eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
470 دنبال‌کننده
1هزار عکس
400 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
(دسته کربلا، مانور گردان، کوزران، بیست‌ودوم خرداد ۱۳۶۶، از راست به چپ: حسین اسکندری، عبدالله اختردانش، سید داوود محمد حسینی، شهید اصغر کلانتری، علی اکبر اعرابی، مهدی جم، سید علی نصراللهی، شهید امیر ابراهیم.) 13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا (بخش نوزدهم) به برادر ملا رسیدم. تلاش می‌کرد سنگر مهماتی را که آتش گرفته بود، خاموش کند. بالأخره برادر کوشکنویی را پیدا کردم. دستور داد بروم میرمحمدی و اختردانش را بیاورم. دوباره برگشتم داخل میدان مین. این دفعه با اطمینان بیشتری گام برمی‌داشتم. شاید آن قسمت اصلاً مین‌گذاری نشده بود. آن دو را برداشتم و دنبال خودم آوردم. به یک سنگر رسیدیم. دو سه تا از بچه‌ها، جلوی ورودی سنگر ایستاده بودند و به داخل آن تیراندازی می‌کردند. پرسیدم: «چی شده؟» گفتند: «توی سنگر رفتیم و نشستیم. متوجه شدیم چند نفر کنارمون نشستن و نفس‌نفس می‌زنن! عراقی بودن. پریدیم بیرون سنگر. هر کاری می‌کنیم، بیرون نمیان و هرچی تیر هم می‌زنیم، فایده نداره.» حرصم درآمد. گفتم: «اینجا جمع شدین که یه نارنجک بندازن بیرون سنگر و حسابتون رو برسن؟ بده من این کلاش رو!» کلاشینکف را گرفتم، گذاشتم روی رگبار، رفتم داخل سنگر و یک خشاب کامل خالی کردم. داخل سنگر، ظلمات بود. از جرقه گلوله‌هایی که به دیوار خورد و نور آتش دهانه اسلحه، متوجه شدم ورودی سنگر پیچ دارد و جای عراقی‌ها داخل سنگر، محفوظ است؛ مگر آنکه بروم داخل سنگر که در این صورت، ممکن است به دام آن‌ها بیفتم و تیر یا زخم سرنیزه بخورم. ادامه دارد ....
(دسته کربلا، مانور گردان، کوزران، بیست‌ودوم خرداد ۱۳۶۶ از راست به چپ: شهید علی رضا افتخاری پور، مهدی جم، علی اکبر اعرابی، ناصر مرزبان، مجتبی تاجیک.) 13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا (بخش بیستم) سرم را داخل سنگر کردم و گفتم: «اُخرُج مِن مَوضِعِک!» «سَلِّم نَفسک!» عراقی با صدایی لرزان جواب می‌داد: «نَعَم! نَعَم!» نفس‌نفس می‌زد. تا دمِ سنگر می‌آمدند؛ اما بیرون نمی‌آمدند. وضعیت بغرنجی بود. بیشتر از این نباید خطر می‌کردم و معطل آن‌ها می‌شدم. فرضاً هم از سنگر بیرون می‌آمدند، وسط عملیات و پاک‌سازی که نمی‌شد اسیر بگیریم. از جواب دادنشان فهمیدم جای آن‌ها کجاست. از کنار ورودی سنگر، یک نارنجک برداشتم. نارنجک اف‌یکِ روسی بود. از آن‌ها که ماسوره‌اش مثل میله دراز است و موقع پرتاب، تقّی صدا می‌کند و جرقه می‌زند و جایش لو می‌رود. رفتم داخل سنگر. حلقه نارنجک را کشیدم. گذاشتم اهرم ضامن بپرد. زیر لب شمارش کردم: «هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه…» نارنجک را انداختم همان‌جایی که صدای عراقی‌ها را شنیده بودم. دیگر فرصت نداشتند نارنجک را بردارند و بیرون سنگر پرتاب کنند. پریدم بیرون. پشت سرم سنگر با صدای انفجار لرزید. دود که تمام شد، گوش دادم. دیگر صدایی از عراقی‌ها نمی‌آمد. ادامه دارد ....
