🌸شربت حاج جوشن
در هورالعظیم بودیم، شهریور سال 1364. آماده می شدیم برای عملیات قدس. یک روز فرمانده لشکر- مرتضی قربانی- آمد به حاج جوشن گفت:
- حاجی! بچه ها رفتند هور تمرین بلم سواری و تیراندازی. خودت می دانی، وقتی برگردند خسته اند. برو تو مسیرشان یک ایستگاه صلواتی راه بینداز! خدا خیرت بدهد!
آن شب تمرین مان تمام شد و داشتیم با بلم هامان برمی گشتیم، حاج جوشن را دیدیم که با دیگ بزرگ شربت، سوار قایق، سرچهار راه «ابولیله» منظر صبح بود. یکهو دیدیم از دل تاریکی، صدای حاجی جوشن بلند شد:
- شربت فرد اعلی! حاجی جوش آمده.... خانه دار، بچه دار لیوان وردار بیار!
شربت حاجی جوشن!
رفتم جلو و سلام علیکی کردم و خدا قوتی گفتیم و رفتم طرف خشکی. بچه ها اول فکر کردند، قضیه شوخی است و کسی دارد ادای حاج جوشن را در می آورد. بعد که دیدند نه از قرار معلوم قضیه جدی است، همه دور جوشن را گرفتند؛ مثل مورچه های دور یک حبه قند.
کنار قایق حاج جوشن، فقط اندازه ی دو سه بلم جا بود، ولی سی چهل بلم آن جا را قرق کردند. صدای حاج جوشن از میان هیاهوی بچه ها بلند شد:
- مواظب باش! تو را به حضرت عباس مواظب باش!
«شیر تو شیر عجیبی بود.» یکی این طرف قایق جوشن را می کشید، یکی آن طرف اش را. بچه ها داد زدند:
- حاجی! شربت بده!.... شربت!
بچه ها بدجوری تشنه و گرسنه بودند. خوابش را هم نمی دیدند که آن وقت شب، بعد از آن همه تمرین و خستگی، حاج جوشن با دم و دستگاهش جلوی راه سبز شود. بچه ها آن قدر هیاهو راه انداختند که حاج جوشن با آن همه صبوری، از کوره در رفت.
از کف قایق، پارویی برداشت و سعی کرد با آن، بچه ها را از اطراف قایق خود دور کند. اعصابش به هم ریخت و داد زد:
- ولم کنید! قایقم دارد غرق می شود.
یک دفعه قایقی که حاجی جوشن توی آن بود، برگشت و دیگ شربت، پشت رو شد و رفت زیر آب. بچه ها که دیدندگند زده اند، فرار را بر قررار ترجیح دادند.
حاج جوش داد زد:
- نامردها! لااقل نجاتم بدهید! کمک! کمک!
چند تا از بچه ها فوری پریدند توی آب و حاجی را از دل آب بیرون کشیدند. از آب که بیرون آمد، چوب و گل و خلاصه هر چی دستش می آمد پرت می کرد سمت بچه ها.
کلوچه ها و بیسکویت ها آمدند روی آب و هر کسی دو سه تا برمیداشت و در می رفت.
@mfdocohe🌸
رفیقان رفتهاند نوبت به نوبت
خوش آن روزی که نوبت بَر من آید...
۴ فروردین سال ۱۳۶۱
پیکر قهرمان "شهید احمد هادی"
در مقابل همرزمانش، چهار دوستی که
در عملیاتهای بعد به شهادت رسیدند
از راست: شهید محمدعلی موحدی،
شهید صالحی ، شهید ناصر شفیعی
و شهید علی ماندگاران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عملیات_فتح_المبین
#رزمندگان_لشکر۸_نجف
#عکس
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 9⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
حدود یک ماه که از شروع جنگ گذشت، از شدت حملات عراق کاسته شد. شاید هم ما به صدای انفجارها عادت کرده بودیم. کمی فرصت استراحت و رسیدگی به امور شخصی پیدا کردم. نزدیکهای غروب در سالن بزرگ بیمارستان قدم میزدم که چند سرباز را دیدم که مشغول خوردن پلو و خورش بودند. غذای ما هنوز همان گوشت مرغ سرد و نان بود. گفتم: «این غذا را از کجا آوردید؟»
گفتند از آشپزخانه بیمارستان. من با ناراحتی به آشپزخانه رفتم و دیدم دیگها پر از غذای گرم است و به همه کسانی که به هر علتی به بیمارستان می آمدند غذا میدادند. سراغ مسئول آشپزخانه که یکی از کارمندان بود رفتم و گفتم: «چرا غذای ما با بقیه فرق دارد؟» .
گفت: «به مسئولیت خودم به هر نفری که به بیمارستان می آید یک وعده غذای گرم میدهم.» .
من عصبانی شدم و گفتم: «جناب عالی کار بسیار نابه جایی می کنی. چه کسی به شما حق داده که با مسئولیت خودت به ما که شبانه روز مشغول عمل جراحی و خدمت به مجروحین هستیم، غذای غیر قابل خوردن بدهی و غذای بیمارستان را که سهم ماست بدهی به افرادی که همگی وابسته به ارگانی هستند و مسلما خودشان جیره غذایی دارند.» و
طرف اول خواست مغلطه کند و گفت: «اینها رزمنده هستند.» گفتم: «ما هم رزمنده ایم و در جبهه خود انجام وظیفه می کنیم.»
در طی این چند هفته، به علت مشغله زیاد هیچ کدام از پزشکان و پرسنل به فکر این مسئله نبودیم. هرچه بود می خوردیم و کارمان را انجام میدادیم. از دیدن این صحنه و صحبت آشپز دلخور شدم. البته منظورم این نبود که به مراجعین غذا داده نشود، حرفم این بود که ما را هم جزء رزمندگان به حساب بیاورند و جیره غذایی که حق پرسنل بود به آنها داده شود.
نزد رئیس بیمارستان رفتم. از این موضوع اطلاع نداشت. او هم با عصبانیت آمد و آن کارمند را به دفتر خود احضار کرد و گفت: «غلط میکنی بدون اجازه و سرخود گروه جراح و پرستار را گرسنه نگه میداری و خودسرانه عمل می کنی.»
