کمی طلوع آفتاب
کمی چای داغ
کمی نسیم صبحگاهی
و بسیاری تـو ...
مگر ما جز این چه میخواهیم؟!
#صبح_بخیر
#سردار_بینشان
#حاج_احمد_متوسلیان
💠 @bank_aks
#حاج_احمد_متوسلیان:
هر شهرى که توسط اسرائیلىها محاصره شده آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به سقوط میکشانیم.
۲۸ خرداد ۱۳٦۱
آخرین سخنرانی
پادگان زبدانی سوریه
💠 @bank_aks
ما که فراموش کردهایم
اما مادری هنوز منتظر است ...
۱۴ تیرماه سالروز ربوده شدن
#حاج_احمد_متوسلیان
💠 @bank_aks
📸 اوایل تیر ۶۱، سوریه، مراسم صبحگاه نیروهای ایرانی در پادگان زبدانی
از سمت چپ : جعفر جهروتی زاده ، #حاج_احمد_متوسلیان ، شاه حسینی، میرعلی رئیسی اسکویی، منصور کوچک محسنی، ناصر شیری، شهید مرتضی سلمان طرقی، کاظم میرزایی، شهید کاظم نجفی رستگار، شهید علی اکبر حاجی پور، ناشناس
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ذکر خاطره ای شنیدنی و جالب از ناراحتی و شکایت #حاج_احمد_متوسلیان در برابر #شهید_بروجردی از لسان مبارک #حاج_ابراهیم_همت ☺️
🕊🕊 اول خرداد ۱۳۶۲ -- سالروز شهادت محمد بروجردی، فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا
دوران جنگ تحمیلی
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅ مرجع نشر آثار شـهدا و دفاعمقدس
🌸 ماجرای کش رفتن کلت برادر حافظ اسد
🔹 خرداد ۱۳۶۱ - قوای محمد رسول الله (ص) به فرماندهی #حاج_احمد_متوسلیان، برای مقابله با حمله ارتش صهیونیستی به سوریه و لبنان، وارد #دمشق شده بودند.
#حاج_احمد_متوسلیان، #سیدمحمدرضا_دستواره و #حاج_محمدابراهیم_همت، با ژنرال « #رفعت_اسد» جلسه داشتند. رفعت، فرمانده وقت نیروهای مسلح سوریه و برادر کوچک حافظ اسد رئیس جمهور سوریه بود. (وی بعدا به جرم خیانت و کودتا به فرانسه تبعید شد).
در میان جلسه، رفعت اسد از موضع بالا و متکبرانه، با صدای بلند خطاب به #حاج_احمد حرف می زد.
🔸 #دستواره که این صحنه را دید، خونش به جوش آمد. در گوش #حاج_همت گفت: من یک بلایی سر این (...) میارم که دیگه غلط بکنه با #حاج_احمد این جوری حرف بزنه.
ساعتی بعد جلسه تمام شد. #حاج_احمد که جلوی جمع درحال خروج از ستاد فرماندهی بود، متوجه شد #حاج_همت و #دستواره در گوش هم پچ پچ می کنند و می خندند.
🔹برگشت طرف آنها و با غضب پرسید: چه خبرتونه؟ چی شده که این جوری نیشتون تا بناگوش بازه؟!
#حاج_همت با خنده گفت: چیزه حاجی ... این رضا ...
خود #دستواره آمد جلو، یک قبضه کلت کمری از جیبش درآورد و درحالی که آن را به #حاج_احمد می داد، گفت: این کلت، مال اون #رفعت_اسد فلان فلان شدش.
حاجی با تعجب پرسید: پس دست تو چیکار می کنه؟
دستواره با خنده گفت: وقتی دیدم اون طوری با داد و فریاد با شما حرف میزنه، گفتم حالش رو بگیرم و این کلت رو از کشوی میزش زدم!
#حاج_احمد با عصبانیت گفت: کلت فرمانده کل نیروهای مسلح سوریه رو از کشوی کارش دزدیدی؟ - نه جاجی، ندزدیدم که، بلند کردم تا حالش رو بگیرم تا بفهمه جلوی ما صداش رو بالا نبره.
#حاج_احمد گفت: مگه تو دزدی؟
دستواره مظلومانه گفت: دزد که نه، ولی خب شد دیگه. حالا چیکار کنم؟ می خوای برگردم پیشش و بگم بفرمایید این کلت شما رو من از کشوی میزت بلند کردم! و هر سه زدند زیر خنده😊
@mfdocohe🌸