🍂 کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالی تو دلم دوباره گرفته زبی‌خیالی تو تو التماس نگاه کدام پنجره‌ای که نقش بسته نگاهم به طرح قالی تو…        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌸 راز یک معامله ی شیرین تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت. یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم. گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم. منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم. گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن. منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد. گفت:اخوی ماشین ما درست شد؟ ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن. اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟ گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟ حاجی گفت:چطور نشناختین؟ ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن @mfdocohe🌸
‌ ‌ 🌸استقلال ' و پیروزی فکر نکنید استقلال و پرسپولیس فقط الانه یکی از دوستان میگفت تو جبهه و در شب عملیات با یکی از رفقا بر سر استقلال و پیروزی حرفمون شد و دعوای لفظی بعد از عملیات دیگه ندیدمش فکر کردم شهید شده..... .ناراحت بودم که ایکاش حلالیت طلبیده بودم...... تویه همین افکار بودم که دیدم رفیقم چندتا عراقی رو اسیر کرده و روی دوش یکیشون سوار و بهشون یاد داده بگن استقلال سوراخ..... پیروزی قهرمان و داره میاد.. ‌‌@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 شهید حسین خرازی؛ اگر کار برای خداست ‌! پس گفتن برای چه ‌؟
(دسته کربلا، اردوگاه کوزران، 28 خرداد ۱۳۶۶، آموزش خمپاره60، از راست به چپ، ایستاده: شهید مسعود ملا، مصطفی قدیری بیان، شهید علی‌رضا افتخاری‌پور، شهید اصغر کلانتری، محمدحسن توحیدی راد، شهید امیر ابراهیم، مهدی جم، حسین اسکندری، سید علی موسوی، مجتبی تاجیک؛ نشسته (ردیف وسط): عبدالله اختردانش، شهید حسن حیدری، جارچی‌زاده، محسن کوشکنویی؛ نشسته (ردیف جلو): سید سعید مدرس، سید داوود محمد حسینی، یعقوب‌زاده، علی‌اکبر اعرابی.) 13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا (بخش بیست و یکم) با سقوط قله دوپازا، آتش‌باری دشمن روی تپه شدت گرفت. باید برای خودم یک سنگر پیدا می‌کردم. طبق معمول، کمک آرپی‌جی‌زن‌ها دنبال کار خود رفته بودند. آرپی‌جی را گوشه‌ای گذاشتم و دنبال سنگر گشتم. عاقبت، جایی در سنگر حلاج‌پور پیدا کردم. وقتی برگشتم سراغ آرپی‌جی‌ام، دیدم نیست؛ لابد یکی آن را به‌عنوان غنیمتی برداشته بود. من هم یک کلاشینکف برداشتم و شروع به جمع‌آوری مهمات کردم. موقع گشتن، دیدم آرپی‌جی برادر مرزبان، دست میرمحمدی است. برادر مرزبان، مجروح شده بود. آرپی‌جی را از میرمحمدی گرفتم و دوباره صاحب آرپی‌جی شدم. بچه‌ها خمپاره60 عراقی‌ها را کار گذاشته و بر سرِ خود عراقی‌ها می‌زدند. همه دنبال جمع‌آوری مهمات بودند و داخل سنگرها را زیرورو می‌کردند. اکنون قله دوپازا فتح شده و در اختیار لشکر اسلام بود. ادامه دارد ....
