eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
546 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
461 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همیشه قبل از بیرون آمدن از خانه دکتر غانم در اتاق ها و کمدها را قفل می کردم. تعجب کردم که چرا در باز است. نگاهی داخل اتاق انداختم، چیزی ندیدم. همین که خواستم به طرف اتاق پذیرایی که اثاثیه را آنجا جمع کرده بودم بروم، صدای خش خشی از داخل اتاق شنیدم. اول فکر کردم صدای تکان خوردن آهن‌های شیروانی است. چون نیمی از سقف خانه در اثر اصابت گلوله فرو ریخته و قسمتی از آهن پاره های شیروانی داخل هال آویزان بود. با وزش باد به هم می خورد و صدا می‌داد. ولی صدایی که شنیده بودم، صدای برخورد فلز نبود. مجددا به داخل اتاق رفتم و نگاه کردم. باز هم چیزی ندیدم. چند لحظه ایستادم و بعد به سمت اتاق پذیرایی رفتم. دوباره صدا را شنیدیم. به دوستم محمد گفتم از داخل اتاق صدا می آید، ولی کسی را ندیدم. با هم داخل اتاق رفتیم. متوجه شدم در کمد دیواری باز است. یک دسته کلید در جا کلیدی آن آویزان بود. به آن طرف اتاق رفتیم. شخصی با شلوار نظامی، یک پیراهن و گرم کن در حال خزیدن و رفتن زیر تخت بود. هنوز قسمتی از بدن او بیرون بود. سعی می کرد زیر تخت برود. دوستم محمد دولا شد و یقه او را گرفت و گفت: «بیا بیرون ببینم. اینجا چه می کنی؟» مرد با عجله از زیر تخت بیرون آمد. چهار نارنجک را با فانسقه به کمر خود بسته بود. حدود پنج ثانیه مبهوت ماند. سپس با یک دست يقه من و با دست دیگر یقه محمد را گرفت و گفت: «گرفتم تون.» محمد هم بلافاصله هفت تیر خود را کشید و روی پیشانی او گذاشت و گفت: «دزد بی شرف! تو ما رو گرفتی یا ما تو را؟ اگر تکون بخوری مغزت رو داغون می‌کنم.» . مرد گفت: «تو مأموری؟» محمد گفت بله و او گفت: «من هم مأمورم. ببینید توی این خونه چه خبره!» من گفتم: «چه خبر است!» مرد داخل کمد دیواری را که در آن باز بود، نشان داد. یک جعبه کوچک محتوی شیشه های لیموناد کوچک داخل کمد بود. این شیشه های کوچک به عنوان اشانتیون بود. بعضی ها اینها را برای دکوراسیون جمع می کردند، آنها را نشان داد و گفت: «اینها را نگاه کنید!» دوستم گفت: «خوب به تو چه مربوطه که مردم توی خونه شون چی دارند.» آن موقع بود که متوجه شکسته شدن پنجره اتاق و بریده شدن میله های حفاظ شدیم. محمد گفت: «تو دزد بی سر و پا، پنجره اتاق رو شکسته و برای دزدی توی خونه اومدی.» مرد گفت: «نه خیر، در خونه باز بود. منم حکم مأموریت دارم که از خونه بازدید کنم.» راننده کامیون هم داخل خانه آمد و شاهد ماجرا بود. من به محمد گفتم: «شما نگه اش دار، فرار نکند، من به ستاد جنگ شرکت نفت بروم و به کلانتری محل تلفن کنم.» راننده می گفت: «این طوری به مقصد نمی رسیم.» رو به مرد کرد و گفت: «معذرت خواهی کن، اینها هم گذشت می کنن؛ برو پی کارت.» ولی مرد با کمال پر رویی گفت: «نه خیر، من اینها رو بدبخت می کنم.» بعد از من پرسید: «تو دکتر شارما هستی؟» گفتم: «نه، تو از کجا دکتر