(صفحه مربوط به محورهای عملیاتی نصر هفت که بعد از جلسه توجیهی در دفترچه خاطراتم ترسیم کردم.)
آرپیجی بیصاحاب
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت
(بخش سوم)
برادر شیخ رضایی که طلبه مدرسه مجتهدی تهران است، از بچهمحلهای برادر محسن کوشکنویی و حسن حیدری است و در مسجد امام صادق (ع) ایستگاه داریوش خیابان تهراننو فعالیت میکند.
جای امید بسیار است و میتوانیم باهم کارهای مفیدی در تبلیغات گردان انجام دهیم.
تا ظهر، تبلیغات گردان بودم.
وقتی به چادر دسته برگشتم، دیدم قبل از ظهر ناهار خوردهاند و ایثارگرانه برای من ناهار نگذاشتهاند؛ لابد فکر کردهاند من هرجا رفتهام، ناهار هم مهمان بودهام.
جای شکرش باقی است که جیره جنگی من را گرفته بودند و برایم نگه داشتهاند.
تغییر کوچکی در مأموریت دسته رخ داده که نسبت به آن، توجیه شدیم.
دسته نجف، بهجای دسته کربلا قرار گرفته است.
آرپیجیزن پیدا نشد و سرانجام مجبور شدم خودم قبضه و کوله آرپیجی را تحویل بگیرم.
بستن و تنظیم تجهیزات جدید، مصیبتبار است.
اصلاً آمادگی بدنی برای کشیدن این بار را ندارم.
شوخی نیست؛ قرار است بدون هیچ تمرین و آمادگی، با آرپیجی و موشکهایش ارتفاع را بالا بکشم و حواسم هم به نیروها باشد.
موشک آرپیجی نداشتند و دربهدر دنبال موشک گشتم.
موشک پیدا نکردم. امیدوارم قبل از عملیات، در خط پیدا کنم و تکمیل شوم.
زمان خیلی سریع میگذرد.
گویا مثل فنری در این چند ماه جمع شده و ناگهان رها شده است …
ادامه دارد ....
(گردان عمار، هماهنگی عملیات توسط فرمانده گردان محمدرضا یزدی، ساعاتی قبل از عملیات نصر ۷، مقرّ سردشت، ۱۳ مرداد 1366)
عملیات، بیخ گوش است
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت
(بخش چهارم)
بعد از نماز ظهر و عصر، گردان بهخط شد.
برادر ناصر شفیعی که نفر اوّل مسابقات قرآن گردان بود، بهزیبایی قرآن را تلاوت کرد.
برادر رضا یزدی، آخرین نکات را درباره عملیات گفت.
کامیونها آمدند.
دیگر عملیات تا بیخ گوشمان رسیده است.
سوار کامیون شدیم.
کامیونهای حمل گوسفند است و سقف کوتاهی دارد.
برای اختفای بیشتر، روی قسمت بار کامیون برزنت کشیدهاند و بهسختی داخل کامیون نشستهایم.
با توجه به وضعیت منطقه و وجود عوامل اطلاعاتی دشمن، تأکید کردند کسی صحبت نکند یا از پشت کامیون به بیرون سرک نکشد.
بعضی بچهها شوخیشان گرفته و برای طبیعی شدن ماجرا شروع کردند به «بع بع»!
کامیون حرکت کرد.
بیرون را نمیدیدیم.
بعد از چهلوپنج دقیقه، به مقصد رسیدیم و پیاده شدیم.
معلوم بود از جاده همیشگی که به ارتفاعات فرفری میرفت، نیامدهایم.
مقداری در امتداد جاده پیاده رفتیم، تا به انتهای جاده و نقطه رهایی رسیدیم.
در شیاری بین چند تپه مستقر شدیم.
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوجوانی که یه وقتی درجنگ بوده؛امروزبه اتفاق فرزندش فیلم خودش رو نگاه میکنه..
🌸 اصطلاحات
آب رشته = آش رشته
واجب الحج = کسی که تازه از امور مالی برگشته و پولدار بود.
آسایشگاه سالمندان = تدارکات گردان و لشکر (اشاره ای است به مسوولان تدارکات واحدها که معمولا از بین رزمندگان مسن انتخاب می شدند)
مال پنجاه میلیون پیرزن = بیت المال
آب اروند = آبگوشت
فک و فامیل هاچ = حشرات
هتل الوارثین = نقاطی از جبهه که بسیار تمیز و پاکیزه بود.
حاجی گلابی = پیرمردی که وظیفه گلاب پاشیدن به بچه ها را در منطقه به عهده داشت.
