eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
503 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
435 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم | ناگفته‌های سرلشکر محسن رضایی(فرمانده کل سپاه در دوران دفاع مقدس) و شهید ابومهدی المهندس از شهید اسماعیل دقایقی 🗓 ۲۸ دی ۱۳۶۵ –سالگرد شهادت اسماعیل دقایق، فرمانده سپاه بدر (نیروهای رزمنده عراقی- احرار و مجاهدین در دوران ) ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ⚪️ محسن رضایی،فرمانده وقت سپاه درباره شهبد دقایقی مییگوید: مناسب‌ترین فردی که برای فرماندهی نیروهای بدر که متشکل از نیروهای انقلابی عراقی بود، می‌شناختم،ایشان بود. اینکه چرا مسئولیت تشکیل این نیروها را به دقایقی دادم، دلایلی داشت که از مهمترین آنها این بود که بسیار صبور بود و نیز اینکه بسیار دوستانه و با ملایمت با دیگران برخورد می‌کرد.دقتی که این شهید در کارهایش و بویژه در شناسایی افراد داشت نیز از دلایل این انتخاب بود 🌹او آنچنان خوب کار کرد که تیپ او به لشکر تبدیل شد. لشکر او یکی از بهترین یگان‌هایی بود که همواره سخت‌ترین عملیات‌ها را در درون خاک عراق انجام می‌داد. وی حتی توانست از میان اسرای عراقی نیز گردانی به نام «احرار» تشکیل دهد که با فداکاری و اخلاص در کنار رزمندگان ما در جبهه‌ها با دشمن می‌جنگیدند 🌹من با شهید از مدتها پیش از انقلاب که هر دو در هنرستان شرکت نفت اهواز درس می‌خواندیم آشنا بودم.در جریان مبارزه هم با یکدیگر بودیم. پس از پیروزی انقلاب هم با همدیگر مراوده و ارتباط داشتیم. در شهادت او به لحاظ روحی بسیار ضربه خوردم،ولی آنچه این رنج را هموارکرد این بود که او به آرزوی خود که شهادت بود، رسید کانال: دفاع مقدس
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 9⃣1⃣ با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود بغضم ترکید .پدرم خانه بود.مرا که دید پرسید:چی شده کی اذیتت کرده ،کسی حرفی زده طوری شده چرا گریه میکنی ؟نمیتوانستم حرفی بزنم فقط گریه میکردم .انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود.هیچ کس نمیدانست دردم چیست.روی آنرا نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده تحمل تنهایی را ندارم دلم میخواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم . یک هفته میشد در خانه پدرم بودم.هرچند دلتنگ صمد میشدم امابا وجود پدر ومادر ودیدن خواهر وبرادرها احساس آرامش میکردم.یک روز در باز شد وصمد آمد بهت زده نگاهش میکردم باورم نمیشد آمده باشد اولش احساس بدی داشتم حس میکردم الان دعوایم میکند .یا اینکه اوقات تلخی کند که چرا به خانه ی پدرم آمده ام اما او مثل همیشه بود میخندید و مدام احوالم را میپرسید.از دلتنگی اش میگفت واینکه دراین مدت چقدر دلش برایم شور میزده میگفت حس میکردم شاید خدایی نکرده اتفاقی برایت افتاده که اینقدر دلم هول میکندو هرشب خواب بد میبینم. کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن‌ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: « قدم! بلند شو برویم. » گفتم: « امشب این‌جا بمانیم. » لب گزید و گفت: « نه برویم. » چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می‌گفت و می‌خندید و برایم تعریف می‌کرد. روستا کوچک است و خبرها زود پخش می‌شود. همه می‌دانستند یک‌هفته‌ای است بدون خداحافظی به خانه‌ی پدرم آمده‌ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می‌دیدند، با تعجب نگاهمان می‌کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می‌کردم صمد از ماجرای پیش‌آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: « قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال‌پرسی کن. من با همه صحبت کرده‌ام و گفته‌ام تو را می‌آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟! » نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن‌طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه‌ی اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: « بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده‌ام. » گفتم: « باز هم به زحمت افتاده‌ای. » خندید و گفت: « باز هم که تعارف می‌کنی. خانم جان قابل شما را ندارد. » دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی‌ام بود. نمی‌گذاشت از جایم تکان بخورم. می‌گفت: « تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده. »هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می‌آمدیم خانه. کم‌کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: « خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد. » دلم غنج می‌رفت از این حرف‌ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت. عصر روزی که می‌خواست برود، مرا کشاند گوشه‌ای و گفت: « قدم جان! من دارم می‌روم؛ اما می‌خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر این‌جا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می‌کنی این‌جا به تو سخت می‌گذرد، برو خانه‌ی حاج‌آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آن‌جا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خود ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی‌ام را می‌کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه‌ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می‌خواهی بروی خانه‌ی حاج‌آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده‌ام. آن‌ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو. » کمی فکر کردم و گفتم: « دلم می‌خواهد بروم پیش حاج آقایم. این‌جا احساس دلتنگی می‌کنم. خیلی سخت می‌گذرد. » بدون این‌که خم به ابرو بیاورد، گفت: « پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است. » ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه‌ی پدرم. صمد مرا به آن‌ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری‌اش را نمی‌توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی‌هایش می‌افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می‌شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می‌نشستم، تعریف از خوبی‌هایش بود. روز به روز احساس علاقه‌ام نسبت به او بیشتر می‌شد. انگار او هم همینطور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می‌گفت: « قدم! تو با من چه کرده‌ای! پنج‌شنبه صبح که می‌شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می‌کنم اگر تو را نبینم، می‌میرم. » همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه‌ام را از خانه‌ی مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق‌های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه‌ی پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه‌ی پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 🌱 آه جبهه ! کو برادرهای من ...🥀 ا┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌸پرستار شیطون توي اون فضاي تيرباران و خمپاره باران بيمارستان امام نزديک اروند.... اين ماجرا اتفاق افتاد .... البته محض تبادل انرزي بود به قول خودشون..... يک بار بچه ای مومن و خجالتي مريض اين پرستار شده بود . يه شب تصميم اين شده بودکه يکم سر به سر اين مجروح بزارن بلاخره سر پرستار قبول کرد بچه ها امدن دور تخت ايشون . : برادر آب بدم خد متتان؟؟ مجروح:خدا خير تون بده... بله پارچ آب را برداشت آورد بالاي سر مجروح : بفرمايئد ...و پارچ پر آب رو گرفت بالاي سر مجروح چشمتان روز بد نبينه ..... از همون بالا خالی ش کرد و...... محروح: اخه بزرگوار چرا؟؟ ببخشيد بايد لباستونو عوض کنيم مجروح :نه......... خوبه هوا گرمه : نه خواهش ميکنم.. پزشک بياد دعوا مي کنند.. مجروح قبول کرد... ولي تا متوجه شد منظورش خانم هاي امداد گر هست مجروح: نه .... نميخواهد... و روشو بر گرداند تا کسي چهره شو نبيند :اينو نفرمائيد اين چهارتا خواهر فورا لباستونو عوض مي کنند مجروح: چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :بله اينها مسئول تعويض لباس تون هستند مجروح : نه اينطوري نميشه ...بفرمائيد خوابم مياد.. : بچه ها پرده بياريد... لباس تميز هم بياورين مجروح که طاقت نداشت داد زد ... دکتر به دادم برسيد برادرا ...... وبا التماس ميگفت بفرمائيد بيرون... بخش رو گذاشته بود روي سرش... همه مجروحها و پرستارها و امداد گر ها جمع شدن وقتي موضوع رو فهميدن همه با پرستار همکاري ميکردند و ميگفتن بابا بزار وظيفه شونو انجام بدن من که دلم سوخت رفتم وسط معرکه دادزدم بسه ديگه اينم سهميه خنده امشبتون کلي انرزي گرفتين... دست از سر برادرم برداريد مجروح ما نفسي راحت کشيد و کلي دعام کرد بعد از آن به يکي از پرستارها خواهش کردم بياد و پشت پرده کمکش کنه همه متفرق شدن و من توي فکر بودم اين اقاي افشار پرستار بيمارستان ،شب بعد چطوري ميخواهد روحيه بده به مجروحين؟؟؟ @mfdocohe🌸