شارما رو می‌شناسی.» جواب درستی نداد و مغلطه کرد. گویا به خانه او هم دستبرد زده بود. بالاخره من به ستاد جنگ شرکت نفت که دو، سه خانه پایین تر از خانه دکتر غانم بود، رفتم و به کلانتری تلفن کردم. پس از چند دقیقه یک اتومبیل پلیس به اتفاق یک افسر و دو پاسبان که آنها را می شناختم، از راه رسیدند. سارق شیشه های لیموناد را داخل یک کیسه ریخته و از خانه بیرون آورده بود. محمد و راننده کامیون هم همراه او بودند. به راننده گفتم: «فکر نمی کنم امروز بتوانیم اسباب کشی کنیم، شما برو، من به رئیست زنگ میزنم و ماجرا را شرح می‌دهم تا ببینم چه می‌شود.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• مأمورین، مرد را سوار اتومبیل پلیس کردند. ما هم با جیپ محمد به دنبال آنها به کلانتری رفتیم. وارد اتاق افسر نگهبان که شدیم آن شخص در حالی که سینه خود را جلو داده بود گفت: «این گونی رو کجا بذارم؟» افسر نگهبان پرسید: «این گونی چیه؟» مرد گفت: «مدرک جرمه.» افسر نگهبان گفت: «فعلا بذار کنار اتاق تا بعد.» سپس در پرس و جو از او معلوم شد که او عضو کمیته آبادان است. رئیس کلانتری به رئیس کمیته زنگ زد و گفت: «یکی از افراد شما را گرفتند لطفا بیایید.» بیرون از اتاق و در حیاط کلانتری به رئیس کلانتری گفتم اگر می تواند قضیه را فیصله بدهد و ما به کارمان برسیم. چون چهار روز است که لنج منتظر بود. هر روز به علتی نتوانسته بودیم اسباب کشی کنیم. ولی او گفت: «دکترا توی این مدت سرقت های زیادی توی این منطقه رخ داده. اولین باره که تونستیم دزد رو بگیریم. قبلا هر گروه سرقتها رو به دیگری نسبت می‌دادن. حالا که شاهد زنده داریم، ولو این که چند روز دیگر هم معطل شوی، بگذار این مورد رو ثابت کنیم. حیثیت و پرستیژ خیلی از نیروها زیر سؤال رفته.» حدود یک ربع بعد رئیس کمیته به کلانتری آمد. جوان متینی بود و قیافه نجیبی داشت. اول از من پرسید: «شما خودتان به چه اجازه‌ای وارد منزل دوستتان شدید؟ » من هم وکالت نامه دکتر غانم را به او نشان دادم. سپس او از آن مرد سؤال کرد: «چرا به آن خانه رفتی؟» گفت: «ترددهای مشکوکی به خونه دیده بودم. رفتم ببینم اونجا چه خبره؟» رئیس کمیته گفت: «اگر چیز مشکوکی دیدی، چرا گزارش نکردی؟» او من من کرد و جواب های نامربوط داد. رئیس کلانتری گفت: برای سرکشی به محل مشکوک پنجره خانه رو می‌شکنی و وارد می‌شی؟» مرد جواب نداد. رئیس کمیته پرسید: «کلیدها را از کجا آوردی؟» مشخص شد که او با عده ای دیگر از دوستان خود در یکی از خانه های خالی سکونت دارند و روزها به شناسایی خانه ها می رفتند. احتمال این که سرقت هایی هم انجام داده باشند وجود داشت. مرد برای این که خود را با رئیس کمیته صمیمی نشان دهد، نام کوچک او را صدا می کرد و می پرسید سیگار دارد یا نه. او هم پاکت سیگار خود را به او داد و گفت: «فعلا اینها را بکش.» مرد گفت: «به بچه ها بگو چند پاکت سیگار برام بیارن.» رئیس کمیته از ساختمان کلانتری بیرون رفت. من و رئیس کلانتری همراه او رفتیم. رئیس کلانتری پرسید: «با او چه کنیم؟» گفت: «هر طور که قانون دستور داده است. او را به دادگاه معرفی کنید تا اعدامش کنند.» قیافه نجیب او که در هم رفته بود، نشان می داد از این که یکی از پرسنل زیر دستش مرتکب این عمل شده، خیلی عصبانی و شرمسار است. سپس با ما خداحافظی کرد و رفت. آن روز پنج شنبه و تا روز شنبه دادگاه تعطیل بود. محمد به سروان ابراهیم خانی تلفن کرد و آنها به آقای زرگر، دادستان انقلاب آبادان در زمان جنگ، تلفن کرده و ماجرا را گفته بودند. ایشان هم لطف کرده و گفته بودند: «ساعت یک بعدازظهر در دادگاه حاضر باشید. به خاطر شما و دکتر محجوب به دادگاه می آیم.» ساعت حدود دوازده ظهر بود. ما به اتفاق مأمورین کلانتری و سروان ابراهیم خانی و استوار محمد، مرد را به دادگاه بردیم. البته به همراه گونی حاوی شیشه ها، چهار نارنجک و فانسقه که به کمرش بود. هنوز هم فکر می کرد که ماجرا به نفع او تمام خواهد شد. در طول مسیر مرتبا برای من خط و نشان می کشید. اتهاماتی هم به خانم های پرستار بیمارستان میزد. گویا دیده بود که دسته جمعی به خانه های مختلف می رویم که شرح آن را قبلا گفته ام. خلاصه به ساختمان دادستانی رفتیم. منتظر نشستیم. بعد از یک ساعت، آقای زرگر آمد. پس از ادای احترام در جای خود نشستیم. او پس از خواندن پرونده ای که در کلانتری تنظیم شده بود، اول من را احضار کرد و جریان را پرسید. ماجرا را شرح دادم. سپس متهم را صدا کرد و از او پرسید: «برای چه به آنجا رفته بودی؟» مرد گفت: «دنبال یک منزل خالی می گشتم. چون زن و بچه ام در شادگان تنها هستند، می خواستم اونها رو به آبادان بیارم.» گونی حاوی شیشه ها را به دادستان نشان داد و گفت: «اینها رو توی همون خونه پیدا کردم.» آقای زرگر ناگهان بر سر او فریاد زد: «تو غلط کردی بدون اجازه وارد منزل مردم شدی، آن هم با شکستن پنجره، تو چه میدونی اینها مال کیه و برای چیه. توی خیلی از خونه ها ممکنه از این مسائل باشه، به تو چه مربوطه که بدون اجازه مقام بالاترت، دست به این کارها میزنی.» شنیدن این حرفها مثل آب سردی بود که بر سر او ریخته باشند. ناگهان از هارت و پورت افتاد. گفتم: «آقای زرگر ایشان در ضمن به پزشکان و پرستارانی که در این موقعیت خطرناک در آبادان انجام وظیفه می کنند و برای بردن اثاثیه خانه شان به هم کمک می کنند، توهین های مستهجنی کردند که من خجالت می کشم، بگویم.» گفت: «غلط کرده. آقای دکتر، جرم او سرقت مسلحانه و مجازات او ه
م اعدام است.» سپس به مأمورین گفت او را به زندان کلانتری ببرند و فردا به زندان اهواز منتقل کنند. گونی محتوی شیشه ها و فانسقه حامل نارنجک های او را هم گرفتند که با پرونده به اهواز بفرستند. پس از تشکر و خداحافظی از آقای زرگر سوار شدیم. قرار شد سر راه من را به بیمارستان برسانند و آن مرد را هم به کلانتری ببرند. مرد بد جوری دمق شده بود. با قیافه‌ای ترسیده و عصبی داخل اتومبیل نشسته بود. موقع پیاده شدن به او گفتم: «نمی خواستم کار به اینجا بکشد. به تو پیشنهاد شد معذرت خواهی کنی، ما هم مسئله را نادیده می گرفتیم. خودت کار را