🍂
🔻 سرداران سوله 2⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
به دفتر اتحادیه رفتم و گفتم برای حمل اسباب اثاثیه منزلم به تهران احتیاج به سه کامیون دارم. یکی برای آقای مهندس و دو تا هم برای خودمان می خواستم. مسئول آن جا گفت: فعلا کامیون دارها اعتصاب کردن. شما باید چند ساعت صبر کنی تا نتیجه تصمیم مسئولین اعلام بشه بعد بتونیم به شما کامیون بدیم.»
این طور که می گفت از ده روز قبل اعتصاب شروع شده بود و مرتب به تعداد کامیون ها اضافه میشد. یعنی هر کدام که بارشان را به مقصد می رساندند، جهت پیوستن به اعتصابیون در آن محل می ماندند. برخی از آنها همان روز رسیده بودند. نا امید بیرون آمدم تا به نزد دوستانم بروم و نتیجه را بگویم چند ساعت بعد دوباره باید به محل کامیون ها بر می گشتم. از جمع کامیون داران دور شدم.
دنبال وسیله نقلیه بودم تا به محل اسکله که پنج، شش کیلومتر فاصله داشته بروم. دو نفر پشت سر من می آمدند. قدری که دورتر شدم جلو آمدند و پرسیدند بارم در کدام اسکله است. من هم شماره ی اسکله را گفتم آنها گفتند برای بردن وسایل به آن اسکله می آیند.
گویا همان روز رسیده بودند و میخواستند زودتر بارگیری کنند و برگردند. به قول معروف اعتصاب شکن بودند. گفتم احتیاج به سه کامیون داریم. گفتند ترتیبش را می دهند. قیمت را از آنها پرسیدم و بعد از قدری چانه زدن، قرار شد هر کامیون چهار هزار تومان تا تهران بگیرد.
وسیله پیدا کردم. نزد دوستانم رفتم و ماجرا را تعریف کردم. منتظر در گوشه ای نشستیم پس از حدود نیم ساعت سه کامیون ها از دور پیدا شدند و جلو ما آمدند. ما با کمک هم مشغول انتقال وسایل به کامیون ها بودیم. بارهای هر نفر را تفکیک کرده و گوشه ای از بار کامیون جا میدادیم. ناگهان دیدم پنج کامیون آمدند و به طور نیم دایره در اطراف کامیون ها ایستادند. مثل این که ما را محاصره کرده باشند. هر راننده یکی دو نفر را همراهش آورده بود. همه پیاده شدند و شروع به فحاشی و پرخاش به راننده های سه کامیون کردند. نمیدانم از کجا فهمیده بودند که آن سه کامیون به این اسکله آمده اند. به این سه راننده گفتند: اعتصاب شکن هستین. راننده ها ده روزه که بی کار توی اتحادیه موندن تا اعتصاب به نتیجه برسه. شما همین امروز اومدید. نرسیده، دزدکی اومدین بارگیری کنین. قراره همین که به اتحادیه برسید، لاستیک به گردنتون بندازن و کتک مفصلی هم بخورید.»
گفتم تکلیف بارهای ما چه می شود. گفتند: «بارهای شما رو تخلیه می کنیم. بعد از شکستن اعتصاب به هر کامیونی که نوبتش باشه میدیم. ولی اگه اثاثیه تون آسیب ببینه ما مسئول نیستیم.»
کارگر آقای مهندس که گفتم جوان قوی هیکل و جسوری بود، گفت: «شما غلط می کنید به بارهای ما دست بزنید.»
نزدیک بود با آنها درگیر شود. یکی از راننده ها گفت: «ما با شما حرفی نداریم. کاری هم نداریم، فقط با این راننده ها طرف هستیم ولی ضامن آثاثیه شما نیستیم.»
یکی از راننده ها ترسید و گفت: «من حاضر به ریسک نیستم.»
بارهایی را که تازه بار کامیون کرده بودیم، پایین گذاشتیم و او رفت. دو راننده دیگر گفتند نمی ترسند و به کار ادامه میدهند. خلاصه آن پنج کامیون رفتند. دیدم که یکی از آنها در سوار شدن به کامیونش تأخیر کرد و بعد هم آهسته شروع به حرکت کرد. همین که بقیه کامیون ها دور شدند او دور زد و نزد ما آمد. گفت: «منم حاضرم بارهای شما رو ببرم.»
گویا او هم همان روز رسیده بود و به عنوان لولو سر خرمن همراه بقیه آمده بود. وقتی اوضاع را مساعد دید، خودش هم شریک جرم بقیه شد، تا به قولی از این نمد، کلاهی ببرد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
محل اتحادیه کامیون داران کنار جاده اصلی بود. نمی توانستیم دور از نگاه آنها رد شویم. راننده کامیون سوم، توصیه کرد برای جلوگیری از تهدید راننده ها به پليس راه بروم تا آنها در محل اتحادیه حاضر شوند و مانع تهدید راننده ها شوند. با این که، از جاده نظامی که یکی دو کیلومتر جلوتر و قبل از محل اتحادیه بود برویم. جاده چهل، پنجاه کیلومتره بعد از محل اتحادیه کامیون داران، به جاده اصلی وصل می شد.
ضمن این که بقیه مشغول بار زدن کامیون ها بودند. مدتی با دوستان خود مشورت کردم، راه اول که منتفی بود چون باید از جلوی محل اتحادیه کامیون داران رد میشدیم و به پلیس راه می رفتیم. بنابراین راه دوم را انتخاب کردیم. هم حکم مرخصی از جبهه آبادان را داشتم که در آن از زحمات ما قدرانی شده بود، هم دو دکتر و یک مهندس بودیم و در مدت فعالیت مان در آبادان با نیروهای نظامی آشنا شده بودیم. جاده نظامی هم با نیروهای ارتش با سپاه مراقبت میشد. بالاخره شخصی در آن وجود داشت که ما را بشناسد یا وضعیت ما را درک کند و به ما اجازه عبور بدهد.
کاروان ما حرکت کرد و به ابتدای جاده مذکور رسید. تابلوی عبور ممنوع و جاده نظامی در مدخل آن نصب شده بود. من در کابین کامیونی که جلوتر از بقیه بود نشستم و دو کامیون دیگر هم به دنبال ما حرکت کردند. وارد جاده نظامی شدیم.
حدود چند کیلومتر که جلوتر رفتیم از دور چشممان به کانتینری افتاد که در صد متری کنار جاده قرار داشت. یک سرباز با تفنگ خود به وسط جاده آمد و ضمن دادن فرمان ایست و در حالت نشسته، تفنگ خود را به طرف کامیون نشانه گرفت. ما توقف کردیم. از کامیون پیاده شدم و نزدیک سرباز رفتم. پرسیدم فرماندهاش کجاسته گفت داخل قرارگاه است. پرسید: «مگه تابلوی جلوی جاده رو ندیدید.» .
گفتم به فرماندهاش بگوید بیاید، می خواهم با او صحبت کنم. چند دقیقه بعد یک سروان جوان خوش قیافه و بسیار مؤدب که گویا از پنجره کانتینر ما را دیده بود، بیرون آمد و نزدیک شد پرسید: توی این جاده چه می کنید؟ مگه نمیدونید جاده نظامیه اتومبیل های شخصی حق عبور از اون رو ندارن؟» .
کارت شناسایی و حکم جبهه خود را به او نشان دادم. جریان اعتصاب راننده ها و آنچه رخ داده بود را برای او شرح دادم. گفتم بارهای ما أسباب، اثاثیه منزل است که در آبادان زیر گلوله بود و از بین می رفته اینها نتیجه ده سال زحمت من است. در حقیقت کل زندگی من و دوستانم در کامیون های پشت سر هستند با دروغ مصلحتی به او گفتم باید این بارها را در اهواز تحویل کسانی بدهم که منتظر هستند تا آن را به تهران ببرند. در آبادان بیش از یک جراح در بیمارستان وجود ندارد، قرار است مرخصی خود را موقتا به تعویق انداخته و شب دوباره به آبادان برگردم. در ضمن از این نظر که یک پزشک جراح هستم، در حکم یک رزمنده قرار دارم و با آنها هم قطار هستم. انتظار دارم که ایشان لطف کرده ما را درک کند. با ما همکاری کرده و به ما اجازه عبور بدهد.
