چاره ای نبود. باید رو به آسمان دراز می کشیدم.
تا کمر خودم را زیر سیمها کشاندم. به پشت روی زمین خوابیدم و سیم ها را بالا گرفتم و سر و گردنم را زیر سیم های تیز و برنده فرو بردم. دیگر چیزی به نام احساس درد در من وجود نداشت. کار بسیار سخت و نفس گیری بود. لاخه های
خاردار سیم های تیز و برنده، بدنم را ریش ریش کرد. به هر جان کندنی بود دو سه متر بدنم را جلو بردم اما ادامه کار و کندن سیم ها از زمین به فاصله چندین متر نیروی زیادی می خواست که در آن لحظه مرا به شک و تردید انداخت.
نیروی زیادی از من گرفته شده بود. هر بار که تیزی خار سیمی روی صورتم کشیده می شد، همه بدنم به لرزش می افتاد. اما تصویر تیربارچی، درد را از من دور می کرد. هر چه جلوتر رفتم، کار سخت تر شد. بعد از چند متر دیگر سیم ها به سختی از زمین بلند می شد. مسافت زیادی تا اول خاکریز باقی مانده بود. خستگی زیاد مرا متوقف کرد.
همان طور که نفس نفس می زدم، به بچه ها و مظلومیت آنها فکر کردم. نمیدانم چقدر زمان سپری شد اما یک لحظه که ابرها کنار رفت، فجر صادق را در کرانه های آسمان دیدم. به یاد نماز افتادم. اما چطور؟ یاد آقا امام حسین افتادم که روز عاشورا در بحبوحه جنگ نماز را از خاطر نبرد. احساس خیلی خوبی به من دست داد. همان طور که مصلوب سیم های خاردار بودم، نگاهی مظلومانه به آسمان انداختم و در دل گفتم امیدوارم راضی شده باشی. تصور اینکه با همین لباسهای خونی و بدن ریش ریش در مقابل رسول الله حضور خواهم یافت، لذتی ملکوتی در روح و روانم جاری کرد.
دلم برای مظلومیت بچه ها سوخت. قطره اشکی از گوشه چشمم به پایین غلتید.
به یکباره نسیم خنکی بر من وزیدن گرفت. چشمانم را بستم و تکبیره الاحرام گفتم. شاید در همه عمرم نمازی به این زیبایی نخوانده بودم. کلمه به کلمه حمد و سوره را با جان و دل حس می کردم. فرشتگان در آن فجر صادق شاهد و ناظر نیایش من بودند. موقع قنوت نیم نگاهی به پنجه های خونینم که به سیم خاردارها چنگ زده بودند انداختم و طلب مغفرت کردم.
همراه باشید ⏪
🍂 هر کاسه سهم دو نفر !!
غذا خوردن اشتراکی در یک کاسه دو وجه داشت که ارتقاء وجه انسانی بود و روح عرفانی افراد.
اوایل ورود به جبهه که با کسی همکاسه میشدی، اول میرفتی سراغِ خوشمزهها و گوشتها، اما وقتی از محیط جبهه تاثیر می پذیرفتی سعی می کردی کمتر بخوری و اگر یک تکه گوشتی تویکاسه بود تا آخرِ غذا پاسکاری میشد..!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#جبهه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
«زینب» همان کسی است
که در راهِ عفتش، عباس میدهد
نخِ معجر نمیدهد...
پ.ن: مادران،همسران و خواهران شهدا
در اوج مصیبت و غم باز هم حواسشان
به چادر روی سرشان بود...
#حجاب
#زنان_زینبی
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣5⃣
خاطرات رضا پور عطا
قطرات باران به آرامی بر سر و صورتم خورد. نگاهی به ابرهای آسمان که با من همدردی می کردند انداختم و بی اختیار شکر گزاری کردم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا سلام نماز را که بیشتر شبیه به سلام بر شهادت بود ادا کردم. احساس آزادی و سبکی کردم. به سختی نگاه خسته ام را از لابه لای سیم خاردارها به سمت تیربارچی که بین چرت و بیداری به روبه رو خیره مانده بود انداختم و به فکر ادامه حرکت افتادم. دیگر صدایی شنیده نمی شد. نه من از بچه ها خبر داشتم و نه بچه ها از من.
تکانی به بدن کرخت شده ام دادم و تلاش کردم باز هم سیم ها را بلند کنم و جلوتر بروم اما دیگر انرژی و توانی در بدنم نمانده بود. یعنی نه توانی برای ادامه راه بود و نه راهی برای بازگشت.
لبخندی زدم و به آسمان ابری خیره شدم. سکوت محض بود. به ناگاه وحشت سراپای وجودم را گرفت. گفتم نکند همه را قتل عام کرده باشند. پس چرا هیچ صدایی نمی آید؟ خودم را نهیب زدم و گفتم شاید بچه ها برگشتند. خیالم از جانب محمد در خور و یعقوب نجف پور راحت بود. چون دیدم که چه جور خودشان را به داخل کانال پرتاب کردند. از اینها گذشته هر کدام از این دو نفر خودشان توان و قدرت فرماندهی یک گردان را داشتند.
