🌸فی قلوبهم مرض
سال ١٣٦٢ اسیر شدم و من را به اردوگاه عنبر بردند. گاهی برای اینکه سرگرم باشیم، شبها داخل آسایشگاه مخفیانه تئاتر بازی میکردیم. یک شب حین اجرای تئاتر، یکی از سربازهای عراقی از پشت پنجره ما را دید. تا آمد قفل در را باز کند، به یکی از بچهها گفتم: «برای اینکه ذهن عراقیه رو بپیچونیم تو خودت رو بزن به دل درد!»
«بلافاصله صحنه نمایش را به هم زدیم. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد. با توپ و تشر شروع کرد داد و بیداد راه انداخت. از حرفهایش متوجه شدیم که میگوید: اجتماع بیشتر از پنج نفر در آسایشگاه ممنوعه، چرا شما یک جا جمع شدهاید؟ رضا شروع کرد به خودش پیچید و گفت: وای دلم ... وای دلم ... سرباز عراقی به ما اشاره کرد که: مشکلش چیه؟ بلد نبودیم به عربی بگوییم دلش درد میکند؛ گفتیم: «فی قلوبهم مرض!» سرباز زد زیر خنده و گفت: «فزادهم الله مرضا!» و از آسایشگاه بیرون رفت.
@mfdocohe🌸
🌸آقای زورو (zorro)
جثه ریزی داشت و مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، کهاصلاً این حرف ها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا را شادکند.
از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهای شان افتاده بود، شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچهها هر دو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد. هر پوتینی که شببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق جلوی چادر قرار داشت...
او که از همه کوچکتر و شوختر بود، وقتی این اتفاقات جالب را میدید، میخندید و میگفت:" بابا این کیه که شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟"
و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره وپوتین هام رو هم واکس بزنه."
بعد از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریه گفت:" بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد؟ زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم."
@mfdocohe🌸
کربلا در کربلا میماند
اگر "زینب" نبود ...
سخنرانی مادر شهید "محمد بروجردی"
در روز تشییع پیکر فرزندش
#مادران_زینبی
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 5️⃣6️⃣
خاطرات رضا پور عطا
می دانستم که درد دوری از برادرش محمود سالها او را آزرده است. محمود هم در همان عملیات همراه ما بود اما اسیر شد. او هم مثل محمود چهره ای صمیمی و دوست داشتنی داشت. با صدایی گرفته اما آرام به نقطه ای در دوردست های دشت خیره شد و پرسید: از کدام سمت ادامه بدیم؟
قبل از آمدن به منطقه، روی کاغذ مختصات عملیات را برایشان توضیح داده بودم و جای همه شهدا را تعیین کردم. از تپه پایین آمدم و گفتم: دنبالم حرکت کنید. سپس به سمت معبر قدیمی میدان قدم برداشتم. در طول مسیر به هر شهیدی که میرسیدم اسم او را اعلام می کردم. بچه های تفحص، دفتری از نام شهدای والفجر مقدماتی در دست داشتند. بلافاصله با اشاره من دست به کار می شدند و اطراف استخوان ها را حفر می کردند تا پلاک و یا مدرک معتبری به دست آورند. گاهی پس از ساعت ها جستجو در خاکها مدرکی برای اثبات هویت شهید پیدا نمی کردند. معمولا در این شرایط رسم بود که استشهادی از بچه های حاضر صورت بگیرد. روی کاغذی نام شهید را می نوشتند و توی پلاستیک استخوانها می انداختند. سپس شهید را از میدان خارج می کردند. شهدا یکی پس از دیگری خودشان را نشان می دادند. سید نعمت الله موسوی، سید مهدی طباطبایی و همه آنهایی که در شب عملیات همراه من بودند.
بچه های تفحص پس از یافتن پلاک هر شهید. با دقت دفتری را که در دست داشتند ورق می زدند و با شماره پلاک تطبیق می دادند. زمانی که شماره پلاک با نام شهید مطابقت می کرد، صلوات جانانه ای می فرستادند. این روال ادامه داشت تا به جنازه مجید ریاضی رسیدیم. با دیدن جنازه مجید، یاد انفجار مین والمرا در زیر بدنم افتادم که چگونه از زمین بلندم کرد. همان لحظه صدای مجید در گوشم پیچید که فریاد کشید... رضا شهید شد! با مشاهده استخوانهای خاک گرفته مجید عرق شرم بر پیشانی ام نشست. با خود گفتم: نه تنها رضای سیاه بخت شهید نشده بلکه اسیر دنیای پر زرق و برق شد. ای کاش جمله مجید در آن لحظه واقعیت پیدا می کرد. حالا مجبور نبودم سرافکنده به ملاقات استخوانهایی بیایم که پشت سر من قدم در میدان خطر گذاشته بودند. ده سال انتظار، ده سال دوری، ده سال تنهایی، دردی بود که شبانه های تنها با خود می کشیدم. ناگهان شعر حاج صادق آهنگران را با خودم زمزمه کردم.... جبهه خوب و قشنگی داشتیم. اگرچه موقع پایین آمدن شاخک های مین در شکمم فرو رفت و درد وحشتناکی در بدنم پیچید، اما هرگز قداست آن درد را با هزاران لذت دنیایی عوض نکردم. ای کاش چاشنی دوم عمل می کرد تا هیچ وقت به سمت زمین بر نمی گشتم......
محمد در لابه لای زخمی ها و کشته ها شروع به حرکت و سؤال و جواب کرد. قلبم بی تاب بود. کلافه بودم. دلم می خواست زمین باز می شد و مرا در خود فرو می برد. یاد شب گذشته و گریه های بچه ها در رمل ها افتادم. یاد سخت گیری هایی افتادم که جان همه را به لب رسانده بود. خدایا، روز محشر چه جوابی دارم بدهم. یاد صحنه کربلا و سفارش امام حسین به زینب (ع) افتادم که تأکید کرد بعد از من باید گریه و زاری را کنار بگذارید و به فکر بازماندگان باشید.
محمد درخور، نفس زنان برگشت و آماری از زخمی ها و بازماندگان و شهدا داد. می دانستم تعدادی از بچه ها در بالای کانال زخمی مانده اند و نیاز به کمک دارند. فرصتی برای اندیشیدن و تأمل نبود. از جا برخاستم و نیروهای باقی مانده در کانال را به کمک محمد و یعقوب سر و سامان دادم و آماده حرکت کردم. محمد با تعجب به بچه های بالای کانال اشاره کرد و گفت: رضا بچه های بالا چی می شن؟ گفتم: فعلا از خیر نیروهای توی میدون بگذر... می ترسم آمار تلفاتمون بیشتر بشه.
محمد و یعقوب که تحت تأثیر احساساتشان قرار گرفته بودند، گفتند تو با نیروها برو ما زخمی ها رو برمی گردونیم. من که می دانستم با حضور تیربارچی بالا رفتن از کانال مساوی با مرگ است، اجازه ندادم و به آنها هم دستور دادم همراه نیروها به عقب برگردند. یقین داشتم اگر دیر بجنبم و نیروها را از توی کانال خارج نکنم، خیلی زود همه ما را هم خواهند کشت. بدجوری به ما ركب زده بودند. ما را توی تله انداخته بودند. تازه نیروهای گردان هم چسبیده به ما زمین گیر شده بودند.