اف 14 = نوعی مگس و پشه در منطقه
چشم چران = دیده بان
ترکش پلو = عدس پلو
برادر عبدالله = برای صدا زدن رزمنده ای که اسمش را نمیدانستند.
تجدیدی = مجروح شدن و به شهادت نرسیدن
@mfdocohe🌸
🌸اصطلاحات 2
ایستگاه بدنسازی = ایستگاه صلواتی
اوشین پلو = برنج سفید بدون مخلفات
ایران تایر = پوتینهای بسیجی
ایران گونی = شلوار و اورکت بسیجی ساخت وطن
حلوا خور = کسیکه هرگز شهید نمیشود و از همه عملیات ها سالم بازمیگردد.
پا لگدکن = نماز شب خوان
بی ترمز = بسیجی عاشق خاکریز اول (حکایت از شجاعت و به کام خطر رفتن)
برادران مزدور = نیروهای عراقی و دشمن
آدمکش گردان = امدادگر (کنایه از ناشی بودن نیروهای امدادرسان خصوصا در شرایط عملیاتی)
برمیگردم، یا با رخت؛ یا با تخت یا با یخ = یا زنده می مانم، یا مجروح می شوم، یا شهید می شوم.
بوی مرغ و چلوکباب = بوی شب عملیات
ترکش اِوا خواهری = ترکش فوق العاده ریز و ناچیز که بدن را گویی ناز می داد و اصابت آن اسباب خجالت بود!
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ایستادگی رزمندگان جبهه مقاومت در برابر رژیم صهیونیستی تا آخرین نفس را در این ویدئو مشاهده کنید.
(گروهان شهید باهنر، اردوگاه بانه، تیر ۱۳۶۶
از راست به چپ، ردیف عقب: محمد رضا فلاحتی، سید احمد میرمحمدی، جارچیزاده، مهدی جم، مصطفی قدیری بیان، ناصر مرزبان، محمدحسن توحیدی راد؛ ردیف جلو: عبدالله اختردانش، سیروس صابری، غلامرضا مختاری، شهید امیر ابراهیم.)
عملیات، بیخ گوش است
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت
(بخش پنجم)
مقداری در امتداد جاده پیاده رفتیم، تا به انتهای جاده و نقطه رهایی رسیدیم.
در شیاری بین چند تپه مستقر شدیم.
پشت تپهها خطّ مقدم است.
منطقه، آرام و ساکت است.
منطقه، آبستن یک عملیات است که ما قرار است نقش قابلهاش را ایفا کنیم و مثل همه قابلهها، اضطراب و بیم و امید بر وجودمان مستولی شده است.
«نکند بچه سِقط شود یا مرده به دنیا بیاید؟
منطقه که محلّ تردد منافقین و عوامل نفوذی دشمن است؛ نکند این سکوت و آرامش، برای به تله کشاندن نیروهای عملیاتی است؟
خدایا! فقط خودت پشتیبان و یاور نیروهای عملیات هستی!»
برادر صابری آخرین توصیهها را به نیروهای گروهان کرد:
«تا زمان حرکت، پراکنده نشوید و موقعیت را ترک نکنید.
سروصدا و تجمع، ممنوع است.
موقع حرکت بهطرف مواضع دشمن، سکوت رعایت شود.
وسایلی را که برق میزند، استتار کنید.
قنداق کلاشهای تاشو زیر نور مهتاب و منوّر، برق میزند. حتماً قنداق اسلحه را جمع کنید.
باتری چراغقوهها را دربیاورید و برعکس بگذارید تا یکدفعه خودبهخود روشن نشود.»
یاد عملیات تکمیلی کربلای5 افتادم که چراغقوه توی جیبم، ناگهان روشن شد.
ادامه دارد ....
(نقطه رهایی عملیات، موقعیت گردان مالک، ساعاتی قبل از عملیات نصر ۷، ۱۳ مرداد ۱۳۶۶
از راست به چپ، عقب: هادی روانخواه ، مهدی جم ، محسن دانش؛ جلو: ، محمدی، محمد ثابتی)
عملیات، بیخ گوش است
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت
(بخش ششم)
در شیاری بین چند تپه مستقر شدیم.
پشت تپهها خطّ مقدم است.
برادر صابری آخرین توصیهها را به نیروهای گروهان کرد.
سرانجام، موشک آرپیجی گیر آوردم و تکمیل شدم.
هنوز گرفتار بستن و تنظیم تجهیزات جدید هستم.
کارم که تمام شد، کنسرو جیره جنگی را بهجای ناهاری که نخورده بودم، خوردم.
احتمال دارد تا قبل از حرکت، شام نرسد و باید انرژی خودم را تأمین میکردم.