او هم نگاهی به داخل کامیون ها انداخت. با دوستان من که به احترام او از کامیون پیاده شده بودند، دست داد و سلام و احوال پرسی کرد. بعد رو به من گفت: «آقای دکتر برخلاف مقرراته، ولی چون وضعیت شما رو درک می کنم، فقط همین یه بار اجازه عبور میدم، به شرط این که جایی نگید و همین یه بار باشه.» ما هم به او قول دادیم که مطلب بین خودمان خواهد ماند. پرسیدم آیا سر راه ما پاسگاه دیگری هم قرار دارد. گفت: «یه پاسگاه دیگه آخر جاده است. من با بی سیم به مسئولش اطلاع میدم. مانع عبور شما نشن. پس از تشکر و خداحافظی از آن جاده به سلامت گذشتیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
تنها نمیماند ؛
آنکس که بنا دارد استقامت کند
تمام قوایِ عالم هستی
به یاری اش میشتابند ..!
https://eitaa.com/bank_aks
☑️ بانک عکس دفاع مقدس
🌸زن زائو
گودرز کلی از بچهها خواهش کرد که تا ته نقشه با او باشند و تنهاش نگذارند، ما هم که دنبال فرصتی میگشتیم تا با بچهها سر به سر بگذاریم و خوش باشیم، به گودرز اطمینان دادیم که نگران نباشد و با او هستیم.
گودرز چند دقیقه بعد با شکل و شمایل زن باردار به چادر برگشت،
از دیدن قیافه گودرز زدیم زیر خنده، بعد، یادمان آمد که اگر همینطوری بازار خنده را گرم نگه داشته باشیم، نقشه لو میرود، به هر زحمتی که بود، جلوی خندهمان را گرفتیم.
گودرز از درد زایمان خودش را محکم به زمین میکوبید و هوار میکشید، داد و فریادش که با لطافت زنانه همراه بود، تا چند چادر آن طرفتر هم رسیده بود، بچهها از چادرهای کناری آمده بودند بیرون تا ببینند صاحب صدا کیه و ماجرا از چه قرار است؟
با یکی دو تا از بچهها، دوان دوان رفتیم به طرف چادر فرماندهی، آقای یدالله کلانتری از بچههای بهنمیر و صادق رضایی از ساری آنجا بودند،
ماجرا را که برایشان تعریف کردیم، بدون فوت وقت با تویوتا آمدند بالای سر گودرز که او را با خودشان به درمانگاه ببرند، وقتی رسیدند آنجا و صحنه را دیدند، خیال کردند، او از زنهای عرب روستاهای اطراف هفتتپه است که خودش را با سختی رسانده آنجا و حالا کمک میخواهد که بچهاش را به دنیا بیاورد.
بچههای گردان، دور تا دور زن عرب را گرفته بودند تا ببینند آخر قصه چه میشود؟ صادق رضایی از زن خواست، هر طور شده بلند شود و خودش را به تویوتا برساند و با آنها به درمانگاه بیاید، اما زن زائو، گوشش بدهکار التماسهای صادق نبود که نبود، او فقط داد میکشید و به خاک چنگ میزد، زن با زبان عربی چیزهایی میگفت که نه من، نه بچهها متوجه منظورش نمیشدیم.
صادق رضایی وقتی دید اصرارهاش فایدهای ندارد و هر لحظه ممکن است زن از درد شدید پس بیفتد، از او خواست که آستین دستش را بگیرد و بلند شود، زن از این کار امتناع میکرد، صادق که دید دارد دیر میشود، با احتیاط، گوشه لباس بلند زن را گرفت و محکم او را از جایش بلند کرد، زن که از زور زیاد صادق، تلو تلو میخورد، محکم خودش را ولو کرد توی آغوش صادق،
افتادن زن زائو تو آغوش صادق همانا و غش کردن صادق از سر حیا و نجابت همان.
ما هم که دیدیم گودرز افتاده توی بغل صادق کلی خندیدیم،
گودرز که دید اوضاع بدجوری به هم خورده و شوخیاش، کار دست رضایی داده، هی میزد به صورت صادق و میگفت: بابا! منم گودرز، خواستم باهات شوخی کنم، پاشو! بیدار شو!
صادق رضایی راستی راستی غش کرده بود، با کمک گودرز و بچهها، زیر بغلش را گرفتیم و با همان تویوتایی که قرار بود گودرز را با آن ببریم، او را بردیم به طرف درمانگاه، پرستارها سریع بالای سرش حاضر شدند و به او سرم وصل کردند، خدا رو شکر صادق بعد از سرم و کمی استراحت، حالش جا آمد، تا چشمش به گودرز افتاد، گفت: گودرز! یک صفر به نفع تو!
شهید مدافع حرم
حاج رحیم کابلی
@mfdocohe🌸
🌸مداحی با اعمال شاقه
بعضی از مداح ها خیلی به صدای خودشان علاقه داشتند و وقتی شروع میکردند به دم گرفتن دیگر ول کن نبودند.
بچه ها هم که آماده شوخی و سربه سر گذاشتن بودند ،گاهی چراغ قوه شان را برمی داشتند و آن وقت می دیدی مداح زبان گرفته، با مشت به جان اطرافیانش افتاده و دنبال چراغ قوه اش می گردد.
یا اینکه مفاتیح را از جلویش برداشته ،به جای آن قرآن می گذاشتند . بنده خدا در پرتو نور ضعیف چراغ قوه چقدر این صفحه آن صفحه می کرد تا بفهمد که بله کتاب روبرویش اصلا، مفاتیح نیست یا اینکه سیم بلند گو را قطع می کردند تا او ادب شود و اینقدر به حاشیه نپردازد.
@mfdocohe🌸
🔻 سرداران سوله ۴۴
خود را به اهواز رساندیم، جاده اهواز اندیمشک هنوز بسته بود، از طریق شوشتر به سمت تهران حرکت کردیم. ساعت یازده شب روز بعد وارد تهران شدیم. و به خانم های پرستار گفته بودیم در تهران، فقط در یک نقطه که منزل یکی از اقوام من بود، توقف می کنیم. سپس به شوهران آنها تلفن میزنیم که با وسیله نقلیه به آن جا بیایند و بارهای خود را ببرند.
ساعت یازده شب به تهران رسیدیم. راننده ها در خانه فامیلمان آبی به دست و صورت خود زدند. شام خوردند و در کامیون ها خوابیدند. من هم به شوهران خانم های پرستار تلفن زدم که صبح زود با وسیله نقلیه به آن جا بیایند و بار خود را تحویل بگیرند. اثاثیه خود را نیز در انبار بزرگ منزل فامیلمان جا دادیم. ولی به هر حال پنج روز مرخصی ما بیهوده در آبادان طی شده بود.
چهل و پنج روز مرخصی به پایان رسید. با دوستان هماهنگ کردم و اواسط بهمن ماه دوباره عازم آبادان شدیم. همان راه رفته را باز گشتیم و به بیمارستان رسیدیم. گروه جانشین ما روز بعد آبادان را ترک کردند از اخبار و اوضاع آبادان سؤال کردیم. چند تن از پرسنل ما و یکی دو تن از پرستاران در طی این مدت شهید شده بودند. شهر آبادان هنوز خلوت بود و بارندگی هم تقریبا هر چند روز یک بار به شدت ادامه داشت. گاهی نقطه ای از شهر را می زدند و چند مجروح به بیمارستان می آوردند. ولی جنگ تقریبا به شکل فرسایشی و نیمه راکد درآمده بود. البته در جبهه های دیگر اوضاع فرق می کرد. در طی این مدت سری به دوستان خود آقای صیادی و سروان ابراهیم خانی زدم. یک سر هم به منزل خودم رفتم. بار قبل که به مرخصی می رفتم، انبوه شاخ و برگ درختان کوچه، در اثر هرس نشدن توسط باغبانان شرکت نفت، تقریبا تمام محوطه را پر کرده بود. به طوری که منازل انتهای خیابان دیده نمی شد. اکنون همه جا مثل بیابان خشک و برهوت بود. تمام منازل دیده می شدند. همه جا سیاه رنگ بود و گرد ویرانی ناشی از جنگ، همه جا به چشم می آمد.