درخور پرسید: بچه های گردان چسبیده به هم در مسیر کانال کپ کردن و زمین گیر شدن، چطوری برگردیم؟
به زخمی ها و شهدا که در کناره های کانال افتاده بودند نگاه کردم. احساساتم برانگیخته شد. سعی کردم با عقل تصمیم بگیرم. گفتم: سعی کنین نیروها رو یکی یکی از توی کانال به عقب فراری بدین. .
و خوشبختانه همه نیروها گوش به فرمان من بودند. فاصله کانال دوم با کانال اول تقریبا ۳۰۰ متر بود. بچه ها باید این فاصله را در زیر رگبار تیربار می دویدند تا موفق شوند به کانال اول برسند. این کار بسیار سخت بود و خطرپذیری بالایی داشت، اما چاره ای نبود. باید هر چه زودتر از مهلکه می گریختیم و از دسترس نیروهای عراقی دور می شدیم.
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 6⃣6⃣
خاطرات رضا پور عطا
حتم داشتم به زودی سر و کله گشتی های آنها پیدا می شود. اگر می توانستم بچه ها را به درخت آزادی برسانم کار تمام بود و بچه ها نجات پیدا می کردند. یعنی از مهلکه جان سالم بدر می بردیم. درخت آزادی دقیقا نقطه ای بود که ما از آنجا عملیات را شروع کرده بودیم. بهترین شاخص برای نجات بچه ها بود. اما متأسفانه برای رسیدن به آن نقطه باید از موانع زیادی عبور می کردیم. همان موانع سخت و نفس گیری که شب گذشته آنها را پشت سر گذاشته بودیم و جلو آمده بودیم. تنها فرقش این بود که حالا دیگر نیروها انگیزه و توانی در بدن نداشتند. همه نگرانی من از همین مسئله بود.
چند نفری را که سالم مانده و هیچ گونه آسیبی ندیده بودند، انتخاب کردم و آماده عقب نشینی شدیم. به آنها طريقه زیگزاگ دویدن را یاد دادم و تأکید کردم هر چند متر باید روی زمین بخوابند تا از اصابت گلوله های تیربارچی در امان بمانند. با دقت به حرف های من گوش دادند و آماده دویدن شدند. قبل از فرمان حرکت به آسمان نگاه کردم و از خدا خواستم به بچه ها کمک کند. سپس فرمان دویدن را صادر کردم.
در یک لحظه مناسب شروع به دویدن کردند. تیربارچی با دیدن بچه ها شروع به تیراندازی کرد. به یکباره صدای رگبار گلوله ها فضا را پر کرد. نگرانی، همه وجودم را گرفت. ته کانال بودم و چیزی را نمی دیدم. دلم می خواست از سرنوشتشان مطلع شوم اما غیر ممکن بود. چون به محض بالا آمدن از کانال، هدف قرار می گرفتم. کلافه و مستأصل به دیواره تونل مشت کوبیدم. ناگهان یاد کمین ها افتادم. ناله ای از ته دل کشیدم و چهره ام را بین دستانم فشردم. محمد گفت: چی شده رضا؟ گفتم: کمین ها یادم رفت..... گذر از آنها مشکله! محمد گفت: به خدا توکل کن چاره ای نداریم. بالاخره یک راهی پیدا می شه. گفتم: مرد مؤمن... کل گردان در تله همون کمین ها گرفتار شدن، عراقی ها با مکر و حیله گذاشتن ما داخل بشیم. چطور می تونم اروم بگیرم. مطمئن باش اونها الآن منتظر بچه هان. محمد گفت چاره چیه؟
شروع به قدم زدن کردم و گفتم: باور کن نمیدونم... من احمق چرا متوجه کلک اونها نشدم... از اولش هم به فضای ساکت میدون مشکوک بودم. همه ش با خودم می گفتم چرا صدایی از اونها در نمیاد؟ اگه گردان چسبیده به ما حرکت نکرده بود این طور نمی شد. اگه یادت باشه، وقتی که مین منفجر شد هیچ عکس العملی ازشون سر نزد!
خودم را لعنت کردم که چرا همان موقع نیروها را به عقب برنگرداندم. در آن لحظه آرزو کردم زنده بمانم تا همه فریاد دلم را بر سر فرماندهان گردان بکشم. آخر قرار نبود نیروهای گردان قبل از فرمان من وارد معبر شوند. آنها بی حساب و کتاب آمده بودند و حالا همه مسئولیت خون بچه ها گردن من افتاده بود. محاکمه سختی در درونم آغاز شد. نوبت انتقال چند مجروح رسیده بود. خیلی خون ازشان رفته بود و به شهادت نزدیک بودند. یکی یکی آنها را بالای کانال کشاندیم. بهشان تأکید کردم که بقیه راه را باید هر طوری شده به سمت کانال اول بدوند. مظلومیت در چهره آنها موج می زد. احساس خیلی بدی داشتم. چه کار می توانستم بکنم. شک داشتم بتوانند خودشان را به کانال اول برسانند.
تیربارچی، چپ و راست هدف می گرفت و بچه ها را زمین می انداخت. یکی شان با صدای گرفته ای گفت: آقا رضا، نمی تونیم بدویم. گفتم سعی کنین سینه خیز برین خدا کمکتون می کنه.
دلم به حالشان سوخت. نایی در بدن نداشتند اما دم نزدند و لحظه ای بعد ناپدید شدند. تیربار همچنان تته... تته.. تته... میزد و خاک بلند می کرد. نوبت آخرین مجروح رسید که اوضاعش خیلی بی ریخت بود. گوشه ای از کانال تکیه زده بود و ناله می کرد. تو حال خودش نبود. پاهایش آش و لاش شده بود. خون زیادی ازش رفته بود. پهلویش زانو زدم و گفتم: میتونی حرکت کنی؟ با سر اشاره منفی داد.
بدجوری لب هایش ترک برداشته بود. ظاهرا تشنگی تعادل روحی اش را به هم زده بود. گفتم: همین جا بمون تا ببینم خدا چی می خواد. نگاه محتضرش را در چشمانم انداخت و لبخند کم رنگی زد. آن نگاه که شبیه به خداحافظی بود تا اعماق وجودم را سوزاند. خودم را کنترل کردم و از پله بالا رفتم. دیدم واویلا! خیلی ها همان ابتدای کانال مانده اند و به زمین چنگ انداخته اند. بعضی ها هم که دلشان را به دریا زده بودند، در وسط راه زمین گیر شده بودند.
👈ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹
#یاد_باد_آن_روزگاران_یاد_باد
💥🍂 #تخریبچی_های_لشگر_27
قبل از عملیات والفجر 3
تابستان سال 62
#اروگاه_قلاجه
#حاج_امیر_ذبیحی
#بسیجی_نمونه
@alvaresinchannel
🌸درجه
در روز ۲۵ مردادماه ۱۳۶۷ جلسه ای در قرارگاه کربلا برگزار شد. در این جلسه رحیم صفوی و غلام پور در خصوص مأموریت نیروهای ناظر بر آتش بس (UN) صحبت کردند و سفارشاتی داشتند. بیشتر صحبت درباره نظم بود و اینکه مواظب باشید! بین این افراد جاسوس هم میتواند باشد. سعی کنید توانتان را بیش از چیزی که هست نشان دهید. مثلاً گردانها را تیپ معرفی کنید.
از سپاه ششم خودم و نعیم الهایی حضور داشتیم. برای مذاکره پشت یک میز نشستیم. نیروهای U.N سؤالاتی در خصوص منطقه داشتند. ما با اصطلاحات نظامی آشنا نبودیم و خوب نمیتوانستیم پاسخ بدهیم.
