🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۹)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
فصل امتحانات بود. آقای نوریه گفت: کسی را برای بردن سئوالات مجتمع ها در منطقه معرفی کن.
با اینکه صبح تا عصر در اداره بودم و کارهای مربوط را انجام می دادم، شبانه سئوالها را بار نیسان کردم و آنها را به مجتمع ها در منطقه رساندم. مسئولانِ کار را هم تعیین کردم و فردا شب برگشتم همدان، یعنی رفت و آمدم شد یک روز و دو شب. صبح آن روز رفتم محل کارم. آقای نوریه مرا خواست. دیدم عصبانی و ناراحت است. گفت: مگر نگفتم امتحانات باید برگزار شود. چرا وقتش را تعیین نمی کنی. چرا سئوالها را نمی فرستی؟
لبخند زدم و گفتم: انجام شد!
با تعجب پرسید: انجام شد؟کی، چه جور؟
- خودم بردم، دیروز.
- یعنی فقط دیروز را نبوده ای؟ پس چطور رفتی، کی آمدی؟
- شب رفتم و شب آمدم. دیروز هم کارها را انجام دادم و حالا در خدمت شمایم.
آقای نوریه که آرام شده بود، نفسی کشید و گفت: شماها دیگر که هستید؟
هنوز از اتاقش بیرون نیامده بودم که به آقای تقی پور، رئیس کارگزینی زنگ زد که بیاید اتاقش. آقای تقی پور که آمد به او گفت: تو هی غُر می زنی که جام بزرگ دفتر حضور و غیاب را امضاء نمی کند و اِل و بِل. این بنده ی خدا وقتش پُرِپُر است. و بعد داستان را برایش تعریف کرد. آن زمان کسانی که در فضای جنگ نفس می کشیدند همه این طور بودند و الان هم باید باشند!
مسئولان مجتمع های آموزشی در منطقه برای اینکه به واحد ها و گردان ها سرکشی کنند، نیاز به وسیله نقلیه داشتند. بعد از هماهنگی ها، شبانه به تهران رفتم. فردا صبح از ستاد مرکزی پنج دستگاه موتور سیکلت هوندا ۱۲۵ تحویل گرفتم و بار نیسان آبی کردم و عصر از تهران بیرون آمدم. شب در جاده ی بویین زهرا به همدان، اتومبیلی از پشت سر به من چراغ داد. چراغ راهنمای سمت چپ را روشن کردم که یعنی بیا برو، اما او نرفت و دوباره چراغ داد و من هم چراغ عبور دادم، اما نرفت. گفتم لابد پشیمان شده و نمی خواهد سبقت بگیرد. گاز ماشین را زیاد کردم و در حالی که با خودم حرف می زدم، سرعت گرفتم. توی هوای خودم بودم که صدای آژیر ماشین پشت سری متوجهم کرد که پلیس است. حالا هی با بلند گو می گوید: راننده نیسان آبی به پلاک شهربانی فلان، بزن کنار، بزن کنار.
کشیدم شانه خاکی جاده، ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم. سلام داد و افسر پلیس گفت: آقا چرا وقتی به شما علامت می دهیم توجه نمی کنی؟
گفتم: شما چراغ دادی، من هم راهنمای عبور دادم که بیا برو!
- پس چرا فرار کردی؟!
- فرار؟ من کی فرار کردم؟ من دو بار چراغ دادم که اگر می خواهی سبقت بگیری، بیا برو، راه باز است. من از کجا بدانم شما پلیسید، چراغ گردون هم که خاموش بود. دیدم نمی خواهی بروی من هم سرعتم را زیاد کردم. فرار نکردم.
- مدارک ماشین؟
- بسم الله الرحمن الرحیم، مدارکی همراهم نیست!
- با این بار، مدارک هم نداری، فرار هم می کنی؟!
- ماشین مال اداره آموزش و پرورش همدان است و آن را از کمک های مردمی خریده ایم.
- اگر ماشین دولتی است، چرا پلاک شخصی است؟ و برگ ماموریت خواست.
- ندارم. مرا فرستاده اند تهران تا این موتورها را تحویل بگیرم ببرم برای جبهه.
- مگر می شود کارمند برگ ماموریت نداشته باشد؟
- ندارم، ما اصلاً برگ ماموریت نمی گیریم. همه مردم که به جبهه کمک می کنند باید برگ ماموریت داشته باشند؟!