وارد حیاط خانه شدم. یک گلوله کاتیوشا توی حیاط منزل مجاور پایین آمده، منفجر شد بود. گودالی مثل استخر کوچک ایجاد شده بود. آتش انفجار تمام شاخ و برگ درختان خشک، به اضافه چمن های باغچه را سوزانده بود. منظره باغچه مثل جنگلی از زغال بود. خوشبختانه آتش به خانه ها سرایت نکرده بود. تصمیم گرفتم در مرخصی آینده بقیه وسایل منزلم را نیز به تهران بیرم.
دکتر کریمی و دکتر مژده از دوستان صمیمی ام بودند. هر کدام یک آپارتمان کوچک داشتند و مجرد بودند. هنوز اثاثیه خود را تخلیه نکرده بودند، وقتی موضوع را با آنها در میان گذاشتم، قرار شد با هم این کار را انجام بدهیم.
شبها به اتاقی که محل استراحت پزشکان عمومی و داخلی بود، می رفتیم. این اتاق بخشی از کلینیک زنان بود. یکی از محل هایی بود که مواقع حمله آن جا جمع می شدیم، خوابگاهی برای تیم های پزشکی اعزامی آماده کرده بودیم، تنها اتاقی بود که تلویزیون داشت. برای شنیدن اخبار و غیره به آنجا می رفتیم. گاهی هم تلویزیون بصره را می گرفتیم. چند صحنه از تماشای این تلویزیون در خاطرم مانده است. یکی زمانی بود که عراق شهر دزفول را با موشکهای دوربرد مورد حمله قرار میداد. تلویزیون نشان می داد که صدام حسين وسط بیابان، پای یکی از سکوهای پرتاب موشک رفت. سیگار برگی به لب داشت و ملک حسین پادشاه اردن و تعداد زیادی از امرای ارتش عراق او را همراهی می کردند.
در حالی که لبخند میزد، با راهنمایی مسئول سکوی موشکی دکمه ای را فشار داد. آتش و دود از پشت یکی از پنج موشکی که روی سکو مستقر بود، خارج شد. موشک از جایگاه خود کنده شده و به سرعت در فضا به سمت دزفول پرواز کرد. اولین موشک شلیک شد و پادشاه اردن و بقیه همراهان برای صدام حسین دست زدند.
صحنه دیگر، پیکر حدود صد نفر از سربازان ایرانی بود که شهید شده بودند. آنها را کنار هم روی زمین خوابانده و یک گودال بزرگ به عنوان گور دسته جمعی در کنار آنها کنده بودند، صدام حسین سخنرانی مختصری به عربی که ما مفهوم آن را نفهمیدیم و فقط کلمه شهید و سرباز وظیفه را از خلال گفته های او حدس می زدیم، به شهدا با سلام نظامی داد. گارد احترامی که متشکل از شاید دویست نفر بود، به حالت پیش فنگ درآمده بودند، سپس با بولدوزر اجساد را به داخل گودال ریخته و روی آن ها را با خاک پوشاندند.
نمی توانم بگویم ما که در ایران و در آبادان، این تصاویر را می دیدیم چه حس و حالی داشتیم. بعضی گریه می کردند. بعضی به صدام فحش می دادند. اندوه تمام وجودمان را می گرفت.
تصویر دیگری که از این تلویزیون پخش شد، نشان دادن تعدادی از اسرای ایرانی بود که به تازگی در منطقه عملیاتی دستگیر شده بودند در حال انتقال آنها به محلی دیگر بودند. روحیه اسرا بسیار قوی بود. دستهای یکی از آنها را با طناب بسته بودند و او را به جلو می کشیدند. مرتبا به سوی دیگران برمی گشت و می گفت مرگ بر صدام ضد اسلام. تلویزیون چند بار این تصویر را تکرار کرد.
🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
نیروهای ما از همان اول جنگ می گفتند که عراقیها روحیه ندارند. تلویزیون خودمان اسرای عراقی را که در منطقه دستگیر شده بودند نشان میداد. در حال خروج از سنگرهای خود و هنگامی که تسلیم نیروهای رزمنده می شدند، التماس می کردند و خود را باخته بودند. یادم می آید یکی از آنها شیئی دایره ماننده شبیه بشقاب، که شمایل حضرت علی داشت را جلوی خود گرفته بود و مرتبا می گفت: «دخيلت یا علی»
طی جنگ، حتی رادیوهای بیگانه هم به برتر بودن روحیه رزمندگان ایرانی معترف بودند. ماجراهای دیگری هم به فراخور زندگی ای که جریان داشت، بود. یکی از روزها، سروان خلبانی به اتاق عمل آمد و سراغ یکی از خانم های اتاق عمل را گرفت. نام او سروان جمشیدنژاد بود. فهمیدم که برادر آن خانم، خلبان است و این آقا دوست برادرش می باشد. برای احوال پرسی آمده بود. جوانی قوی هیکل و ورزشکار بود.
کمی با هم صحبت کردیم. مدال دوم قهرمانی وزنه برداری جوانان آسیا را داشت. شجاعتهای زیادی در خرمشهر و آبادان انجام داده بود. حتی در جنگ های خانه به خانه در هنگام سقوط خرمشهر شرکت کرده بود که وظیفه او نبود. به او گفتم سرهنگ خلبان دهنادی یکی از اقوام نزدیکم است و هم اکنون فرمانده پادگان دزفول می باشد. او را می شناخت ولی از نزدیک ندیده بود. می گفت: «سرهنگ دهنادی یکی از برجسته ترین خلبانان ایران و لیدر اول ماست. هر روز تلفنی با او صحبت می کنم. خیلی دلم می خواهد او را از نزدیک ببینم. »
گفتم: ان شاء الله در تهران قرار ملاقاتی با او می گذارم، به شما هم میگویم بیایید که از نزدیک با هم آشنا شوید. »
قبل از مرخصی سوم، یک شب سروان جمشید نژاد به من تلفن کرد و گفت: «فردا صبح می خواهم برای ماموریت به ماهشهر بروم و عصر برگردم. اگر شما هم مایلی، می توانیم با هم برویم و برگردیم.»
سرپرستار اتاق عمل، سرکار خانم خمیسی، دو سه روز دیگر بازنشسته میشد. می خواستیم جشن مختصری برای او بگیریم. از دو جراح دیگری که در بیمارستان بودند اجازه گرفتم که همراه سروان به ماهشهر بروم و مقداری شیرینی و شکلات و آجیل برای مراسم تودیع سرپرستارمان بخرم. آنها هم موافقت کردند. صبح با جیپ سروان و راننده او به چویبده رفتیم و با هلی کوپتر به ماهشهر رسیدیم. ابتدا به خانه محل اقامت خلبانها رفتیم. ده پانزده خلبان با درجه های مختلف در آنجا زندگی می کردند. رئیس آنها سرهنگ خلبانی بود به نام سرهنگ علی سلیمانی که نامش برایم خیلی آشنا بود. یادم آمد که پسرعموی یکی از پسرعمه هایم سرهنگ خلبان است. پرسیدم ببخشید نام و فامیل شما چیست. او گفت: «علی سلیمانی»
من به یاد داشتم که نام عموی پسر عمه ام محمود بود. گفتم شما پس محمود آقا هستید و او با تعجب گفت: «بله پدرم را از کجا میشناسی؟» و بعد از توضیحات فهمید که با هم فامیل هستیم، یکدیگر را بوسیدیم،. صحبت گرم شد. می گفت یک بار که چند میگ عراقی به سمت تهران آمده و قصد بمب باران تهران را داشتند، او و عده ای از خلبان ها با هواپیمای فانتوم آنها را تعقیب می کنند. یکی از هواپیماهای عراقی را هدف قرار داده و منفجر می کنند. ولی یگان ضدهوایی خودمان هواپیمای او را اشتباه به جای هواپیمای دشمن می زنند. هواپیمایش آتش می گیرد. خود را به بیابان های اطراف رسانده و از هواپیما بیرون می پرد. هنگام فرود از کمر آسیب دیده بود. او را برای معالجه به خارج از کشور فرستاده بودند. پس از بهبود دوباره به ایران برگشته بود. بعد از صحبت با خلبانها به بازار ماهشهر رفتم. مواد مورد نیاز را خریدم. ناهار هم در خدمت خلبانها صرف شد. عصر با هلی کوپتر به آبادان و به بیمارستان برگشتم. فردای آن روز هنگام غروب، جشن بازنشستگی سرپرستار را با حضور سایر پرستاران و پرسنل بیمارستان در اتاق عمل برگزار کردیم. کادویی هم به رسم یاد بود به او دادیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک قطعه
دفاع مقدس
حمل مجروح در معرکه نبرد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
در جبهه به کسی که حضور قلب بیشتری نسبت به سایرین داشت و به جهتِ اخلاص سعی در فراهم کردن مقدمات شهادت خود داشت میگفتند: « طرف بوی بهشت میدهد» یا اینکه «دیگر نور بالا حرکت میکند.»