دست و پا شکسته چیزهایی ردو بدل شد! بالاترین درجه آنها سرگرد بود اما فرمانده آنها یک سروان بود. درجۀ ما را سؤال کردند.
نمی دانستیم چه باید بگوییم! به یکدیگر نگاه میکردیم. به ذهنم آمد چیزی بگویم تا سؤال آنها درباره درجه ما بی پاسخ نماند.
به حاج نعیم گفتم: «روی کاغذ برای آنها علامت سپاه، یعنی سه ضربدر (xxx) را رسم کن و به اینها بده و بگو که ایشان فرمانده است.»
حاج نعیم این کار را کرد. آنها زمانی که علامت سپاه را دیدند و متوجه شدند من فرمانده سپاه هستم همگی سرپا ایستادند و به علامت احترام دست بلند کردند. این کار را خیلی هماهنگ انجام دادند. حاج نعیم گفت: «چی شد!» آنها تازه فهمیده اند رده ام فرماندهی یک سپاه است.
حاج عباس هواشمی
@mfdocohe🌸
🌸سربازهای_عروسکی_دشمن
راوی: رزمنده تخریبچی #محمد_غلامعلی
دشمن برای اینکه مواضع از دست رفته اش را روی ارتفاعات حاج عمران در عملیات والفجر 2 پس بگیره با هلیکوپتر توی آسمون چرخ میزد تا اینطور وانمود کنه که قصد هلی برن داره.
هلیکوپترهای دشمن بالای ارتفاعات فتح شده توسط تیپ سیدالشهداء(ع) چرخ میزدند و پشت #تپه_سرخه اقدام به هلی برن کردند.
از بالا که نگاه میکردی مثل کماندوها ، لباس های سبز با کلاه های سرخ به سر داشتند.
با عده ای از بچه ها رفتیم سروقتشون تا قبل از اینکه کاری کنند دخلشون رو بیاریم که فهمیدیم دشمن برای فریب و ترساندن رزمنده ها سربازهای عروسکی پیاده کرده.
درسته دشمن با این کارش ما رو سرکار گذاشت اما از یه طرف هم اسباب خنده بچه ها رو فراهم کرد
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 7⃣6⃣
خاطرات رضا پور عطا
از کانال بیرون آمدم و شروع به دویدن کردم. از سه نفر اولی که عبور کردم یکی شان تیر خورده بود و روی زمین افتاده بود. اما هنوز تلاش میکرد خودش را به سختی جلو بکشاند. یک لحظه داغی تیری را احساس کردم که به پایم خورد. مجبور شدم پیش یکی از مجروحان دراز بکشم. بلافاصله بلند شدم و دوباره شروع به دویدن کردم. فضای مابین دو کانال، تپه ای بود. باید در حین دویدن جا عوض می کردم تا هدف قرار نگیرم. بعد از طی مسافت ۳۰۰ متر توانستم خودم را به کانال اول برسانم و توی آن بپرم
بچه ها با دیدن من جان دوباره ای گرفتند. تیری که به پایم خورده بود فقط گوشت آن را بلند کرده بود. همه صورتم در برخورد با سیم خاردارها پاره پاره شده بود.
شکمم هم به علت برخورد با مین والمرا سوراخ سوراخ بود. یعنی تقریبا از همه جای بدنم خون بیرون می زد. همه لباس هایم قرمز و ارغوانی شده بود. بی توجه به شرایط بدنیام، نیروهای داخل کانال را از نظر گذراندم و آماری گرفتم. متوجه شدم که ای داد بیداد، چقدر نیرو در همدیگر وول می خورند. تقریبا صد نفری میشدند. زخمی و موجی و سالم. همگی سراسیمه و مضطرب دور همدیگر چرخ می زدند. در عمرم چنین صحنه وحشتناکی ندیده بودم.
بچه های امیدیه و پایگاه پنجم شکاری و بهبهان قاطی هم بودند. به محض دیدن من، به سمتم آمدند و شروع به ناله و زاری کردند. آنها دیگر مرا می شناختند. به آنها قول دادم از آنجا نجاتشان دهم. ولولهای بین بچه های امیدیه و بهبهان برپا شد. بهبهانی ها زیر بار نمی رفتند. آنها می گفتند ما فرمانده خودمان را می خواهیم. بچه های امیدیه به آنها تشر می زدند که بابا.... پورعطا فرمانده گردان انشراح امیدیه است. اما آنها زیر بار نمیرفتند و با شک و تردید به همدیگر نگاه می کردند. بحث و بگو مگوی پر هیاهویی در گرفت. بالاخره بعضی هاشان پذیرفتند که تحت فرماندهی من قرار بگیرند. بعضی های دیگر هم لجاجت کردند و زیر بار نرفتند. بدون توجه به اختلافی که بین آنها افتاده بود سعی کردم مأموریتم را انجام دهم. به همین دلیل شروع به ساماندهی نیروها کردم.
زخمی ها را یک طرف و نیروهای سالم را هم یک طرف قرار دادم. یکی یکی نیروها را از توی کانال بالا فرستادم. خیلی شدید خسته و بی خواب بودم. آخرین نفری را که بالا بردم و خیالم راحت شد، نفسی تازه کردم و لحظه ای استراحت کردم. نگاهی به فضای خالی تونل انداختم. غیر از چند مجروح که نمی توانستند حرکت کنند، همه رفته بودند. دیگر از ولوله و هیاهوی چند لحظه پیش خبری نبود. باید سریع تر از کانال خارج می شدم و به نیروهای پناه گرفته در پشت تپه ها ملحق می شدم.
به خدا توکل کردم و به سرعت از پله بالا رفتم و به سمت تپه ها شروع به دویدن کردم. از دو طرف شلیک می شد. یعنی از پشت سر، تیربارچی در حال درو کردن بچه ها بود و از روبه رو هم کمین های دشمن برگشته بودند و به سمت ما شلیک می کردند. بدجوری قیچی شده بودیم. کوچک ترین حرکت نسنجیده بچه هایی که در پشت تپه ها پناه گرفته بودند، مساوی بود با شهادت و یا زخمی شدن آنها. نفس زنان پشت یکی از تپه ها پناه گرفتم و در اندیشه راهکار مناسبی برای گریز از مهلکه جهنمی شدم. ناگهان توجهام به قیافه آشنای یکی از نیروها جلب شد. احساس کردم او را جای مهمی دیده ام. کمی آن طرف تر از تپه ها سه تا از نیروهای امیدیه که صبح موفق به فرار شده بودند روی زمین افتاده بودند و ناله می کردند. تیر خورده بودند و خون زیادی ازشان رفته بود. نزدیک تر رفتم و به چهره هاشان نگاه کردم و شناختم شان.
سید مهدی موسوی، سید نورالله موسى امین الله طهماسبی، سه تاشان در کنار هم پشت تپه افتاده بودند و حال بدی داشت. وجب به وجب تپه ها در هجوم گلوله ها قرار گرفته بود. صدای چپ و لجی کمانه کردن تیرها وحشت عجیبی در دل بچه ها انداخته بود. هر دم آخ و نالهای به آسمان بلند می شد که آخ..... تیر خوردم. چند تا از بچه ها که روحیه بهتری داشتند به سمت زخمی ها دویدند و آنها را به پشت تپه ها کشیدند. همه توجه من به سه نفری بود که پهلوی هم افتاده بودند و بی تابی می کردند. بالای سرشان رفتم و با آنها حرف زدم. خودشان را باخته بودند. باید به آنها روحیه می دادم. گفتم بچه ها نگران نباشید.