او را از سرپرستی آشپزخانه عزل کرد و شخص دیگری را به جایش گذاشت. از آن روز به بعد وضع غذای ما بهتر شد.
جنگ شدت گرفته بود. سقوط خرمشهر حتمی بود، رزمندگان برای جلوگیری از ورود نیروهای عراقی به آبادان، چاره ای جز این نداشتند که پل ارتباطی بین آبادان و خرمشهر را که روی کارون بود منفجر کنند و این طرف رود کارون - جهتی که به آبادان ختم میشد، موضع بگیرند. غروب روز سوم آبان، پل کارون را منفجر کردند. بعد از انفجار پل، فهمیدم که جنگ به آبادان هم کشیده خواهد شد.
روز چهارم آبان خرمشهر پس از یک ماه و چند روز مقاومت سقوط کرد و به اشغال نیروهای عراقی در آمد. صدام حسین در یک مصاحبه مطبوعاتی، تلویزیونی گفت: «علت سقوط دیر هنگام خرمشهر، مقاومت انتحار آمیز مردم آن بود.»
دشمن پیشروی کرد. بخشی از جاده ماهشهر را هم گرفت و تا ایستگاه هفت و دوازده که دو پل روی رودخانه بهمنشیر بود، جلو آمد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 0⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
آبادان در خطر محاصره بود. می گفتند حدود سی درجه مانده است و اگر جلوتر بیایند، آبادان کاملا سقوط می کند.
ما نگران، داخل آبادان بودیم. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. یک روز وقتی به اتاق عمل رفتم دیدم پرستارها گوشهای جمع شده، ناراحتند و گریه می کنند. پرسیدم: «چرا گریه می کنید؟» .
گفتند: «پاسدارها تهدیدمان کردند که اگر نرویم و عراقیها بیایند، قبل از اینکه اسیر بشویم، ما را می کشند.»
گفته بودند چون در شهرهای سوسنگرد، هویزه و دیگر نقاط اشغال شده، به پرستاران و زنان رحم نکرده اند، ما نمی گذاریم دست آنها به زنها برسد. تعدادی از پرستارها به هر نحو آرام شدند و تعدادی نیز گریه زاری می کردند.
مجروح زیاد بود، شهر در محاصره بود. نمی توانستیم مجروحین را تخلیه کنیم، بیمارستان پر از مجروح بود. حدود پانصد، ششصد نفر بودند. مجروحی را آوردند که تعداد زیادی زخم روی بدنش بود. از زخمهایش دود بیرون می آمد. جراحت هایش را با سرم شست و شو دادم، فکر میکردم زخمها در اثر سوختگی است. اما هر چه شسته میشد باز دود بیرون می آمد، نمیدانستم چیست. دیگر پزشکان هم اطلاعی نداشتند. رزمنده ای صدایم کرد و گفت: «دود به خاطر مواد فسفریه. توی مأموریت های کردستان دیدم. شستن فایده ای نداره. هیچ کاری نمیشه کرد. جای گلوله تا آخر میسوزه و خاموش نمیشه. فردا هم همه زخمهای بدنش سیاه شده و شهید میشه.»
با بهداری اهواز تماس گرفتم، گفتم یک همچین مجروحی آورده اند، باید چه کار کنیم. آنها هم دارویی را نام بردند که ما تا به حال، نه شنیده بودیم و نه داشتیم. به هر حال هوا که تاریک شد، زخمهای مجروح مثل ساعت شب نما، نور می درخشید. فردا صبح هم شهید شد. راهی نبود که بتوانیم او را به عقب بفرستیم.
برق شهر قطع بود. از برق اضطراری بیمارستان برای اتاق های عمل استفاده می کردیم. یک ژنراتور اضافی هم بود که به بیمارستان آوردند. چند پنکه پایه بلند در داخل هر بخش گذاشتند که اندکی از گرما کم می کرد. شب چراغ ها را خاموش می کردیم. توی اتاق عمل با یک چراغ کوچک باید کار انجام می دادیم.
بچه های سپاه می گفتند موقع تردد بین بخش ها، چراغ قوه روشن نکنیم، عراقی ها می بینند و می زنند. روی چراغ قوه هم باید رنگ آبی میزدیم. اگر از این بخش می خواستیم به بخش دیگری برویم، مجبور بودیم با همین چراغ قوه کف زمین را ببینم. مسیری که به بخش ها منتهی میشد، سنگ فرش و دو طرف آن باغچه بود. مسیر تردد بین بخش ها را می شناختیم. می دانستیم کجاست. فقط باید مواظب میشدیم که توی باغچه نیفتیم، شبهایی که مهتاب نبود،
نمی دیدیم.
یکی دو نفر از پرسنل اطراف مسیر را ندیده بودند. افتاده بودند توی باغچه و پایشان شکسته بود.
کادر جراحی دیگر به خانه های خود نمی رفتند. در یکی از اتاق های بیمارستان مستقر شده بودیم و شب ۔ اگر وقتی برای خوابیدن پیدا می کردیم – در راهروی وسط اتاق عمل می خوابیدیم. وسایل خواب را از انبار بیمارستان آورده بودند. خانم ها یک سمت راهرو و آقایان سمت دیگر می خوابیدند. متخصصین داخلی و رشته های دیگر در اتاق عمل و بقیه پرسنل هر چند نفر در اتاق هایی که قبلا کلینیک یا مربوط به کار اداری بود یا در اتاقی که محل کارشان بود می خوابیدند. خوابگاه پرستاران و بخش های دیگر ساختمان که در محوطه بیمارستان و نقطه مقابل پارکینک بیمارستان بود، مملو از مجروحین بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
آرزویش دنیای عاری از اسرائیل بود...
اول آبان سالروز شهادت شهید مدافعحرم
"حجت اصغری شربیانی" گرامیباد.
#روحششادباصلوات
💠 @bank_aks
🌸سلامتی خدای مهربان صلوات
فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند.
بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»
وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!»
چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند.
عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند.
وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد.
پوتین هایش را کند و رفت تو.
فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟»
عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم.
منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت:
«تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد:
«سلامتی خدای مهربان صلوات!»
@mfdocohe🌸
🌸پزشک همراه
ناز و غمزه امدادگر جماعت هم دیدنی بود و كشیدنی.
اما به قول خودشان پزشك نه امدادگر! چقدر ما بسیجیها مهم بودیم كه شبهای عملیات پزشك همراه داشتیم!
چه اندازه هم این دكترها نگران حال ما بودند!
آنها می گفتند: نترسید بروید جلو ما پشت سرتان هستیم فقط سعی كنید تیر و تركش را از جایی بخورید كه زخمتان قابل بستن و پانسمان كردن باشد.
ما از فرط علاقه به آنها اطمینان می دادیم كه روشی پیش بگیریم كه به شهادت یا اسارت منتهی بشود و اگر جزییاتش را می خواستند بدانند در توضیح آن می گفتیم:
نمی خواهیم با قتل نفس بار شما را سنگین كنیم یا وسیله آموزش و كارورزیتان باشیم.
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 1⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
فشار کار زیاد بود. بی غذایی بود، بی آبی بود، خستگی بود، بی خوابی بود، ولی وقتی برای درک کردن موقعیت، مشکلات، سختیها و این مسائل نبود. وقتی برای فکر کردن نبود. میدیدیم مردم چه طور شجاعانه می جنگند، زخمی میشوند و دوباره می روند، این همه روحیه دارند، انگیزه دارند، ما هم نیرو می گرفتیم. فکر این که از آبادان برویم نبودیم. این که غذا کم است، یا خیس عرق هستیم، یا بی خوابی می کشیم، یا پیش بند را که باز می کنیم عرق از لباس مان می چکد و آب نیست، مهم نبود. اصلا به این چیزها فکر نمی کردیم..
در طی مدتی که آبادان محاصره شده بود، چند نفر از مقامات کشوری به آبادان آمدند. از جمله آقای تندگویان وزیر نفت سابق، فکر می کنم یک وزیر دیگر و چند تن از مقامات هم همراه ایشان بودند.
ایشان و همراهانشان به بیمارستان آمدند و از مجروحین دیدن کردند. تعدادی از دکترهای داخلی اطرافش را گرفتند. اعتراض کردند که: «مگر بیمارستان را نباید پزشکان ارتشی اداره کنند، ما که نظامی نیستیم. ما دکتر شخصی هستیم.»
گفت: «هر کس نمی خواهد برود.»
یکی از پزشکان گفت: «خوب این جنگ تا کی می خواهد طول بکشد؟»
تند گویان گفت: «هزار سال دیگر.»
بحث و گفت و گوی آنها مدتی طول کشید. ما تماسی با خانواده هایمان نداشتیم. از آنها خواهش کردیم که امکاناتی فراهم کنند تا بتوانیم با تهران و سایر شهرستان ها، با خانواده های خود صحبت کنیم و آنها را از سلامتی خود باخبر کنیم. ایشان هم قول دادند و اقداماتی هم انجام شد.
راهی برای انتقال مجروحین فراهم شد. البته راه اصلی باز نشده بود. جاده هنوز دست دشمن بود. مجروحین را با هاور گرافت می بردند به بندر ماهشهر و از آنجا به بیمارستان های عقب انتقال می دادند. تعدادی از مجروحین را توانستیم به مرور تخلیه کنیم..
یکی دو بار فرصت کردم و سری به خانه زدم. هر بار میدیدم که قفل در خانه را شکسته اند. در روزهای اول مواد خوراکی را می بردند. اما دفعات بعد به اموال دیگر مثل رادیو، تلویزیون و ضبط صوت و غیره سرایت کرد.
شهر آبادان تقریبا تخلیه شده بود. به جز رزمندگان، عده ای سکنه بومی، برخی از کارگران شرکت نفت و عده ای از پرسنل بیمارستان، بقیه مردم شهر را ترک کرده بودند. خیابانها خالی و سوت و کور بود. نیروهای رزمنده بیشتر در خطوط جبهه بودند و گاهی برای آوردن مجروح یا ملاقات دوستان مجروح شان که بستری بودند، سری به بیمارستان می زدند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 2⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
یک گروه هم به نام فدائیان اسلام بودند که رهبر اصلی آنها مرحوم آیت الله خلخالی بود. نمیدانم چه دلیلی داشت، ولی بین این گروه و سپاه پاسداران همیشه اختلاف شدید بود. عده ای از این گروه فدائیان خلق مجروح شده بودند، بر حسب اتفاق آنها را به بیمارستان ما آوردند، امدادگران گروه سپاه درگیری های لفظی با آنها پیدا کرده بودند. من استراتژی و چگونگی مبارزه و مقابله توسط این گروه ها با نیروهای عراقی را نمی دانم. صلاحیت اظهار نظر هم ندارم، ولی چیزی که آن موقع مشاهده کردم، هر گروه قسمتی از خطوط جبهه را تحت پوشش خود داشت و در هم ادغام نمی شدند.
نیروهای ارتش امکانات بیشتری داشتند و منظم تر بودند. هر بار که عده ای از آنها به بیمارستان می آمدند، مجهز به کلاه ایمنی، پوتین و سایر تجهیزات بودند. سلسله مراتب ارشدیت را کاملا اجرا و دستورات مافوق خود را مو به مو اجرا می کردند.
یادم می آید یک روز سرباز، مجروحی را به بیمارستان آورده بودند، می گفت: «نزدیک بود شهید بشم.»
پرسیدم: «چه طور؟»
جای فرو رفتگی گلوله را روی کلاهش به من نشان داد و گفت: «کلاه ایمنیم رو برداشته بودم. سرم رو از سنگر آورده بودم بیرون. فرمانده دید، گفت کلاهت رو بذار سرت. همین که گذاشتم سرم، یکی دو دقیقه بعد، گلوله اومد خورد به کلاهم و کمونه کرد. رفت سمت دیگه، کلاه نداشتم مغزم متلاشی شده بود.»