به اینجا کشاندی، به هر حال امیدوارم مجازات سختی برایت در نظر نگیرند.» او هم گفت: «آقای دکتر! گاهی آدم نسنجیده یه کبریت به زندگی خودش میزنه.» از مأمورین پلیس تشکر و خداحافظی کردم و وارد بیمارستان شدم. ساعت حدود سه بعدازظهر بود. همه پرسنل نگران و بی خبر از ماجرا منتظرم بودند. زیرا هیچ کس نفهمیده بود با چه ماجرایی درگیر بودم. همه منتظر رفتن به چویبده بودند. ماجرا را توضیح دادم و گفتم: «اگر دوستانم همراهم نبودند، شاید بلایی سر من آورده بود.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر صورت‌های خضاب شده با خاک! مردانی ک حسرتِ مُشتی خاک ایران را به دلِ دشمن گذاشتند ... آبان ماه سال ۱۳۶۱ خوزستان، منطقه شرهانی مرحله سوم عملیات محرم محور لشکر۱۴ امام‌حسین(ع) گردان امام صادق (علیه‌السلام) عکاس: امیرهوشنگ جمشیدیان 💠 @bank_aks
🌸موجی از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله مى بارید فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن. هر کس هر کجا مى توانست پناه مى گرفت. ولو به اینکه زمین را بچسبد و سرش را میان بازوانش پنهان کند. یک هو یک بابائی دوید طرفم و ناغافل خمپاره اى خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت. نفس تو سینه ام قفل شد. کم مانده بود کار دستم بدهد! با بدبختى انداختمش کنار. بنده خدا لحظه اى بعد با چشمان هراسان از جا پرید لحظه اى به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من کرد و گفت : برادر، اطوشویی کجاست؟ لباس هایم بدجورى چرك شده ! با تعجب پرسیدم : اطوشویى؟ آره. آخر مى خواهم چند تا بربرى بخرم، ببرم خانه! دوزاریم افتاد که طرف موجى شده. افتادم به دست و پا که یک وقت قاطى نکند و بلاملایی سرم بیاورد. سریع سمت اورژانس صحرا یی را نشان دادم و گفتم : آنجاست. سلام برسان ! گفت: چشم و مثل شصت تیر رفت. خدا را شکر کردم که بلا دفع شد! @mfdocohe🌸
🌸مجروح ناشناس برف تا کمرمان بود و سرما دست به دستِ دشمن، پیرمان را درمى آورد. ناغافل ترکش آواره اى چون هماى سعادت انتخابم کرد و خورد تو پهلوم و دراز به دراز افتادم زمین روى برف. فرمانده آمد سراغم. بعد امدادگر بود که سریع زخمبندى ام کرد و قرار شد بروم پائین حالا از من اصرار که بمانم و از فرمانده تحکم که نه! برو پایین زخمم گزگز مى کرد. آخر سر وادار شدم که بروم. فرمانده به چند مجروح که گوشه اى افتاده بودند اشاره کرد و گفت : یکى از انها را قلمدوش کن و ببر مى توانى؟ حرفى نداشتم. رفتم سراغ یکى از مجروحین که کلاه و اورکت، صورتش را پوشانده بود و پاهایش آش و لاش شده بود. پرید کولم و ای على از تو مدد. خمپاره و توپ بود که بدرقه ام مى کرد و گوشه و کنار منفجر مى شد و من و مجروح روى کولم هى مى افتادیم و پا مى شدیم بنده خدا نه ناله مى کرد و نه حرفى مى زد. فکرى شدم که حتماً خجالت زده است و خودش را مدیونم مى داند. بین راه چند بار گفتم که اخوى بى خیال من که دارم پایین مى روم تو را هم مى برم. لااقل حرفى، حکایتی تعر یف کن راه کوتاه شود و زودتر پایین برسیم . اما او لام تا کام حرف نزد که نزد. تو دلم گفتم آدم اینقدر خجالتى و باحیا بابا اى واالله! همینکه رسیدیم پایین، چند نفر آمدن تا مجروح را از کولم بگیرند او زد روى شانه ام و گفت یا اخى! رحم االله والدیک برادر، رحمت خدا بر پدر و مادرت یک لحظه نفس در سینه ام حبس شد و سرم گیج رفت. پریدم و کلاهش را کنار زدم. اى دل غافل این همه مدت داشتم یک سرهنگ سبیل کلفت عراقى را....