گاه و بیگاه به صدایی که موقع افتادنم روی مین در فضا طنین انداز شد؛ که رضا پورعطا شهید شد، فکر می کردم. چون می دانستم این خبر الان تا شهرمان پاچه کوه رفته و به گوش خانواده ام رسیده است. چیز تازه ای نبود. چون معمولا خبرهای عملیات به صورت غیر مستند به شهر و آبادی می رسید و دل خانواده ها را می لرزاند. بیشتر نگران مادرم بودم که با شنیدن خبر شهادت فرزندش چه حالی می شد. حتما بچه ها از قهرمانی پسرش برایش قصه ها می ساختند و به او می گفتند که رضا را دیدیم که تا نزدیکی سیم خاردارها رفت و با یک مین والمرا برخورد کرد و شهید شد.
***
با دقت دشت را از نظر گذراندم و ذهنم را در پی یافتن رد و نشانه ای آشنا از آن شب رؤیایی، ده سال به عقب کشاندم.
احساس کردم همان نوزده نفری که با پنج تن، هم نفس شده بودند به من خیرمقدم می گویند. حس عجیبی پیدا کردم. گله و شکایت بچه ها توی گوشم پیچید. که رضا خیلی بی معرفتی ...... این همه سال کجا بودی؟
همه بدنم شرم و حیا و خجالت شد. کسی از هیاهوی پرالتهاب درونم خبر نداشت. شهدا حق داشتند. روزمرگی های زندگی، من را از یاد آنها غافل کرد. در پی زن و بچه و دنیا رفته بودم.
خیره به دشت نگریستم. نسیم ملایمی وزیدن گرفت. دشت در سکوتی رمزآلود فرو رفته بود. گویی از هزار توی تاریک دهلیزی بی انتها در حال عبور به گذشته بودم. چیزهایی داشت یادم می آمد. جاده ای را که در پیش رویم قرار گرفت قبلا دیده بودم. با مشاهده جاده گفتم نگه دارید! علی جوکار ماشین را متوقف کرد. از ماشین پیاده شدم.
نگاهی جستجوگرانه به تپه رمل های منطقه انداختم. بچه های تفحص با بهت و ناباوری در پی من از ماشین پیاده شدند و پرسیدند که چرا اینجا ایستادی؟ گفتم: همین جاست؟😭
همه نگاه ها در هاله ای از ابهام در هم گره خورد. برادر نداعلی از پشت سرم گفت: چی میگی برادر پورعطا؟... اینجا که منطقه جنگی نیست! سپس با انگشت به
یک پاسگاه انتظامی که پنجاه متر دورتر از ما در کنار جاده دیده می شد اشاره کرد و گفت: اگر شهیدی بود، حتماً این بچه ها تا حالا دیده بودند.
لبخندی زدم و گفتم به حرف من شک نکن. سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: آخه مرد مؤمن... این سربازها سه چهار ساله که توی این منطقه مستقر شدن... مطمئن باش اگه جنازه ای بود تا حالا پیدا کرده بودن... خودت بگو... این حرف عاقلانه است؟
حرفهای نداعلی مرا کمی به شک و تردید انداخت. يقين داشتم که در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی هستم اما باز هم مکثی کردم و با دقت به اطراف نگاه کردم. برادر نداعلی که آدم بسیار دقیق و حساسی بود و همه کارهایش از روی حساب و کتاب و مدرک و سند بود، نزدیک من آمد و گفت: آقا رضا میدونی در شبانه روز چقدر توی این منطقه تردد میشه؟... آخه من چطور میتونم حرف تو رو باور کنم!
لحظه ای تأمل کردم و در دل گفتم شاید من اشتباه می کنم.....
همراه باشید ⏪
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 0⃣6⃣
خاطرات رضا پور عطا
ده سال از آن شب گذشته بود. همه دشت سرسبز و زیبا شده بود. نگاه دوباره ای به منطقه و پاسگاهی که دور تا دورش را سیم خاردار و تابلوی خطر میدان مین چیده بودند انداختم و در فکر فرو رفتم.
حرف برادر نداعلى منطقی بود. اگر جنازه ای هم بود باید تا حالا بچه های پاسگاه دیده باشند. کشمکش عجیبی درونم آغاز شد. چند قدم از بچه ها فاصله گرفتم. به سمت بیابان جلو رفتم. دو طرف جاده شنی، تابلو خطر مین و سیم خاردار نصب شده بود. کنار یکی از تابلوها توقف کردم و حافظه ام را استنطاق کردم. یعنی من اشتباه می کنم! سپس نگاه دوباره ای به گستره دشت انداختم و نجواکنان گفتم: چرا شک می کنی فرمانده؟... این همان محلیه که عملیات انجام شد. نگاهی به زیر پایم انداختم. حتی دانه های رمل های بیابان هم برایم آشنا بود. ناخودآگاه یک پایم را از روی سیم خاردار رد کردم و وارد منطقه ممنوعه شدم.