#فرهنگ_جبهه
#مردان_بی_ادعا
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
💠 @bank_aks
🌸 وام طلاق سراغ نداری
از آن پدرها بود که وقتی منطقه که می آمد دیگر دلش نمی خواست بازگردد. همه کس و کار و دار و ندارشان جنگ وجبهه بود.
پدرشان،مادرشان، زن و فرزند و دوست و آشنایشان، همه را با جنگ عوض کرده بود.
گاهی که صحبت وام ازدواج و تهیه و تدارک مقدمات زندگی برای یکی از برادرها بود، به کسی که احیانا در صندوق قرض الحسنه دوست و آشنا داشت می گفتیم: ببین وام طلاق نمی دن برای حاجی؟
چون ایـن خـونه بـرو و خرجی بده که نیست؛ می ترسم ما پا پیـش نگذاریم زنـش بلند شه راه بیفته بیاد اینجا و حسابی خجالتش بده!
@mfdocohe🌸
🌸مرده زنده شد
دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا میگفتند: «آبی چه رنگیه؟»
عصبی شده بودم
گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»
دیدم بد هم نميگويند! خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچهها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»
یکی عربده میکشید. یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه میانداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا كه فكر ميكردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.»
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم میخوام باهات بیام!»
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه میخندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.
شادی روح شهدای که رفتند وخاطرات آنها به جاماند صلوات
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 6⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
بالاخره مأموریت این بار ما نیز به پایان رسید و نزدیک اواخر اسفند بود که تیم جایگزین ما آمد و ما روز قبل از آن به اتفاق دوستان خود با سروان ابراهیم خانی به چویبده رفتیم. سروان، با ناخدای یک لنج کوچک آشنا بود. لنج او را برای روز بعد به مقصد بندر امام کرایه کردم.
قرار شد دکتر مژدهی و دکتر کریمی، به اتفاق هم یک کامیون از شرکت نفت بگیرند و سروان ابراهیم خانی هم یک کامیون و دو نفر کمک در اختیار من بگذارد.
روز بعد به منزل رفتم و منتظر ماندم. ولی از آمدن کامیون خبری نشد. کم کم داشتم نگران میشدم. ساعت یازده صبح کامیونی که راننده آن یک سرباز بود، جلوی در خانه آمد. گویا مأموریتی برای سروان ابراهیم خانی پیش آمده و نتوانسته بود به من سر بزند. دو همکار دیگر او هم به مرخصی رفته بودند. اثاثیه سنگین بود. من هم طبق قرار قبلی منتظر کمک بیشتری بودم. بالاجبار به اتفاق آن سرباز بارهای بسته بندی شده را با زحمت بسیار و به سختی داخل کامیون گذاشتیم. زورمان نمی رسید که آنها را از زمین بلند کرده و داخل کامیون بگذاریم. در حالی که هر دو خیس عرق شده بودیم هر طور بود وسایل را داخل کامیون گذاشتیم. ساعت نزدیک دو بعد از ظهر شده بود و ما می ترسیدیم که به موقع به لنج نرسیم.
کامیون به سرعت به طرف چویبده راه افتاد. هنگامی که از داخل شهر عبور می کردیم، ناگهان اتومبیل مفقود شده دکتر غانم را دیدم. در گوشه ای از خیابان ایستاده و چند نفر داخل آن بودند. دکتر صنعت نیز از پنجره اتومبیل مشغول صحبت کردن با آنها بود. چون وقت کم بود، توقف نکردیم و خود را به سرعت به چویبده رساندیم.
انعامی به سرباز راننده دادم. دکتر مژدهی و دکتر کریمی با نگرانی داخل لنج منتظر من بودند. باربرها به سرعت بارها را داخل لنج بردند. ساعت سه حرکت کردیم. جریان دیدن اتومبیل دکتر غانم و صحبت کردن دکتر صنعت با سرنشینان آن را تعریف کردم. نیمه شب باز در محل قبلی که جذر شروع میشد، توقف کردیم. این بار دوستان مقداری آب و غذا با خود آورده بودند و از این لحاظ در مضیقه نبودیم. ولی شب در وسط دریا سرما شدید شد. هم لباس گرم آنچنانی نداشتیم. لنج هم به علت کوچک بودن اتاقک نداشت که داخل آن برویم.
ناچار داخل موتورخانه لنج که بوی دود و گازوئیل میداد رفته و گوشه ای نشستیم. ناخدا می گفت چند هفته قبل در همین محل عراقیها چند لنج را با گلوله توپ یا خمپاره زده اند. این باعث دلهره ما شد. بی صبرانه منتظر مد دریا بودیم که هرچه زودتر از آن محل برویم. بالاخره مد شروع شد و لنج به حرکت درآمد. حوالی ظهر روز بعد به بندر امام رسیدیم.
بارها را پیاده کردیم. کامیون بزرگی کرایه کردم. کنار راننده سوار شدم با هم به اسکله آمدیم. به کمک چند کارگر بارها را داخل بار کامیون گذاشتیم. خوشبختانه یک صندلی پشت صندلی راننده داشت که دو نفرمان آن جا نشستند و من کنار دست راننده نشستم. چون باید از ماهشهر عبور می کردیم. از راننده خواهش کردم که سر راه به بیمارستان شرکت نفت برود.
آنجا با آبادان تماس گرفتم. گفتم می خواهم با دکتر صنعت صحبت کنم. از او ماجرای اتومبیل دکتر غانم را پرسیدم. گفت: «اتومبیل را که دیدم، دست بلند کردم، نگه داشت. پرسیدم این اتومبیل دوستم است. خودش مجروح شده، اتومبیل او هم مفقود شده. چند نفر، پاسدار توی اتومبیل بودند. گفتند اگر حرفی دارم به مقر سپاه مراجعه کنم.»
گفتم: «خب، چه کردی؟»
گفت: «جرأت نکردم به آنجا بروم.»
تلفن بیمارستان در دفتر رئیس بیمارستان، دکتر لازار قرار داشت. گفتم گوشی را به دکتر لازار بدهد. از او پرسیدم که آیا می تواند به مقر سپاه برود و در این مورد تحقیق کند. او هم گفت: «نه، من هم جرأت رفتن به آنجا را ندارم.»
دیدم مثل این که خودم باید دست به کار شوم. لذا از دوستان همراهم دکتر مژدهی و کریمی خواهش کردم که با کامیون به تهران بروند و اثاثیه من را هم به منزل فامیلمان ببرند. خوشبختانه منزل دکتر مژدهی در همان محل و حدود صد متر بالاتر از خانه فامیلمان بود. گفتم من به فامیلمان تلفن میزنم که وسایل را تحویل بگیرند. پذیرفتند. از آنها خداحافظی کردم و به خانه خلبانها نزد سرهنگ سلیمانی رفتم.