(قله دوپازا؛ ۲۱ مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ مهدی جم؛ تپه بلفت، در تصویر دیده می شود.) زنده باد دوپازا 14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا (بخش بیست و دوم) هوا داشت روشن می‌شد. تیمم کردم و نماز صبح را خواندم. به‌تدریج اوّلین شعاع نور خورشید بر ستیغ قله دوپازا تابیدن گرفت؛ درحالی‌که زیر گام‌های رزمندگان پیروز اسلام بود. هوا که کاملاً روشن شد، به ارزیابی منطقه پرداختم. نسبت قله دوپازا به سایر ارتفاعات، مثل طبقه بیستم یک ساختمان نسبت به کف خیابان بود. همه تپه‌های اطراف، زیر پای ماست. تصرف هماهنگ و هم‌زمانِ همه تپه‌ها مهم بود. اگر همه تپه‌ها را می‌گرفتند، اما قله دوپازا دست دشمن می‌ماند، با تسلط و اِشرافی که داشت، می‌توانستند دوباره تپه‌های مجاور را پس بگیرند. اگر دوپازا را می‌گرفتیم و تپه‌های مجاور دست دشمن باقی می‌ماند، چون دوپازا عقب‌تر از تپه‌های مجاور بود، محاصره می‌شدیم و کار دفاع از دوپازا سخت می‌شد. یک ستون بتونی نوک قله بود که به آن، «میله مرزی» می‌گفتند. میله مرزی، خطّ فرضی مرز مشترک را تعیین می‌کند. این بخش از کشورمان، سال‌ها تحت اشغال ارتش بعثی بود و اکنون در این عملیات، نسیم آزادی بر آن وزیدن گرفته و دشمن به پشت مرز رانده شده بود. منطقه آزادشده گرچه کوچک و عملیات هم وسیع نبود، ولی قله دوپازا در منطقه، اهمیت سوق‌الجیشی داشت. این پیروزی، مزد چهار ماه صبر و تحمل مرارت از عملیات کربلای8 تاکنون بود که بی‌اجر نماند. پس، زنده باد دوپازا! ادامه دارد ....
برخی از رزمندگان وقتی در مبالغه می‌خواستند بگویند شهادت آن‌ ها حتمی است، «به اصطلاح» دیر یا زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد، می‌گفتند: «ما شهید به دنیا آمده‌ایم» یعنی شهادت برای ما یک سنت است نه حادثه، روی پیشانی ما از اول نوشته‌اند شهید! 💠 @bank_aks
🌸ننه ماشالا کجا بودی ۱ یک یا دو سال بعد از جنگ، به مناسبت سوم خرداد، سالگرد آزادی خرمشهر، در دانشکده ادبیات مشهد مراسمی تدارک دیده بودند. من هم جزو مدعوین بودم. بالای جایگاه، روی پارچه نوشته‌ای، مقدم مدعوین و سرداران دفاع مقدس را هم گرامی داشته بودند. رفتم روی یکی از صندلی‌های ردیف جلو نشستم. ابتدا یکی از دانشجوهای خوش‌صدا مشغول قرائت آیاتی از قرآن کریم شد. حین تلاوت قاری، مجری پیش من آمد و گفت: آقای شاهمرادی! قرآن که تموم شد، تشریف ببرین روی سن و چگونگی عملیات آزادسازی خرمشهر را برای اساتید و دانشجوها تحلیل کنین. هری دلم ریخت. پیش خودم گفتم من یه رزمنده معمولی‌ام، تا سوم راهنمایی هم بیشتر درس نخوندم؛ با کدوم سواد می‌خوام مقابل یه مشت آدم‌حسابی و با سواد سخنرانی کنم! خودم را جمع‌وجور کردم و به آقای مجری گفتم: شما توی دعوت‌نامه تون نوشتین یکی از فرماندهان جنگ سخنرانی می کنه، من کی فرمانده شدم که خودم نفهمیدم؟ لبخندی زد و گفت: این یه ترفنده. وقتی بنویسم فرمانده یا سردار، دانشجوها با دقت بیشتری گوش می‌کنن. گفتم من تا حالا خرمشهر رو ندیدم. فقط کردستان خدمت کردم. چجوری کوه‌های سر به فلک کشیده کردستان و درختای بلوط رو به دشت‌های مسطح و نخلای خوزستان پیوند بدم؟ لطف کنین اول به سردار بگین در مورد عملیات بیت‌المقدس یه توضیحاتی بده تا من تمرکز کنم؛ بعد با استفاده از صحبت‌های او یه چیزایی برای دانشجوها بگم. گفت: منظور ما از سردار خود شمایین! گفتم، گیرم من سردار هم باشم؛ وقتی تو عملیات بیت‌المقدس نبودم چی باید بگم؟ گفت: لزومی نداره حتماً توی عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرده باشین، از دانسته‌هاتون یه تحلیل در مورد عملیات بکنین. یه خاطره طنز هم چاشنی صحبت‌هاتون بکنین و تمام. در برابر عمل انجام‌شده قرارگرفته بودم. همان‌طور که به سمت تریبون می‌رفتم، زانوهایم شروع به لرزیدن کرد. حسابی دست‌وپایم را گم کرده بودم. به یاد نصیحت‌های مادرم افتادم. او به من می‌گفت: ننه! ماشالا! همیشه تو زندگیت راست بگو. با استرس پشت میکروفون قرار گرفتم. سه بار تپق زدم تا توانستم جمله بسم‌الله الرحمن الرحیم را بر زبان جاری کنم. به خاطر آنکه نظر مخاطبین را جلب کنم گفتم: عزیزان دانشجو و استادان گرامی! می‌خوام یه خاطره از عملیات بیت‌المقدس براتون تعریف کنم. خاطره خیلی کوتاهه. یه صلوات بفرستین تا براتون بگم. برای آنکه بر استرسم غلبه کنم، نصف لیوان آب خوردم و گفتم: وقتی خرمشهر آزاد شد، من کرمانشاه بودم! دانشجوها زدند زیر خنده و برایم دست زدند. همان‌طور که دست می‌زدند، گفتم: صبر کنید تا بقیه شو بگم. وقتی سکوت حکم‌فرما شد، گفتم: وقتی خبر آزادی خرمشهر از رادیو پخش شد، مردم کرمانشاه از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختند. طبل و دهل می‌زدند و کردی می‌رقصیدند. حتی منم که بلد نبودم وادارم کردند برقصم؛ از بس سر و شونه هامو تکون دادم از نفس افتادم. خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت. دانشجوها باز تشویقم کردند و برایم دست زدند. همانطور که کیف می‌کردم، یک‌لحظه نگاهم به نگاه آقای مجری گره خورد. احساسم این بود اگر تیر به او بزنی خونش درنمی‌آید! مشخص بود از دست من عصبانی است. دست به قلم شد و تند تند روی کاغذ مطلبی نوشت. یادداشت را به پسر نوجوانی داد تا به دست من برساند. کاغذ را که نگاه کردم، روی آن نوشته بود، لطفاً یک خاطره از عملیات فاو بگویید. ‌ @mfdocohe🌸
🌸ننه ماشالا کجا بودی ۲ دوباره دنیا روی سرم خراب شد؛ چون من اصلاً فاو را ندیده بودم. به دانشجوها گفتم: دوست دارین بدونین روی این کاغذ چی نوشتن؟ همه گفتند: بله! گفتم: به توصیه ننم که گفته همیشه راست بگو، براتون می گم. روی این کاغذ نوشته یه خاطره از عملیات فاو براتون تعریف کنم. بین خودمون بمونه، من خرمشهر را حداقل یکی دو بار بعد از جنگ دیدم، اما فاو رو هرگز ندیدم. من حدود چهل‌وپنج روز توی منطقه بودم؛ هر شب هم می‌گفتن قراره عملیات بشه؛ اما هرگز گردان ما رو برای عملیات نبردن. وقتی رزمنده‌ها فاو رو آزادکرده بودن و خبر اون ساعت دوی بعدازظهر از رادیو اعلام‌شده بود، من و تعدادی از