ناگهان صدای بچه های تفحص را از پشت سرم شنیدم که فریاد زدند رضا مواظب باش، میدون مینه!
بی توجه به هشدار بچه ها شروع به پیشروی در بیابان کردم. صداها هر لحظه نگران تر می شدند. چند متر که جلو رفتم خیلی چیزها یادم آمد. قدم هایم را تندتر کردم. دیگر چیزی نمی شنیدم. فقط احساس کردم صداهایی از سمت تپه رمل ها من را به خود می خوانند.
سربازهای پاسگاه که دورتادورشان را سیم خاردار کشیده بودند، این حرکت مرا انتحاری فرض کردند و آنها هم از پاسگاه بیرون دویدند و چند تیر هوایی شلیک کردند. اما من بدون توجه به تابلوهای کج و معوج پیش رویم، مسیر جاده شنی را پی گرفتم و به سمت برهوت پشت پاسگاه شروع به دویدن کردم.
ندا على التماس کنان فریاد می کشید: اونجا میدون مینه... مسئولیت داره... برگرد داری خودکشی می کنی
اما من گوشم بدهکار این فریادها نبود. بالاخره کمی دورتر از آنها در نقطه ای ایستادم و نفس زنان بچه ها را از نظر گذراندم. بچه ها که من را بی خیال دیدند، ساکت شدند و به من و حرکاتم چشم دوختند. لبخندی زدم و با صدای نه چندان بلند اما مطمئن گفتم: باور کنید اینجا هیچی نیست... خیالتان راحت... من همه اینجا رو می شناسم.
تردید همراه با ترس را در نگاه تک تک بچه ها دیدم. حق هم داشتند. چون گاه و بیگاه چوپان ها و یا رهگذران بومی منطقه با مین برخورد می کردند. لازم بود به آنها قوت قلب بدهم. پاهایم را محکم روی زمین کوبیدم و گفتم: پس چرا منفجر نمیشه؟ دیگر فریادی شنیده نمی شد. فقط نگاه پر التهاب بچه ها به پاهای من دوخته شده بود. کمی جلوتر رفتم. موقعیت آنجا برایم آشنا بود. ایستادم و خودم را مهیای مشاهده هر نوع صحنه ای کردم. از دورهای دشت نسیمی می وزید. گویی در برزخی از وهم و خیال قرار گرفتم. انگار دستهایی برآمده از زمین پاهایم را گرفته بودند.
نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر نگاهم را بر روی بستر رملها چرخاندم. ناگهان چشمم به سمت استخوان هایی که از زیر خاک بیرون زده بود افتاد. آهی از ته دل کشیدم. غم و شادی با هم آمیخته شد. نمیدانستم باید از دیدن استخوان ها خوشحال شوم یا اندوهگین! مطمئن بودم استخوانهای شهید محمدرشید جعفری است. استخوان جمجمه شهید نمایان بود. نفسم به شمارش افتاد. احساس شرم و خجالت کردم. جعفری جزو بچه های گردان پشت سر ما بود. پدر و مادر و
خانواده اش هنوز امیدوار به بازگشت محمدرشید، چشم به دروازه شهر دوخته بودند. لحظه ای فضای شهر در نظرم متصور شد. مطمئن بودم همه آنهایی را که مفقودالاثر اعلام کرده اند در همین منطقه پیدا می کنیم.
حالا پس از سالها انتظار، شهر ما در آستانه بزرگترین عزاداری و تشییع پیکر شهدا بود.
با فریاد جوکار از فکر بیرون آمدم. چه می کنی رضا؟ به سمت بچه ها دست تکان دادم و گفتم: اینها بابا
... یکی از بچه ها اینجاست. با اشاره من، سکوت سنگینی حکمفرما شد. فقط زوزه باد شنیده می شد.
بچه ها ناباورانه به من خیره شدند و در ابهامی تعجب برانگیز فرو رفتند. هنوز برای ورود به میدان مین، ترس و واهمه داشتند. کنار شهید زانو زدم و با دست، خاک و غبار روی استخوانها را کنار زدم. یک دفعه صدای نداعلی در دشت طنین انداز شد که؛ یعنی واقعا آنجا که هستی جنازه هست؟ خنده ام گرفت. از جا بلند شدم و فریاد کشیدم: بیاین ببینین.
نداعلی با تردید و شک، رد سرزنش گونه نگاهش را به سمت پاسگاه کشاند و در فکر فرو رفت.
می دانستم به چی فکر می کند. چطور ممکن است تعدادی سرباز در مدت چهار سال در این منطقه باشند و بیست متر آن طرف تر از خودشان را ندیده باشند.
بالاخره علی جوکار دلش را به دریا زد و به سمت من شروع به دویدن کرد. نفس زنان در کنار من ایستاد و به استخوانهای خاک گرفته شهید خیره شد.
همراه باشد