ای خوش آهنگترین
صوت هَزاران ، تو بخند
《✍️متکی به خدا هستیم و با اتکال به خدا ازهیچ ابرقدرتی ترسی نداریم و ما مثل امام حسین (ع) در جنگ وارد شویم و مثل حسین (ع) باید به شهادت برسیم و تا آنجایی در خاک عراق پیش می رویم که خواسته هایمان را بگیریم و هرگز زیر بار ذلت نخواهیم رفت. هیهات من الذله. ✍️》
۱۵ مرداد ۱۳۶۶ سالروز شهادت
به مسلخ رفته ی عشق
شهید عید قربان
حاج محسن دینشعاری
معاون تخریب
لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)
که زمانیکه قرار بود برای بار دوم به سفر حج مشرف شود ، به خاطر مسئولیتهایی که در جبهه داشت از تشرف به حج منصرف شد اما در همان سال در روز پانزدهم مردادماه سال ۱۳۶۶ در قربانگاه سردشت (عملیات نصر۷) اسماعیلوار جان خویش را در حین خنثیسازی مین والمری فدای معبود ساخت و نام خویش را برای همیشه در قلب تاریخ زنده نگه داشت.
نثار روح مطهرش صلوات
https://t.me/zekre_salavat
🌸پدرصلواتی
یک روز در منطقه داشتیم والیبال بازی میکردیم. پاسور من برادری بود که مثل بعضیها او را «پدر صلواتی» صدا میزدند.
وقتی چند بار درست پاس نداد، برگشتم و گفتم: «پدر صلواتی دفعه آخرت باشد که اینطور پاس میدی و الاّ هرچه از دهنم در بیاد، بهت میگم».
فرمانده گردان تخریب پشت سرم ایستاده بود. بازی که تمام شد، دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «آفرین خیلی خوشم آمد» او نمیدانست که همه به آن بنده خدا میگویند «پدر صلواتی». تصور میکرد من از روی توجه و با کنترل زبان او را به این نام صدا زدهام. این شد که مرا با خودش برد به گردان تخریب. آنقدر خوشحال بودم که نگو و نپرس.
چیزی نگذشته بود که عملیات خیبر شروع شد. برای تخریب پل «القرنه» وارد عمل شدیم که به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. یک پدر صلواتی گفتن هفت سال کار دستمان داد و ما را برد و آورد!
@mfdocohe🌸
🌸ای قاتل عراقی
در خاطرات برادر عراقی فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب امده است
با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بیحال روی زمین افتادم. ناگهان متوجه صدای قایقهای خودی شدم. بچههای یکی از گردانهای لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند. بیهوش شدم.
در بیمارستان شهید دستغیب شیراز چشمهایم را باز کردم. بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: «عراقی».خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید و گفت: «ای قاتل عراقی!»
من که بیرمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است.
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣7⃣
خاطرات رضا پور عطا
همه چیز مثل همان شب عملیات بود. یعنی ذره ای تغییر پیدا نکرده بود. نه نیروهای عراقی و نه ایرانی. در این مدت به این منطقه اسرارآمیز وارد نشده بودند. قبل از ورود به این منطقه روی کاغذ جای تک تک شهدا را مشخص کرده بودم. بچه ها وقتی آمار را درست می دیدند، با بهت به من خیره می شدند.
از جاده شنی که مرز بین ایران و عراق بود گذشتیم. همه صحنه های آن شب کابوس وار در ذهنم رژه می رفت. پیش خودم گفتم: وقتی این طرف جاده شنی که جزو خاک خودمون محسوب می شه شهدا دست نخورده باقی موندن، حتما اون طرف هم شهدا دست نخورده ن. مخصوصا اونهایی که لابه لای میدان مین افتاده بودن.
بچه ها به ستون پشت سرم می آمدند. به کانال رسیدیم. باد و خاک و سیلاب کانال را پوشانده بود. عمق کانال کم شده بود. راهی پیدا کردم و انحنای کم عمق کانال را طی کردم. احساس خوبی نداشتم. انگار صدای ناله بچه ها را می شنیدم. لحظه ای چشمانم را بستم و روحم را به عقب، یعنی همان شبی که بچه های گروهم با ذوق و شوق پای در معبر عملیاتی گذاشتند برگرداندم.