برادر کوشکنویی دوباره من را نسبت به آخرین اطلاعات و تغییرات عملیات توجیه کرد.
در بین راه، نیروهای گردان مالک را که کنار جاده مستقر بودند، دیده بودم.
رفتم آخرین دیدار و خداحافظی را با دوستانی که در گردان مالک داشتم انجام دهم.
کهرام با آرامش خاصی دراز کشیده بود و چرت میزد.
بالای سرش نشستم و دوباره قول و قرارمان را برای برنامهریزی فرهنگی در گردان عمار به کهرام یادآور شدم و او هم باتبسم، وعده بعد از عملیات را داد.
محمد عرب، خیلی بشّاش بود و لبخند زیبایی بر لب داشت.
چفیهاش را به طرز جالبی دور گردنش بسته بود.
با بچهها عکس انداختم و برگشتم به موقعیت گردان عمار.
ادامه دارد ....
🌸یا زیارت یا شهادت
از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی.
یکسره مشغول ذکرو عبادت بود. پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت» که حقش را خوردند. از آنجا مانده از اینحا رانده! هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد نامش در نمی آمد.
آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید. روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد.
@mfdocohe🌸
🌸آخ کمرم!
خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟ پسر فوق العاده بذله گویی بود. گفت: با اخلاص بگویم؟ گفتم: با اخلاص.
گفت: از خدا دوازده فرزند پسر می خواهم تا از آنها یک دسته عملیاتی درست کنم خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مینها رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیمهای خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست!
@mfdocohe
صورتِ بهشتی همیشه متبسم است
دست بهشتی همیشه بخشنده است
زبان بهشتی نرم و فصیح است
دل بهشتی صادق و مهربان است
سلام بر شما که بهشتی هستید...
📸 از راست :
#شهید_سلمان_طروقی
#شهید_علیرضا_موحددانش
#شهید_غلامحسین_حاجیعبادی
#شهید_میرعلی_رئیسی_اسکویی
💠 @bank_aks
(گردان عمار، هماهنگی عملیات توسط فرمانده گردان محمدرضا یزدی، ساعاتی قبل از عملیات نصر ۷، مقرّ سردشت، ۱۳ مرداد 1366)
نقطه رهایی
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت
(بخش هفتم)
وقتی از گردان مالک برگشتم، دیدم شام آوردهاند.
میگفتند اوّل کنسرو لوبیا برای شام آوردهاند که فرمانده گردان اجازه نداده توزیع شود.
بعد رفته بودند غذای گرم آورده بودند.
من که تازه کنسرو ماهی خورده بودم، زیاد شام نخوردم و به مختصری بسنده کردم.
لحظات خاصی است و باید از آن خوب استفاده کنم.
قرآن را از جیبم درآوردم و مشغول قرائت آن شدم؛ تا اینکه دستور حرکت رسید.
تجهیزات را بستیم و حرکت کردیم.
داخل شیاری شدیم که جلوی عراقیها درمیآمد.
به انتهای شیار که رسیدیم، توقف کردیم.
هوا دیگر تاریک شده بود.
نماز مغرب و عشا را خواندیم.
هوا مهتابی است.
باید صبر کنیم تا ماه برود.
در این فاصله، بچهها مشغول خداحافظی و حلالیت طلبیدن شدند.
از تمام بچهها خداحافظی کردم.
ماهها باهم در سختی و دشواریها به سر برده بودیم و دیگر معلوم نیست تا صبح، کدامین ما پَر میکشد و نگاه حسرتبار دیگران را بدرقه راه خود میکند.
ادامه دارد ....
(گردان عمار، هماهنگی عملیات توسط فرمانده گردان محمدرضا یزدی، ساعاتی قبل از عملیات نصر ۷، مقرّ سردشت، ۱۳ مرداد 1366؛ شهید احمد دهقانی (نفر وسط، پشت سر برادر صابری))
نقطه رهایی
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت
(بخش هشتم)
وقتی از احمد دهقانی خداحافظی کردم، خندید و گفت: «چقدر من و تو از هم خداحافظی کردهایم! این دفعه هم دونفری باهم میریم بالای قله دوپازا میایستیم و اللهاکبر میگیم!»
تیپ زده است.
برای اوّلینبار لباس فرم سپاه پوشیده و یک فانسقه غنیمتی به کمر بسته است؛ مثل همان فانسقههایی که برادر صابری دارد و روی سگکش آرم عقاب ارتش عراق است.
یکی از بچهها بهدلیل فانسقهاش که آرم ارتش عراق دارد، متلک میاندازد.