اسم جبهه و جنگ که آمد، گفت: بابا یک کاغذی، چیزی، آخر من از کجا بدانم ماموری و این موتورها...
حرفش را قورت داد و با تحکم گفت: باید ماشینت بخوابد و برگردی مدارک بیاوری.
- برادرِ من! این موتورها را برای مجتمع رزمندگان گرفته ام، باید اینها را برسانم دست آنها. چه طور بروم و برگردم؟
- عجب! نه کارت ماشین داری، نه گواهی نامه، نه برگ ماموریت، نمی شود که...!
فقط یک کاغذ همراهم بود که اداره آن را برای ثبت بنزین مصرفی و شماره کیلومتر ماشین می داد. آن را نشانش دادم، اما قبول نکرد.
گفتم: خدا خیرتان بدهد من پانزده کیلومتر از بویین زهرا آمده ام. می خواهید مرا برگردانید به آنجا و دوباره ولم کنید. من این موتورها را باید برسانم جبهه. شما شماره ماشین را بردارید و پیگیری کنید.
- از کجا معلوم قلّابی نباشد!
نیم ساعت علّاف و بلا تکلیف مانده بودم و به هیچ صراطی مستقیم نبودند و البته حق هم با آنها بود. غریبانه تکیه بر نیسان داده بودم که خدایا چه کار کنم که همکار افسر راهنمایی و رانندگی دلش به رحم آمد و گفت: از قیافه این آقا معلوم است که دروغ نمی گوید! من هم حرف شان را تصدیق کردم و آنها رضایت دادند که بروم.
در جبهه هیچ وقتی
برای بیکاری وجود نداشت!
اولین فرصت، خواندن قرآن بود ...
#رزمنده_گردان_عمار
#لشکر۲۷حضرترسولﷺ
💠 @bank_aks
🌸روزهدار، دوست خمینی
نکته مهم این بود که اگر چه نفس روزه گرفتن ممنوعیت قانونی نداشت اما این وسیلهای بود تا بتوانند بچههای مذهبی مقید را شناسایی کنند. اصولاً هرکسی که روزه میگرفت "دجال" یا دوست خمینی معرفی میشد. بعدها هم اگر خلافی ولو کوچک از او میدیدند به شدت تنبیهش میکردند.[خدا رحمت کند امام خمینی عزیز را که هر جا در اردوگاه، صحبت از انجام تکالیف اصیل اسلامی، دینی و انقلابی بود عراقیها او را به امام خمینی(ره) نسبت می دادند]
@mfdocohe
🌸 شکنجه مرغی
در زمان اسارت، چهارشنبهها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ میدادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمیخورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش میآید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند.
یک روز یک درجهدار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید:
مگر تو از مرغ بدت نمیآید؟!
حاجی مرغی هم گفت:
لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم میآید نه از زیاد آن! مگر میشود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟!
@mdocohe🌸
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۰)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در همان روزها از طرف آقای رضایار، فرمانده تبریزی سپاه همدان مرا به سپاه دعوت کردند. آقای رضا یار گفت: قرار شده در سراسر کشور تمام استخرهای سرپوشیده از جمله استخرهای سرپوشیده شهرداری همدان در اختیار رزمندگان قرار گیرد. گروهی متولّی این کار هستند و شما هم بعنوان مسئول شنا و غریق نجات استان و سرناجی استخر شهدا باید نیروهایی را که می آیند آموزش بدهید.
پذیرفتم. یک یک گردان از تیپ ویژه شهدا از بجنورد برای آموزش به همدان آمدند. آنها در سالن سرپوشیده تختی همدان اسکان داده شدند. سپاه نامه ای به آموزش و پرورش نوشت و خواست که من شبانه روزی برای کار آموزش در اختیار آنها باشم. آقای نوریه نامه را با موافقت زیرنویس و اضافه کرد: با توجه به مسئولیت هایی که نامبرده در راستای جبهه و جنگ دارد فقط در ساعاتی از روز آن هم برای مدت ده روز می تواند در خدمت شما باشد.