حمالى مى کردم! @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آن روز دیگر امکان حرکت نبود. اولا ساعت جذر شروع شده بود، ثانیا امکان این که دوباره بخواهیم کامیون را بگوییم بیاید و اسبابها را بار بزنیم، وجود نداشت. ناهار مختصری خوردیم و همراه سروان ابراهیم خانی با جیپ عازم چویبده شدیم تا به ناخدا عباسی که بی صبرانه منتظر ما بود، علت تأخیر را خبر بدهیم. ناخدا عباسی خیلی بی قرار بود. از این که پنج روز علاف و بی کار منتظر ما شده، سخت عصبانی بود. پس از شرح وقایع کمی آرام شد. گفت: «من هم با اجازه شما با وجودی که لنج را در بست گرفته بودید، یک مسافر دیگر به جمع شما اضافه کردم که ضرر و زیان چند روز تأخیر جبران شود. یکی از مهندسین شرکت نفت است.» ما هم گفتیم به شرطی که جا به حد کافی برای اسباب اثاثیه ما باشد، مانعی ندارد. ناخدا گفت: «خاطرتان جمع باشد خن به حد کافی بزرگ است.» گفتم: «ما فردا صبح زود شروع به اسباب کشی می کنیم و به او ملحق می‌شویم.» گفت: «شما را به خدا قبل از این که جذر شروع شود، حداقل دو ساعت قبل از آن، اینجا باشید.» شب به رئیس امور مسافرت زنگ زدم و گفتم فردا ساعت هفت صبح برای ما کامیون بفرستد. او هم که یکی از دوستان ما بود قول داد رأس ساعت هفت کامیون جلوی در خانه دکتر غانم باشد. صبح با یکی دو نفر از کارگران اتاق عمل به خانه ی دکتر غانم رفتیم. سروان ابراهیم خانی، محمد و چند نفر از پرسنل او برای کمک آمده بودند. به سرعت اثاثیه دکتر غانم را بار زده و سپس به منزلم رفتیم. مقداری اسباب اثاثیه را در کامیون جا دادیم. بقیه را داخل کامیونی که سروان ابراهیم خانی تدارک دیده بود، بار زدیم و عازم چویبده شدیم. قرار بود سایر افراد هم خودشان توسط دوستان و شوهرانشان که در تهران بودند، کامیون دیگری را از اداره حمل و نقل گرفته به چویبده بیایند. فقط دو نفر از پزشکان مانده بودند که قرار بود مبلغی اضافه به راننده بدهیم، یک بار دیگر به آبادان برگردد و اثاثیه آنها را هم بیاورد. بار زدن و رسیدن به چویبده حدود سه ساعت طول می کشید. همه کامیون ها ساعت ده به چویبده رسیدند. باربرها که در آن منطقه ولو بودند به کامیون های ما آویزان شدند. ناخدا عباسی که منتظر ما بود و خودش گروهی از دوستان و اقوامش را آماده کرده بود، جلو آمد. آنها را کنار زد و گفت: «ما خودمان باربر داریم.» گفتم: «اول از همه وسایل من را خالی کنید، چون قرار است که کامیون برای آوردن اثاثیه دو دکتر دیگر برگردد.» کامیون تخلیه شد و فورا حرکت کرد. حدود یک ساعت طول کشید تا بار سایر کامیون ها را نیز