همراه باشید
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣6⃣
خاطرات رضا پور عطا
در آن شرایط سعی کردم با استفاده از کلمات امیدوارکننده به بچه ها روحیه بدهم. تشنگی لبهاشان را خشکانده بود. التماس کنان درخواست آب می کردند. یاد تشنگی حسین و اصحابش افتادم. نیم نگاهی به ستیغ کلافه کننده خورشید انداختم و نام حسین را بر زبان جاری کردم. سپس دستم را به زانو گرفتم و برای یافتن قطره آبی به هر سو نگریستم. مثل دیوانه ها خودم را سرزنش می کردم و با خودم حرف میزدم.... خدایا در این برهوت ما به کی پناه ببریم.. بچه ها همین جوری دارن تلف می شن.
بار دیگر قیافه کسی که پشت تپه پناه گرفته بود توجهم را جلب کرد. حافظه ام را به کار انداختم. می دانستم این آدم با بقیه فرق می کند. فکر کردم از گروهان خودم است اما نه، انگار جای دیگری او را دیده بودم. یادم آمد که او را قبلا توی تیپ دیدم. ذهنم را متوجه اتاق فرماندهی کردم. ناگهان شناختمش. به سمتش رفتم و گفتم: ببخشید... شما برادر محمدپور نیستی؟ او که انگار مرا شناخته بود، پرسید: تو پورعطایی؟ با این جمله فهمیدم درست تشخیص دادم. گفتم خدا را شکر، بالاخره معاون محور را پیدا کردم...
اولین سؤالی که به ذهنم رسید و از او پرسیدم این بود که برادر محمدپور، موقعی که گروهان من رسید به جاده شنی، دستور رسید که برگردید عقب، این دستور رد شما فرستادید؟ گفت. خیر دستور من نبودا خیالم راحت شد. چون ترسیدم تمرد فرماندهی کرده باشم. محمدپور مسئول محور ما بود. یعنی گردان های بهبهان زیر نظر او عمل می کردند. نگاهی به اطراف انداخت. بعد آرام سرش را آورد کنار گوشم و گفت: آقا رضا لطفا منو معرفی نکن، با تعجب پرسیدم: برای چی گفت: اگه ما اسیر بشیم و بفهمن که من مسئول محورم، دمار از روزگارمون در میارن.
محمدپور سپاهی بود. بقیه نیروها همه بسیجی بودند. فکر اسارت او را مضطرب کرده بود. شاید هم حق داشت. چون از جلو و عقب قیچی شده بودیم. تقریبا هیچ شانس نجاتی نداشتیم.
گفتم: برادر محمدپور، شما مسئول محور هستین و من مطیع امر شما. با صدایی آرام گفت: فقط مواظب باش کسی منو نشناسه... خودمون با همدیگه هماهنگ عمل می کنیم. گفتم: خب حالا برنامه چیه؟ گفت: تو چی میگی؟
گفتم: یه تعداد از بچه ها نظرشون اسیر شدنه... یه تعداد هم که خسته شدن تعدادی هم که از تشنگی له له می زنن.. تحمل خیلی ها تمام شده.... هوا خیلی گرم و دم کرده است. تعدادی هم توی کانال موندن و قصد دارن پرچم سفید بلند کنن. محمدپور گفت: آره متوجه صدای بلندگوهاشون شدم که بیایین اسیر بشین... ولی نظر من اینه که اسیر نشیم بمونیم و مقاومت کنیم... تا راهی پیدا بشه.
او را رها کردم و خطاب به نیروهایی که اصرار داشتند اسیر شوند گفتم: اسارت در کار نیست... تا مرز شهادت مقاومت می کنیم. از اینکه مسئولیت تصمیم گیری از روی شانه من برداشته شد نفس راحتی کشیدم. سپس سعی کردم تنگاتنگ محمدپور حرکت کنم و دستورات او را انجام دهم. محمدپور صدایم کرد و گفت چیزی به شب نمونده، اگه بتونیم تا اون موقع دوام بیاریم، می تونیم فرار کنیم ، از بچه ها ساعت را پرسیدم. حدود ۱۱ یا ۱۲ ظهر بود. باید پنج، شش ساعت تحمل می کردیم. نه آبی... نه غذایی..... نه امکاناتی هیچ چیز نبود
همراه باشید
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#ابتکار_بچه_های_تخریب_تیپ_سیدالشهداء_علیه_السلام
#عمیات_والفجر_2
مرداد ماه 1362
#ارتفاعات_حاج_عمران
با ابتکار شهید نوریان برای مقابله با پاتک نیروهای کماندویی دشمن بر روی ارتفاعات #لاستیک_های_انفجاری آماده شد و با انتقال آن به ارتفاعات درگیر منطقه در شیارها و مسیرهای حمله ی دشمن رها گردید و تلفات سنگینی از دشمن گرفت.
تصور کنید لاستیک مسلح شده تراکتور با دهها کیلو مواد منفجره وقتی بالای سر نیروهای دشمن منفجر میشود چه حجم از انفجار و چه صدای مهیبی در کوهستان ایجاد میکند
@alvaresinchannel
🌸نادر، ، کتری سیاه
و چای اعلاء
هوا بسیار سرد و برف همه مسیر را فرا گرفته بود. نیمه های شب بود و خستگی راه و گرمای درون اتوبوس سبب شده بود همه برادران به خواب عمیقی فرو روند، برادر نادر از این فرصت استفاده کرده و در اندیشه درست کردن چای افتاد، به یکباره جرقه ای در ذهن او روشن شد، بدون اینکه کسی متوجه بشود، بساط چای خود را به عقب اتوبوس برده و ضمن روشن کردن چراغ والر نفتی و گذاشتن کتری سیاه خود اقدام به دم کردن چای دراتوبوس نمود. جاده مملو از برف بود و چاله چوله و تکان های زیاد اتوبوس که ممکن بود هر اتفاقی را شکل دهد ولی نادر کاری به این حواشی نداشت و اصل برای او تهیه چای اعلاء بود که سرانجام بعد از دقایقی آماده کرد.
نادر در حالی که یک شیشه مربایی که رزمندگان از آن برای نوشیدن چای استفاده می کردند را پر از چای داغ کرده بود، برای رفع خستگی راننده و خوشحال نمودن وی به طرف ابتدای اتوبوس به راه افتاد. در ذهن نادر این عمل باید از جانب راننده با دست مریزاد و آفرین گفتن روبرو می شد. لیوان چای را به دست راننده داد، رانندهی متعجب ولی خوشحالی از چای داغ در آن شرایط، در حالی که لیوان را از او گرفته و به دهان نزدیک می کرد، بعد از تشکر از نادر گفت: پسرم ، من که جایی توقف نکردم، رستورانی هم که بین راه نبود، آب جوشی هم درمسیر من ندیدم، بگو ببینم چگونه چایی درست کردی؟؟
نادر هم که منتظر همچین سوالی بود، ذوق زده، سینه را جلو داد و با خوشحالی گفت: عقب اتوبوس چراغ والر نفتی روشن کردم، آب جوش آمد و چای دم کردم. حالا نوش جانت بخور دوباره برایت لیوان را پر می کنم تا خستگی از تنت بیرون برود. برای همه اتوبوس هم چای هست نگران نباش.