یک شب عمل های جراحی ساعت دوازده شب تمام شد، مجروح جدیدی نداشتیم. از فرط خستگی به رختخواب های خود رفتیم که استراحت کنیم. پنج نفر دکتر و تکنسین بودیم و مانند سایرین تقریبا چسبیده به هم خوابیده بودیم. حدود ساعت سه بود که یکی از نگهبان های بیمارستان به اتاق عمل آمد. رئیس بیمارستان را صدا کرد و گفت با او کار دارند. آن موقع رئیس بیمارستان، دکتر لازار بود. پرسید چه کسی با او کار دارد. نگهبان گفت استاندار خوزستان.
دکتر لازار همراه نگهبان رفت. بعد از ده دقیقه برگشت و گفت: من را احضار کردند.» در حالی که لباسش را عوض می کرد، پرسیدم: «برای چه؟»
گفت: «ظاهرا استاندار خوزستان برای سرکشی به بیمارستان آمده و توی یکی از بخشها، دیده که تعداد زیادی مورچه از سر و لباس مجروحی بالا و پایین می روند. حالا من را احضار کردند.»
ظاهرا یکی از مجروحین کمپوتی را باز می کند و هنگام خوردن، مقداری از آن روی بالشت و کنار تختش می ریزد. شب به دلیل گرمی هوا و تاریکی، مورچه ها در آن ناحیه جمع می شوند و از سرو روی مجروح بالا می روند.
دکتر لازار می گفت: «توضیح دادم که پرستار، توی این هوای گرم و تاریکی، آن هم با یک چراغ قوه نمی تواند همه چیز را ببیند. آن هم چراغ قوه ای که شیشه آن را با ماژیک آبی کردیم، با این انبوه مجروح، خوب متوجه این مسئله نشده. اما فایده نداشت. هر چه گفتم، زیر بار نرفت و گفت یعنی تو رئیس بیمارستانی؛ لیاقت اداره بیمار با نداری. گفتم حالا چه باید بکنم؟ گفت برو لباست را عوض کن بیا.»
همه با لباس اتاق عمل می خوابیدیم که آماده کار باشیم. دکتر لباسش را عوض کرد و گفت: «اگر دیگر هم را ندیدیم خداحافظ.» و اتاق عمل بیرون رفت.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
✨امام حسن عسکری علیه السلام:
بهترين برادر تو كسى است كه خطايت را فراموش كند و احسان تو را به خود، به ياد آورد
📚بحارالانوار ، ج۷۸، ص۳۷۹
╭━━⊰🍃🌺🍃⊱━━╮
💖 @mohebanzahr 💖
╰━━⊰🍃🌺🍃⊱━━╯
🌸گور به گورشده
در منطقه جایی كه ما بودیم بچه ها اغلب برای خودشان چاله ای كنده بودند و در آن نماز شب می خواندند.
گاهی پیش می آمد كسی اشتباها در محلی كه دیگری درست كرده بود نماز می خواند و صاحب اصلی قبر را سر گردان می كرد.
یك شب این وضع برای خود من اتفاق افتاد. فردای آن روز كسی كه گویا من در جای او ایستاده بودم مرا دید و گفت:فلانی،دیشب خوب ما را گور به گور كردی! پرسیدم:منظورت چیه؟ گفت:هیچی می گویم یك خرده بیشتر حواست راجمع كن و ما را مثل كولیها خانه به دوش نكن.
@mfdocohe🌸
🌸پول لازم
هر وقت پول لازم داشتم باید دست یه دامان پدر می شدم موقع اعزام بود و آه در بساط نداشتم با برادرم عباس درمیان گذاشتم
عباس گفت: تنها راهی که می شود بی دردسر و بدون هیچ سوال جوابی از بابا پول گرفت این است که به محل کارش بروی و آنجا بگویی پول می خواهی ، چون بابا جلوی زیر دستانش سوالی نمی پرسد که برای چه میخواهی و بدون هیچ سوالی هرچه قدر بخواهی می دهد شاید هم بیشتر.
رفتم به محل کار پدر و وقتی حسابی دور برش شلوغ شد خواسته ام را گفتم و خلاصه مشکل بی پولی من برای رفتن به جبهه حل شد.
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
فردای آن روز آیت الله خلخالی به بیمارستان آمد. آقای مچتبی هاشمی و چند نفر از گروه فدائیان اسلام نیز همراه او بودند. آقای هاشمی مردی بود بلند قامت، حدود صد و نود و پنج سانت قد داشت و قوی هیکل بود. صدایی بسیار قوی و رسایی داشت. طرز لباس پوشیدنش هم جالب بود. لباس خاص و مخصوص به خودش می پوشید و کلاهی مانند کماندوها سرش می گذاشت. خوش قیافه بود و انسان را به یاد چریکهای زمان انقلاب کوبا، مثل فیدل کاسترو و چه گوارا می انداخت.
من و یک جراح دیگر، آقای خلخالی و همراهانش را جهت عیادت از مجروحین به بخش ها هدایت می کردیم. یکی از امدادگران سپاه، آمد و به آقای خلخالی گفت برادران و خواهران پاسدار با او کار دارند. مقر امدادگران مرد و زن که جزء سپاه بودند، در سالن جراحی بود. در حقیقت قبلا اورژانس بخش جراحی بود6 که جراحی های سرپایی، مثل کشیدن ناخن یا بخیه زدن و غیره در این محل انجام می شد. آنها در این محل مستقر بودند و در کمکهای اولیه و پانسمان بیماران سرپایی به پرسنل کمک می کردند. آیت الله خلخالی و همراهانش به سالن اورژانس جراحی رفتند. من و یکی دو نفر از پرستاران اتاق عمل هم همراه آنها بودیم. آقای خلخالی و هاشمی روی نیمکتی نشستند. بعد از احوال پرسی آقای خلخالی گفت: «خوب من در خدمتم.»
