eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
471 دنبال‌کننده
1هزار عکس
401 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت شهید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هشتاد و یکم شورش در اردوگاه (۳) شرایط ما این بود که اولاً پیکر شهید پیراینده رو برگردونن اردوگاه و بچه ها تو هواخوری اونو تشییع کنن و هم‌زمان با تبادل ما، پیکر شهید هم همراه ما به ایران فرستاده بشه. دیگه این که تا روز برگشتن به ایران به عنوان عزاداری محاسن رو نتراشیم و طبق آداب و رسوم خودمون برای شهید عزاداری کنیم و شرط آخرمون هم این بود که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. سپهبد حمید نصیر چاره‌ای نداشت جز که شرایط رو بپذیره. در غیر این صورت شاید جایگاه و درجه‌شو از دست می‌داد و اگه اخلالی در روند صلح بین ایران و عراق پیش میومد متهم ردیف اول او بود. اگر چه خیلی سختش بود و می‌دید اسرایی که تا دیروز زیر کابل و شکنجه اونا بودن حالا اینقد پررو شدن که برای معاون صدام شرط و شروط تعیین می‌کنن، ولی به هر حال شرایط اقتضا می‌کرد که تسلیم خواسته ما بشه، ولی قول گرفت که مراسمات بی سر و صدا و شعار دادن انجام بشه و ما هم پذیرفتیم. حمید نصیر رفت و گفت فردا نماینده‌هایی رو می فرسته اردوگاه و شما هم نماینده‌هاتون رو معین کنید که با هم مذاکره کنن و توافق حاصل بشه. فرداش تعدادی از افسرای بعثی وارد اردوگاه شدن و سه نفر از اونا با نماینده سه آسایشگاه بند یک مذاکراتشون رو شروع کردن. از طرف آسایشگاه یک، من با یه سرگرد بعثی وارد مذاکره شدم و دو نفر دیگه هم تو آسایشگاه ۲ و ۳ با دو افسر دیگه در حال مذاکره بودن. هنوز درِ آسایشگاها بسته بود و ما از پشت پنجره با افسرای بعثی مذاکره می‌کردیم. هر سه نماینده شرایطمون همون بود که از قبل بین تموم بچه ها هماهنگ شده بود. ما روی خواسته هامون پافشاری کردیم و اونا هم به ظاهر قبول کردن. مذاکرات به نتیجه رسید و ما هم به شورش و تحصن پایان دادیم. سریع بچه های نقاش عکس بزرگی از شهید پیراینده کشیدن و آسایشگاه یک بعنوان محل مراسم ختم تعیین شد. تعدادی از بچه‌ها به رسم ایران شال عزا دور گردن انداختن و سرپا ایستادن و ابتدا همه آسایشگاها دسته دسته وارد می‌شدن و فاتحه می‌خوندن و می‌رفتن و عده‌ای دیگه وارد می‌شدن و قاریای قرآن هم مرتب با صوت زیبا قرآن می‌خوندن. فرمانده اردوگاه خواستار این شد که افسرا و نگهبانای عراقی در مراسم ختم شرکت کنن. مسئله رو به شور گذاشتیم تعدادی موافق بودن و برخی هم مخالفت می‌کردن و می‌گفتن اینا قاتل شهید پیراینده هستن و نباید بیان تو مجلس ختم ما. اما اونا رو متقاعد کردیم که این مسئله به صلاح و مصلحت خود ماست و نهایتا اجازه پیدا کردن که بیان در مجلس ختم ما شرکت کنن. ادامه دارد
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هشتاد و دوم آخرین شهید اسارت دسته دسته از افسرا و نگهبانا میومدن و فاتحه می‌خوندن و می‌رفتن. جالب این بود که هموشون از لفظ شهید برای پیراینده استفاده می‌کردن و می‌گفتن «لروح الشهید حسین بیراینده». یه هفته تموم برای شهید بزرگوار حسین پیراینده عزاداری کردیم و مراسمات با آرامش و نظم خاصی انجام شد. این مجلس ختم و عزاداری و شرکت بعثیا در اون مراسم از بدیع ترین صحنه ها و رخدادای اسارت بود که فقط یه بار اردوگاه ما و شاید در تاریخ دفاع مقدس و دوران طولانی اسارت اتفاق افتاد. بعد از روز سوم افسرای عراقی که بشدت نگران شورش احتمالی دوباره بودن‌ درخواست یه ناهار وحدت بین اونا و بچه‌ها کردن و ما هم موافقت کردیم. توی هر آسایشگاه یه سفره انداخته شد و نماینده‌های عراقی و نماینده های ما تو یه ظرف غذا خوردن. من با همون سرگرد هم غذا شدیم. هم اون بنحوی براش سخت بود غذا بخوره و هم من سعی می‌کردم حفظ پرستیژ بکنم و تموم آداب رو مراعات می‌کردم. خلاصه با احتیاط و اندکی خجالت از هم چند قاشق خوردیم و اولین و آخرین و تنها سفره و ناهار مشترک بین اسرا و نیروهای بعثی در تموم دوران جنگ برپا شد و به پایان رسید و در تاریخ ده سالۀ اسرا ثبت شد. تا اینجای کار بعثیا به دو قولشون عمل کردن. ولی ما هم‌چنان اصرار داشتیم که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. هم سپهبد حمید نصیر و هم فرمانده اردوگاه قول