راننده وحشت زده و با ترس پا روی ترمز گذاشت و لحظاتی بعد اتوبوس در جاده مملو از برف در کناری متوقف شد و هراسان و عصبانی رو به نادر کرد و گفت: با چی درست کردی؟
نادر با ترس و لرز گفت: با والر نفتی در بوفه عقب اتوبوس!!!
راننده امان نداد شروع به داد و فریاد کرد. همه بچه ها از خواب بیدار شده بودند و....،
راننده می گفت: آخه تو فکر نکردی اتوبوس ممکنه آتش بگیره، آخه جاده پر از دست انداز و برفی که هر لحظه ماشین به طرفی غلطیده و تکان های شدید داشته
به هر حال با وساطت بچه ها که دیگر خواب از چشمشان پریده بود غائله ختم به خیر شد و راننده مجدداً به سمت کردستان به راه افتاد.
@mfdocohe🌸
🌸 از تو خیلی قویترم!
یک بار دو نفر از بچهها بر سر کولی گرفتن از سرباز عراقی شرطبندی کردند. در همین وقت سرباز مذکور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وی پرسید: تو قویتری یا من؟ سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت: البته من، تو با این بدن ضعیف و لاغر مُردنی و تغذیه کم، اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قویترم!
برادر بسیجی به وی گفت: اگر راست میگویی که زورت زیاد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را میچرخانم تا ببینم زور چه کسی بیشتر است.
سرباز عراقی با نگاهی مردد، کمی درباره این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند نوبت به برادر بسیجی که رسید، او به ظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمیتواند آن هیکل گنده را بچرخاند!
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣6⃣
خاطرات رضا پور عطا
بچه ها زخمی بودند و خون زیادی ازشان رفته بود. بعضی ها هم بریده بودند و اصرار داشتند خودشان را اسير کنند. برگشتم پیش محمدپور و رضع نیروها را به او گفتم آهی کشید و در فکر فرو رفت. سپس با حالتی برافروخته گفت: آقارضا، اگه یه نفر اسیر بشه، بقیه به دنبالش راه می افتن. گفتم: پس میگی چیکار کنیم؟ گفت: هر کسی رو که میخواد اسیر بشه بفرستش توی کانال تا از بقیه بچه ها دور بشه. پرسیدم یعنی به همین راحتی بذاریم اسیر بشن؟ گفت: چاره ای نیست... اونی که روحیش رو از دست داده نمیشه کاریش کرد. فقط یادت باشه از طریق کانال پرچم سفید بزنه و خودشو اسیر کنه.
هر لحظه صدای بلندگوهای عراقی ها نزدیک تر می شد و بچه ها را تحریک می کرد. در آن شرایط برزخ گونه، فقط ایمان و اعتقاد بود که انسان را استوار نگه میداشت. یعنی به چشم سر دیدم که عیار بچه ها چطور دارد رقم می خورد. شک و تردید مثل خوره به جان بچه های ناتوان و کم ایمان افتاده بود و پاهای آنها را سست می کرد. نق و نوقها بلند شد که ما می خوایم اسیر بشیم.
محمدپور به من اشاره داد که بچه های ترسیده را شناسایی کن و به سمتی دیگر ببر. طولی نکشید که با توکل به خدا و تدبیر فرماندهی، نبض نیروها را در دست گرفتم و تقریبا مکر و حیله دشمن را در نطفه خفه کردیم. با جدا شدن تعداد کمی از نیروها، آرامش به بچه ها بازگشت. همان چند تا هم که می خواستند اسیر شوند با سرزنش بقیه مواجه شدند و شرمنده به نیروها ملحق شدند.
نیروهای عراقی وقتی از اسارت بچه ها ناامید شدند یک نفر را با پرچم سفید از طریق کانال جلو فرستادند تا به بچه ها جرئت دهد خودشان را اسير کنند. محمدپور با مشاهده عراقی پرچم به دست، خطاب به من دستور داد: رضا امونش نده بزنش! نگاهی از روی تعجب به محمدپور انداختم و گفتم: پرچم سفید دستشه گفت: من بهت دستور میدم بزنش.
نمی توانستم از دستور مافوق سرپیچی کنم، اسلحه را بالا آوردم و یک گلوله خرجش کردم. روی زمین افتاد. طولی نکشید که ما را بستند به خمپاره ۶۰. همان سیاره هایی که بدون سر و صدا آسمان را روی سر آدم خراب می کند.
تلفاتمان هر لحظه بیشتر شد. هیچ پناه و مفری غیر از تپه های نه چندان بلند رملی نداشتیم به ناگاه نگاهم به سیدمهدی طباطبایی و سید نورالله و امین الله طهماسبی افتاد که همچنان در طلب جرعه ای آب لب هایشان را به هم می مالاند. به سمتشان رفتم. از شدت تشنگی پرپر می زدند. جویای بچه های آغاجاری شدم. سیدمهدی دست بی رمقش را به سمت برهوت دشت کشید و گفت: محمود جوکار و صادق نورالدین تا همین الان اینجا بودن، اما رفتن که راهی برای فرار پیدا کنن.
نگاهی به موقعیت دشت انداختم و ابرو در هم کشیدم. می دانستم تلاششان بی فایده است و به دست عراقی ها کشته و یا اسیر می شوند. سید مهدی کمی لبان تناسه بسته اش را به هم مالید و گفت: رضا خیلی تشنمه... جیگرم داره می سوزه آب بهمون برسون.
آن دو تا هم وضع بهتر از او نداشتند. وضع امین الله طهماسبی خیلی وخیم بود. گلوله آر.پی.جی توی کمرش منفجر شده بود. خیلی در هم و ناراحت شدم. به سید مهدی خیلی علاقه داشتم. با حالتی مستأصل و درمانده گفتم: سید مهدی می بینی که تا چشم کار می کنه بیابون برهوته... نمیدونم از کجا باید آب گیر بیارم.
شدت تشنگی گیج و منگشان کرده بود. مثل ماهی هایی که از آب بیرون افتاده باشند، لبهای ترک خورده شان را باز و بسته می کردند. یاد آن نصف روز عاشورا و تشنگی امام و یارانش افتادم. از جا بلند شدم و دربدر به دنبال جرعهای آب، به هر سو سرک کشیدم. قمقمه هایی را که از شهدا روی زمین افتاده بود بر می داشتم و تکان می دادم. همه قمقمه ها پر از خالی بود. احساساتم غليان کرد. دریغ از جرعه ای آب. لحظه ای ایستادم و رو به آسمان فریاد کشیدم: یا "حسین تشنه لبان" و دیگر توی حال خودم نبودم. می دانستم دارم دنبال چیزی می گردم که پیدا کردنش محاله. با این حال تصمیم گرفتم جستجویم را تا کانال ادامه دهم.
همراه باشید ⏪
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 0⃣7⃣
رضا پور عطا
کاش می توانستم فقط لبهاشان را نم دار کنم. یاد حضرت عباس و شرمندگی اش افتادم. ناخودآگاه فریاد کشیدم یا عباس.. من هم مثل تو خجالت می کشم پیش بچه ها برگردم. آخه با چه رویی بگم آب پیدا نکردم. اونها هم مثل اهل حرم تشنه ن. اشک مثل چشمه از چشمام سرازیر شد. زیر لب گفتم: بازم بچه های امام سرپناهی به نام خیمه داشتن اما این بچه ها زیر ستیغ جهنمی آفتاب دارن ذوب میشن.