به سرعت، با فراخوان مربی ها و مسئولان مربوط از جمله آقایان رضایی، شایان، رضایی ها و فریدونی برنامه ریزی را شروع کردیم. آنها به اعتراض گفتند: مگر می شود در ده روز به سیصد نفر شنا یاد داد؟
- آموزش قهرمان کشوری که نیست. همین که بتوانند خودشان را روی آب نگه دارند کافی است. رکورد که نمی خواهند بزنند! نترسید خدا کمک کند.
نتیجه این شد که برای آنها که شنا بلدند، کلاس جداگانه ای بگذاریم و برای بقیه نیز در گروه های سی نفره از هشت صبح تا نه و نیم شب کلاس گذاشتیم. در جمع بسیجی ها از نوجوان چهارده ساله داشتیم تا پیرمرد شصت هفتادساله، پدر و پسر کنار هم بودند. استخر گنجایش این همه آدم را نداشت. به ناچار آنها را به گروه های کوچک تر تقسیم کردم تا ده نفر، ده نفر به آب بیفتند. در فضای نشاط آور رزمندگی و جبهه و جنگ و با تلنگرها و تذکرات در عرض یک هفته همه شنا یاد گرفتند و برای عملیات آماده شدند. متاسفانه نام فرمانده گردان و کادر آنها را فراموش کرده ام. پیشنهاد دادم نیروها در بقیه ساعات به ورزش و نرمش بپردازند تا آمادگی بیشتری پیدا کنند. در روز آخر، برنامه ی کوه نوردی گذاشتیم و آنها را پیاده و به ستون دو از مسیرهای خیابان تختی، سعیدیه، بلوار اِرَم و جاده گنج نامه به میدان میشان بردیم که در شهر بسیار باشکوه جلوه کرد.
نزدیک میدان میشان در کوه پایه الوند ناگهان کولاک و برف گرفت. نگران بودم و از نیروها خواستم که دعا بکنند تا سلامت به مقصد برسیم و برگردیم. گردان به کوه زد. در پناهگاه اول ، چای و خرما و صبحانه، نیروهای تیپ شهدای بجنورد را گرم و سرحال کرد. شکر خدا نیروها را به سلامت به پایین رساندیم و سوار ماشین ها به خوابگاه برگشتند.
ساعت یک و دو بعد از ظهر، فرمانده گردان یک دفعه اعلام کرد: امشب بعد از نماز به منطقه می رویم!
من که حدس زدم که باید خبرهایی باشد، گفتم: من هم با شما می آیم.
ساکم را بستم و نیروها که سوار اتوبوس ها شدند، من هم سوار خودروی آهو بیابان فرمانده گردان و معاونش شدم. شام را در بروجرد خوردیم. قرار گذاشتیم برای رفع خستگی، نوبتی رانندگی کنیم. من نشستم پشت فرمان، مقداری که رفتم آنها خوابیدند و صبح در سه راهی دزفول، اندیمشک، اهواز بیدارشان کردم. ابتدا فکر کردند بیدارشان کرده ام که رانندگی کنند. گفتم: این طور می خواستید نوبتی بخوابید. ماشاءالله یک کله از بروجرد تا اینجا خوابیده اید. خدا قوّت! با اجازه شما من می خواهم بروم.
هر چه اصرار کردند که با آنها بروم، قبول نکردم. گفتند: بابا با ما بیا ضرر نمی کنی. ما هم در عملیات هستیم.
گفتم: نه من می روم پیش رفقای خودم.
از آنها خداحافظی کردم. سوار ماشین بین راهی شدم. نماز صبح را در مسجد جامع دزفول خواندم و تکه تکه خودم را به مقر واحد اطلاعات تیپ انصارالحسین در پادگان شهید مدنی دزفول رساندم.
در مقر اطلاعات به جز چند نفری که امور اداری و دفتری را انجام می دادند کسی نبود. مقر سوت و کور و دل گیری بود. آنها گفتند نیروها در منطقه اند، ولی قرار است علی آقا شب یه مقر بیاید. فرمانده واحد برای رعایت نکات حفاظتی امنیتی شب ها می آمد و می رفت تا کسی سئوال پیچش نکند کجا بودی، کی آمدی؟ اما علی آقا نیامد. صبح به ستاد لشکر رفتم. آقای پرزاد را دیدم. او که مرا می شناخت گفت: نیروهای واحد در هورالهویزه هستند.