برادر دهقانی، سینهاش را جلو میاندازد و درحالیکه با انگشت به آرم فانسقه که عمداً سروته بسته است، اشاره میکند و میگوید: «این فانسقه، نشان ذلت ارتش صدام است! مایهروشنی چشم خانواده شهداست! نشانه سرافرازی و پیروزی رزمندگان اسلام است... .»
دستش درد نکند؛ عجب پاسخ کوبنده و قانعکنندهای داد.
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود...
🎞 صوت و تصویر زیبایی از شهیدان والامقام
🌷شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود...
سردار شهید محمد جهان آرا
سردار شهید محمود کاوه
سردار شهید علی صیاد شیرازی
سردار شهید مهدی زین الدین
رئیسجمهور شهید محمدعلی رجایی
سردار شهید حسن باقری
سردار شهید حسن تهرانی مقدم
سردار شهید دکتر مصطفی چمران
سردار شهید سید مجتبی علمدار
سردار شهید حسین خرازی
شهید دکتر محمد بهشتی
سردار شهید عبدالحسین برونسی
هنرمند شهید سید مرتضی آوینی
سردار شهید احمد کاظمی
سردار شهید ابراهیم همت
سردار خلبان شهید منصور ستاری
نخست وزیر شهید محمدجواد باهنر
سردار شهید محمد بروجردی
سردار شهید مهدی باکری
سردار شهید قاسم سلیمانی
🇮🇷 ما برای آنکه ایران ، گوهری تابان شود ، خون دلها خورده ایم
ما برای آنکه ایران ، خانه خوبان شود ، رنج دوران برده ایم...
🌸ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش؟
بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، مسئول تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم، يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟
حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!
بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين...
حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
- مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟
حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟
- هيچي حاجي همينجوري!!!
- همين جوري؟ كه چي بشه؟
- خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟
- نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه...
حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرورمي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن.
جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟
و همچنان مي خنديد.
حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم.
يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!!
حاجي با عصابنيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.
هر سه زديم زير خنده. دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟
@mfdocohe🌸
🌸آقا ما سوت بزنیم؟
برای شبهای عملیات و رفتن به کمین، گشت و شناسایی و مواقع حساس، رزمهای شبانه حکم تمرین و کارورزی داشت.
همه توصیه فرماندهان را در این شبها این بودکه بچه ها به هیچ وجه با هم صحبت نکنند، حتی اگر ناچار باشند تا سکوت و خویشتن داری ملکه شان بشود، نه تنها حرف نزدن بلکه تولید صدا نکردند به هر شکل ممکن.
برای همین گاهی که اسم کسی را صدا می زدند یا دعوت به صلوات می کردند، صحنه های خنده داری به وجود می آمد.
از جمله در جلسه ای توجیهی به همین منظور دوستی از مسئول رزم شب که تأکید می کرد حتی در گوشی نباید حرف بزنید چون شب صداها خیلی سریع انعکاس پیدا می کند
پرسید: آقا اجازه است!، سوت چی، می توانیم بزنیم!؟
@mfdocohe🌸
🔷 ۲۳ آذر سالروز تشکیل جنبش «حماس» گرامی باد.
♦️امام خمینی (ره): «هانای مسلمانان جهان، و مستضعفان تحت سلطه ستمگران، بپاخیزید و دست اتحاد به هم دهید و از اسلام و مقدرات خود دفاع کنید و از هیاهوی قدرتمندان نهراسید که این قرن به خواست خداوند قادر، قرن غلبه مستضعفان بر مستکبران و حق بر باطل است.»
🔸منبع: کتاب «صحیفه امام خمینی (ره)، جلد ۱۵، صفحه ۱۵۱»
(دسته کربلا، اردوگاه کوزران، خرداد ۱۳۶۶
از راست به چپ، ایستاده: محسن کوشکنویی، مرحوم سید علی موسوی، سید داوود محمد حسینی، ناصر مرزبان، شهید امیر ابراهیم، عبدالله اختردانش، سید علی نصراللهی؛
نشسته (ردیف وسط): مهدی جم، علیاکبر اعرابی، شهید حسن حیدری، سید سعید مدرس، یعقوبزاده؛
نشسته (ردیف جلو): محمدرضا فلاحتی، محمد حسن توحیدی راد، مجتبی تاجیک، شهید احمد دهقانی، شهید علیرضا افتخاریپور.)
نقطه رهایی
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت
(بخش نهم)
شبِ عید قربان است.