رسیدم به کانال. از پله ها پایین رفتم و لابه لای قمقمه های افتاده در کانال، شروع به گشتن کردم. از آنهایی که هنوز به هوش بودند پرسیدم: بچه ها تو قمقمه کی آب هست؟... تو رو خدا یه کم آب به من بدید؟
همه نگاه ها بهت زده به حرکات جنون آمیز من دوخته شد. هیچ کس حتی توان حرف زدن نداشت. نگاهی به پیکر بی جان بچه ها و سکوت کانال انداختم و فریاد کشیدم: چراکسی جواب نمیده؟
ناگهان صدای کم فروغ یکی از بچه ها در گوشم پیچید که اشاره به سمتی از کانال داد. مسیر اشاره را نگاه کردم. تعدادی قمقمه روی زمین افتاده بود. سراسیمه به سمت آنها دویدم و خودم را روی آنها انداختم و یکی یکی تکانشان دادم صدای شب شب آب را شنیدم. لبخندی زدم و شروع به جمع آوری ته مانده آب قمقمه ها کردم. بالاخره توانستم از توی حدود بیست، سی قمقمه کمی آب جمع کنم.
خوشحال به سمت بچه ها شروع به دویدن کردم. وقتی به آنها رسیدم لحظات آخر را می گذراندند. بالای سر سیدمهدی نفس زنان زانو زدم و قمقمه را به لبان او چسباندم و گفتم: سید بخور.... از خوردن امتناع کرد. آرام دستم را کنار زد و گفت: بده به سیدنورالله.. قمقمه را سمت سیدنورالله چرخاندم اما او هم دستم را کنار زد و گفت: بده به امین الله.... خزیدم بالای سر امین الله گفتم: بیا آب بخورا به سختی گفت: آقارضابده به سیدمهدی.. اون کوچیکتره. هیچ کدامشان حاضر نشدند اول آب بخورند. بغض گلویم را گرفت. فریاد کشیدم بابا آب آوردم... پس چرا نمی خورین؟ نگاه معصوم و منتظرشان همچنان به آسمان دوخته شده بود. گویی در عالم نبودند و چیز دیگری مشاهده می کردند. دوباره خزیدم سمت سیدمهدی و التماس کنان گفتم: سید..... تو رو خدا بخور تا سید نورالله هم بخورد. صدایی ازش در امد. فقط دستم را کنار زد. قمقمه را چرخاندم سمت سید نورالله، دیدم با لبخندی برلب تمام کرده. برگشتم به سیدمهدی اعتراض کنم، او هم تمام کرده بود نگاهم را به سمت امین الله طهماسبی کشاندم... او هم آرام با لبانی تشنه به خواب رفته بود.
قمقمه را به زمین کوبیدم و با صدایی بلند فریاد زدم: یا حسین فریادم مثل رعد و برقی در فضا طنین انداز شد. همه نگاه های خسته در یک لحظه به سمت صحنه شهادت این سه رزمنده کشانده شد. . .
🔅🔅🔅
..... نسیم آرام باد از دورهای دشت می وزید. بچه ها بالای سر استخوان شهدا ایستاده بودند و خیره به آنها زل زده بودند. نگاهی به تپه ها و موقعیت منطقه انداختم و با اطمینان گفتم: این سه دسته استخوان مربوط به سیدمهدی، سید نورالله و امین الله طهماسبیه. تعجب را در چهره بچه ها دیدم. بغض گلویم را فرو خوردم و گفتم: بچه ها.. اینا تشنه شهید شدن.
صدای زوزه باد می آمد. علی جوکار به اتفاق دو نفر دیگر از بچه ها مشغول خاکهای اطراف شدند. خیلی زود یکی از پلاک ها نمایان شد. وقتی با دفتر آمار مطابقت دادند، نام سید محمد طباطبایی در فضا طنین انداز شد. صدای خنده و صلوات دشت را پر کرد.
بچه ها تقریبا به تشخیص و شناسایی من ایمان آورده بودند. بچه های تفحص، احساس شاد و خوبی داشتند. شهدا یکی پس از دیگری نمایان می شدند. یکی از بچه های تفحص گفت: آقا رضا دمت گرم... خدا خیرت بده.... میدونی چقدر
خانواده رو از انتظار در آوردی؟ نگاهی به دورترهای میدان انداختم و گفتم: تازه این ها این طرف کانالن.. صحنه اصلی باید اون سمت کانال باشه.
همگی با تعجب پرسیدند: مگه بازم هست؟ بدون اینکه حرفی بزنم در مسیر جاده ای که از ده سال پیش در ذهنم نقش بسته بود حرکت کردم.
همراه باشید ⏪
ای خوش آهنگترین
صوت هَزاران ، تو بخند
《✍️متکی به خدا هستیم و با اتکال به خدا ازهیچ ابرقدرتی ترسی نداریم و ما مثل امام حسین (ع) در جنگ وارد شویم و مثل حسین (ع) باید به شهادت برسیم و تا آنجایی در خاک عراق پیش می رویم که خواسته هایمان را بگیریم و هرگز زیر بار ذلت نخواهیم رفت. هیهات من الذله. ✍️》
۱۵ مرداد ۱۳۶۶ سالروز شهادت
به مسلخ رفته ی عشق
شهید عید قربان
حاج محسن دینشعاری
معاون تخریب
لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)
که زمانیکه قرار بود برای بار دوم به سفر حج مشرف شود ، به خاطر مسئولیتهایی که در جبهه داشت از تشرف به حج منصرف شد اما در همان سال در روز پانزدهم مردادماه سال ۱۳۶۶ در قربانگاه سردشت (عملیات نصر۷) اسماعیلوار جان خویش را در حین خنثیسازی مین والمری فدای معبود ساخت و نام خویش را برای همیشه در قلب تاریخ زنده نگه داشت.
نثار روح مطهرش صلوات
https://t.me/zekre_salavat
🌸پدرصلواتی
یک روز در منطقه داشتیم والیبال بازی میکردیم. پاسور من برادری بود که مثل بعضیها او را «پدر صلواتی» صدا میزدند.
وقتی چند بار درست پاس نداد، برگشتم و گفتم: «پدر صلواتی دفعه آخرت باشد که اینطور پاس میدی و الاّ هرچه از دهنم در بیاد، بهت میگم».
فرمانده گردان تخریب پشت سرم ایستاده بود. بازی که تمام شد، دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «آفرین خیلی خوشم آمد» او نمیدانست که همه به آن بنده خدا میگویند «پدر صلواتی». تصور میکرد من از روی توجه و با کنترل زبان او را به این نام صدا زدهام. این شد که مرا با خودش برد به گردان تخریب. آنقدر خوشحال بودم که نگو و نپرس.
چیزی نگذشته بود که عملیات خیبر شروع شد. برای تخریب پل «القرنه» وارد عمل شدیم که به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. یک پدر صلواتی گفتن هفت سال کار دستمان داد و ما را برد و آورد!
@mfdocohe🌸
🌸ای قاتل عراقی
در خاطرات برادر عراقی فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب امده است
با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بیحال روی زمین افتادم. ناگهان متوجه صدای قایقهای خودی شدم. بچههای یکی از گردانهای لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند. بیهوش شدم.