پرسیدم: من چه طوری می توانم بروم آنجا؟
- من فردا شب می روم، توهم با من بیا.
من، آقای پرزاد و راننده تویوتا اول صبح در روستای عرب نشین رفیّع بودیم. بچه های واحد را پیدا کردم و گل از گلم شکفته شد. روستای رُفیّع در کنار هور بود و رودخانه ای هم از آنجا عبور می کرد. بعد از کیف و احوال، بچه ها گفتند: جام بزرگ می دانی این آب، آب همدان است؟
- چطور؟
- این رود از رودخانه گاماسیاب سرچشمه می گیرد. از نهاوند به کرمانشاه و لرستان و از طریق رودخ
انه سیمره به خوزستان و شوش دانیال و از آنجا وارد این منطقه و هورالعظیم می گردد.
زیاد نگذشته بود که علی آقا را دیدم. من که جای خود داشت، ولی علی آقا هم از دیدن من خیلی خوشحال شد. گپ و گفتی کردیم، علی آقا گفت: آقای جام بزرگ! برو فیلم هفت دلاور را بگذار توی ویدئو نگاه کن!
- فیلم نگاه کنم؟ من آمده ام کار کنم؟
- آره برو نگاه کن تا بگویم چرا.
- آخه.
- به تو می گویم برو نگاه کن کارت نباشد!
بعد هم سعید یوسفی را صدا زد تا ویدئو را برای من آماده کند. سعید ویدئو را روشن کرد. فیلم هفت دلاور نبود. فیلم دلاوران واحد بود. آنها از گشت شناسایی هایشان در هور فیلم برداری کرده بودند. اسم ها و راه ها برایم تازگی داشت، ولی با خودم گفتم دیدن این فیلم به چه کار من می آید؟ علی آقا پرسید: فیلم را دیدی؟
با تعجب گفتم: بله ولی.... حرفم را قطع کرد و گفت: پس پاشو بیا اینجا کارت دارم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۱)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بعد از اینکه به بهانه فیلم هفت دلاور، گشت هور را نشانم داد، نقشه ای پهن کرد روی زمین و با انگشت اشاره کرد: ما اینجاییم. اینجا رُفیّع است. این آبراه فلان است، آن فلان است.... بعد رفت روی منطقه دشمن: اینجا خط دشمن است، از این نقطه گشتی ها می روند تا اینجا و بیست و چهار ساعت دو یا سه نفره روی بلم می مانند و از لای نی زارها دید می زنند و ثبت می کنند و فردا گروه بعدی. آنها خواب و خوراک و حتی دستشویی شان را باید در قایق انجام می دادند و صددرصد مخفیانه و بی صدا!
علی آقا با اشاره به مسیر آب جریان داری در حد فاصل ما و دشمن گفت: یک گروه گشتی ما که خواسته از این مسیر عبور کند، جریان تند آب آنها را برده است!
و من تازه فهمیدم منظور علی آقا از فیلم هفت دلاور چه بود. علی آقا گفت: آقای جام بزرگ! این کار فقط از تو بر می آید! تو باید همراه تیم گشت بروی در این نقطه، از این آبراه شناکنان بروی سرخط اول عراقی ها و از آنجا، جاده آسفالت آنها را که پشت خطشان است، دقیق بررسی کنی و دید بزنی!
بعد هم اضافه کرد: این کار تو! ما دیگر کاری از آقای جام بزرگ نمی خواهیم!
من، سعید صداقتی و قاسم هادیئی شورت های پلنگی را پوشیدیم. (این شورت ها را علی آقا سفارش دوخت داده بود تا در هور راحت تر و خنک تر حرکت کنیم.) و روی آن کمر بند بستیم. اسلحه ها را در بلم گذاشتیم و حرکت کردیم. سعید و قاسم در جلو و عقب پارو می زدند و من در وسط، فقط نگاه می کردم. آنها گفتند تو فقط نگاه کن و یادبگیر.
راه نیفتاده سر شوخی را باز کردم: گشت فقط گشت کوهستان. این چه گشتی است که باید با زیرپوش و شورت بروی. اگر زبانم لال عراقی ها سربرسند، یعنی باید با این سر و وضع بجنگیم؟ آنجا گشت هایش مردانه بود، اینجا سوسولانه!
به آبراهی رسیدیم. خنده های شان را قورت دادند دو تایی گفتند: هیس، ساکت!