خداوند جان کدام بندگان خوبش را پیشکش میپذیرد؟
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی
به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان
بعد از خداحافظی، نشستم و مفاتیح را از جیبم درآوردم تا اگر شد، زیر نور ماه کمی دعا بخوانم؛ اما نور، کافی نبود.
فقط توانستم به عکسهایی که داخل مفاتیح از شهدا به یادگار داشتم، نگاه کنم.
ماه که رفت، دستور حرکت رسید.
قبل از حرکت، موشکهای خودم و کمکهایم را برای شلیک آماده کردم.
وقتی کوله آرپیجی را بر دوش گذاشتم، انگار دستی کوله را بلند کرد.
سبک شده بود و دیگر وزنش را احساس نمیکردم.
درصورتیکه پیشتر خیلی اذیتم میکرد و اصلاً بدنم برای حمل آن آمادگی نداشت.
گویا دعاهایم به هدف اجابت رسیده و از غیب یاری رسیده بود.
چابک شده و انرژی زیادی پیداکرده بودم.
یک موشک اضافی آماده دستم گرفته بودم تا در هنگام نیاز بتوانم سریع روی قبضه سوار کنم و شلیک کنم.
آرپیجی را روی دوش انداختم و بهسوی سرنوشت خود حرکت کردیم.
ادامه دارد ....
(دسته کربلا، مقرّ سردشت، ۳۰ تیر ۱۳۶۶، عزیمت به خطّ پدافندی نصر5؛
از راست به چپ: عبدالله اختردانش، امیرعباس شیخ رضایی، شهید حسن حیدری، مدقّ، یزدانی، ارقندی، سید سعید مدرسی، حسین اسکندری، محمدحسن توحیدی راد، علیاکبر اعرابی، زرین، ناصر مرزبان، سید احمد میرمحمدی، سیدعلی موسوی، مصطفی قدیری بیان، محمدرضا فلاحتی، شهید علیرضا افتخاری پور.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت
(بخش دهم)
آرپیجی را روی دوش انداختم و بهسوی سرنوشت خود حرکت کردیم.
امید و توکلمان به خدا بود.
برادر احمد دهقانی، جلوی من بود.
کمی که راه رفتم، متوجه شدم قبضه آرپیجی به نارنجکهایی که با کش به فانسقه کمرم بستهام میخورد و سروصدا میکند.
موشک اضافی را دست برادر میرمحمدی دادم و فانسقه را باز کردم و جای نارنجکها را عوض کردم.
برادر میرمحمدی و عبدالله اختردانش، کمک آرپیجیزن من بودند.
ستون بهآرامی حرکت میکرد.
وقتی از شیار خارج میشدیم، از زیر قرآن ردمان کردند.
دیگر در دید عراقیها بودیم.
مسیر، پُر از خارهای تیز بود.
وجود خارها را قبلاً گفته بودند.
بوتههای بلند خار، هم پوشش خوبی بودند و هم موقع نشستن مزاحم.
برای بررسی مسیر ستون یا هنگام روشن شدن منوّر، مرتب متوقف میشدیم و مینشستیم و در این هنگام بود که تیغهای تیز بوتههای خار در بدنمان فرومیرفت و اذیتمان میکرد؛ مخصوصاً من که هر دو دستم پُر بود، موقع بلند شدن خیلی اذیت میشدم.
برادر دهقانی که وضع را اینگونه دید، موشک اضافی را از من گرفت و یک دستم آزاد شد.
ادامه دارد ....
35.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 #عزالدین_قسام
📽 نام شاخه نظامی گروه مقاومت اسلامی حماس از کیست؟ شهید و معلم و رهبر نامدار فلسطین شیخ عزالدین قسام کیست؟
✌️فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ
👌 بسیار عالی و دیدنی ، تماشای این فیلم زیبا را از دست ندهید
🌸بچه وروجك
يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟
بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره ؟
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟
بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل
بلال حبشي سياه بود.به شب گفته بود در نيا من هستم .
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟
گفتم چرا پسرم!
پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟
منم كم نياوردم و گفتم :
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،فهميدي؟
@mfdocohe🌸
🌸نقدرابگیرنسیه راول کن
رفیقی داشتیم به نام «مصیب سعیدی»،همیشه اول غذا میخورد بعد دعا می کرد
دعایی را که قبل از غذا بچه ها می خواندند،
«اللهم ارزقنا رزقنا حلالا...» یا دعای فرج ، توفیر نمی کرد ، می گفت:
نقد را بگیر نسیه را ول کن.
دعا را بعد هم میشود خواند ، اما غذا سرد می شود و از دهان می افتد.
آن وقت با ضربه سمبه هم پایین نمی رود.سعیدی بعد به شهادت رسید.
@mfdocohe🌸