دادن که مسئله رو پیگیری کنن و فرد خاطی رو تحویل دادگاه نظامی بدن و محاکمه بشه. گر چه نمی‌تونستیم این محاکمه رو ببینیم ولی با شناختی از برخورد بعثیا با افراد خاطی داشتیم ، یقین داشتیم حتما این کار انجام می‌شه، چون در اون شرایط، به رگبار بستن اسرا و به شهادت رساندن یه اسیر اونم به ضرب گلوله اصلاً در دستور کار عراقیا نبود و اون نگهبان یا در حین رگبار دستش ناخودآگاه پایین اومده بود و تیرش به شهید پیراینده خورده بود و یا حداکثر تمرد کرده بود و در هر دو حال باید مجازات می‌شد. اما در بحث برگردوندن پیکر شهید پیراینده دروغ به ما گفتن و به قولشون عمل نکردن و بعد از ثبت نام توسط صلیب سرخ فرصتی هم برای ما نبود که قضیه رو پیگیری کنیم و پیکر مطهر شهید رو غریبانه و دور از چشم ما دفن کردن در حالی که به ما گفته بودن که پیکر ایشان در سردخانه نگهداری می‌شه و روز تبادل با شما به ایران می‌فرستیم. دروغگویی و فریب شیوه دائمی بعثیا بود و به این عهد و قولشون عمل نکردند. ادامه دارد
‏با هر موشکی که به تل‌آویو می‌رسد هزار رحمت و سلام بر روح پاک تو 💠 @bank_aks
🌸سنگِ قبری ‌‌‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌┄ در دوران دفاع مقدس گاهی ناچار بودیم از کامیون‌های شخصی مردم هم استفاده کنیم. بعضی از راننده کامیون‌ها خود داوطلبانه می‌آمدند. بعضی را هم با وعده دادن یک جفت لاستیک یا خدمات دیگر راضی می‌کردیم. کامیونی را با همین وعده‌ها به اردوگاه لشکر بردیم. وقتی رسیدیم به راننده گفتم: _ می‌خوایم تعدادی سنگِ قبری را بار کامیون کنیم و سمت خرمشهر ببریم. سویچ را از راننده گرفتیم و ماشین را پای زاغه مهمات بردیم. مهمات لازم را بار زدیم و برگشتیم. سویچ را به راننده دادیم و بعداز صرف ناهار سمت خرمشهر راهی شدیم. نرسیده به خرمشهر تابلوی قرارگاه لشکر را به راننده نشان دادم و گفتم: - از این سمت برو. - مگه قرار نبود بریم خرمشهر؟ ما که هنوز به خرمشهر نرسیدیم. - آره. ولی اول باید قرارگاه بریم. راننده مسیر حرکت را به سمت قرارگاه تغییر داد. دو سه کیلومتری که گذشتیم، گلوله‌های دشمن اطراف کامیون فرود آمد. راننده ماشین را نگه داشت و با عصبانیت و ترس گفت: - یا قمر بنی هاشم. اینجا کجاست پسرجون منو آوردی؟ نکنه منو آوردی خط مقدم؟ - نه بابا. هنوز کلی مونده تا به خط مقدم برسیم. اما دشمن روی اینجا دید داره. یه مقدار که بگذریم از دیدش خارج میشیم. - اگه اینجا خط مقدم نیست پس خط مقدم دیگه چه قیامتیه؟ - بهتره زودتر حرکت کنی. چون اگه خمپاره‌ای به ماشین بخوره هم ماشین و هم خودمون پودر می‌شیم میرم هوا. - مگه نگفتی سنگِ قبری بار زدین؟ پس چه جوری پودر می‌شیم میریم هوا؟ - سنگِ قبری هست، اما مین سنگ قبری. - مین سنگ قبری دیگه چه صیغه‌ایه بچه جون؟ - یه نوع مین ضد تانکه. چون چهار گوشه و اندازه سنگ قبر بچه است، ما بهش می‌گیم مینِ سنگِ قبری. الان ماشینت پر شده از همین مینا. بهتره تا پودر نشدیم حرکت کنی. والا چیزی ازمون باقی نمی‌مونه که بخوان حتی یه سنگ قبری برامون درست کنن. - یعنی تو یه الف بچه منو گول زدی و سر کار گذاشتی؟ - نه آقا گول کدومه. من فقط مینش رو نگفتم. والا سنگ قبرش رو که گفتم. - سنگ قبر سنگ قبر. ببین منو تو چه مخمصه‌ای قرار دادی بچه! وقتی راننده از اوضاع باخبر شد سریع دنده چاق کرد و پا روی گاز گذاشت تا از دید دشمن خارج شدیم و به قرارگاه رسیدیم. بار ماشین را در سنگر مهمات خالی کردیم. راننده دو سه روزی در قرارگاه ماند. با خلق و خوی و حال و هوای بچه‌های تخریب که آشنا شد، ماندگار شد و چند ماهی در کنار بچه‌ها ماند. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی   ‌‌‍‌@mfdocohe🌸