تخلیه کردند و به داخل لنج بردند. مهندسی هم که قرار بود با ما همسفر شود با یکی از کارگرانش که جوانی قوی هیکل و جسور بود، قبل از ما رسیده و اثاثیه خود را به داخل لنج برده بود. اتفاقا آقای مهندس با من آشنا در آمد. چند سال قبل دخترش با یک نقص مادرزادی به دنیا آمده بود. از حال فرزندش پرسیدم. گفت حالش خوب است و یک دختر بچه زیبای چهار ساله شده است. پس از این که همه کامیون ها تخلیه شد، ناخدا عباسی گفت: «پس دو نفر دیگر چه شدند؟» همگی خود را به تجاهل زدیم. گفتم: «قرار بود همزمان با ما حرکت کنند. ما فکر کردیم زودتر رسیده اند و در بین راه هم آنها را ندیدیم.» ساعت حدود یک بعدازظهر شد ولی خبری از آنها نبود. کم کم ما هم نگران می‌شدیم که مبادا به موقع نرسند و جذر شروع شود. آنها می بایست حدود ساعت یک و نیم یا دو می رسیدند. ساعت دو شد و باز هم خبری از دوستان نبود. ناخدا هم شدیدا نگران بود و از ما می پرسید: پس چرا نیامدند؟» باز ما اظهار بی اطلاعی کردیم. بالاخره بیست دقیقه بعد سر و كله کامیون پیدا شد. راننده گفت: «کامیون بین را خراب شد. تا از اداره کل حمل و نقل مکانیک بیاد و درست کنه، طول کشید.» خلاصه کارگران با عجله اثاثیه دوستانمان را تخلیه و وارد لنج کردند. راننده از ما خداحافظی کرد و عازم آبادان شد. ناخدا هم گفت: شانس آوردید، اگر نیم ساعت دیرتر می رسیدند، مجبور بودیم تا ده شب منتظر بمانیم. چون جذر در حال شروع شدن است.» بالاخره لنج حرکت کرد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• بالاخره لنج حرکت کرد. متأسفانه ما فکر آب و آذوقه توی راه را نکرده بودیم. یک مخزن مکعب وسط لنج بود که در حقیقت مخزن آب بود. از همان آب شط که گل آلود بود آن را پر می کردند. گل و لای آن به تدریج ته نشین می شد و آبی که روی آن می ماند، مصرف می شد. لنج یک اتاقک بزرگ داشت. دو تخت چوبی در طرفین اتاق بود. سماور هم روشن بود. هنگام غروب، هوا به شدت سرد شد. ما همگی به داخل اتاقک رفتیم. کمی چای که با آب همان مخزن درست شده بود و فقط در اثر جوشیدن احتمالا میکروب بیماری زا نداشت نوشیدیم و رفع تشنگی کردیم. از ناخدا پرسیدم چه وقت می رسیم گفت: «فردا حدود ساعت دو یا سه بعد از ظهر، چون در وسط راه یک بار دیگر دچار جذر می شویم و مجبوریم در منطقه ای با عمق کم توقف کنیم. باید تا شروع مد بعدی، حدود هشت ساعت، در همان محل لنگر بیندازیم.» با تاریک شدن هوا، مه نسبتا غلیظی خور را فرا گرفت. جاشوان پس از نزدیک شدن به محل کم عمق، طنابی را که گره هایی به فواصل مختلف داشت و جسم سنگینی به آن بسته بودند را مرتبا داخل آب می انداختند و به عربی عمق آب را به اطلاع ناخدا می رساندند. بالاخره به محلی که کم عمق بود رسیدیم. ناخدا دستور توقف داد و لنگر انداختند. در میان انبوه مه، چهار یا پنج لنج دیگر را می دیدیم که با فاصله از ما لنگر انداخته بودند. در میان آن مه و تاریکی، لنج ها شبیه کشتی‌های ارواح بودند. صدای آب هم می آمد. تبادل آتش بین نیروهای عراقی و ایرانی را از دور می‌دیدیم. در