در بیمارستان شهید دستغیب شیراز چشمهایم را باز کردم. بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: «عراقی».خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید و گفت: «ای قاتل عراقی!»
من که بیرمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است.
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣7⃣
خاطرات رضا پور عطا
همه چیز مثل همان شب عملیات بود. یعنی ذره ای تغییر پیدا نکرده بود. نه نیروهای عراقی و نه ایرانی. در این مدت به این منطقه اسرارآمیز وارد نشده بودند. قبل از ورود به این منطقه روی کاغذ جای تک تک شهدا را مشخص کرده بودم. بچه ها وقتی آمار را درست می دیدند، با بهت به من خیره می شدند.
از جاده شنی که مرز بین ایران و عراق بود گذشتیم. همه صحنه های آن شب کابوس وار در ذهنم رژه می رفت. پیش خودم گفتم: وقتی این طرف جاده شنی که جزو خاک خودمون محسوب می شه شهدا دست نخورده باقی موندن، حتما اون طرف هم شهدا دست نخورده ن. مخصوصا اونهایی که لابه لای میدان مین افتاده بودن.
بچه ها به ستون پشت سرم می آمدند. به کانال رسیدیم. باد و خاک و سیلاب کانال را پوشانده بود. عمق کانال کم شده بود. راهی پیدا کردم و انحنای کم عمق کانال را طی کردم. احساس خوبی نداشتم. انگار صدای ناله بچه ها را می شنیدم. لحظه ای چشمانم را بستم و روحم را به عقب، یعنی همان شبی که بچه های گروهم با ذوق و شوق پای در معبر عملیاتی گذاشتند برگرداندم.
چه شور و انگیزه ای بود. گاهی صدای شوخی و خنده آنها را می شنیدم. می دانستم که سر به سر همدیگر می گذارند. از شهادت صحبت می کردند. آخر، قبل از حرکت به آنها گفته بودم ۱۹ نفرشان شهید می شوند. موقع پیشروی، فقط مسئولیت همین ۲۹ نفر را به عهده داشتم. اما وقتی آن حادثه هولناک پیش آمد، فرماندهی یک گردان به عهده من افتاد. باید همه نیروها را سالم به عقب برمی گرداندم. لحظه ای به خودم آمدم و سکوت دشت را از نظر گذراندم و در دل گفتم: خدایا کجا رفت آن همه پاکی و صداقت! کجا رفت آن همه ایثار و از خودگذشتگی! من با چه رویی برگشتم پیش این مردان بزرگ، مردانی که یک شبه مرز بین زمین و آسمان را شکافتند و بالا رفتند! مردانی که با جوانمردی و غیرت، جان خود را برای اسلام و ایران فدا کردند. آه.... خدای من این بچه ها چه می دانند که چه زخمی بر دل ماگذاشتند.
صدای علی جوکار مرا متوجه دشت کرد و پرسید چرا ایستادی؟ نگاهم را در چشمان على انداختم و سکوت کردم. پاهایم یارای رفتن نداشتند. باید خودم را برای رویارویی با صحنه ای آماده می کردم که سال ها کابوس خواب های من شده بود. آنهایی که توان کشیدن پیکر زخمی خودشان را نداشتند؛ همانهایی که به من التماس می کردند کمک شان کنم اما من مجبور بودم در زیر بارش تیر از کنارشان عبور کنم و خودم را در پناه کانال قرار دهم.
می دانستم صدای قدم های مرا شنیدند. باید خودم را برای بازخواست آنها آماده می کردم. چه جوابی جز سرافکندگی در مقابل آنها داشتم؟ با چه رویی از کانال بالا بروم. اما حتما آنها به من حق خواهند داد. سرم را به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا! تو شاهد و ناظر بودی که هرگز به فکر حفظ جان خودم نبودم.
باز هم صدای علی جوکار در گوشم پیچید که رضا چرا ایستادی؟ به یکباره افکارم پاره شد. نگاهی به بچه ها انداختم و از آن طرف کانال بالا رفتم. دشت سفیدی از استخوان های بچه ها رو به رویم نمایان شد. صحنه ای که همیشه در ضمیر ناخودآگاهم تصور می کردم. صحنه ای که آرزو می کردم کاش هرگز نمی دیدم. تا چشم کار می کرد میدان مین و سیم های زنگار گرفته خاردار بود. جای جای میدان استخوانهای خاک آلود بچه ها مشاهده می شد. بچه های تفحص با دیدن دشت نقره ای، یکه خوردند و در جای خود میخکوب شدند.
همراه باشید
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣7⃣
خاطرات رضا پورعطا
زوزه پر رمز و راز باد در دشت پیچید و سمفونی رزم و مبارزه را نواخت. اولین استخوان هایی که دیدم به محمد کیانپور تعلق داشت. کمی آن سوتر، غریبعلی دژمند و جلوتر از آنها رحمان حیدری افتاده بود.
بچه ها مات و مبهوت به دشت اسرار آمیز خیره شدند. تأسف و تأثر در چهره بچه ها دیده می شد. علی جوکار به سمت استخوانهای محمد کیانپور رفت و مشغول کندوکاو خاکها شد. بقیه هم به سمت دیگر شهدا رفتند. قطعات استخوان بود که از زیر خاک بیرون کشیده می شد. با مشاهده دشت پر از استخوان حالم دگرگون شد و روی زمین نشستم. هیاهوی این استخوانها شبی از شب ها دنیا را به لرزه درآورده بود. خدایا چه می بینم... کجاست زوزه گلوله های سرکش؟... کجاست هن و هن نفس های خسته بچه ها..؟
****
بچه ها یکی یکی از شدت تشنگی و خونریزی شهید میشدند. کمین های پشت سرمان مثل نقل و نبات بچه ها را بر روی زمین می انداخت. هیچ کاری نمی توانستم بکنم. حاج محمود با مشاهده شهادت دردناک بچه های امیدیه متأثر شد. نیم نگاهی به وضعیت نامتعادل روحی من انداخت و دستش را روی شانه ام گذاشت. سپس از روی دلجویی گفت: خودت رو کنترل کن. سپس از من خواست از جا بلند شوم و به بچه ها دل و جرئت بدهم.
نگاهی به بچه ها انداختم. راست می گفت. کاملاً خودشان را باخته بودند. دستی به گونه خیسم کشیدم. از جا بلند شدم و آماده مدیریت بچه ها شدم. اصلا حال و حوصله خودم را نداشتم. با بی حوصلگی گفتم: آخه حاج محمود... ببین چطور از زمین و آسمون رو سرمون تیر میاد! حاج محمود کمی برافروخته گفت: رضا. چت شده؟ اینجا میدان جنگه.... توکل به خدا کن. گفتم: حاج محمود کدام توکل.... کاش من هم رفته بودم تا شاهد این صحنه ها نمی شدم. باور کن بریدم... دیگه طاقتم سر اومده... چپ و راست بچه ها دارن شهید میشن.... هیچ کاری هم از دستمون بر نمیاد.
از یک طرف شدت نور آفتاب و از سوی دیگر تشنگی و گرسنگی امان بچه ها را بریده بود. به این سو و آن سوی دشت رملی که نگاه می کردی بچه ها را می دیدی که مثل مار در دل تپه های رملی خزیده و پناهگاهی سایه دار برای سر و صورتشان درست کرده بودند. حاج محمود که متوجه حال روحی من شد، به من تشر زد و گفت: این چرت و پرت ها چیه که داری میگی... یالا بدو بچه ها رو سازماندهی کن.