پس از سلام و احوال پرسی ماجرا را برای او گفتم و خواهش کردم که با مسئول پرواز هلی کوپترها صحبت کند که من را به آبادان برگرداند. او هم قبول کرد. من و سرهنگ سلیمانی در ساختمان محل استراحت خلبان های هلی کوپتر نشستیم. برای ما چای آوردند. گرم صحبت شدیم. یک ساعت بعد اطلاع دادند که هلیکوپتری آماده پرواز است. از آنها خداحافظی کرده و سوار شدم و به چویبده برگشتم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
سرداران سوله۴۷
آبادان علی رغم عقب نشینی مختصر نیروهای عراقی، هنوز در محاصره بود و تنها راه ورود همان جاده خسرو آباد بود. بالاخره به بیمارستان رسیدم و پس از دیدن دکتر لازار و دکتر صنعت و صحبت مفصل راجع به اتومبیل، ناهار خوردم. شب قبل با لنج به بندر امام رفته بودم و نخوابیده بودم. در زمان برگشت به آبادان هم استراحت نکرده بودم. به اتاق خودمان رفتم و چند ساعتی خوابیدم. غروب آن روز به رئیس عقیدتی سیاسی که تاندونهای قطع شده دستش را معالجه و ترمیم کرده بود، تلفن کردم.
پس از سلام و احوال پرسی به او گفتم مشکلی برایم پیش آمده که می خواهم او را ببینم. گفت فردا صبح به محل کارش بروم. برای این که در مکان امن تری صحبت کنیم، گفتم چون احتمال آوردن مجروح به بیمارستان زیاد است، چنانچه زحمت بکشد و سری به بیمارستان بزند ممنون میشوم. او هم گفت فردا صبح ساعت ده به دیدنم می آید.
سروان نگهبان، رئیس اداره راهنمایی و رانندگی آبادان از دوستان مشترک من و دکتر غانم بود. در تماس تلفنی ضمن شرح ماجراء خواهش کردم او هم فردا ساعت ده صبح به بیمارستان بیاید.
به دکتر غانم هم تلفن زدم و گفتم اتومبیلش را پیدا کرده ام و برای گرفتن آن به آبادان برگشته ام. او خیلی خوشحال شد. گفت مقدار زیادی وسایل یدکی نو که با خود از آلمان آورده، در انبار منزلش است. خواهش کرد اگر اتومبیل را گرفتم وسایل یدکی را هم برایش ببرم. شماره ترانزیت اتومبیلش را گفت و یادداشت کردم.
روز بعد سروان نگهبان، زحمت کشید و آمد. رئیس عقیدتی سیاسی سپاه هم رأس ساعت آمد. او را به دفتر دکتر لازار هدایت کردم. دکتر صنعت و دو نفر دیگر از پزشکان هم حضور داشتند.
ماجرای مجروح شدن دکتر غانم، سرقت اتومبیل او و آن چه دکتر صنعت گفته بود را برایش تعریف کردم. پس از پایان صحبتها دوست پاسدار ما گفت: «من به مقر سپاه می روم و در این باره تحقیق می کنم و خبرش را به شما میدهم.»
تشکر کردیم. خداحافظی کرد و رفت. ساعت هفت صبح روز بعد، خواب بودم که در اتاق را زدند. دکتر لازار به اتاقم آمد و گفت: «بلند شو، دو نفر پاسدار آمده اند و می خواهند با شما صحبت کنند.»
دست و صورت خود را شستم و به اتاق دکتر لازار رفتم. دیدم دو جوان پاسدار آنجا نشسته و منتظرم هستند. گفتند: «پس از تحقیق معلوم شد اتومبیلی که زیر پای ما بود، متعلق به آقای دکتر غانم می باشد.»
چگونگی سرقت اتومبیل را پرسیدیم. آنها گفتند روزهای اول جنگ که درگیری در حوالی گمرک خرمشهر بود و عراقی ها مشغول غارت اموال گمرک و اشغال آن بودند، مقامات ایرانی گفتند هر کس بتواند اتومبیلی از گمرک خرمشهر خارج کند آن را به او می دهند. اتومبیل زیر پای یک درجه دار نیروی دریایی بوده و چون شماره ترانزیت داشته است. همه جا می گفته آن را از گمرک خرمشهر نجات داده است. مقامات هم اتومبیل را به او داده بودند. بعدا به خاطر چند فقره سرقت و کارهای خلاف دیگر توسط شهربانی آبادان دستگیر می شود. سارق به زندان اهواز منتقل شده بود تا بعدا محاکمه و مجازات شود. چون نمی دانستند اتومبیل مسروقه است یا واقعا از گمرک آزاد شده، آن را در اختیار سپاه گذاشته بودند. گویا با آن به جبهه هم رفته بودند. بالاخره قرار شد بعد از ظهر برای گرفتن اتومبیل به مقر سپاه مراجعه کنم.
آنها خداحافظی کردند و رفتند. من از سروان نگهبان خواهش کردم که عصر همان روز به مقر سپاه برویم و اتومبیل را تحویل بگیریم. همین کار را هم کردیم. همان دوستم، رئیس عقیدتی سیاسی، با چند نفر دیگر از برادران سپاه آنجا حضور داشتند. بعد از معارفه پرسیدند که مطمئن هستیم که این اتومبیل متعلق به دکتر غانم است.
کاغذی که شماره ترانزیت را روی آن نوشته بودم به آنها نشان دادم. اتومبیل را دیدیم. شیشه های آن شکسته و جای ترکش ها روی بدنه اتومبیل سوراخ شده بود. سروان نگهبان گفت: «چون این اتومبیل در اداره راهنمایی ثبت نشده، مدرکی ندارم که بتوانم ارائه بدهم، ولی میدانم که این اتومبیل متعلق به دکتر غانم بود. بارها آن را زیر پای او دیدم. شفاها می توانم به شما اطمینان بدهم که این همان اتومبیل است.»
من هم گفتم مطمئنم که این اتومبیل دکتر غانم است. تمام پزشکان و پرسنل بیمارستان این اتومبیل را می شناسند. خلاصه آنها نامه ای نوشتند که این اتومبیل مسروقه، متعلق به دکتر غانم بود که مجروح جنگی می باشد و اکنون تحویل دکتر محجوب داده می شود. آن را مهر و امضاء کردند. رسید تحویل گرفتن آن را ضمن نامه تشکر آمیزی از سپاه پاسداران نوشتم. امضاء و مهر کردم و به آنها تحویل دادم.
سوئیچ اتومبیل را دادند. من و سروان نگهبان پس از خداحافظی سوار اتومبیل شدیم و آن را به بیمارستان آوردیم. عصر همان روز به منزل دکتر غانم رفتم. در انبار را باز کردم و وسایل یدکی را داخل صندوق عقب گذاشته، به بیمارستان برگشتم. به سروان ابراهیم خانی تلفن کردم و ماجرا را گفتم و خواهش کردم که ترتیب انتقال آن را با لنج برایم فراهم کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حماسه ذوالفقاری آبادان
با اطلاعرسانی دریاقلی سورانی
از زبان خودش در کلیپی کمیاب
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
" امام عزیز و ولی فقیه
دستور فرموده الی بیت المقدس
باید تا بیت المقدس جنگید ؛
پس ما میجنگیم و باید بجنگیم
و تا ظهور آقا امام زمان (عج)
چارهای جز انتخاب این راه نداریم.."
#شهید_همت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💠 @bank_aks
🌸نه تو جنی
همه نیروهای دیدبانی در چادر ما جمع بودند و بصورت حلقه در فضای داخل چادر نشسته بودیم .
وجود یک چراغ فانوس نفتی در وسط جمع یک فضای خاصی ایجاد کرده بود.
شهید محمد حسیناخلاقی دوست ، که یکی از افراد شاخص و بسیار محبوب دیدبانی بود . بدون مقدمه شروع به گفتن داستانی بی نهایت ترسناک از عوالم جن و جنیان کرد.
آنقدر با مهارت و هیجان خاص کلمات را بیان میکرد که نا خودآگاه یک حسی توام با ترس به همه منتقل میشد و بگونه ای که انگار خودمان را در متن آن داستان حس می کردیم.
حال خودتان تصور کنید ؛
از یک طرف نور کم تنها فانوسی که وسط جمع سوسو میکرد، همراه با آن لحن قصه گویی از دنیای جنیان ، چه رعب وحشتی میتوانست در ما ایجاد کند.
بطوریکه آن شب تقریبا همه ترسیده بودیم
و تا صبح هم کسی جرات بیرون رفتن از چادر حتی برای قضای حاجت را نداشت .
اوج ترس تا حدی بود ، که آن شب ، نماز شب خوانی هم باقی نماند...
🔹 اما اصل ماجرا ،
من تقریبا انتهای چادر خوابیده بودم و جمشید اسدی هم کمی دور تر ...