🌸بی سیم چی ...شب که شد بنده خدا سید به قدری خسته بود که پای بی سیم خوابش برد. ما هم باید می خوابیدیم تا فردا شب دوباره به خط مقدم اعزام شویم. اما همین که همه خوابیدند، صدای بی سیم بلند شد. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. دلم نیامد سید محمود را بیدار کنم. گوشی بی سیم را برداشتم، اما نمی دانستم چطور باید جواب طرف را بدهم. انگار طرف آن سوی خط هم متوجه شده بود که من سید محمود نیستم، برای همین پرسید: سید کجاست؟ گفتم: سید چیزه. تو موقعیت خر و پفه. اولش ذوق کردم که توانسته بودم با زبان رمز حرف بزنم، اما بعد ترسیدم نکند مترجم های شنود دشمن، ناشیگری مرا به تمسخر بگیرند، برای همین سعی کردم سید را بیدار کنم، اما انگار که بیهوش شده بود، چون اصلاً جوابم را نداد. آهسته و طوری که بقیه بچه ها بیدار نشوند، گفتم: برادر ببخشید سید خوابه. جواب نمیده. طرف هم برای اینکه بیشتر از این خرابکاری نشود با رمزهای محاورهای بیسیم چی ها گفت: برادر می خواستم بپرسم خرِ بابابزرگ اونجاست؟ فکر کردم طرف دارد سر به سر من می گذارد. آخر مگر کسی در جبهه خر نگه می دارد؟ کمی فکر کردم و با خودم گفتم: «اگه منظورش از بابابزرگ همان مسئول گروهانمون باشه، حتما منظورش از خر هم چیز دیگه ایه اما چی؟ نمی دونم.» طرف که دید من حسابی ناشی هستم، گفت: برادر جان! نمیخواد با رمز جواب بدی. بیا توی جاده خاکی با هم حرف بزنیم. خوشحالی شدم و گفتم: چشم ! از سنگر بیرون آمدم و به محوطه ی اطراف نگاه کردم، اما در آن نزدیکی ها هیچ جاده خاکی ندیدم، برای همین رفتم بیرون محوطه ی سنگرهای عقبه و در دل تاریکی شب و زیر نور ماه، آن قدر رفتم تا به یک جاده ی خاکی رسیدم. به سمت آن دویدم تا زودتر از طرف مقابل سر قرار برسم، ده دقیقه ای آنجا ایستادم و وقتی مطمئن شدم کسی آنجا منتظر من نیست، و طرف نیامده به سنگر برگشتم. باز تلاش کردم سید محمود را از خواب بیدار کنم، اما انگار نه انگار. تعجب کردم که چرا بقیه با این همه سر و صدا تا حالا از خواب بیدار نشده اند. دوباره گوشی بی سیم را برداشتم و گفتم: برادر! من کلی توی جاده خاکی منتظر شما موندم. مگه شما دنبال خر بابابزرگ نبودی؟ چرا سر قرار نیومدی؟ طرف پشت بی سیم زد زیر خنده. به دنبال او خنده همه بچه ها از زیر پتوهایشان بلند شد. تازه فهمیدم از اولش هم این نامردها بیدار بودند و زیر پتو داشتند به کارهای من می خندیدند. تازه در این موقع بود که سید هم سرش را از زیر پتو بیرون آورد. بهتم زده بود. او هم داشت می خندید، یعنی که او از اولش هم خواب نبود. سید بعد از اینکه کلی خندید، گفت: برادر! منظور طرف از جاده خاکی یعنی تلفن قورباغه ای. وقتی کسی رمز بلد نباشه و یا کار محرمانه ای باشه، برای اینکه حرفها لو نره با اون تلفن حرف میزنن. در بین توضیحات سید محمود صدای خنده جمع قطع نمی شد. من هم بدون اینکه خود را ببازم گفتم: خودم از اول می دونستم. می خواستم یه خردہ بخندیم خستگی بچه ها در برہ!اما خودم می دانستم که سوتی داده ام. ده نمکی @mfdocohe🌸
🌴 یادش بخیر جلسات بچه های جبهه! ▫️نه از کت و شلوار پوش‌ها خبری بود، نه از ادکلن های پاریسی و نه کفش‌های ورنی براق و.. لباس ها همه یکدست و یکرنگ، میز و صندلی هاشون چند پتوی ساده و سقف‌شان، چادرهای برزنتی خاکی رنگ. بالا و پایین نشستن هم نداشتند!! و خیلی ساده کنار هم می‌نشستند و گره‌های مهمی را باز می‌کردند.! هدفم داشتند و پای شعارها و وعده هاشون جون‌می‌دادند. نگاه هایشان به لنز و دوربین نبود و این دوربین بود که معطوف بزرگی‌شان بود ... 👆📷 جلسه فرماندهان لشگر ویژه ۲۵ کربلا؛ قبل از ؛ زمستان ســال ۱۳۶۴ ‌دوران جنگ تحمیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
44.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 فیلم کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار دست‌اندرکاران کنگره ملی شهدای استان مازندران. ۱۴۰۳/۶/۲۸ 💻 Farsi.Khamenei.ir
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هشتاد و سوم رجعت سالم شهید بعد از ۱۲ سال شهید پیراینده بعد از ۱۲ سال در مبادله اجساد برخی از اسرای عراقی با پیکر شهدای ما به وطن بازگشت. ماجرای برگشت پیکر شهید پیراینده بسیار عجیب و بعنوان یکی از افتخارات و اسناد حقانیت دفاع مقدسِ ما ثبت شد. وقتی پیکرش رو از قبر خارج کرده بودن می‌بینن پیکر سالمه. حجت‌الاسلام باطنی از دوستان بنده که هم در وقت شهادت بر بالین شهید پیراینده حاضر بود و هم در وقت رجعت پیکر در معراج شهدا حضور داشت می‌گه: در معراج شهدا بدن این شهید بزرگوار رو من به همراه برادرش و بچه‌های معراج دوباره کفن کردیم. بچه‌های معراج می‌گفتن ۴ ماه پیش قرار بوده مبادله انجام بشه و بعثیا بهانه می‌آوردن. مبادله انجام نمی‌شد و علتش این بوده که وقتی پیکر شهید پیراینده و تعدادی دیگه از اسرا رو رو از قبر خارج می‌کنن می‌بینن بدن‌ها کاملا سالم