تاریکی شب به شکل نوارهای قرمز رنگ آتشین به سرعت از هر دو طرف به سمت مقابل می‌رفتند. اگر کسی نمی دانست جنگی در کار است، شبیه آتش بازی زیبا و با شکوهی به نظر می رسید. گلوله های منور هم گاهی دیده می شد که نور خیره کننده ای داشت و به آهستگی حرکت می کرد. گویا به عقب این گلوله های منور نوعی چتر مخصوص وصل بود که پس از شلیک باز می‌شد و سرعت حرکت آنها را می گرفت. چون مدت زمان نسبتا زیادی در آسمان باقی می ماندند. ناخدا غذای مختصری برای خود و جاشوانش تهیه کرده بود. ما هم چند لقمه ای خوردیم. با وجود سردی هوا مدتی هم روی زمین و تخت‌ها خوابیدیم. نیمه های شب بود که مد شروع شد و پس از مدتی لنج به حرکت درآمد. دمیدن آفتاب در سحرگاه به دریا منظره زیبایی داده بود و به رنگ نقره ای و سپس طلایی درآمد. بلاخره حدود ساعت ۲ بعد از ظهر به بندر امام رسیدیم. در یکی از اسکله ها که مخصوص لنج ها بود توقف کردیم چند کارگر در اسکله برای تخلیه بار ها آماده بودند برخی از آنها با ناخدا آشنایی داشتند بار های ما را تخلیه کرده و کنار اسکله چیدند. به دوستان گفتم مواظب بارها باشند تا برای گرفتن کامیون بروم با وسیله نقلیه کرایه ای خود را به محل اتحادیه کامیون داران رساندم از شانس بد ما کامیونداران حدود یک هفته بود که اعتصاب کرده بودند بیش از ۱۰۰ کامیون در آن منطقه پارک بود. دفتر اتحادیه کامیونداران ایوان بزرگی داشت که راننده‌ها جلوی این ایوان تجمع کرده بودند. شخصی که گویا نماینده کامیونداران بود برای آنها سخنرانی می‌کرد. از محتوای صحبت های او چنین متوجه شدم که اعتصاب برای اعتباری است که دولت به تریلی ها داده است و شامل کامیونداران نداده. گوینده می گفت:"با مسئولین صحبت کردیم تا زمانی که به ما لاستیک و سایر لوازم یدکی ندن کار نمی کنیم و توی اعتصاب می‌مونیم. ما هم همان چیزهایی رو می‌بریم که تریلی ها می برند منتها کمتر. مسئولین قول دادن مشکل رو حل کنند قراره تا چند ساعت دیگه نتیجه رو به ما بگن". ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
با شروع جنگ در پاسخ برای ترکِ وطن این چنین گفت: «این همه هزینه در زمان صلح برای تفریح ما خرج نشده ؛ ما برای چنین روزهایی تربیت شده‌ایم دوست دارم کفنم پرچم ایران باشد..» 🔹 ۱۷ آبان سالروز شهادت عقاب تیز پرواز نیروی هوایی ارتش قهرمانِ وطن سرهنگ خلبان فانتوم گرامی‌باد. "روحش‌شاد‌ باصلوات" l بیشتر بخوانید👇 https://tn.ai/2604062 💠 @bank_aks
🌸جاسم و سالم امدادگر ایرانی رسید به مجروحین عراقى. دلش به حالشان سوخت. کوله اش را باز کرد و سرگرم پانسمان کردن زخم و ز یلی هاى مجروحین شد. تا آنکه رسید سر وقت یک مجروح عراقى که کولى بازى درمى آورد و نعره پشت نعره از حنجره بیرون مى داد. امدادگر تشر زد که : خفه خون بگیر بیینم سرسام گرفتم. چه مرگته. تو که سالمى ! و مجروح سر تکان داد و گفت : لا،لا. أنَا جاسم. هذا سالم ! نه، نه من جاسم هستم. سالم این است!.. و به سرباز کنارى اش اشاره کرد. امدادگر هم پِقى زد زیر خنده! @mfdocohe🌸