🌸گچ پژ اول كه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش كردن نداره يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد مامور عراقي تا ديد اومد در حالي كه خودكار و كاغذ دستش بود براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ اسمت چيه؟ رفيقمون هم كه شوخ بود برگشت گفت : گچ پژ . باور نمي كنيد تا چند دقيقه اون مامور عراقي هر كاري كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم. @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Karbala5(A).mp3
29.45M
سلام روایت گردان عمار در شب عملیات تکمیلی کربلا۵ شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷🌷🌷🌷🌷
دختر شینا - قسمت 0⃣2⃣ 💥 صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: « من می‌روم. تو هم اسباب و اثاثیه‌مان را جمع کن و برو خانه‌ی عمویم. من این‌جا نمی‌توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می‌کشم. » همان روز تازه فهمیدم حامله‌ام. چیزی به صمد نگفتم. فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده‌ی خدا تنها زندگی می‌کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: « عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می‌خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم. عمو از خدا خواسته‌اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن‌ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده‌ی خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه‌ی مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت. چند روز بعد قضیه‌ی حاملگی‌ام را به زن‌برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی‌گذاشتند. 💥 یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله‌ام، سر از پا نمی‌شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومن. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می‌گفت: « تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می‌شود. دیگر کار نمی‌گیرم. می‌آیم با هم خانه‌ی خودمان را می‌سازیم. » 💥 اول تابستان صمد آمد. با هم آستین‌ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان. تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می‌کردم و هم روزه می‌گرفتم. یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می‌شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده‌ای نداشت. بی‌حال گوشه‌ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه‌ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی‌رفتم. گفت: « الان می‌روم به آقا صمد می‌گویم بیاید ببردت بیمارستان. » صمد داشت روی ساختمان کار می‌کرد. گفتم: « نه... او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می‌شود. » کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: « بیا روزه‌ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی. » قبول نکردم. گفتم: « می‌خوابم، حالم خوب می‌شود. » خدیجه که نگرانم شده بود گفت: « میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه‌ی عقب‌مانده به دنیا آوردی، می‌گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.» این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم می‌گفتم اگر روزه‌ام را بخورم، بچه‌ام بی‌دین و ایمان می‌شود. وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: « به صمد نگو. هول می‌کند. باشد می‌خورم؛ اما به یک شرط. خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: « چه شرطی؟! » گفتم: « تو هم باید روزه‌ات را بخوری. خدیجه با دهان باز نگاهم می‌کرد. چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: « تو حالت خراب است، من چرا باید روزه‌ام را بخورم؟! گفتم: « من کاری ندارم، یا با هم روزه‌مان را می‌شکنیم، یا من هم چیزی نمی‌خورم. » خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی‌هوش می‌شدم. خانه دور سرم می‌چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم‌مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی‌حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه‌ای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: نه.