رزمنده‌ها توی هواپیمای ترابری بودیم و نمی‌دونستیم کجا داریم می‌ریم. دوباره حضار خندیدند. آن روز ساعت دوی بعدازظهر، هواپیما از روی باند فرودگاه اهواز بلند شد. حدس من این بود که می‌خواهند ما را به کرمانشاه ببرند. حدود ساعت شش عصر، وقتی در عقب هواپیما باز شد و بیرون آمدیم، دیدم توی فرودگاه مشهد هستیم. ما از همه‌جا بی‌خبر بودیم. مردم فکر کرده بودند ما همان‌هایی هستیم که فاو را تصرف کرده‌ایم. جمعیت زیادی از خانواده‌های نیروی هوایی که در منطقه نخ‌ریسی مشهد، نزدیک فرودگاه زندگی می‌کردند، به استقبال آمده بودند. مردم با خوشحالی نقل و شکلات روی سر ما می‌ریختند و برای سلامتی‌مان صلوات می‌فرستادند! من هاج و واج از یکی از جوان‌های استقبال‌کننده پرسیدم: چه خبر شده؟ چرا مردم این‌قدر خوشحالن؟ چرا این‌قدر برای ما سر و دست می‌شکنن؟ گفت: نمی‌دونی؟ گفتم نه. گفت: به خاطر اینکه شما فاو رو آزاد کردین. ما مشهدی‌ها به پودر لباسشویی می‌گوییم فاو. من هنوز هم دوریالی‌ام نیفتاده بود که منظور او از فاو، آزادسازی شهر فاو است. پیش خودم گفتم، یه روز نفت آزاد شد، یه روز روغن آزاد شد، الآنم فاو آزاد شده. چقدر اینا کم ظرفیتن که به خاطر چند تا قوطی فاو، این‌قدر بزن و برقص راه انداختن! وقتی نشستیم توی ماشین و از فرودگاه رفتیم بیرون، دیدم خوشحالی مردم فراتر از آزادسازی چند تا پودر رختشوییه. هزار جور فکر توی سرم خطور کرد. به خانه که رسیدم، تلویزیون روشن بود. تازه متوجه شدم فاو یکی از شهرهای عراق است که به تصرف نیروهای ایران درآمده است. مادرم پرسید: ننه ماشالا! کجا بودی تا حالا؟ گفتم: ننه نمی‌دونم کجا بودم؛ فقط می‌گن فاو آزادشده. @mfdocohe🌸
🍂 یا ابا صالح دل را سپرده ایم به دست بهار تو کی میرسد ، خزان شب انتظار تو یلدا بهانه است ، بیا یابن فاطمه یلدای ما خوش است فقط در کنار تو        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ یورش گروهان شهید رجایی به ارتفاع مجاور.) 14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا (بخش بیست و سوم) تپه بین ما و گردان مالک، هنوز دست عراقی‌هاست که دیشب پس از فتح دوپازا آتش شدیدی از خمپاره 60 روی ما ریخت و اکنون می‌تواند معبری برای رخنه دشمن به پشت ما در قله اصلی و در نتیجه، محاصره ما شود. قرار بود گروهان شهید رجایی آن را بگیرد. برادر کوشکنویی که می‌دانست از اینکه من را دیشب در میدان مین قال گذاشته‌اند دلخورم، گفت با بچه‌های گروهان شهید رجایی بروم. من هم کوله آرپی‌جی را پُر کردم و با قبضه‌اش آماده ایستادم. عملیات حدود ساعت هشت صبح شروع شد. ابتدا آتش سنگینی از دوپازا روی سرشان ریخته شد؛ بعد برادر علی یزدی و فرمانده گروهان شهید رجایی برادر حسین خواجوی (حسن حاجوی) و پشت سرشان من، از یال دوپازا سرازیر شدیم. بقیه گروهان هم پشت سرمان آمدند. برادر خواجوی مرتب به من می‌گفت سمت تپه آرپی‌جی بزنم تا اینکه موشک‌هایم تمام شد. بقیه راه را هم موشک بقیه را می‌گرفتم و شلیک می‌کردم تا به تپه رسیدیم. ادامه دارد ....