هستن. سردار باقرزاده می‌گه: هنگام تحویل گرفتن شهدا به پیکر ۳۵ تن از شهدا حساس شدم چرا که بدنای اونا به شکل خاصی بود. یکی از افسرای عراقی در این مورد به ما گفت: این بدنا پس از نبش قبر سالم بودن. با دیدن این موضوع به چند پزشک متخصص اطلاع دادیم اما اونا اعلام کردن که چنین چیزی با علم پزشکی مطابقت نداره. به تعدادی از علما اطلاع دادیم، اونا با دیدن اجساد گفتن که اینا از صُلحا هستن، پیکرهاشون رو نگه ندارید و با احترام به وطنشون برگردونید. افسرای عراقی موضوع رو به استخبارات اطلاع دادن. پیکر شهدا توسط استخبارات تحویل گرفته شده و به توصیه چند تن از پزشکای اسرائیلی، سرشون رو برش داده و مغزشون رو خارج کرده بودن. به گفته افسر عراقی، این کار به دو دلیل انجام شد. اول تحقیقات روی مغز اونا برای پی بردن به علت سالم موندن اجساد و دوم اینکه با خارج کردن مغز، آب بدن کشیده شده و بدن خود به خود از بین میره. مبادله پیکرها میون ایران و عراق ۴ ماه به تأخیر افتاد. در خلال این ۴ ماه بعثیا روی بدنای سالم شهدا اسید و آهک پاشیده واونا رو زیر آفتاب نگه داشتن تا شاید بدنا از بین بره، با وجود این بدن شهید پیراینده بعد از ۱۲سال سالم به میهن بازگشت. ایشان تأکید می‌کنه: سالم موندن بدن بعد از ۱۲ سال با تموم تلاش شیطانی بعثیا در پوشوندن حقیقت از طریق برش دادن مغز و خارج کردن کامل مغز ،نگه داشتن پیکر زیر آفتاب به مدت ۴ ماه و پاشیدن اسید و آهک بر روی اونا، گواهی خاص از طرف خدا برای مردم و اثبات حقانیت این شهدای بلند مرتبه است. سرانجام پیکر این شهید توسط مردم ایثارگر و قدرشناس خزانه بخارایی تشییع شد و در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) قطعه ۵۰ به خاک سپرده شد. نعمت‌الله دهقانیان از دوستان صمیمی شهید حسین پیراینده نقل می کنه که روزای آخر، شهید پیراینده می‌گفت: من طعم شیرین جهاد در راه خدا رو چشیده‌م، جانبازی حضرت ابوالفضل(علیه السلام) رو تجربه کرده و اسارت حضرت زینب(سلام الله علیها) رو لمس کردم و از طرفی مفقود هم هستم. تنها چیزی رو که از خدا میخوام تجربه کنم، شهادته که امیدوارم این آخری رو هم قسمتم بکنه. ادامه دارد
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هشتاد و چهارم یگانه نماز جمعۀ اسارت همیشه سرم درد می‌کرد برای کارای جدید و ابتکاری، دوست داشتم هم برای خودم و هم بقیه دوستان یه تنوع ایجاد بشه. یکی دو هفته پایانی بود که فکر برگزاری یه نماز جمعه تو ذهنم جرقه زد. به نظرم رسید الآن وقتشه. با چند نفر مشورت کردم و نظر مثبتشون رو گرفتم. کاندیدم برای امام جمعه حاج علیرضا باطنی بود که همه قبولش داشتن. رفتم پیش ایشون و گفتم: علی آقا چیزی ازت می‌خوام نه نیار تو قضیه. گفت: خیره ان‌شاء‌الله. گفتم: می‌خوام یه نماز جمعه برگزار کنیم و زحمت امامت جمعه رو شما بکشید و من هم زمینه رو آماده می‌کنم. مقداری مردد بود. بحث جواز شرعی برگزاری نماز جمعه و مشکل احتمالی امنیتی و غیره. نهایتاً گفتم: فوقش ما اعلام می‌کنیم نماز جمعه ولی شما نماز وحدت بخون و ان شاء‌الله مشکلی پیش نمیاد و از عراقی‌ها مجوز می‌گیریم. ایشون هم قبول کرد. به شوخی گفت: آقا رحمان‌ اسلحه از کجا بیاریم. از نگهبان عراقی می گیری؟ گفتم‌: علی آقا اسلحه آهنه و اون لوله هم آهنه. یکی از اونا رو بعنوان اسلحه دستت بگیر. خندید و قبول کرد. زمینه‌ی برگزاری نماز جمعه توسط افراد شاخص فراهم شد و از دوستان بند ۲ هم که اکثرا ارتشی بودن هماهنگی شد. مونده بود گرفتن مجوز از فرمانده اردوگاه. وقتی‌که فرمانده وارد اردوگاه شد با احترام بلند شدیم و با استفاده از یکی از دوستان عرب‌زبان تقاضا رو البته نه به عنوان نماز جمعه، بلکه یه نماز وحدت و یادگاری اواخر اسارت مطرح کردیم. اونا هم هنوز قضیه شورش ما و مجالس ختم شهید پیراینده که دو هفته قبلش اتفاق افتاده بود جلو نظرشون بود، مقداری گردنشو پیچ داد و گفت مشروط بر اینکه تضمین بدید با آرامش و بدون شلوغ‌کاری و شعار باشه، موافقت می‌کنم. ما هم قول دادیم که دردسری پیش نیاد. روز جمعه شد. بچه‌ها یه جایگاه رو شبیه تربیون روبروی آسایشگاه یک و حموما آماده کردن و یه لوله آهنی هم بجای تفنگ دادیم دست حاج آقا باطنی. ایشون دو خطبه کوتاه خوند و یگانه نماز جمعۀ کل دوران اسارت در اردوگاه ملحق ۱۸ و در یکی دو هفته مونده به آزادیمون با شکوه خاصی برگزار شد. همۀ بچه‌های اردوگاه روی پتوهایی که تو هواخوری پهن شده بود نماز رو به آقای باطنی اقتدا کردن. نگهبانا از روی برجک‌ها با تعجب خیره‌کننده‌ای این منظره باشکوه رو تماشا می‌کردن و شاید بعضی ازشون خصوصا شیعه‌ها دلشون می‌خواست تو این نماز جمعه ما شرکت کنن! نماز با آرامش کامل برگزار شد و طبق قولی که به فرمانده داده بودیم سریع پتوها رو جمع کردیم، تکوندیم و رفتیم سراغ ناهار تو آسایشگاهامون. ادامه دارد