چه شور و انگیزه ای بود. گاهی صدای شوخی و خنده آنها را می شنیدم. می دانستم که سر به سر همدیگر می گذارند. از شهادت صحبت می کردند. آخر، قبل از حرکت به آنها گفته بودم ۱۹ نفرشان شهید می شوند. موقع پیشروی، فقط مسئولیت همین ۲۹ نفر را به عهده داشتم. اما وقتی آن حادثه هولناک پیش آمد، فرماندهی یک گردان به عهده من افتاد. باید همه نیروها را سالم به عقب برمی گرداندم. لحظه ای به خودم آمدم و سکوت دشت را از نظر گذراندم و در دل گفتم: خدایا کجا رفت آن همه پاکی و صداقت! کجا رفت آن همه ایثار و از خودگذشتگی! من با چه رویی برگشتم پیش این مردان بزرگ، مردانی که یک شبه مرز بین زمین و آسمان را شکافتند و بالا رفتند! مردانی که با جوانمردی و غیرت، جان خود را برای اسلام و ایران فدا کردند. آه.... خدای من این بچه ها چه می دانند که چه زخمی بر دل ماگذاشتند.
صدای علی جوکار مرا متوجه دشت کرد و پرسید چرا ایستادی؟ نگاهم را در چشمان على انداختم و سکوت کردم. پاهایم یارای رفتن نداشتند. باید خودم را برای رویارویی با صحنه ای آماده می کردم که سال ها کابوس خواب های من شده بود. آنهایی که توان کشیدن پیکر زخمی خودشان را نداشتند؛ همانهایی که به من التماس می کردند کمک شان کنم اما من مجبور بودم در زیر بارش تیر از کنارشان عبور کنم و خودم را در پناه کانال قرار دهم.
می دانستم صدای قدم های مرا شنیدند. باید خودم را برای بازخواست آنها آماده می کردم. چه جوابی جز سرافکندگی در مقابل آنها داشتم؟ با چه رویی از کانال بالا بروم. اما حتما آنها به من حق خواهند داد. سرم را به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا! تو شاهد و ناظر بودی که هرگز به فکر حفظ جان خودم نبودم.
باز هم صدای علی جوکار در گوشم پیچید که رضا چرا ایستادی؟ به یکباره افکارم پاره شد. نگاهی به بچه ها انداختم و از آن طرف کانال بالا رفتم. دشت سفیدی از استخوان های بچه ها رو به رویم نمایان شد. صحنه ای که همیشه در ضمیر ناخودآگاهم تصور می کردم. صحنه ای که آرزو می کردم کاش هرگز نمی دیدم. تا چشم کار می کرد میدان مین و سیم های زنگار گرفته خاردار بود. جای جای میدان استخوانهای خاک آلود بچه ها مشاهده می شد. بچه های تفحص با دیدن دشت نقره ای، یکه خوردند و در جای خود میخکوب شدند.
همراه باشید
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣7⃣
خاطرات رضا پورعطا
زوزه پر رمز و راز باد در دشت پیچید و سمفونی رزم و مبارزه را نواخت. اولین استخوان هایی که دیدم به محمد کیانپور تعلق داشت. کمی آن سوتر، غریبعلی دژمند و جلوتر از آنها رحمان حیدری افتاده بود.
بچه ها مات و مبهوت به دشت اسرار آمیز خیره شدند. تأسف و تأثر در چهره بچه ها دیده می شد. علی جوکار به سمت استخوانهای محمد کیانپور رفت و مشغول کندوکاو خاکها شد. بقیه هم به سمت دیگر شهدا رفتند. قطعات استخوان بود که از زیر خاک بیرون کشیده می شد. با مشاهده دشت پر از استخوان حالم دگرگون شد و روی زمین نشستم. هیاهوی این استخوانها شبی از شب ها دنیا را به لرزه درآورده بود. خدایا چه می بینم... کجاست زوزه گلوله های سرکش؟... کجاست هن و هن نفس های خسته بچه ها..؟
****
بچه ها یکی یکی از شدت تشنگی و خونریزی شهید میشدند. کمین های پشت سرمان مثل نقل و نبات بچه ها را بر روی زمین می انداخت. هیچ کاری نمی توانستم بکنم. حاج محمود با مشاهده شهادت دردناک بچه های امیدیه متأثر شد. نیم نگاهی به وضعیت نامتعادل روحی من انداخت و دستش را روی شانه ام گذاشت. سپس از روی دلجویی گفت: خودت رو کنترل کن. سپس از من خواست از جا بلند شوم و به بچه ها دل و جرئت بدهم.