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ یورش گروهان شهید رجایی به ارتفاع مجاور.) 14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا (بخش بیست و چهارم) به تپه که رسیدیم، بچه‌ها داخل کانال شده و مشغول پاک‌سازی سنگرها و پیشروی شدند. موشک‌هایم تمام شده بود و آرپی‌جی هم موقع پاک‌سازی کارآیی نداشت. برادر خواجوی من را با دو نفر دیگر، سر کانال گذاشت تا عراقی‌ها ما را دور نزنند و از پشت سر نیایند. من که آرپی‌جی خالی داشتم، دومی یک کلاش غنیمتی و سومی هم تفنگ قناصه (دوربین‌دار). یکهو سه نفر عراقی دوان‌دوان از جهت دیگر کانال سروکله‌شان پیدا شد. بغل‌دستی‌ام که غافل‌گیر شده بود، بِروبِر نگاهشان می‌کرد. تفنگ را از دستش قاپیدم و سمت عراقی‌ها نشانه گرفتم. تا ما را دیدند، خواستند فرار کنند که به‌عربی صدایشان کردم. دویدند سمت من. اوّلی به یک متری من رسید. گلوله‌های هفت ممیز شصت‌ودو میلی‌متری رسام، از دهانه تفنگ کلاشینکف خارج می‌شد و بر سینه سرباز عراقی می‌نشست. افتاد جلوی پایم. دومی خواست فرار کند که نیروی همراه من با قناصه زد مخش را ترکاند و نقش زمین شد. عراقی سوم که وضع را این‌گونه دید، رفت پشت یک تخته‌سنگ پنهان شد. من درحالی‌که سلاح را به سویش نشانه گرفته بودم، صدایش می‌کردم تسلیم شود. مانده بودم این‌یکی را اسیر کنم یا نه؟ دستانش را بالاگرفته بود و مرتب بلند می‌شد و دوباره می‌نشست و پشت تخته‌سنگ پنهان می‌شد. راضی‌اش کرده بودم بیرون بیاید که فرمانده دسته گروهان شهید رجایی از آن‌طرف رسید... ادامه دارد ....
(برادر حسین خواجوی فرمانده گروهان شهید رجایی؛ چندساعت قبل از عملیات نصر7.) 14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا (بخش بیست و پنجم) فرمانده دسته گروهان شهید رجایی از آن‌طرف رسید. دید با سرباز عراقی در حال قایم باشک هستم. فریاد کشید: «چی کار می‌کنی؟» گفتم: «می‌خوام اسیرش کنم.» برافروخته شد و گفت: «وسط عملیات، وقت اسیر گرفتنه؟» لوله اسلحه را گرفت سمت سرباز دشمن تا شلیک کند. سرباز عراقی از دو طرف آماج گلوله قرار گرفت و افتاد روی زمین. این تپه هم تصرف شد. برادر خواجوی می‌گفت: «عراقی‌ها آن‌جا شش قبضه خمپاره 60 مستقر کرده و آن قدر دیشب روی دوپازا آتش ریخته بودند که لوله قبضه‌ها ترکیده و مثل غنچه گل باز شده بود!» دیگر لازم نبود آنجا باشم. باید برمی‌گشتم به قله دوپازا پیش دسته خودمان. مسیر برگشت که موقع حمله سرازیری بود، حالا سربالایی تیزی شده بود که باید طی می‌کردم. کاملاً خسته و از پا افتاده بودم و به‌زحمت خودم را بالا می‌کشیدم. نفسم بند آمده بود. قبضه خالی آرپی‌جی، شده بود مثل یک تنه سنگین درخت که بر دوش می‌کشیدم... کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص339 (خاطرات مربوط به عملیات نصر هفت) ادامه دارد ....