🍂 از نقشه راه کربلا... رسیدیم به ترسیم نقشه راه قدس... همان شعار "راه قدس از کربلا می‌گذرد" وعده الهی حق است... ظهور نزدیک است... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌸إسمــال یـا إزمــال !!! محمد فریسات می گفت خدا ما را در جنگ و در اسارت تنها نگذاشت و با امدادهای غیبی یاری مان کرد. شاهد مدّعایش هم یک خاطره ی جالب و طنز بود : عراقی ها فحاشی و کتک کاری برایشان کاری همیشگی بود. مثل آب خوردن. ما ایرانی ها هم یک خصوصیتی داریم که برخی اسم ها را مختصر می کنیم. مثلا به اسماعیل می گوییم إسمال، ابراهیم را می گوییم إبرام، به فاطمه می گوییم فاطی....هر وقت یک مقام یا یک مسئول می خواست به اردوگاه بیاید، یکی از ما اسرا را - که جزء مفقودین بودیم ـ برای آن مقام مسئول قربانی می کردند. خیلی راحت. قرار بود فردا هم یکی قربانی شود. ما هم چاره ای جز توسل به امام زمان نداشتیم. زیارت عاشورا هم خواندیم _ من به شما توصیه می کنم حتی در روز عروسی‌تان هم زیارت عاشورا را ترک نکنید. _ عراقی ها مرا مأمور ترجمه کردند. گفتند به اسرا بگو سرشان را پایین بیندازند و اسم هرکسی خوانده شد با دویدن بیاید جلو و با احترام بگوید نعم سیّدی! یکی از بچه ها انتهای صف سرش را پایین نگرفته بود برای همین عراقی با عصبانیت فریاد زد : إزمال! چرا سرت را پایین نمی گیری؟ ناگهان یکی دیگر از بچه ها به نام اسماعیل چاووشی که اهل اصفهان و از بچه های ارتش بود، یک دفعه با دو آمد جلو و رو به عراقی داد زد: نعم سیدی!  عراقی اول ترسید فکر کرد ایرانی آمده بزندش! کمی فرار کرد به عقب. اما با تعجب دید اسیر ایرانی مقابلش ایستاده و حرکتی نمی کند. با چشمانی گرد شده ازش پرسید: آٔنت إزمال؟!! (در زبان عربی الاغ می‌شود إزمال ! ). دوست ما هم فریاد زد: نعم سیدی! عراقی دوباره پرسید: أنت آدم؟ باز هم جواب داد نعم سیدی! من چون عرب بودم و هر دو زبان فارسی و عربی را بلد بودم فهمیدم ماجرا از چه قراراست. خنده ام گرفت و همه زورم را برای بستن لب هایم جمع کردم اما نشد! عراقی با کابل بر سرم زد و پرسید: شینهو؟ ماجرا چیه؟ برگشتم سمت دوستم و پرسیدم: اسم تو چیست؟ گفت اسماعیل چاوشی! گفتم: خب مگر این بعثی چی صدا زد که دویدی؟ گفت: مگر نگفت إسمال؟ خب منهم اسمم إسمال است دیگر...😂😂 همه اسراء خنده شان گرفته بود. ماجرا را وقتی برای آن افسر عراقی تعریف کردم او هم کلی خندید. و به این طریق آن روز جان بچه ها حفظ شد و کسی قربانی نشد. خداوند از جایی به ما کمک می کرد که فکرش را هم نمی کردیم. @mfdocohe🌸
🌸 حنا بستن به کف دست و پا و سرانگشتان، از سنت‌های حسنه‌ای بود که درجبهه، بخصوص شب‌های عملیات رواج داشت 🍀 حنابندان قبل از عملیات، نوعی اعلام آمادگی برای بشهادت رسیدن بود 🌸حنابندون 🌴 چند روز قبل از 3 در اواخر مرداد ۶۴ شهید پیام پوررازقی در مقر الصابرین گردان تخریب لشگر ۱۰ در کنار کرخه ، یه قابلمه حنا درست کرد و همه رو تشویق کرد تا دست و سرشون رو حنا بگذارند. آنقدر مهربان و با اخلاص بود که کسی به خواهشش نه نمی گفت. خیلی از بچه ها دست و سر و پاشون رو حنا گذاشتند و قرار شد شب رو با سر و روی حنا گرفته بخوابیم و فردا صبح قبل از نماز بریم ایستگاه صلواتی کرخه حموم 🌓شب موقع خواب، توی چادر من کنار پیام و شهیدحسن مهوش محمدی می خوابیدم پیام و حسن خوابیدند و می دونستم تا صبح طاقباز می خوابند و تکون نمی خورند. 😂شیطنتم گل کرد و با حناهایی که به سرم گذاشته بودم چهار تا قل قلی درست کردم و به لپ پیام و حسن چسبوندم وگ رفتم خوابیدم ☀️ فردا صبح رفتیم حمام و سرو رومون رو شستیم و دوتا توپ حنایی توی گونه های شهید پیام و شهید مهوش محمدی نقش بسته بود و اسباب خنده بچه ها رو فراهم کرده بود.😂😂 البته این دو تا شهید به من لطف داشتند و هیچ گله ای نکردند. شانس آوردم شهید عبدالله نوریان (فرمانده گردان تخریب) در گردان نبود و رفته بود حج. اگر ایشون بود گوشم رو می گرفت ومی گفت باز شیطونی کردی!! شهیدحسن مهوش محمدی چند روز بعد با اون لپ های حنایی به معراج رفت🕊 و شهیدپوررازقی سال بعد در تیر 65 در از شهر مهرا آسمانی شد🕊 ( راوی: جعفرطهماسبی @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری که شاید هرگز ندیده باشید 🔹واکنش مردم وقتی متوجه می‌شوند سیدحسن نصرالله در دوران دفاع مقدس، دوشادوش رزمندگان ایرانی با صدام می‌جنگید