بعد از یکی دو ساعت فکر و خیال و وحشت از جن تازه با کمی غلبه بر ترس توانسته بودیم با چشمان نیمه باز خود را بخواب بزنیم...
حدود ساعت ۲ نصف شب بود .که یک دفعه با صدای توام با وحشت و فریاد جمشید که مرتب تکرار می کرد ؛
نه تو جنی ... نه تو جن هستی
همه از خواب پریدیم .
دیدم یکی بالای سر جمشید ایستاده و مرتب میگه ، جمشید جان نترس من افشانیم پاشو وقت شیفت نگهبانیته.
اما جمشید همچنان میگفت ؛
نه تو جنی... نه تو جنی..
بعد از اینکه جمشید قدری آرام شد .
اینگونه تعریف کرد که؛
با کلی فکر و خیال و ترس از جن تازه خوابم برده بود.
که یک ان توی خواب و بیداری شنیدم یکی دارد من را صدا میزند
به محض باز شدن چشمهابم ، توی تاریکی دیدم یکنفر با یک ریش نسبتا بلند که قسمت جلوی چانه اش سفید و دو طرفش سیاه است .. بالای سرم ایستاده
فکر کردم حتما جن آمده است
راستش خیلی ترسیده بودم ..
@mfdocohe🌸
🌸اگزوز
مدتی بود, اگزوز ماشین آبرسانی مان خراب بود. هرچی نقی می گفت به ما اگزوز بدید زیر بار نمی رفتند.
عیبش هم این بود که هر وقت می رفت جزیره جنوبی برای آبرسانی , انقدر اگزوز صدا می کرد که عراقی ها می بستنش به خمپاره.
یک روز اقای سجاد ضیایی معاون تدارکات اومد جزیره. گفت نقی. ماشین من نو,. ماشینت را بده برم خط که اگر ترکش خورد این قراضه خراب بشه.
نقی گفت چشم.
تا سجاد رفت. نقی به سید اکبر (شهید نصیر زاده ) گفت سید سریع اگزوز ماشین ضیایی را باز کن ببند, رو ماشین آبرسان !
سید دست به کار شد. تا سجاد ضیایی برگردد کار تمام شده بود.
سجاد رفت ماشینش را روشن کرد. ماشین شروع کرد به غار غار کردن.
پیاده شد گفت چی کار این کردید؟؟؟
گفت: هیچی اگزوزش را عوض کردیم!
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 8⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
صبح سروان ابراهیم خانی همراه افسری که مسئول کلیه لنج ها بود، با جیپ به دنبالم آمدند. بار اول هم توسط این افسر، لنج ناخدا عباسی را برای ما انتخاب کرد. از پرسنل بیمارستان و همکاران خداحافظی کردم. پشت اتومبیل دکتر غانم نشسته، عازم چویبده شدیم. افسر مربوطه که متأسفانه هر چه به مغزم فشار می آورم، نام او را به خاطر ندارم، از میان صدها لنج که در آن محل لنگر انداخته و منتظر تخلیه بارشان بودند، یکی را انتخاب کرد. ناخدای آن با التماس می گفت: «جناب سروان تو را به خدا دستور بدهید لنج من را تخلیه کنند.»
افسر مسئول لنج ها پرسید: «الآن چند روز است که منتظری؟»
ناخدا گفت پنج روز. او هم گفت: «ببین من باید دو هفته دیگر تو را برای تخلیه معطل کنم، ولی دستور میدهم همین الآن لنج را تخلیه کنند، به شرطی که اتومبیل دکتر را بدون اینکه مسافر و یا بار دیگری
قبول کنی، به بندر امام ببری و در اسکله شماره سه تحویل سروان عباسی بدهی. من هم امشب به او تلفن میزنم که اتومبیل را تحویل بگیرد. کرایه هم بیش از هزار و پانصد تومان از دکتر نمی گیری.»
قبول کرد، سروان هم بلافاصله دستور داد بارهای او را تخلیه کردند. با جرثقیلی که آنجا داشتند اتومبیل را داخل لنج گذاشتند. در سفر قبلی دچار سرما خوردگی شده بودم و حال عمومی ام چندان خوب نبود. به آنها گفتم دیگر طاقت سوار شدن لنج و سختی سفر با آن را ندارم. آنها هم بعد از حرکت لنج من را با هلی کوپتر فرستادند. پس از تشکر فراوان و خداحافظی از آنها، سوار هلی کوپتر شده و به بندر امام رسیدم. از آنجا به ماهشهر رفتم. چون می دانستم لنج روز بعد ساعت هشت یا نه صبح به بندر امام می رسد، به محل استراحت پزشکان رفتم. روز بعد همراه دکتر اهتمامی با اتومبیل بیمارستان، به اسکله شماره سه رفتم. حدود ساعت یازده بود. سراغ سروان عباسی را گرفتم. پرسنل او گفتند که به فلان اسکله رفته است. به آن جا رفتم نبود و آدرس اسکله دیگری را دادند. بندر امام به قدری بزرگ بود که نمیدانم چند اسکله داشت و هر کدام با فاصله های تقریبا زیاد از یکدیگر قرار داشت، در هر اسکله چند کشتی بزرگ می توانست پهلو بگیرد.
خلاصه از این اسکله به آن اسکله میرفتم. بالاخره ساعت سه بعدازظهر سروان عباسی را در یکی از اسکله ها پیدا کردم. خود را معرفی کردم. گفت: «کجایی دکتر! چند ساعته منتظرت هستم. اتومبیل را توی پارکینگ خودمان گذاشتم. چون در و پیکر حسابی نداشت و شیشه های آن هم شکسته بود. یک سرباز برای مواظبت از آن گذاشتم.»
گفتم: «جناب سروان حدود سه چهار ساعت است که در اسکله ها دنبال شما می گردم و پیدایت نمی کنم.»
سوار اتومبیل ما شد و به محل پارکینگشان رفتیم. گفتم با آن اتومبیل نمی شود تا تهران رفت. از او خواهش کردم، لطف کند تا من یک کامیون می گیرم، او هم اتومبیل را به اسکلهای ببرد که بتوان با جرثقیل آن را داخل کامیون بگذاریم. او هم پذیرفت. من با اتومبیل شرکت نفت به دنبال کامیون رفتم، سروان عباسی هم به اتفاق دکتر اهتمامی با اتومبیل دکتر غانم به اسکلهای رفتند که آدرس آن را به من داده بود.
بلافاصله یک کامیون مناسب که راننده آن هم مرد خوبی به نظر می رسید، انتخاب کردم. به اسکله مورد نظر رفتم. اتومبیل را با جرثقیل به داخل کامیون گذاشتند. پس از تشکر از سروان عباسی با اتومبیل شرکت نفت که همراه کامیون آمده بود به ماهشهر رفتیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 9⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
دکتر اهتمامی و یکی دیگر از دوستان که آن موقع رئیس موقت بیمارستان ماهشهر بود، مقداری اثاثیه در یک کانتینر گذاشته بودند. از من خواهش کردند که اثاثیه آنها را هم بار کامیون کرده و به تهران ببرم. خوشبختانه کامیون به اندازه کافی جا داشت. قرار شد که مثل دفعات قبل، خانواده آنها روز بعد برای بردن اثاثیه خود به همان منزل فامیلمان بیایند. پس از خداحافظی سوار کامیون شدم و راه افتادیم. از همان جاده شوشتر به مسیر جاده خرم آباد و اندیمشک وارد شده و راهی تهران شدیم.
راننده کامیون مردی میان سال، از اهالی کردستان بود. قیافهای شبیه استالین داشت. با لهجه غلیظ کردی صحبت می کرد. شاگرد راننده، پسر جوانی بود. فکر می کنم که چند ماهی بود نه تنها حمام نرفته بود، بلکه دست و صورت خود را نیز نشسته بود. بدنش بوی بدی میداد و اطراف گردن و بینی او نیز قشری از کثافت كبره بسته بود.