یکی از خانم هایی که عضو سپاه بود، سؤال هایی پرسید که ما در مرحله اول جا خوردیم و تا حدی ترسیدیم که این خانم چه طور جرأت می کند چنین سؤالاتی بپرسد. ایشان گفت: «آقای خلخالی ما دلائل محکمی داریم که شما در سقوط خرمشهر نقش مهمی داشتی نیروی کافی برای مقابله با ارتش عراق به منطقه اعزام نکردی.»
آقای هاشمی گفت: «اجازه بدهید من جواب بدهم.»
ولی آقای خلخالی با صدای آرام گفت: «شما آرام باشید. من خودم جواب ایشان را میدهم.»
بعد به آن خانم گفتند: «ما در شروع جنگ نیروی رزمی کافی نداشتیم. پرسنل لشکر ۹۲ اهواز هم به قسمت های دیگر منتقل شده بودند. فقط شش دستگاه تانک داشتیم که به فرماندهی یک سرهنگ ارتشی به منطقه اعزام کردم و در سی کیلومتری عراق موضع گرفته بود، ولی شلیک نمی کرد. وقتی علت را پرسیدم گفت با شش تانک نمی توان در مقابل نیروی رزمی عراق مقاومت کرد. اگر شلیک کنند محل آنها را شناسایی کرده و نابودشان می کنند. گفت منتظرند تا نیروی رزمی کافی به آنها ملحق شود و بعد به دشمن حمله کنند. از طرفی نیروهای کمکی نتوانستند به موقع خودشان را به منطقه برسانند و به همین دلیل خرمشهر سقوط کرد. حدود دو ماه طول کشید تا توانستیم پرسنل پراکنده را از سایر محلها پیدا و آنها را جمع کنیم.»
آن خانم گفت: «این دلیل که منطقی نیست. شما در کار خود اهمال کردید. در ثانی هزینه گروه فدائیان اسلام در هیچ یک از بودجه های جنگ مشخص نشده و شما بودجه آن را از کجا تأمین می کنید؟»
آقای خلخالی گفتند: «خیر، این طور نیست. قسمتی از آن را نخست وزیری تأمین می کند، قسمت دیگری از طرف بازاریان و کسبه و سایر اقشار و بخشی هم از بیت المال تأمین می شود.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 4⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
آقای خلخالی خیلی آرام و با متانت صحبت می کرد. خلاصه چند سؤال دیگر مطرح شد و ایشان پاسخ دادند. ناگهان آقای هاشمی با عصبانیت از روی نیمکت بلند شد و با صدای بلند به آقای خلخالی گفت: «آقا یک نامه به من بدهید تا هزار و پانصد نفر تیم خود رو از منطقه بیرون ببرم. ما بیش از همه فداکاری می کنیم. این همه مجروح و شهید دادیم، همیشه هم مورد لعن و طعن این گروه بودیم. مگه اسلام برای چیه. من قبلا چاقوکش بودم، ولی حالا به اسلام پناه آوردم»
آن خانم خواست با ایشان بحث و جدل کند، ولی ایشان به افراد خود گفت: «بلند شوید از این جا بریم.»
بعد رو به آن خانم گفت: «من با شما که ادعای مسلمانی داری حاضر نیستم یک کلمه صحبت کنم.»
سپس اشاره ای به یکی از خانم هایی که پرسنل اتاق عمل بود کرد و گفت: احترامی که برای اینها قائل هستم، هزار بار بیشتر از اونیه که برای شما قائلم.» .
خلاصه بحث داشت بالا می گرفت. صدایشان بلند شده بود. چند نفر از پرسنل اتاق عمل به آن جا آمدند. حدود دو ساعت بود که آقای خلخالی در بیمارستان حضور داشت، از ایشان خواهش کردند که سری هم به اتاق های عمل بزند و آنجا را هم ببیند. آقای خلخالی حین بازدید از اتاق های عمل، برای پرسنل آرزوی سلامتی می کرد. آنها را تشویق می کرد. با اصرار یکی از خانم ها حاضر شدند چند عکس یادگاری با پرسنل اتاق عمل و پزشکان بگیرند. حدود بیست دقیقه ای در اتاق عمل توقف کردند. یک چای میل کردند. هنگام خداحافظی من جریان دکتر لازار را با ایشان در میان گذاشتم. گفت: «خیالتان راحت باشد. هیچ کس بدون اجازه من نمی تواند حکم بدهد. تا یک ساعت دیگر دکتر در بیمارستان خواهد بود. الان دارم به محلی می روم که عده ای را با جرائم مختلف بازداشت کرده اند. باید آنها را محاکمه کرده و حکم صادر کنم.»
ایشان را تا جلوی بیمارستان بدرقه کردیم. در حیاط بیمارستان چند اتومبیل ضد گلوله پارک شده بود. همراه سایر همراهان خود سوار شدند و از بیمارستان بیرون رفتند. درست سه یا چهار دقیقه بعد از رفتن آنها، عراق حدود هفت، هشت گلوله خمپاره، درست به مکانی که اتومبیل های آنها قبلا پارک بود، شلیک کرد. خوشبختانه به کسی آسیب نرسید، منتها این گمان به وجود آمد که نیروهای عراقی به احتمال زیاد، داخل بیمارستان عامل نفوذی دارند و خبر ورود آیت الله خلخالی را به آنها داده اند. ولی به موقع نتوانسته بودند لحظه ی عزیمت را گزارش کنند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🌸نظر کرده
رحيم از نيروهاي قديمي گردان بود. در عملياتهاي زيادي شركت كرده بود، اما تا آن لحظه حتي يك تركش نخودي هم قسمتش نشده بود و اين شده بود باعث كنجكاوي همه.
در عمليات كربلاي پنج كه دشمن نيم متر به نيم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم ميزد و حتي پرندگان بيگناه هم تو آن سوز و بريز مجروح و كشته مي شدند، رحيم تا آخرين لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخيد و آخ هم نگفت.
از آن به بعد پُز ميداد كه من نظركرده هستم و چشمتان كور كه چشم نداريد يك معجزه زنده را با آن چشمهاي باباقوريتان ببينيد!