سلام علیکم، از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم بی خود از حادثه‌ی عشق تو دیوانه و مست عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم اَللّهُمَ عَجلِ لوَلیکَ الفَرَج والعافیتَ والنصر پسر ماه بیا در شب یلدا بدرخش ای مسیحای دل حضرت زهرا بدرخش. شب یلدا بر شما مبارک و بخیر و سلامتی باشد.
🌸خوش به سعادتشون بچه شوخ طبعی بود اهل دزفول. تو جبهه فرمانده بود. موشک خورده بود به خونه شون و همه شهید شده بودند. یکی رفته بود خبر بده. کلی در مورد شهادت و فضیلت اون سخنرانی کرده بود. طرف هم طاقتش طاق شده بود گفته بود: " اصل حرفتو بزن. " جواب داده بود که: " خونواده ات توی موشک بارون مجروح شده اند. باید برگردی دزفول. " - " خوب اول بگو! فکر کردم شهید شدن این جوری حرف می زنی! کار دارم باید بمونم. " - " راستش زخمی نشدن، شهید شدن. " - " پس خوش به سعادتشون! حالا دیگر اصلا برنمی گردم! نمی تونم برگردم. "✨ برهم نگشت . . . @mfdocohe🌸
🌸گاری کشی فرمانده در شوش وقتی سنگر نمازخانه را درست می کردیم، هرکسی مشغول کاری شد. سعید درفشان که در عملیات طریق القدس فرمانده گروهان بود در کنار بچه ها با گاری خاک و ماسه میآورد وما بچه ها کیسه ها را پر می کردیم. یکدفعه با لهجه دزفولی رو به سعید کرد و با خنده فریاد زد : عمو سعید فرمانده گروهانی کجا!، گاری کشی کجا!! "کی ای روز سیت مخواست؟" (چه کسی این روزگار را برایت می خواست؟/ اصطلاحی طنزگونه به زبان دزفولی) و همه با هم زدیم زیر خنده. و این مرام فرماندهان ما در جنگ و رمز موفقیت ما بود. @mfdocohe🌸
ولادت حضرت زهرا .amr
1.39M
(آرشیو) ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها مدیحه سرایی در ابتدای مراسم دعای ندبه شهرستان خمین بیت حضرت امام خمینی(ره) سال ۱۳۸۱ با نوای حاج صادق آهنگران ┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ 🔺کانال سراسری حاج صادق آهنگران https://eitaa.com/ahangaran1412 https://t.me/ahangaran1412
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ یورش گروهان شهید رجایی به ارتفاع مجاور.) 14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا (بخش بیست و ششم) قبضه خالی آرپی‌جی، شده بود مثل یک تنه سنگین درخت که بر دوش می‌کشیدم. عراقی‌ها شروع کردند به پاتک. یک تانک عراقی روی جاده‌ای که به پاسگاه بُلفَت می‌رفت، آمد. موی دماغ شد. با توپ مستقیم و دوشکا به‌طرف ارتفاعات تازه آزادشده شلیک می‌کرد. من در فضای باز سعی می‌کردم خودم را از یال دوپازا بکشم بالا. در خطّ آتش تانک بودم. باید می‌دویدم تا از دید و تیر تانک خلاص شوم؛ اما دیگر نا نداشتم. رمقی برایم نمانده بود تا سریع‌تر سربالایی را بالا بکشم و خودم را به‌جای امنی برسانم. یاد سرباز عراقی افتادم که می‌خواستم اسیر کنم و همراهم بیاورم. با خودم گفتم: «اگر اسیرش می‌کردم، الآن وبال گردنم بود؛ حتی ممکن بود بلایی سرم بیاورد. شاید هم فرار می‌کرد و خودم را هم اسیر می‌کرد و می‌برد.» سرانجام، با هر جان کندنی بود، خودم را به قله دوپازا رساندم و داخل کانال ولو شدم. ادامه دارد ....