اول تو بخور. خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: « این چه بساطی است بابا. تو حامله‌ای، داری می‌میری، من روزه‌ام را بشکنم؟! » گریه‌ام گرفته بود. گفتم: « خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من. » خدیجه یک‌دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: « خیالت راحت شد. حالا می‌خوری؟ دست و پایم می‌لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه‌ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه‌ی اول را خوردم. بعد هم لقمه‌های بعدی. وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب‌هایمان از چربی نیمرو برق می‌زد. گفتم: الان اگر کسی ما را ببیند، می‌فهمد روزه‌مان را خورده‌ایم اول خدیجه لب‌هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن‌ها را می‌مالیدیم، سرخ‌تر و براق‌تر می‌شد. چاره‌ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب‌هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ‌کس نفهمید روزه‌مان را خوردیم.آخر تابستان ساخت خانه تمام شد. خانه‌ی کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه‌ی حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شوخی حاج صادق آهنگران با رزمندگان چاوش زوار حسین نغمه کرده آغاز        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🌸 شربت کدوئین‌دار غلامعباس حسن پور • آذر ماه سال ۱۳۶۵ در گردان ویژه کوثر (لشکر ۱۷) آموزش غواصی و رزم در مرداب می دیدیم . فرمانده گردان آقای ابوالفضل شکارچی بود و من فرمانده گروهان یازهرا از بچه ای اراک و حومه. شهید عزیز سید ابراهیم میرجمالی هم معاون بنده بود. من معتقد بودم که باید هر شب گروهان را برای تمرین و آمادگی بیشتر درون باتلاق ببریم . جایی که آموزش می دیدیم منطقه خفاجیه و هور الهویزه بود و آبهای سردی داشت . خلاصه کلام اینکه (رس) بچه ها را می کشیدم . یک شب جمعه می بایست استراحت کنیم اما من تصمیم گرفتم همان شب نیز بچه ها را ساعت دو نیمه شب داخل هور و باتلاق ببرم. زود خوابیدم که ساعت دو نیمه شب بیدار شوم. وقتی بیدار شدم از دوستان پرسیدم ساعت دو شده است؟ گفتند آره بلند شو بریم داخل باتلاق !! با سختی بلند شدم اما باز هم کسر خواب داشتم.... که متوجه شدم ساعت ده صبح است. نگو این علی اوسط خوشدونی حلوا خور که یکی از فرمانده دسته هام بود مخفیانه نصف شیشه اسپکتورانت کدئین رو ریخته بود توی غذای شام من . دیدم غذای شامم یک مزه خاص داره اما متوجه نشدم !!! ای سره خور خوشدونی خوب شد شب عملیات جان سالم بدر بردی !!!                    ‌‌‍‌‎‌@mfdocohe🌸
🌸چیذری تو زنده ای بعد از مجروح شدن عمران پستی» ، مسئولیت گردان را بنده به دست گرفتم ، یکی از شب ها در تاریکی هوا، یکی دو گلوله خمپاره ۶۰ خورد بالای ارتفاع و بیسیم چی من هم یک ترکش ریز خورد که مجبور شدم بفرستش به عقبه و بیسیم را سپردم به اپراتور بسیجی آن. برای خواندن نماز مغرب و عشاء رفتم داخل یکی از سنگرهای به جا مانده از دشمن روی ۱۹۶۹ در همین حین، حاج همت با بیسیم فرماندهی گردان تماس میگیرد و به اپراتور بسیجی بی سیم ما می گوید : بگویید چیذری صحبت کند بی سیم چی جواب می دهد: «برادر همت، برادر چیذری رفته نماز بخواند حاج همت دستپاچه میشود و با صدای بلندتری میگوید: «هیچ معلوم هست داری چه میگویی؟ بی سیم چی بسیجی میگوید: «به خدا راست میگویم حاج آقا، برادر چیذری رفته نماز بخواند حاج همت این بار با عصبانیت بیشتر به او نهیب میزد که ببینم پسرجان دفترچه کد و رمز دم دستت هست؟ بی سیم چی میگوید: «بله، الان دفتر جلوی من است.» حاجی از او میخواهد با دقت به آن نگاه کند و ببیند چه پیامی را دارد به ما اعلام میکند بی سیم چی این بار وقتی دفترچه را نگاه میکند، پی به اشتباه خودش می برد و میبیند که توی دفترچه کد و رمز جلوی کلمه «نماز» نوشته شده «شهادت».! نمازم که تمام شد بی سیم چی ساده دل به من گفت «حاج همت با شما کار داشت با او تماس بگیرید. من بلافاصله با حاجی تماس گرفتم وقتی حاج همت صدای من را از پشت شنید با تعجب پرسید: «چیذری تو زنده ای؟» گفتم: «آره حاجی جان داشتم نماز می خواندم گفت این بی سیم چی تو مرا نصف عمر کرد به او بگو اگر وقت کرد نگاهی هم به دفترچه کد و رمزش بیندازد.» گفتم: «چشم حاجی.» بعدها اپراتور مرکز پیام فرمانده لشکر به من گفت: «وقتی بی سیم چی گردان حبیب اعلام کرد چیذری رفته نماز بخواند حاج همت با ناراحتی گوشی بیسیم را به زمین کوبید و گفت: بیا این یکی را هم که با او کار داشتیم، شهید شده!» @mfdocohe🌸