گفتم: چیه ترسیده اید! نترسید من اینجا هستم!
- داریم به عراقی ها نزدیک می شویم.
گاومیشی را نشانم دادند و گفتند: بپا حمله نکند!
گاومیش بیچاره ترکش خورده و مرده بود، اما پاهایش در هور فرو رفته و راست مانده بود،طوری که اصلاً فکر نمی کردی که مرده است!
در مسیر، کمین شناسایی دو نفره آقای عنایتی و علی رضا ابراهیمی را دیدیم. طَحَل (انبوه نیهای در هم تنیده و شناور که گاها شاخص ها را از بین می بردند) در بسیاری از نقاط هور دیده می شد. بومی ها روی آنها زندگی می کردند، درست مثل خشکی. از بچه ها شنیده بودم که نفرات کمین بلم برای قضای حاجت به روی طحل ها هم می روند. از عنایتی و ابراهیمی جدا شدیم و از کنار آب به راه افتادیم. هوا اولش ابری و مه اندود نبود و عراقی ها را می دیدیم، ولی هوا که گرفت، عراقی ها هم از چشم ما غیب شدند. درست به موازات هم مثل دو تا جاده آبی و خاکی ما از روی آب با بلم و آنها از روی خشکی حرکت می کردیم. هر چه اصرار کردم که به من هم پارو بدهید، بهانه آوردند که مهمان هستی و نمی دانستم مهمان یعنی چه؟! قاسم هادیئی که قبلاً نیروی من بود، مرتب تعارف خُرد میکرد و با هر جمله ای عذرخواهی که حالا مسئول تیم شده و از من عذرخواهی که شما استاد بنده هستید!
گفتم: هادی جان! راحت باش. من اینجا کورم، هیچ اطلاعاتی ندارم، بار اولم است. تو کارت را بکن من هم مخلص تو هستم. باید به من اطلاعات بدهی. پس عذرخواهی بی عذرخواهی لطفاً!
به نقطه موعود رسیدیم. از آنجا منطقه و آبراه مورد نظر را نشان دادند و گفتند: شما باید با شنا از آنجا عبور کنی و برسی به جاده.
قبل از اینکه برسیم، متوجه شدم پچ پچ می کنند و گویا یک چیزی را از من مخفی می کنند، گوش هایم تیز و حس ششمم تحریک شد. رسیدم: چیه هی با هم در گوشی حرف می زنید؟
- نه!
- نه چیه؟! لابد یک نکته ای، مسئله ای هست. باید به من بگویید.
- هیچی!
- هیچی و قیچی! بابا این کاری که علی آقا می گوید فقط از من بر می آید، لابد یک خبری هست. بگویید من آماده ام برای هر خطری. اصلاً آمده ایم اینجا برای این کار. هی می گویید هیچی.
حرف را مزه مزه کردند و همچنان با تردید و دودلی گفتند: راستش، در همین آبراه، تیپ امام حسن هم کار می کرده، دو سه نفرشان در همین جایی که قرار است تو بروی، اسیر می شوند. گروه دیگر هم که کار را پیگیری می کنند، کمین می خورند و اسیر می شوند!
تازه حالیم شد که من چرا مهمانم و نباید پارو بزنم. البته یک دلیل دیگر هم داشت، من قلق کار را بلد نبودم. یک بار مثل مسابقات قایق رانی محکم پارو زدم که صدایشان درآمد و پارو را با دست پاچگی از دستم گرفتند. این اولین گشت آبی من بود و تجربه ای نداشتم. گفتند: با این جور پاروزدن عراقی ها با خبر می شوند. باید پارو را با قسمت لبه اش آرام وارد کنی و زیر آب حرکت بدهی...
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۲)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
من داشتم می رفتم مهمانی، یعنی هم اینجا مهمان بودم، هم پیش عراقی ها، ولی مهمانیِ اسیر!
گفتم: خوب! چرا می خواستید مطلب به این مهمی را از من پنهان کنید؟
- ترسیدیم بترسی!
- به جایش من الان با چشم باز و احتیلط کامل می روم و بی گدار به آب نمی زنم.