نگاهی به بچه ها انداختم. راست می گفت. کاملاً خودشان را باخته بودند. دستی به گونه خیسم کشیدم. از جا بلند شدم و آماده مدیریت بچه ها شدم. اصلا حال و حوصله خودم را نداشتم. با بی حوصلگی گفتم: آخه حاج محمود... ببین چطور از زمین و آسمون رو سرمون تیر میاد! حاج محمود کمی برافروخته گفت: رضا. چت شده؟ اینجا میدان جنگه.... توکل به خدا کن. گفتم: حاج محمود کدام توکل.... کاش من هم رفته بودم تا شاهد این صحنه ها نمی شدم. باور کن بریدم... دیگه طاقتم سر اومده... چپ و راست بچه ها دارن شهید میشن.... هیچ کاری هم از دستمون بر نمیاد.
از یک طرف شدت نور آفتاب و از سوی دیگر تشنگی و گرسنگی امان بچه ها را بریده بود. به این سو و آن سوی دشت رملی که نگاه می کردی بچه ها را می دیدی که مثل مار در دل تپه های رملی خزیده و پناهگاهی سایه دار برای سر و صورتشان درست کرده بودند. حاج محمود که متوجه حال روحی من شد، به من تشر زد و گفت: این چرت و پرت ها چیه که داری میگی... یالا بدو بچه ها رو سازماندهی کن.
چاره ای جز اطاعت از دستور او نداشتم. به سمت بچه ها رفتم و شروع کردم با تک تک آنها صحبت کردن.
دمدمای عصر حاج محمود خسته و کوفته آمد پهلوی من و گفت: بلند شو یه آمار بگیر ببینم چند نفر نیرو باقی مونده؟ گفتم: حاجی، نیروها نای راه رفتن ندارن؛ با عصبانیت گفت: هر چیزی که بهت میگم انجام بده. سپس اخم در هم کشید و گفت: یالا بلند شو نفرات سالم رو از مجروحها جدا کن و به آمار بگیر. هماینکه شب شد حرکت می کنیم.
گفتم: حاجی تکلیف زخمی ها چی می شه؟ گفت: آقا رضا احساساتت رو کنار بذار. تا اونجا که امکان داشته باشه اونها رو با خودمون می بریم.... انتظار نداشته باش بتونیم همه رو نجات بدیم.
من از روی ترحم و احساس حرف می زدم اما حاج محمود نگاه فرماندهی داشت و از بالا موقعیت را مدیریت می کرد. الحق و الانصاف هم که به درستی معاون گردان شده بود.
همراه باشید ⏪
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پستانک آقای ژولیده
عملیات والفجر چهار، در گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز بودم. آقای ژولیده که مسئول دسته بود پستانکی به گردنش انداخته بود. همینطور که به سوی منطقه پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه شیرخواره گریه میکرد و یکی از برادران پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد!
بعد از عملیات در قله 1904 کله قندی و کانیمانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی برانکارد گذاشتیم و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند. یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. عراقی فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. ژولیده پستانک را از جیبش درآورد و در دهان اسیر گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.
@mfdocohe🌸
🌸خوش صدا
تازه سال تحویل شده بود ، فرمانده از کسانی که صدای خوبی دارند دعوت میکند تا برای بچهها شعری با صدای خوش بخوانند.
تا سید جواد میآید به خود بجنبد، یک نفر دیگر شروع میکند به خواندن. فکر کنم خروسک گرفته! اگر صدای خوش این است، من با صدای کلفتم از او بهتر میخوانم.
بچهها هر چند چیزی نمیگویند اما لب میگزند و بعضا کرکر میخندند. آن بنده خدا هم از رو نمیرود و سرمان را درد آورده است. دستش را گذاشته بغل گوشش و چنان صدایی بیرون میدهد که مرا یاد سیراب شیردان فروشهای سیار در کوچه پس کوچههای جوادیه میاندازد.
یکی از ته راهرو میگوید: «بچهها کسی روغن گریس سراغ ندارد!» همه میزنند زیر خنده. اما آقای خوش صدا هنوز در حال لرزندان پیکر نازنین حافظ شیرازی در قبر است! چند شکلات به سر این خوش صدا میخورد. محل نمیگذارد. به یکباره، باران قند و شکلات و سنگریزه به سوی آقای خوش صدا باریدن میگیرد. یک تکه قند به حلق آقای خوش صدا میخورد و به سرفه میافتد و ما از صدای گوش خراشش راحت میشویم. همه میخندند حتی فرمانده گردان.
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣7⃣
خاطرات رضا پور عطا
در شرایط بحرانی و سختی که ما داشتیم، داشتن یک نفر مثل او نعمت بزرگی بود. شاید اگر تا همین جا هم مدیریت او نبود، نیروها از دست رفته بودند. اما می دیدم که اغلب تصمیماتش درست و عاقلانه است. همه سعی و تلاشش این بود که نیروهای سالم را نجات دهد.