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ شهید ناصر شفیعی.) 14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا (بخش بیست و هفتم) تقاص خون‌ریزی چیست؟ «هرکس شمشیر بکشد، با شمشیر نیز کشته خواهد شد.» (عیسای پیامبر(ع)؛ انجیل لوقا، 22: 47ـ53) آیا هر کس بکُشد، عاقبت روزی خونش به تقاص ریخته خواهد شد؟ جنازه سرباز عراقی که خود را به بیرون سنگر کشانده بود، روی زمین افتاده است؛ عبدالله اختردانش کارش را تمام کرده بود. بچه‌ها گفتند سه نفر عراقی داخل سنگری که من دیشب با نارنجک پاک‌سازی کردم بوده‌اند. با خودم گفتم: «ای‌کاش این‌ها در جبهه مقابل نبودند و الآن کشته نشده بودند. خدا صدام و حامیانش را لعنت کند که این دو ملت مسلمان را در مقابل هم قرار داده است.» چند قدم آن‌طرف‌تر، پیکر ناصر شفیعی و دو رفیقش سید فرید المدنی و عیسی بهاردوست توی کانال افتاده است. سه‌تایی همیشه باهم می‌پریدند و این بار، هرسه باهم پرواز کرده بودند. لب سنگرِ بالای سرشان نشستم. هرسه نفر با ترکش یک نارنجک شهید شده و کنار هم آرمیده‌اند. از میان باندی که امدادگر دور کمرشان بسته بود، پوست بدنشان که مثل برف سفید شده بود، دیده می‌شود. باند زخم‌بندی سفیدتر است یا پوست تنشان؟ رنگ‌پریدگی پوست، نشانه این است که دیگر خونی در بدنشان جریان ندارد. روی این پوست سفید، نقطه‌های کبودی دیده می‌شود که جای اصابت ساچمه و ترکش‌های نارنجک است. یاد دیروز افتادم که شهید شفیعی برای آخرین بار، جلوی گردان تلاوت قرآن کرد و عازم عملیات شدیم. ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌼🍀به مناسبت سالروز تولد صدیقه طاهره حضرت زهرا (س) و میلاد فرزند شایسته او، امام خمینی (ره) 🎥 👆 فیلمی زیبا از امام روح‌الله، قبله جان‌ها و امید مستضعفان، هم او که قلبش جز برای اسلام و اعتلای کلمه حق نتپید ✅ایتا ✅روبیکا ✅تلگرام ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌸الهی صدام شهید شه عازم جبهه بودم. یکی از دوستانم برای اولین بار بود که به جبهه می آمد. مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین می کرد. به او گفتم: « مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب می شود.» او در جواب گفت:« خدا نکنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی! الهی که صدام شهید بشه که اینجور بچه های مردم رو به کشتن می ده!» @mfdocohe🌸 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
🌸اسم شب در خاطره رزمنده ای آمده است: یک شب با دوست همرزمم سالار محمودی در سنگر بودیم و نگهبانی می دادیم. نوبت ما تقریباً تمام شده بود. منتظر نفر بعدی بودیم. سرو کله کسی از دور پیدا شد. طبق معمول ایست دادیم. گفت: آشنا. پرسیدم: آشنا کیست و اسم شب (رمز ) چیست؟ او پیرمردی بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت و اسم رمز بالطبع در خاطرش نمانده بود. دستپاچه و هراسان به زبان محلی گفت: «خومانیم،خومانیم» یعنی خودمان هستیم خودمان هستیم. او را روی زمین خواباندیم. محمودی دوباره از او اسم رمز خواست. بیچاره مانده بود چه بکند، با عصبانیت گفت: بابا من چراغان معافی هستم که دو ساعت پیش شام با هم سیب زمینی خوردیم ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه و واویلا صد آه و واویلا... شهدای حسینی در مکتب خمینی شهید مسعود ملا