راننده آدم خیلی ساده دلی بود و در طول راه با لهجه شیرین خود سؤالات مختلفی کرد. از جمله پرسید: «آقای دکتر اگر کسی بخواد دکتر بشه، باید چه کار کنه؟»
برایش شرح دادم که بعد از گرفتن دیپلم باید در کنکور شرکت کند. اگر در مرحله اول قبول شد، دفعه بعد در کنکور دانشکده پزشکی شرکت کند. اگر قبول شد، هفت سال دوران دانشکده را طی می کند تا پزشک عمومی شود. سپس اگر خواست متخصص شود باید به دنبال تحصیل در رشته تخصصی برود. گفت: «دو تا پسر دارم که پسر بزرگم داره دیپلم می گیره. خیلی دلم میخواد دکتر بشه. ولی برادر کوچکترش یواشکی گفته، دنبال بازی میره.»
خنده ام گرفته بود. گفتم دنبال این کار رفتن منافاتی با درس خواندن و دکتر شدن ندارد. گفت: ها پس باید نصیحتش کنم درسش رو هم بخونه.»
نزدیک ساعت دوازده شب بود که به خرم آباد رسیدیم. یکی از لاستیکهای کامیون پنچر شد. هوای بیرون به شدت سرد بود. راننده گفت: «آقای دکتر تو بگیر بخواب تا پنچری رو بگیرم.»
سپس پشتی صندلی را به طرف بالا حرکت داد و شبیه تختهای دو طبقه شد. گفت: «شما برو بالا و اونجا بخواب تا ما کار خودمون رو انجام بدیم.»
روی تخت بالا رفتم، چرت می زدم. گویا لاستیک زاپاس نداشتند زیرا در خواب و بیداری متوجه بودم که پس از در آوردن چرخ کامیون به اتفاق شاگرد خود مشغول در آوردن تیوپ از داخل رینگ هستند محل سوراخ پنچری را پیدا کردند و با وسایلی که داشتند سوراخ را چسباندند. پس از رفع پنچرگیری تیوپ را دوباره و با زحمت سر جای خود جا دادند. طایر را هم دور رینگ انداختند. سپس آن را با دستگاه مخصوص که توسط کامیون باد تولید می کرد. باد کردند. بعد با زحمت لاستیک سنگین را سر جای خود گذاشته و پیح ها را بستند. پس از شستن دست های خود راننده داخل کامیون آمد و روی صندلی پایین خوابید. فکر می کنم شاگردش هم به اتاقک عقب رفت. نمیدانم کجا خوابید. ولی کامیون در تمام مدت شب، روشن و داخل آن گرم بود.
تعویض لاستیک و استراحت سه ساعتی طول کشید. حدود ساعت هشت صبح بود که راننده بیدار شد. من را هم بیدار کرد و گفت: «آقای دکترا خوب خوابیدی؟ آماده حرکتی؟» پایین آمدم و تخت بالایی را دوباره در جای خود یعنی به عنوان پشتی صندلی قرار داد و حرکت کردیم. پرسیدم جایی برای صبحانه خوردن می شناسد. گفت: «جلوی یکی از کافه های بین راه نگه میدارم.»
حدود ده کیلومتری از خرم آباد دور شدیم. جلوی یک کافه مخصوص کامیون داران توقف کرد و داخل کافه رفتیم. محیط خیلی کثیفی بود. گفتم هرچه دوست دارند سفارش بدهند. چون خودم فقط یک چای میخورم. او هم دستور داد چند تخم مرغ نیمرو کنند و با چای بیاورند. گفتم شاگردش چه می خورد. گفت او هم همان نیمرو را می خورد
صبحانه را که آوردند، دیدم روی نانها لکه های کپک است. راننده پس از خوردن یکی دو لقمه گفت: «اه تخم مرغها خراب شدن.»
ظرف را جلوی شاگردش گذاشت و گفت او بخورد. پرسیدم اگر خراب است، چرا به شاگردش میدهد. گفت او همه چیز می خورد. صاحب رستوران را صدا کردم به او اعتراض کردم که این چه وضعی است. نان کپک زده و تخم مرغ فاسد شده است. گفت: «هر ده، پانزده روز یه بار سهمیه نون و غیره رو میارن، این مدت نونها خراب میشه.» ، گفتم: «مگر مجبوری این آشغال ها را به خورد مشتری بدهی، به وزارت بهداری شکایت می کنم که کافه را تعطیل کنند.»
گفت: «اگر میتونید به وزارت بهداشت بگید در این اوضاع جنگ و کمبود آذوقه، سهمیه ما رو به موقع بیارن. ما هم کاسب هستیم، دوست نداریم غذای فاسد به مشتری بدیم ولی چاره ای نداریم
یاد روزهای اول جنگ افتادم که نان خشک و قدری گوشت و زده تخم مرغ می خوردیم، آن هم در یکی از مجهزترین بیمارستانها ایران. جای جر و بحث نبود. از خوردن چای هم صرف نظر کردم و گفت حرکت کنیم. صاحب کافه می خواست پولی از ما نگیرد و کلی معذرت خواهی کرد. پول او را پرداختم. سوار کامیون شدیم و حرکت کردیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطعه ای گران بها از مستند به یاد ماندنی «روایت فتح» که در این دنیای سخت، بهترین درس های زندگی را به ما می دهد.
🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🌸پماد
یک بار یک بسیجی دستش را گرفته بود، آمد بنه تدارکات.
گفت: سریع من را برسانید اهواز.
گفتم: چی شده؟
دستش را بالا آورد و گفت: دستم، دستم.
یادم نیست زخم بود، یا نیش زدگی.
گفتم اهواز نمی خواد. ما اینجا دکتر اکبری داریم.
فرستادمش پیش نقی. دیدم نقی یه چیز سفید زد به دست بنده خدا، یه باند هم بست روش و گفت: برو، دو روز دیگه اگه خوب نشدی بیا!
بسیجی رفت. گفتم: نقی چی کار کردی؟
گفت: هیچی، یکم خمیر دندون زدم به دستش رفت!
جالب، دو روز بعد همان بسیجی برگشت و گفت: خوب شدم، باز هم از همون برام بزن!
@mfdocohe🌸
🌸مسئول تبلیغات
مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت.
از آن آدم هایی بود که فکر مى کرد مأمور شده است که انسان هاى گناهکار به خصوص عراقى هاى فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد.
شده بود مسئول تبلیغات گردان.
دیگر از دستش ذلّه شده بودیم.
وقت و بى وقت بلندگوهاى خط اول را به کار مى انداخت و صداى نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش مى شد و عراقى ها مگسى مى شدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى کردند.
از رو هم نمى رفت.
تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.
مسئول تبلیغات براى ا ینکه روى آن ها را کم کند، نوار »کربلا کربلا ما دار می آیم را گذاشت.
لحظه اى بعد صداى نخراشیده از بلندگوى عراقى ها پخش شد که »: آمدى، آمدى خوش آمدى جانم به قربان شما.
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 0⃣5⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
هوا ابری بود. پس از چند دقیقه رعد و برق و بارش تگرگ شروع شد. شدت آن به حدی بود که پس از پنج دقیقه کف جاده از تگرگ به ضخامت چند سانتی متر پوشیده شد. هم دید کم بود، هم جاده پر پیچ و خم و لغزنده، خودروهای جلویی اغلب می رفتند کنار جاده و می ایستادند. به راننده گفتم او هم کناری توقف کند تا بارش قطع شود. ولی او گفت: «ما توی دره هستیم، اگه با این بارش سیل راه بیفته، گیر می افتیم. میخوام هرچه زودتر به ارتفاعات برسیم.»
پس از گذشتن از یک پیچ، کامیون لیز خورد و به سمت دره رفت. راننده با مهارت و هدایت فرمان، کامیون را از کنار دره دور کرد اما به سمت دیگر که کوه بود لیز خورد. راننده سعی کرد با حرکت فرمان کامیون را از برخورد با کوه نگه دارد، اما دوباره به سمت دره لیز خورد و باز به سمت کوه، ولی هر بار دامنه نوسان های کامیون با مهارت راننده کمتر شد، تا بالاخره توانست کامیون را تحت کنترل در آورده و در مسیر مستقیم حرکت کند.