به هر حال بچه ها را جمع و جور کردم. برگشتم. گفتم: حاجی مستقیم که نمیتونیم بریم... چون کمین ها با تجهیزات کامل روبه رومون هستن و گیر میافتیم.۔ مجبوریم کمین ها رو دور بزنیم. اما خودت میدونی که همه این منطقه مین گذاری شده.
کمی مکث کرد و گفت: چاره ای نیست... اونها چهارچشمی منتظر رسیدن ما هستن. گفتم: حاجی پس گروه های ضد کمین کجان؟ مگه قرار نبود همراه گردان کمین ها رو بزنن.
نفسی تازه کرد و گفت: تو رو خدا دست رو دلم نذار... بذار تو حال خودم بمیرم. متوجه شدم حاجی هم حالی بهتر از من ندارد اما ظاهرا توی دل می ریزد و حرف نمیزند.
پرسید: آمار گرفتی؟ سری از روی تأسف تکان دادم و گفتم: متأسفانه ۲۸ نفر بیشتر باقی نمونده. به محض شنیدن تعداد زنده ها متأثر شد و به زمین خیره شد چنان در فکر فرو رفت که گویی دنیا بر سرش خراب شده.
گفتم: از این تعداد هم ده نفرشون بدجوری زخمی هستن و مجبورن توی کانال منتظر بمونن. حاجی که دیگر تحملش سر آمده بود، برافروخته به من نگاه کرد و گفت: به انتظار چی؟ گفتم: حاجی ناراحت نشو... خودشون انصراف دادن... میگن مامی مونیم.
آثار کلافگی را در چهره حاجی دیدم. گفتم هشت یا نه نفر زخمی داریم که باید فکری برای انتقال اون ها بکنیم. حاجی با صدای گرفته ای پرسید: نظر تو چیه؟ گفتم: حاجی فرمانده شما هستین، هر چی دستور بدید اجرا می کنم. پس از اندکی سکوت گفت: بسیار خب... عجله کنید... بچه ها رو بفرست از توی کانال برانکار و پله بردارن.
چند تا از نیروهای سالم را جدا کردم و منتظر غروب آفتاب شدم. غروب که شده مأموریت تهیه برانکار و آوردن پله ها آغاز شد. باید از میدان مین بر می گشتند و وارد کانال می شدند. با این تفاوت که دیگر تاریک بود و دید چندانی وجود نداشت. هر لحظه ممکن بود پای آنها روی مین برود و یا با تله ای برخورد کنند. یکی دو ساعت طول کشید تا بچه ها رفتند و به همراه برانکار و پله برگشتند. تعدادی از مجروحها از قسمت کمر به پایین آسیب دیده بودند و نمی توانستند قدم بردارند اینها را به سرعت روی برانکارها خواباندیم و چند نفر هم مسئول حمل آنها شدند اما مجروحان از کمر به بالا مشکل خاصی نداشتند و می توانستند همراه با گروه حرکت کنند.
غروب گذشت و چتر سیاه شب بر دشت، سایه هولناکی افکند. با یک گروه درب و داغان آماده حرکت شدیم. فقط شانزده نفر از نیروها مسئول حمل هشت برانکار شدند. یاد شب گذشته افتادم که با چه شور و شوقی فرمان حرکت به نیروهام دادم اما حالا اوضاع متفاوت بود و زبانم به سختی در دهان می چرخید. موقع حرکت قلبم به تپش افتاد.
حاج محمود در کنارم ایستاد و گفت: رضا، قبل از حرکت به بچه ها بگو نمازشون رو بخونن... شاید این آخرین نماز باشه. دلم گرفت. نگاهی به بچه ها انداختم و گفتم بچه ها هر کس هر جا ایستاده نمازش رو بخونه... بعد از نماز حرکت میکنیم. هر کس هر جا نشسته بود و یا در هر حالتی بود نمازش را خواند.
همراه باشید
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 4⃣7⃣
خاطرات رضا پور عطا
بعد از نماز برپا دادم و بچه ها را از پشت تپه ها بلند کردم. هیچ کس نمی دانست سرنوشتش چه خواهد شد. از صبح که ما را از دو طرف زیر رگبار گلوله گرفته بودند، نشسته و یا سینه خیز حرکت می کردیم. همه خسته و بی رمق بودند. از طرفی یک روز تمام بچه ها زیر تابش مستقیم نور خورشید نه آب خورده بودند و نه غذا حالا چطور می خواستیم چند مجروح را هم با برانکار حمل کنیم، در تعجب بودم. تنها نیرویی که بچه ها را حرکت داد انگیزه نجات و رسیدن به خانواده بود. من هم از همین عامل استفاده کردم و گروه را به ستون کردم. سپس با فرمان حاج محمود که آرام در گوشم زمزمه کرد، حرکت را آغاز کردیم.