چاره ای جز اطاعت از دستور او نداشتم. به سمت بچه ها رفتم و شروع کردم با تک تک آنها صحبت کردن.
دمدمای عصر حاج محمود خسته و کوفته آمد پهلوی من و گفت: بلند شو یه آمار بگیر ببینم چند نفر نیرو باقی مونده؟ گفتم: حاجی، نیروها نای راه رفتن ندارن؛ با عصبانیت گفت: هر چیزی که بهت میگم انجام بده. سپس اخم در هم کشید و گفت: یالا بلند شو نفرات سالم رو از مجروحها جدا کن و به آمار بگیر. هماینکه شب شد حرکت می کنیم.
گفتم: حاجی تکلیف زخمی ها چی می شه؟ گفت: آقا رضا احساساتت رو کنار بذار. تا اونجا که امکان داشته باشه اونها رو با خودمون می بریم.... انتظار نداشته باش بتونیم همه رو نجات بدیم.
من از روی ترحم و احساس حرف می زدم اما حاج محمود نگاه فرماندهی داشت و از بالا موقعیت را مدیریت می کرد. الحق و الانصاف هم که به درستی معاون گردان شده بود.
همراه باشید ⏪
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پستانک آقای ژولیده
عملیات والفجر چهار، در گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز بودم. آقای ژولیده که مسئول دسته بود پستانکی به گردنش انداخته بود. همینطور که به سوی منطقه پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه شیرخواره گریه میکرد و یکی از برادران پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد!
بعد از عملیات در قله 1904 کله قندی و کانیمانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی برانکارد گذاشتیم و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند. یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. عراقی فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. ژولیده پستانک را از جیبش درآورد و در دهان اسیر گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.
@mfdocohe🌸
🌸خوش صدا
تازه سال تحویل شده بود ، فرمانده از کسانی که صدای خوبی دارند دعوت میکند تا برای بچهها شعری با صدای خوش بخوانند.
تا سید جواد میآید به خود بجنبد، یک نفر دیگر شروع میکند به خواندن. فکر کنم خروسک گرفته! اگر صدای خوش این است، من با صدای کلفتم از او بهتر میخوانم.
بچهها هر چند چیزی نمیگویند اما لب میگزند و بعضا کرکر میخندند. آن بنده خدا هم از رو نمیرود و سرمان را درد آورده است. دستش را گذاشته بغل گوشش و چنان صدایی بیرون میدهد که مرا یاد سیراب شیردان فروشهای سیار در کوچه پس کوچههای جوادیه میاندازد.
یکی از ته راهرو میگوید: «بچهها کسی روغن گریس سراغ ندارد!» همه میزنند زیر خنده. اما آقای خوش صدا هنوز در حال لرزندان پیکر نازنین حافظ شیرازی در قبر است! چند شکلات به سر این خوش صدا میخورد. محل نمیگذارد. به یکباره، باران قند و شکلات و سنگریزه به سوی آقای خوش صدا باریدن میگیرد. یک تکه قند به حلق آقای خوش صدا میخورد و به سرفه میافتد و ما از صدای گوش خراشش راحت میشویم. همه میخندند حتی فرمانده گردان.
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣7⃣
خاطرات رضا پور عطا
در شرایط بحرانی و سختی که ما داشتیم، داشتن یک نفر مثل او نعمت بزرگی بود. شاید اگر تا همین جا هم مدیریت او نبود، نیروها از دست رفته بودند. اما می دیدم که اغلب تصمیماتش درست و عاقلانه است. همه سعی و تلاشش این بود که نیروهای سالم را نجات دهد.
به هر حال بچه ها را جمع و جور کردم. برگشتم. گفتم: حاجی مستقیم که نمیتونیم بریم... چون کمین ها با تجهیزات کامل روبه رومون هستن و گیر میافتیم.۔ مجبوریم کمین ها رو دور بزنیم. اما خودت میدونی که همه این منطقه مین گذاری شده.
کمی مکث کرد و گفت: چاره ای نیست... اونها چهارچشمی منتظر رسیدن ما هستن. گفتم: حاجی پس گروه های ضد کمین کجان؟ مگه قرار نبود همراه گردان کمین ها رو بزنن.
نفسی تازه کرد و گفت: تو رو خدا دست رو دلم نذار... بذار تو حال خودم بمیرم. متوجه شدم حاجی هم حالی بهتر از من ندارد اما ظاهرا توی دل می ریزد و حرف نمیزند.
پرسید: آمار گرفتی؟ سری از روی تأسف تکان دادم و گفتم: متأسفانه ۲۸ نفر بیشتر باقی نمونده. به محض شنیدن تعداد زنده ها متأثر شد و به زمین خیره شد چنان در فکر فرو رفت که گویی دنیا بر سرش خراب شده.
گفتم: از این تعداد هم ده نفرشون بدجوری زخمی هستن و مجبورن توی کانال منتظر بمونن. حاجی که دیگر تحملش سر آمده بود، برافروخته به من نگاه کرد و گفت: به انتظار چی؟ گفتم: حاجی ناراحت نشو... خودشون انصراف دادن... میگن مامی مونیم.
آثار کلافگی را در چهره حاجی دیدم. گفتم هشت یا نه نفر زخمی داریم که باید فکری برای انتقال اون ها بکنیم. حاجی با صدای گرفته ای پرسید: نظر تو چیه؟ گفتم: حاجی فرمانده شما هستین، هر چی دستور بدید اجرا می کنم. پس از اندکی سکوت گفت: بسیار خب... عجله کنید... بچه ها رو بفرست از توی کانال برانکار و پله بردارن.
چند تا از نیروهای سالم را جدا کردم و منتظر غروب آفتاب شدم. غروب که شده مأموریت تهیه برانکار و آوردن پله ها آغاز شد. باید از میدان مین بر می گشتند و وارد کانال می شدند. با این تفاوت که دیگر تاریک بود و دید چندانی وجود نداشت. هر لحظه ممکن بود پای آنها روی مین برود و یا با تله ای برخورد کنند. یکی دو ساعت طول کشید تا بچه ها رفتند و به همراه برانکار و پله برگشتند. تعدادی از مجروحها از قسمت کمر به پایین آسیب دیده بودند و نمی توانستند قدم بردارند اینها را به سرعت روی برانکارها خواباندیم و چند نفر هم مسئول حمل آنها شدند اما مجروحان از کمر به بالا مشکل خاصی نداشتند و می توانستند همراه با گروه حرکت کنند.
غروب گذشت و چتر سیاه شب بر دشت، سایه هولناکی افکند. با یک گروه درب و داغان آماده حرکت شدیم. فقط شانزده نفر از نیروها مسئول حمل هشت برانکار شدند. یاد شب گذشته افتادم که با چه شور و شوقی فرمان حرکت به نیروهام دادم اما حالا اوضاع متفاوت بود و زبانم به سختی در دهان می چرخید. موقع حرکت قلبم به تپش افتاد.
حاج محمود در کنارم ایستاد و گفت: رضا، قبل از حرکت به بچه ها بگو نمازشون رو بخونن... شاید این آخرین نماز باشه. دلم گرفت. نگاهی به بچه ها انداختم و گفتم بچه ها هر کس هر جا ایستاده نمازش رو بخونه... بعد از نماز حرکت میکنیم. هر کس هر جا نشسته بود و یا در هر حالتی بود نمازش را خواند.
همراه باشید