و ما چقدر حرص ميخورديم. همه لحظهشماري ميكرديم بلايي سرش بيايد تا كمي دلمان بابت نيش و كنايه اش خنك بشود
و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود.
لحظه اي بعد چهار تا از بچه ها در حالي كه يك برانكارد را حمل مي كردند، از راه رسيدند.
رحیم خونی و نیمه جان تو برانکارد دراز به دراز افتاده بود ، همه میخندیدند!
رحیم گفت: حیف از من که نظر کرده و معجزه بودم و شما قدرم را ندانستید
اکبر گفت باید ترکش به زبانت میخورد نظر کرده!
@mfdocohe🌸
🌸حاجی مهیاری
از آن پیرمردهای با صفا و سر زنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانی اش چاشنی حرفهای بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل کجاست. کافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجی بچه کجایی؟» آن وقت با حاضر جوابی و تندی بگوید: «بچه خودتی فسقلی، با پنجاه شصت سال سنم موگویی بچه؟»
از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود.
سلیمانی فرمانده گردانمان از آن ناخن خشک های اسکاتلندی بود! هر چی بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نرفت.
- لباس هاتون که چیزی نیست. با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!
آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت.
به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان. حاجی اول با شوخی و خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نکرد عصبانی شد و گفت:
«ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به کل بچه ها شلوار، پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی گذارم!»
سلیمانی همچنان می خندید. حاجی سریع خودکار دست من داد و گفت: یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی.»
من هم نوشتم. یک هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا کند و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود، ایستاد.
همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده. حاجی گفت: «الان میرم تو لشکر می چرخم و به همه می گویم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سکه یه پول بشم!»
بعد محکم و با اراده راه افتاد. سلیمانی که رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت:
«نرو! باشد. می گویم تا به شما لباس بدهند!» حاجی گفت: «نشد. باید به کل گردان لباس نو بدهی. والله می روم. بروم؟»
سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم، از تصدق سر حاجی مهیاری!
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پس از رفتن آقای خلخالی، حوالی ظهر بود که دکتر لازار را با یک جیپ ارتش به بیمارستان آوردند. پس از ورود او به اتاق عمل، چگونگی ماجرا را پرسیدیم. گفت: «به حیاط بیمارستان که رفتم، یک کامیون ارتشی و چند سرباز منتظر بودند، گفتند سوار کامیون بشوم. حالا من هر کار می کردم نمی توانستم از کامیون بالا بروم.
بالاخره دو نفر از سربازها پاهایم را گرفتند و با کمک هم، من را داخل کامیون انداختند. چند نفر دیگر هم توی بار کامیون نشسته بودند. چشمهای آنها بسته بود. یکی از سربازها چشمهای من را هم بست، کامیون راه افتاد. پس از بیست دقیقه ما را در محلی پیاده کردند و داخل اتاقی بردند. چشم هایمان را باز کردند. محلی بود شبیه یک پاسگاه یا کلانتری. یک درجه دار، نام و شغلم را در دفتری نوشت و گفت روی نیمکتی که آنجا بود بنشینم، منتظر باشم و با کسی صحبت نکنم. خلاصه تا صبح از ترس، دل توی دلم نبود. تا این که آقای خلخالی آمد. پس از خواندن اسامی پرسید: دکتر لازار کدام یک از شماست. خودم را معرفی کردم. پرسید برای چه من را به آنجا بردند. ماجرا را گفتم. ایشان هم با لحن تندی گفت: تو دکتری، باید الان توی محل خدمتت باشی. باید به مجروحین برسی. زود باش معطل نکن به بیمارستان برگرد. دستور داد با جیپ من را به بیمارستان برگردانند. من هم از او تشکر و خداحافظی کردم. از محوطه پاسگاه که بیرون آمدم، دیدم در محلی واقع در جاده آبادان و خرمشهر هستیم. خلاصه به قول معروف صد بار مردم و زنده شدم تا من را آزاد کردند.»
چگونگی ماجرا را برای او شرح دادیم و گفتیم آقای خلخالی خیال ما را راحت کرده بود که آسیبی به او نمی رسد. گویا بین کسانی که به پاسگاه برده شده بودند، تعدادی متهم به سرقت از منازل بودند.
ما همچنان در بیمارستان شرکت نفت مشغول بودیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 6⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
مدت زیادی در آبادان مانده بودم، کم کم با اغلب نیروهای مستقر در آبادان که مقیم آنجا بودند، در اثر رفت و آمد مکررشان به بیمارستان دوست شده بودم. مانند بچه های مخابرات ژاندارمری و افراد پلیس که خیلی هم صمیمی شده بودیم و به من کمک می کردند. از جمله این افراد، مرد بسیار شریف و انسان والایی بود به نام آقای صیادی که متأسفانه نام کوچک ایشان را فراموش کرده ام. خود و خانمش هر دو آموزگار بودند و یک دختر سه ساله داشتند.
آقای صیادی رئیس شورای مساجد بود. چند نفر زیر دست او کار می کردند. مرتب برای ما نسکافه، کمپوت، سیگار و سایر مایحتاجی که تهیه آن در بازار آبادان مقدور نبود را فراهم می کرد. در فرصتی که پیش آمد به محل اقامتش رفتم. با خانواده اش در اتاقی که شبستان مسجد بود زندگی می کرد. بعد از اینکه از شدت جنگ کاسته شد، ایشان با تیم خود همت کردند و پشت پنجره های اتاق عمل و اتاقی که محل اقامت ما بود را تا بالای پنجره ها کیسه شن گذاشتند و چهل و پنج روز که از جنگ گذشت یک تیم جراحی و بیهوشی از تهران رسید و به مدت ده روز به ما مرخصی دادند که برای دیدن خانواده های خود و بردن مقداری البسه و لوازم ضروری دیگر به تهران
برویم.
پایان قسمت اول خاطرات دکتر محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🌸شهید مرحمت بالازاده
هم قد گلوله توپ بود …
گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟
گفت : با التماس!
گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟
گفت : با التماس!
به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟
لبخندی زد و گفت: با التماس!
تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده
@mfdocohe🌸
🌸 بی سیم چی گردان
عملیات فاو به اتمام رسیده بود. به گروهان ما خط پدافندی روبروی پاسگاه البحار را داده بودند. خط در دست بچه های چحچول (فضول) گردان بود.🤔
یک رادیوی دو موج ناسیونال هدیه از مرحوم فخرالدين حجازی که در مسجد فاو گرفته بودم، همراهم بود. توی سنگر فرماندهی گروهان نشسته بودم. ساعت از دو شب گذشته بود. رادیو را روشن کردم. ناگهان مجری گفت: اینجا رادیو مونتکارلو ، ترانه های درخواستی شما عزیزان..... همان موقع یک آهنگ غربی با ریتمی تند نواخته شد.
عباباف بی سیمچی گردان بود ، به خودم گفتم بد نیست کمی با عباباف شوخی کنم.
شاسی بی سیم را جلو رادیو گرفتم و مقداری از آهنگ را در بی سیم پخش کردم. منتظر ماندم تا عکسالعمل عباباف را ببینم که بلافاصله با خط تلفن آمد روی خط ما و گفت:
- علی بیداری؟
- ها چرا؟!
- عراقیا فک کنم کد بی سیم مارا کشف کردن سریع برین خونه شهید. .... یعنی کد بی سیم رو عوض کن.
من هم عوض کردم. ساعتی بعد دوباره همان کار را تکرار کردم.
آنقدر این کار برایم شیرین شده بود که چندین شب دیگر تکرار کردم.
مجبور شده بود تمام کد بی سیم ها و دفترچه های خودشان را عوض کنند.
هر روز صبح می آمد و به ما کدهای جدید می داد و می گفت:
نمیدونم عراقیا چی آوردن تو خط شون! تا کد جدید میذاریم، سریع کشف میشه.....
تا بالاخره یک شب نمیدانم چگونه و از کجا متوجه شد. وقتی فهمید کار منه. فقط با تیر نزدم.
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 7⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
"بخش دوم"
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻مرخصی در وضعیت جنگی
قبلا گروهی از پزشکان عمومی که در آبادان کاری نداشتند، اتومبیل های خود را به دکترهای دیگر سپرده و با یک اتومبیل به تهران رفته بودند. ما قصد داشتیم با اتومبیل های آنها به تهران برویم.
نیروهای عراق در یک کیلومتری رودخانه بهمنشیر مستقر بودند. بخشی از جاده آبادان - ماهشهر دست عراقیها بود. تنها راه خروجی از آبادان، پلی بود روی رودخانه بهمنشیر، که آن منطقه را ایستگاه پل هفت مینامیدند. میبایست از روی پل میگذشتیم و پس از آن برای این که در دید دشمن قرار نگیریم، به سمت نخلستان های کنار کوی ذوالفقاری میرفتیم که حدود یک کیلومتر میشد. آن گاه در جاده خاکی در طول نخلستان، حدود سی کیلومتر به سمت ماهشهر رفته به نیروهای خودی می رسیدیم. بعد به سمت جاده ماهشهر رفته و بقیه راه را از طریق جاده آسفالت به ماهشهر طی می کردیم. قبلا عده ای از اهالی از جمله چند نفر از پرسنل شرکت نفت (شهید تندگویان) در جاده خاکی بین نخلستان، قبل از رسیدن به محل امن، اشتباها به سمت جاده ماهشهر رفته بودند که به دست نیروهای عراقی اسیر شدند و از سرنوشت آنها خبری به دست نیامد.
خلاصه به ما مرخصی دادند. آمدم خانه، لباس برداشتم و به بیمارستان برگشتم. چند نفری که قرار بود به مرخصی برویم، هر کدام سوار یک اتومبیل شدیم و به ایستگاه پل هفت رفتیم. قرار بود، اگر از هم جدا افتادیم، در بیمارستان ماهشهر یکدیگر را ببینیم و از آن جا با هم حرکت کنیم.
وقتی به ایستگاه پل هفت رسیدیم، با صف طولانی اتومبیل ها که قصد خارج شدن از آبادان را داشتند رو به رو شدیم. چهل، پنجاه تا اتومبیل قبل از ما منتظر عبور بودند. پاسدارانی که محافظ پل بودند گفتند اتومبیل ها را گل مالی کنیم. چون نور آفتاب ممکن است باعث برق زدن اتومبیل و شیشه ها شود. عراقیها آن را می بینند و هدف گله توپ قرار میدهند. قبلا هم چند اتومبیل را زده بودند. تمام بدنه و شیشه ها را گل مالی کردیم و فقط قسمتی از شیشه جلوی راننده را تمیز گذاشتیم
ما داخل اتومبیل ها در صف منتظر نوبت بودیم. ابتدای صف، ابتدای خیابانی بود که عمود به بلوار منتهی به پل بود. مأمورین، جلوی ایستگاه پل هفت، راه اتومبیل ها را بسته بودند. هر چند دقیقه، چند اتومبیل که توی بلوار منتظر بودند را به مدخل پل هدایت می کردند. از این طرف، به سه یا چهار اتومبیل اجازه می دادند که وارد بلوار شوند. آنها را وسط بلوار نگه می داشتند. بقیه هم در خیابان منتظر بودند.
هر بار اتومبیل ها قدری جلوتر می رفتند و منتظر نوبت می شدند تا به بلواری که به پل منتهی می شد وارد شوند. در مرحله اول توقف، یکی از ما که تکنسین رادیولوژی بود، در یک فرصت مناسب اتومبیلش را از صف خارج کرد و خود را به بلوار رساند. وقتی ما به بلوار رسیدیم، اتومبیل او را دیدیم که نزدیک پل است و چند دقیقه بعد با چند خودرو دیگر از پل گذشت و عازم ماهشهر شد.
حدود دو، سه ساعت طول کشید که من نزدیک پل رسیدم.