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هشتاد و پنجم یادواره شهید پیراینده در اسارت یکی از ابتکارات گروه فرهنگی گردهمایی وحدت و همدلی، بین بند یک و دو در هفته‌های پایانی اسارت بود. بعد از برگزاری نماز جمعه، بچه های فرهنگی به فکر افتادن که یه گردهمایی با حضور تمومی ۶۰۰ اسیر بند ۱ و ۲ و این بار در هواخوری بند ۲ به عنوان وحدت و همدلی و در تجلیل از شهید حسین پیراینده برگزار بشه. برگزاری نماز جمعه تجربه موفقی بود تا امیدوار به جلب موافقت فرمانده اردوگاه برای برگزاری این گردهمایی باشیم. صحبت‌ها و مشورتای اولیه انجام شد و پیشنهاد برگزاری گردهمایی به تصویب کانون فرهنگی رسید. با مذاکراتی که با فرمانده اردوگاه انجام شد و بعد از اخذ تضمین های لازمه در خصوص آروم و مسالمت آمیز بودن این مراسم، مقرر شد این بار گردهمایی در محوطه بند دو انجام بشه. آقای عبدالکریم مازندرانی به من پیشنهاد کرد که سخنرانی مراسم رو به عهده بگیرم و منم پذیرفتم. همۀ ۶۰۰ نفر در محوطه هواخوری بند دو جمع شدیم و مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. سخنانم رو با تشریح وظیفه ما در دفاع مقدس و اسارت آغاز کردم و به تجلیل از حماسه مقاومت بچه ها در اسارت ادامه دادم و ضمن ادای احترام به مقام شامخ تمامی شهدای اسارت بصورت ویژه از شهید پیراینده و مجاهدت او یادی کردم. اصل سخن بررسی تطبیقی کاروان و قافله اسرای کربلا با قافله اسرای ایرانی بود و به تشریح ظلم و جنایتی که نظام بعثی در حق اسرا انجام داد پرداختم و اون رو با ظلم و جنایات بنی امیه در شام با کاروان اهل بیت(علیهم السلام) مقایسه کردم و با نوید به بچه ها اعلام کردم که ما اکنون در حال بازگشت به وطن هستیم، همانگونه که قافله اهلبیت(علیهم السلام) که به مدینه بازگشت و در مسیر برگشت به زیارت مزار اباعبدالله(علیه السلام) و شهدای کربلا رفتن، و مروج و پیام‌رسان عاشورا شدن، ما هم وظیفه داریم مروج و پیام‌رسان حماسه‌‌های اسارت باشیم. این گردهمایی از شیرین‌ترین برنامه های روزهای پایانی اسارت بود که وحدت و همدلی بین اسرا رو به رخ دشمن جنایت‌کار کشوند و پیام شادابی و سرزندگی و بالنده بودن اسرای ایرانی رو در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت و ضبط کرد. ادامه دارد خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هشتاد و ششم توطئه گروگان‌گیری روزانه بین دو تا سه هزار نفر آزاد می‌شدن و هر روز از تعداد اسرا تو عراق کم می‌شد. بچه‌های اردوگاه تکریت ۱۱ که همرزمای ما بودن دو هفته قبلش آزاد شده و برگشته بودن به ایران. حتی اسرای دو سال آخر جنگ که دو سال بعد از ما اسیر شده بودن دسته دسته آزاد می‌شدن و خبری از ثبت نام و آزادی ما نبود. روزای پایانی نوبت به اردوگاه ۱۸ بعقوبه رسید به عنوان آخرین اردوگاه رسید. از سوله ها شروع کردن و دسته دسته جلو چشمان ما می‌رفتن و ما فقط نظاره‌گر بودیم. گر چه ما از آزادی برادرامون خوشحال بودیم و اصلاً برامون مهم نبود اونا زودتر آزاد بشن یا ما ، اما شواهد و قرائن از توطئه‌ای خطرناک حکایت می کرد که برای ما چیده بودن. شایعه ای به سرعت توی اردوگاه پیچید و اون این بود که بعثیا تصمیم گرفتن ما رو به عنوان گروگان نگه دارن و بجای ما تعدادی از پناهنده‌ها و منافقین رو بفرستن و حتی بعضی مدعی بودن که پناهنده‌ها و منافقین رو تو اتوبوس هایی که قرار بود ما رو با خودش به ایران ببره مشاهده کردن. واقع قضیه هم همین بود که اردوگاه ۶۰۰ نفره ما تماما تبعیدی از اردوگاهای مختلف عراق بود که جاسوسا تک‌تک این اسامی رو به عنوان روحانی، پاسدار، فرمانده و سردسته خلافکارا به بعثیا داده بودن و قضیه تبعید و جداکردن این