مشکل پچ پچ که حل شد، خواستند تا هوا مه آلود بود جلوتر بروند و دهنه منطقه را به من کامل تر بشناسانند. گفتم: نیازی نیست، من که دیدم. مخالفتی هم ندارم، می خواهید جلوتر بروید که چه بشود؟ ممکن است خطر هم داشته باشد.
خوب که با منطقه آشنا شدم، برگشتیم. فردا علی آقا گفت: می خواهم چند نفر نیروی وارد به تو بدهم و تو بشوی مسئول تیم.
امرش مطاع بود و من با کمال میل پذیرفتم. کار به فردایِ فردا موکول شد. او چند نفر را انتخاب کرد، اما به من چیزی نگفت. عادتش بود همه چیز را به همه نمی گفت. گویا با آنها قرار و مداری گذاشت و با آنها از منطقه رفت و باز کار ماند برای چند روز دیگر. من بعد از چند وقت دوباره به جمع با صفای واحد برگشته بودم. اینجا از هیاهوی شهر خبری نبود. آدم ها با هم رقابت نمی کردند. فرمانده برای نیرو قیافه نمی گرفت. عنوان های شهری در اینجا به درد نمی خورد. کسی هم از آنها حرف نمی زد. اینجا جور دیگری بود. آقای عنایتی، مسئول تدارکات برخلاف روش معمول تدارکات چی ها هیچ چیز را پنهان نمی کرد. او یکی از اتاق ها را مغازه کرده بود و در ویترین مغازه صلواتی اش، کمپوت، کنسرو، مربا، ترشی، شورت، زیرپوش، پیراهن و هرچه بود و داشت، دیده می شد. بچه ها هر چه لازم داشتند، بر می داشتند. اجازه نمی خواست، تک نمی زدند! بقالی عنایتی، تدارکات نبود، البته هیچ کس هم فکر سوء استفاده نبود. آقای عنایتی دفتر نداشت، ولی دفتر خدا باز بود و هر کس به اندازه و حتی کمتر از احتیاج بر می داشت و می دانست که خدا می بیند و می داند و می نویسد.
در این چند روز معطّلی ته و توی منطقه را درآوردم. توپ و سلاح های سبک و سنگین، منطقه رفیّع را برداشته بود و همه چیز گویای عملیاتی نزدیک! اما برایم سئوال شد که اگر قرار است اینجا عملیات شود، چرا علی آقا گشت ها را متوقف کرد و خودش و آن گروه کجا رفتند در این نزدیکی عملیات؟ فقط بلم کمین شناسایی فعالیت می کرد و دیگر هیج!
از جمع نیروهای واحد اطلاعات عملیات تیپ در منطقه هورالعظیم و روستای گِلیِ رُفیّع این اسم ها در خاطرم مانده است: محمد خادم، حسین رفیعی، سعید یوسفی، سعید صداقتی، اکبر امیرپور، نقی قوی دست، هادی فضلی، ولی الله سیفی، علی بختیاری، محند بختیاری، سعید چیت سازیان، مصیب مجیدی، محمد مهدی قراگوزلو، ابراهیم دمقی، خندان( راننده علی آقا)، صادق نظری، ناصر فتحی، محمد رحیمی، کریم مطهری، حاج آقا عنایتی، هادی مقدسی، علی تابش، امیر فضل اللهی، نصرت نائینی و محسنی حسنی.
جمعی با صفا و بی ریا. قوی دست، بچه علی آباد شهرک فرهنگیان با آن دست های قوی کار کرده روستایی اش آن قدر کیسه های خاک و ماسه را یک دستی جا به جا کرد تا سنگری محکم و اساسی ساخته شد. سنگر که آماده شد، دعای توسل و نوای اذان و قرآن روح و جان شان را جلا داد و نوای گرم عمو اکبر جمعشان را گرم تر کرد. مسجد رفیع، خلوت انس بچه ها بود. مثل شب های احیا، نماز شب و دعا و اشک و صفا. ( امسال یعنی ۱۳۹۲، که به بازدید از منطقه رفتیم و به مسجد رفیع، حس و حال آن سال و یاد شهدا به دل ها صفایی داد که عجیب بود.)
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
9.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 همه شبهای جبهه شب قدر است/از همینجاست که تاریخ آینده کره زمین تقدیر میشود
👆روایت شهید آوینی از پیوند حالوهوای جبهه و شبهای قدر
🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 splus.ir/ebratha.org سروش