یک تریلی هم جلوتر از من توی صف بود. حدود سی یا چهل نفر، روی آن سوار شده بودند. پشت سر ما هم سی، چهل اتومبیل دیگر داخل خیابان بودند. همان توی صف اتومبیل های خود را گل مالی می کردند.
پاسدارها به کسانی که از پل عبور می کردند، مسیر را می گفتند. آنها را راهنمایی می کردند که خیلی آهسته رانندگی کنند تا خاک بلند نشود. وگرنه نیروهای عراقی تصور می کنند که ستون نظامی در حال عبور است و آنها را می زنند. در این حین یک جیپ نظامی آمد رد بشود. راننده جیپ که پاسدار بود، من را شناخت. بیمارم بود و چند بار برای معالجه به بیمارستان آمده بود. نگه داشت. سلام علیکی کرد و گفت: «دکتر بیا سوار شو برویم خط.»
بعد از چهل پنج، شش روز به مرخصی می رفتم. خندیدم و گفتم: شما بروید به سلامت.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 8⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
"بخش دوم"
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻مرخصی در وضعیت جنگی
نیم ساعتی بود که اجازه عبور به هیچ اتومبیلی نمی دادند. علت را از او پرسیدم. گفت: «پایین جاده بین نیروهای ما و عراق درگیریه، میرم و براتون خبر می آرم.»
ما صدای انفجارها را از دور می شنیدیم. جیپ رفت، چند دقیقه بعد دنده عقب و به سرعت به روی پل و بلوار برگشت و چیزی به پاسدارها گفت. پاسدارها پخش شدند بین اتومبیل ها، می گفتند می خواهند این منطقه و پل را بزنند. یکی شان فریاد میزد: «از ماشینها بیاین بیرون. بخوابین توی جوبها.»
دو طرف بلوار جوی آب بود، چند سنگر کوچک هم آن اطراف ساخته بودند. می گفتند پناه بگیریم. فریاد می زدند: «دارن میزنن. فرار کنید.»
صدای گلوله ها را می شنیدم. هر سی ثانیه یک گلوله به زمین میخورد و صداها نزدیک و نزدیک تر می شد. مردم روی تریلی سریع پایین پریدند و سمت جویها و سنگرها دویدند. سرنشین اتومبیل های توی صف هم رفتند توی جوی های دو طرف خیابان و خوابیدند.
توی این هیاهو هنوز پشت فرمان نشسته بودم. تریلی می خواست دور بزند و برگردد، جدول خیابان مانع بود. پشت سر او گیر کرده بودم. چند بار عقب جلو رفت. مدتی طول کشید. در این فاصله صدای انفجارها نزدیک تر می شد. بالاخره تریلی دور زد من هم پشت او دور زدم و به سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم. حدود چهارصد، پانصد متر دور شده بودیم که صدای انفجار شدیدی پشت سرمان بلند شد. مشخص بود که پل یا منطقه نزدیک بلوار را زدند. خلاصه با ترس و لرز و به سرعت تمام خود را به بیمارستان رساندم. بقیه هم همراه من بودند. اتومبیل ها را دوباره در پارکینگ گذاشتیم و داخل بیمارستان رفتیم...
پرسنل و پرستارانی که می دانستند ما عازم ماهشهر هستیم و صدای انفجارها را شنیده بودند، خیلی نگران شده بودند. وقتی ما را سالم دیدند خوشحال شدند. چند دقیقه بعد چند مجروح به بیمارستان آوردند. معلوم شد یکی از گلوله ها در منطقه بلوار به یک پیکان اصابت کرده است و چند اتومبیل اطرافش را هم متلاشی کرده. سرنشینان پیکان شهید و مجروح شده بودند. بین مجروحین متأسفانه چهار برادر یکی از پرستاران بود. روز قبل از اهواز آمده بودند که مقداری از وسایل منزل خود را ببرند. در بازگشت دچار این حادثه شده بودند. جراحات شدیدی داشتند. در حقیقت لت و پار شده بودند. با این که بلافاصله آنها را به اتاق عمل بردیم، اقدامات ما بی نتیجه بود و هر چهار نفر شهید شدند.
چند ساعت بعد منطقه آرام شد. ساعت چهار بعدازظهر دوباره تا نزدیک پل رفتیم. چند اتومبیل بیشتر نبود. ولی پاسدارها می گفتند اوضاع جاده نا امن است. دستور رسیده بود که امروز دیگر به هیچ وسیله ای اجازه عبور ندهند. گویا چند اتومبیل هم در همان بار اول که ما موفق نشدیم برویم، در راه مورد حمله قرار گرفته بودند. خوشبختانه گلوله ها به هیچ کدام اصابت نکرده و همگی سالم از منطقه عبور کرده بودند.
چاره ای نداشتیم. دوباره به بیمارستان برگشتیم. چمدانها را به داخل اتاق عمل بردم. شنیدم که قرار است شب تعدادی از مجروحین را از جاده خسروآباد انتقال دهند. پیشنهاد دادند که ما هم همراه مجروحین برویم.
دوستانی که توانسته بودند زودتر از پل عبور کنند و راهی ماهشهر بشوند، از بیمارستان ماهشهر تماس گرفتند. سالم رسیده و منتظر ما بودند. گفتم دیگر امکان ندارد از آن مسیر بتوانیم برویم و شب همراه انتقال مجروحین ما هم به آنها ملحق میشویم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🌸مانور بسیجیها
يادش بخیر رزم شبانه
در کوشک بودیم.
یک شب رزم شبانه داشتیم.
همان شب با تکبیر روی خاکریزی رفتیم و آن را فتح کردیم. ولی نمی دانستیم کمی آن طرف تر، ارتشی ها حضور دارند.
چند نگهبان آنجا بودند،
در خوابی عمیق، که با تکبیر و سر و صدای ما، بنده های خدا از خواب پریدند.
فکر کرده بودند ما عراقی هستیم.
وحشت زده بیرون پریدند و... 😂
در اولین اقدام، خیال آنها را راحت کردیم که غریبه نیستیم.
فقط کمی بسیجی هستیم.😂
@mfdocohe🌸