تعداد از بین هزاران نفر بی دلیل نبود. با قوت گرفتن شایعه و خالی شدن اردوگاه بعقوبه و آزاد شدن اکثر اسرای اون و نبودن نام و نشانی از اومدن صلیب و ثبت نام ما، موجی از نگرانی و اضطراب اردوگاه کوچیک مارو فرا گرفت و خون همه بجوش اومده بود. اتوبوسا اومده بودن ولی خبری از صلیب سرخ نبود. جای درنگ نبود باید کاری می‌کردیم. از اونجایی که عادت کرده بودیم به کار شورایی و تو اینجور مواقع عقلمون رو روی هم می‌ریختیم و تصمیم می‌گرفتیم، خیلی سریع همه رفتیم داخل آسایشگاها و شروع کردیم به شور و مشورت. نظر اکثریت بر این قرار گرفت که حالت هجومی به خودمون بگیریم و شورش کنیم. همه، هم قسم شدیم یا همه ما رو به رگبار می‌بندن و همین‌جا به شهادت می‌رسیم و یا مجبورشون می‌کنیم که صلیب سرخ رو خبر کنن و ما رو هم مانند بقیه اسرا آزاد کنن. ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌مرحبا لشکر حزب الله! مرحبا جیش رسول الله سنصلی فی القدس انشالله! سنصلی فی القدس انشالله مرحبا لشکر حزب الله! مرحبا جیش رسول الله سنصلی فی القدس انشالله! سنصلی فی القدس انشالله ما آیه والتین والزیتونیم یا حیدر! ما عاشقان جنگ با صهیونیم یا حیدر ما در دوعالم با حسین معروفیم یا حیدر! ما بچه های فکه و مجنونیم یا حیدر با صدای ابوذر روحی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌸 چتر منور عباس نصیری آن موقع به شوخی یا جدی به ما می‌گفتند: "بسیجی عاشق چتر منور". ظاهرا عراقی ها هم به این عشق نهانی ما به چتر منورهای سفید و زیبا پی برده بودند و منور را به شکلی می انداختند که جلو خاکریز ما فرود بیاید تا دامی باشد برای شکار بچه ها. فردی داشتیم به اسم غلامی که او هم بی تاب و دربدر دنبال چتری می گشت تا یادگار بردارد. آن شب بر حسب اتفاق منوری بالای سرش روشن شد و چترش جلو خاکریز فرود آمد. محل فرود چتر را نشان کرد و فردای آن شب، در گرگ و میش هوا با جهشی از خاکریز پایین رفت که آن را بیاورد. هنگام پریدن عراقی ها با غناسه او را زدند و او هم غلتی خورد و در کانال پایین خاکریز افتاد. سر و صدایی بین بچه ها بلند شد که غلامی شهید شده و پایین خاکریز افتاده. خیلی نگران او شده بودیم و آن روز از صبح تا غروب همانجا ماندیم و منتظر تاریک شدن هوا تا بتوانیم او را بالا بیاوریم. با تاریک شدن هوا همه منتظر دستور بودیم که یک دفعه سر و کله اش پیدا شد و از خاکریز بالا آمد، در حالی که یک دستش روی لاله گوشش که بریده شده و غرق خون بود قرار داشت و دست دیگرش در حالیکه چتر منوری را پیروزمندانه در هوا تکان می داد و به همرزمان فخر می فروخت و می خندید خود را به این‌طرف خاکریز رساند. او تمام روز را منتظر تاریکی هوا مانده بود تا بتواند به‌سلامت چتر را صاحب شود @mfdocohe🌸
🌸 شهید داود علی پنا و تله گذاری برای نماز شب خوان ها ╌╌⊰○⊱╌╌ به تازگی فرمانده گروهان ما شده بود. در نظم و انضباط حرف نداشت ولی طبق سنت نانوشته و شیطنت بعضی ها، باید تست معنویت هم می داد. برای او باید روش جدیدی به کار می بردیم. به پیشنهاد یکی از بچه ها، در آخرین ساعات شب مهرهای نمازخانه را به شکلی چیدند تا کوچکترین جابجایی احساس شود. این کار انجام شد و با اذان صبح، اولین نفر، آماده برای چک کردن جا مهری در نمازخانه شد و نتیجه مثبت بود. این عمل در شب های دیگر هم تکرار شد و در آزمایش ما مقبول درآمد. بعد از شهادت که اشاراتش را بین هم بازگو می کردیم به این نتیجه رسیدیم که او از لحظه شهادت خود، در اولین ساعات صبح عملیات هم خبر داشته و ما به دنبال اثبات نماز شب او بودیم. سید حسن موسوی کربلایی @mfdocohe🌸
اولین هواپیمای سرنگون شده توسط ژاندارمری اولین هواپیمای متجاوز دشمن که توسط نیروهای جان بر کف ژاندارمری سرنگون شد،‌ از نوع هواپیمای میگ بود. این هواپیما در دهمین روز از آغاز جنگ تحمیلی یعنی دهم مهر ماه ١٣٥٩ بر فراز شهر مقاوم و شهیدپرور دزفول ظاهر شد و بر اثر آتش پدافند یگان‌های ضدهوایی نیروهای ژاندارمری سرنگون گردید؛ رزمندگان شجاع ژاندارمری موفق به سرنگونی این هواپیما قبل از بمباران مناطق مسکونی شهر دزفول شدند. اطلاعیه شماره ١١٤ ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران که در روز دوازدهم مهرماه ١٣٥٩ در روزنامه اطلاعات منتشر شد، این خبر را تأیید کرد.