بارش تگرگ، بعد از یک ربع به تدریج ضعیف و سپس قطع شد. ضخامت تگرگ در کف جاده هم به تدریج کم شد. یکی دو کیلومتر جلوتر جاده کاملا خشک بود. با مکافات زیاد بعد از عبور از جاده برفی و یخ زده بروجرد، حدود ساعت دوازده شب به تهران رسیدیم. به منزل فامیلمان رفتم. آنها غذایی برای ما آماده کردند. راننده و شاگردش خوردند. شب را هم در کامیون خوابیدند. به دوستان زنگ زدم که هفت صبح با وسیله نقلیه برای بردن بارهایشان در محل حاضر باشند.
صبح روز بعد جهت پیاده کردن اتومبیل دکتر غانم، به یک بنگاه حمل و نقل زنگ زدم. با جرثقیل آمدند. بارها و اتومبیل دکتر غانم را از بار کامیون پایین آوردیم. بعد به دکتر غانم زنگ زدم که به اتفاق برادرش آمدند و اتومبیل را تحویل گرفتند و پس از تشکر رفتند.
در طول مرخصی، سروان جمشیدنژاد و سرهنگ خلبان دهنادی را برای ناهار در منزل پدرم دعوت کردم و با هم آشنا شدند. سرهنگ دهنادی به او می گفت: «پسر این کارها چه بود تو می کردی؟ وظیفه تو چیز دیگری بود.»
سروان جمشیدنژاد قبل از سقوط خرمشهر به مدافعان شهر پیوسته بود که با جنگهای چریکی از شهر دفاع می کردند. می گفت: «وقتی آن همه از خودگذشتگی و شجاعت مردم را میدیدم، نمی توانستم جلوی خود را بگیرم.»
سرهنگ دهنادی پرسید: «آخرین باری که داشتی با بیسیم صحبت می کردی گفتی جناب سرهنگ دیگر نمی توانم صحبت کنم، اگر من را ندیدی حلالم کن، جریان چه بود؟ »
او گفت: «آخرین روزهای مقاومت خرمشهر بود. مشغول جنگیدن با عراقیها بودیم و جنگ و گریز ادامه داشت. عراقی ها تقریبا شهر را گرفته بودند. تعداد ما کم بود و کوچه به کوچه عقب نشینی می کردیم تا به کوچه بن بستی رسیدیم. آن جا گیر افتاده بودیم. نیروهای عراقی هم با مسلسل و تفنگ ما را به گلوله بسته بودند. یکی از بچه ها تیر خورد. ما با لگد در خانه ای را شکستیم و به داخل خانه پناه بردیم. سعی کردیم دوستمان را هم داخل خانه بکشیم، شدت تیراندازی به حدی بود که نمی توانستیم از خانه بیرون برویم. بالاخره دل به دریا زدم و در یک لحظه خود را به کوچه انداختم و به هر زحمتی بود، دوستم را داخل خانه کشیدم همان جا بود که گفتم اگر صدای من را دیگر نشنیدی حلالم کن حال دوستمان بد بود ما ناچار شدیم او را در همان محل رها کنیم و دیوارهای خانه بغلی همینطور خانه به خانه خود را به پل خرمشهر برسانیم. پل را منفجر کرده بودند، کابلهایی از پل آویزان بود، با زحمت بسیار خود را به آن طرف پل رساندیم بیسیم من هم در همان خانه باقی ماند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 1⃣5⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻 بیمارستان شرکت نفت بهار ۱۳۶۰
مرخصی در تهران به پایان رسید. اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۰ دوباره به آبادان رفتم. شهر کماکان خلوت بود و بیمارستان هم روال قبلی خود را داشت. روزهای عادی هر روز از ساعت نه صبح تا یازده و از سه بعدازظهر تا ساعت شش عصر به درمانگاه میرفتم. بیماران سرپایی که اکثرا رزمندگان و بیشتر بچه های خود آبادان بودند، جهت مشکلات خود مراجعه می کردند. مثلا گاهی ترکش در بدن آنها باقی مانده بود که در صورت امکان بیرون می آوردم و درمان های دیگر. هراز گاه هم چند مجروح به بیمارستان می آوردند.
بعد از ظهر یک روز که هوا نسبتا خنک بود و من تازه از درمانگاه برگشته بودم، سری به اتاق عمل زده و یک چای خوردم. سپس همراه یکی از تکنسین های بیهوشی که جزو تیم ما بود به سالن بیمارستان رفتیم.
ناظم داخلی بیمارستان نبود، برادرش به جای او مشغول کار بود. به اتاقش رفتیم و کمی با او صحبت کردیم. یکی از نگهبانهای بیمارستان که خیلی شوخ بود، برای ما چند جوک تعریف کرد. به دوستم گفتم هوا خوب است، به حیاط بیمارستان برویم و قدم بزنیم. با هم تا جلوی در خروجی سالن رفتیم.
نگهبان که در حقیقت محافظ در ورودی سالن بیمارستان بود، جلو آمد. قدری جلوی در ایستادیم. در همین حین چند نفر از خانم های پرستار از در خارج شدند که به خوابگاه خود بروند. نمیدانم چه شد که من و دوستم تصمیم گرفتیم به اتاق عمل برگردیم. نگهبان هم داخل حیاط رفت. ما هنوز به در اتاق عمل که فاصله آن تا در حیاط پنجاه متر بود، نرسیده بودیم که صدای انفجار شدیدی از داخل حیاط بیمارستان بلند شد.
معلوم بود خمپاره ای داخل بیمارستان شلیک کرده اند. سراسیمه به طرف حیاط دویدیم. خانمهای پرستار که به حیاط رفته بودند، با شتاب خود را به سالن بیمارستان رساندند. جراحات سطحی برداشته بودند. نگهبان بیمارستان وسط حیاط روی زمین افتاده بود. بلافاصله برانکاری که در کنار سالن بود را برداشتم و با چند تن از امدادگران به حیاط رفتیم. همه جای تنش غرق خون بود. گرد و خاک تمام بدن او را پوشانده بود. چند تکه بزرگ ترکش خمپاره در قفسه سینه و شکم او فرو رفته و از دهانش خون کف آلود بیرون می زد. به سختی نفس می کشید. او را روی برانکار گذاشته و مستقیم به اتاق عمل بردیم. شدیدا مجروح بود. داخل اتاق عمل، قبل از این که هر گونه اقدامی صورت بگیرد شهید شد. شاید بیش از شش، هفت قطعه بزرگ ترکش خمپاره به قسمتهای مختلف بدن او فرو رفته بود. اندازه هر یک شاید ده سانتی متر بود. یکی از ترکش ها به رانش اصابت کرده و تقریبا آن را قطع کرده بود.
همه ما متأثر شدیم. غم زده جنازه او را نگاه می کردیم. از این که کاری از دستمان برنیامده بود، متأسف بودیم. او یکی از دوست داشتنی ترین پرسنل بیمارستان بود و سال ها در کنار هم کار کرده بودیم. مردی بسیار خوش صحبت و خوش مشرب بود. ناچارا و در کمال تأسف و تأثر گفتیم جنازه را به سرد خانه ببرند تا بعدا مراسم تدفین او انجام شود.
نمی دانم آن روز چه عاملی باعث شد که من و دوستم به حیاط بیمارستان نرفتیم و از جلوی در، سمت اتاق عمل برگشتیم، ولی ممکن بود سرنوشت ما دو نفر هم مانند او میشد. شاید خواست خدا و توجه به گفته دوستم سروان ابراهیم خانی بود که گفته بود: «اگر کار واجبی هم داشتید بین ساعت دوازده تا سه ظهر بیرون بروید. آن موقع ساعت ناهار و استراحت نیروهای عراقی است و کمتر احتمال زدن شهر وجود دارد.»
این در ضمیر ناخودآگاه من باقی مانده بود و بار دیگر به من ثابت شد که زندگی به مویی و ثانیه ای بسته است.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
39.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آهِ غزه ......🇵🇸
سرودی برای هم نوایی با کودکان بی پناه فلسطین و غزه
● گروه سرود ضحی لاهیجان از جدیدترین اثر خود با نام " آهِ غزه" رونمایی کرد.
🇵🇸 نماهنگ" آهِ غزه " با اجرای گروه سرود ضحی و شعر سید ایمان عباسی ؛ تصویری از مظلومیت مردم فلسطین و غزه و ظلم جنایتکاران صهیون را به تصویر می کشد.