حاج محمود اشاره داد که از سمت راست حرکت کنیم. مسیر اشاره حاج محمود را نگاه کردم. متوجه شدم که علفزار انبوهی پیش روی ماست. وقتی وارد علفزار شدیم بسیار ناهموار و ناصاف بود. بچه ها به سختی حرکت می کردند. به خصوص آنهایی که برانکارها را حمل می کردند. بچه ها انرژی زیادی نداشتند و برانکارها را تند و تند زمین می گذاشتند و خستگی در می کردند. حمل هشت برانکار آن هم توسط نیروهایی که هیکل خودشان را به سختی حمل می کردند، کار سخت و دشواری بود.
در آن سکوت هولناک شب، فقط صدای خش خش علف ها به گوش می رسید مجبور بودیم مسیرمان را مقداری تغییر دهیم تا از کمینها فاصله بگیریم. آنها منتظر ما بودند. ما را رصد کرده بودند. شاید حدود یک کیلومتر انحرافی رفتیم. یعنی پشت سرمان خط اول و جلو رویمان کمین ها قرار داشتند و ما ۲۸ نفر نیروی داغان در وسط این مهلکه جهنمی تلاش می کردیم حرکت مان را طوری تنظیم کنیم تا پشت یکی از کمین ها در بیاییم.
حاج محمود سر در گوش من گذاشت و گفت: چون تو اینجا رو بلدی نفر اول حرکت کن. گفتم: حاج محمود، فرض بر اینکه کمین رو دور زدیم و نیروهای عراقی هم ما رو ندیدن! دو تا میدان بزرگ مین رو چطور میخوای بگذرونی؟
کمی در فکر فرو رفت، سپس به من گفت: از بچه ها بپرس ببین کسی تخریب کار کرده؟
یک لحظه اشاره دادم همه توقف کنند. پرسیدم: بچه ها کسی تخریب بلده؟ هیچ کس جواب نداد. باز هم سؤالم را تکرار کردم اما جز سکوت و صدای خش خش علفها چیزی به گوش نمی رسید. دیگر نیازی به جواب دادن نبود. خود حاج محمود همه چیز را شنید.
لحظه ای در فکر فرو رفت و به من گفت: خودت چی؟ گفتم: من یه دوره دو روزه در تیپ دیدم.... اما حاجی خودت می دونی که در تاریکی کار کردن تجربه می خواد. گفت: چاره ای نداریم. خودت باید پاکسازی کنی؟
با تعجب گفتم: حاج محمود تو رو خدا منو معاف کن..... می ترسم اشتباهی مرتکب بشم.... اون وقت جواب شهدا رو چی بدم؟ گفت: مرد مؤمن، مگه راه دیگه ای داریم؟ جر و بحث من و حاج محمود به جایی نرسید و بالاجبار قبول کردم. چند قدم برداشتم و جلو ستون قرار گرفتم و حرکت را ادامه دادیم.
پشت سرم ۲۸ نفر نیروی زخمی و سالم در یک ستون در حرکت بودند. در چهره ها به راحتی می شد ترس و وحشت را دید. هر کسی دستش را دراز کرده بود و نفر جلویی را گرفته بود. تقریبا یک کیلومتر به موازات خط اول و کمین ها حرکت کردیم. آن قدر رفتیم تا حاج محمود خودش را به من رساند و گفت: کافیه.... نیروها رو نگه دار... کمی استراحت می کنیم.
دستور حاجی را عملی کردم. بعضی ها که توان نداشتند و ضعف کرده بودند، بلافاصله روی زمین دراز کشیدند و نفسی تازه کردند. حاجی گفت: آقا رضا فکر کنم به اندازه کافی از کمین ها دور شدیم. حالا باید در عمق حرکت کنیم.
به بچه ها اشاره دادم مجروحها را زمین بگذارند و توی علفزار استراحت کنند. اما ظاهرا قبل از دستور من این کار را کرده بودند. نق و نوق بعضی ها را شنیدم که گفتند بابا بیخودی داریم وقت تلف می کنیم.. بریم خودمون رو اسیر کنیم. بعضی ها هم محکم و قاطع به آنها نهیب می زدند که این چه حرفیه میزنین؟... شما به اصطلاح رزمنده اسلامین... خجالت بکشین! من که حوصله دخالت نداشتم آنها را به حال و خودشان رها کردم. به هر شکل، زمان استراحت سپری شد و حاج محمود دستور حرکت دوباره را صادر کرد.
همراه باشید