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هشتاد و هفتم آزادی یا شهادت ته دلمون به این قضیه قرص و محکم بود که این تدبیر جواب می‌ده و عراق توی این شرایط حوصله دردسر رو نداره و نمی‌خواد بخاطر نگهداری و یا کشتن ۶۰۰ اسیر رابطه‌شو توی اون شرایط حساس با ایران خراب کنه و بهونه دست جمهوری اسلامی بده که تو قضیه کویت براش بشه قوز بالای قوز. تصمیم نهایی شورش و آماده شدن برای درگیری تا مرز شهادت بود. همه شهادتین رو گفتیم و تا تونستیم سنگ و چوب و میله آهنی جمع کردیم. تعدادی از بچه ها به پشت با‌م آسایشگاها راه پیدا کردن و لبه آسایشگاها رو سنگربندی کرده و تصمیم گرفتیم در صورت حمله عراقیا همه بریم بالا و از اونجا با سنگ بهشون حمله کنیم. داد و بیداد و شعار شروع شد. موجی از وحشت توی نگهبانا ایجاد شد و سریع همۀ نگهبانا از داخل اردوگاه خارج شدن و پشت سیم خاردار مستقر شدن. به‌روشنی می شد ترس و وحشت از تکرار حادثه‌ شهادت پیراینده رو تو چشماشون مشاهده کرد. بعثیا فکر اینجاشو نکرده بودن. اصلاً به ذهنشون نرسیده بود ما حاضریم برای آزادی بمیریم. واقعاً بچه‌ها بعد از ۴۴ ماه اسارت دیگه طاقت نداشتن حالا که همه رفتن و آزاد شدن جمع کوچیک ما سال‌ها بدون نام و نشون در زندانا‌ی عراق بمونیم و بپوسیم. هیچ ابائی از درگیری و کشتن و کشته شدن نداشتیم. به معنای واقعی کلمه خون جلوی چشم هم‌ه بچه ها رو گرفته بود و ذره‌ای ترس از مرگ در چهرۀ کسی دیده نمی شد. خیلی سریع گزارش به مقامات بالا داده بودن. دوباره سر و کله سپهبد حمید نصیر پیدا شد و مرحوم شهید ابوترابی رو هم با خودش آورده بود. عراقیا باید بین قتل عام همۀ ما و آغاز جنگ احتمالی بین ایران و عراق اونم توی مخمصه کویت یا آزاد کردن ما یکی رو انتخاب می‌کردن. بالاخره این بار عقلانیت رو به خریت ترجیح دادن و سپهبد نصیرمحسن قول داد که حتما یکی دو روز آینده شما آزاد می‌شید و حاج آقا ابوترابی هم از بچه ها خواهش کرد که بچه ها کوتاه بیان. الحمدلله با استقامت و پایمردی بچه‌ها و بدون اینکه درگیری مجددی بین ما و بعیثا بوجود بیاد قضیه به خیر و خوشی خاتمه یافت. بچه‌ها سنگ و چوبا رو دور ریختن و وقتِ نماز که شد، آخرین نماز جماعت هم با شکوه خاصی در تموم آسایشگاها برگزار شد و خیلی از بچه ها غسل کردن و آماده‌ حرکت بسمت ایران شدیم. دشمن که نتونست نقشه شوم‌شو اجرا کنه و این جمع رو بطور کامل بعنوان گروگان نگهداری کنه، از درِ مکر و حیله وارد شد و تعدادی از بچه ها رو بدون اینکه بقیه متوجه بشن از نزدیکای مرز برگردوند. ماجرای این حقه کثیف رو بعدا خدمتتون شرح میدم. ادامه دارد
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هشتاد و هشتم خلبانان اسیر یکی دو روز آخر اسارت و در همین اثنای شلوغی و شورش اردوگاه ما سی و خورده‌ای نفر از خلبانای اسیر رو از اردوگاهای مختلف جمع کرده بودن و توی یه اتاق در مجاورت زندان قلعه‌، زندانی کرده بودن. از ظواهر قضیه بر می اومد که میخوان اونا رو هم مثل ما به عنوان گروگان نگه دارن. عراقی‌ها رضا سلیمی و علی حسن قنبری رو برای امور بهیاری می‌بردن بیرون اردوگاه ملحق و من هم گاهی بعنوان کمک بهیار باهاشون می‌رفتم. بهیارها مشغول کارای بهیاری خودشون شدن و من هم از فرصت استفاده کردم و سر بحث رو با خلبان ها باز کردم و بهشون گفتم که اگه نجنبید و کاری نکنید همین‌جا موندگار می‌شید. اول باورشون نمی‌شد که بعثیا همچین تصمیمی داشته باشن، اما وقتی که شرایط اردوگاه خودمون رو براشون توضیح دادم و تصمیم بعثیا، احساس خطر کردن. بهشون گفتم: همۀ بچه‌های ما آماده شهادت هستن و اگه بخوان نگه‌مون بدارن، شورش می‌کنیم. ازشون خواستم با رفتن من از اینجا هر کاری از دستشون برمیاد بکنن که جا نمونن. اونام بلافاصله وضعیتی شبیه ما در ملحق به خودشون گرفته بودن و بعثیا رو ناچار کردن که همراه ما آزادشون بکنن و به لطف خدا همه سالم به وطن برگشتند. ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ماجرای کمتر شنیده شده از ۱۵۰‌جنگنده پیشرفته‌ای که صدام به ایران داد. 🔸 از حمله آمریکا به عراق تا دفن جنگنده های عراقی زیر خاک...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🌸 شوخی جالب شهید دستواره با رهبر انقلاب! پس از عملیات والفجر8 بچه های کادر لشکر ۲۷ بملاقات در محل ریاست جمهوری رفتند. بعد از دریافت گزارش عملکرد لشکر در عملیات، و در پایان دیدار، وقتی آقا داشتند از پلکان انتهای سالن بالا می‌رفتند، دفعتاً شهید دستواره، معاون جوان و پرجنب و جوش لشکر با همان روحیه‌ی شاد و بذله‌گویی خاص خودش، با صدای بلند گفت: برای رفع سلامتی ریاست جمهور… - و مکث کرد و چیزی نگفت. همه‌ی حضار متحیر به رضا خیره شدند، حتی آقا هم سر به عقب چرخاندند تا ببینند چه کسی این جمله را گفت. دستواره تا دید آقا سر به عقب چرخانده‌اند و به او نگاه می‌کنند با لبخند ادامه داد:.. بعث عراق اجماعاً صلوات. همه‌ی حضار با خنده زدند زیر صلوات! آقا هم خندیدند😊😊 برگرفته از از کتاب: دستواره سخن می‌گوید @mfdocohe🌸