🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۳)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
نماز جماعت هر روز به امامت حجت الاسلام جعفر الهی از نیروهای واحد برگزار می شد. قبل از آقای جعفر الهی، حاج آقا سید محمود موسوی روحانی واحد بود. او وقتی به واحد آمد، اتفاقی متوجه شد که بچه های یکی از تیپ ها از نظر مسائل شرعی در فقری عجیب به سر می برند. اجازه گرفت و گاهی به جمع آنها می رفت. در این بین گاهی به دیدگاه گرهشیر سر می زد. او یک موتور سیکلت هم گرفت برای سرکشی به نیروها و بیان مسائل دینی و اخلاقی. علی آقا به او پیشنهاد داد علاوه بر کار تبلیغ، دیده بانی هم بکند و او با حفظ سمت شد یکی از مسئولان دیده بانی.
برای اینکه طغیان آب به داخل مسجد کشیده نشود، جلوی آن سیل بند خاکی زده بودند، اما گاهی این خاکریز هم حریف آب نمی شد و آب وارد مسجد می شد. نزدیک عملیات بود و حال و هوای عملیات رفیّع را پر کرده بود.
اشک و دعا و گریه و غسل شهادت روزانه و وصیت نامه نویسی فضای معنوی عجیبی به منطقه داده بود.
علی آقا در ماموریت رفیّع، راننده ای بیرون از تشکیلات واحد گرفته بود به نام آقای خندان. او از بچه های کبودرآهنگ و بسیار مخلص و ساده بود. گه گاه سر به سر او می گذاشتیم و او با آن طینت پاک روستایی اش حرف ما را می پذیرفت و باور می کرد. گالن های بیست لیتری آب و بنزین شبیه هم بودند. روزی خندان اشتباهی به جای بنزین یک گالن بیست لیتری آب را در باک تویوتایش ریخت. او پیش من آمد و گفت: آقای جام بزرگ! نمی دانم کی آب ریخته توی ماشین من؟!
- چه طور، از کجا می دانی؟
- ماشین پِرت پِرت می کند و خاموش می شود.
در حال گفت و گو بودیم که چند نفر دیگر هم سر رسیدند. گفتم: قاعدتاً آب نباید به موتور کاری داشته باشد!
- نه این نامردها آب ریخته اند توی موتور نه توی باک!
- آخر موتور که جایی برای بیست لیتر آب ندارد! لابد منظورت باک بنزین است!
-چه فرقی می کند؟! حالا شما بگو باک، من می گویم موتور، چه فرقی دارد مگر؟
پرسیدیم: مگر کلید باک با تو نیست؟
- چرا با خودم است به هیچ کس هم نداده ام.
- خوب برادر، اگر سوییچ با شماست کسی نمی تواند آب داخل باک یا موتور بریزد.
- بالاخره ریخته اند، من نمی دانم چه طوری!
و بعد پرسید: چه کار کنیم! این ماشین پدرم را درآورده از بس تِرتِر می کند و خاموش می شود.
حس شیطنتمان گل کرد و گفتم: راهش این است که باک را خالی کنیم و دوباره پرش کنیم.
-چطوری؟
- یک پیج زیر ماشین هست ، برو آن را باز کن، خودش خالی می شود.
رفت نگاه کرد و گفت: زیر باک که پیچ نیست!
- لابد مدل ماشین فرق می کند. چاره نیست باید کمک کنی ماشین را برگردانیم، سر و ته شود تا آب از ورودی بنزین خالی شود!
قبول کرد و رفت هفت هشت نفر از بچه ها را آورد. بچه ها به او می گفتند: خودت خالی کن. ما را برای چه آورده ای، کاری ندارد که!
- نه جام بزرگ گفته چون ماشین تو پیچ ندارد، باید ماشین را کلّه پا کنیم.
تا اسم مرا برد، همگی متوجه شدند این آتش از گور من بلند می شود، ولی آنها دست کمی از من نداشتند. هیچ کس حرف مرا اصلاح نکرد و بدون اعتراض همگی گفتند: اگر جام بزرگ گفته، درست گفته و یا علی بیایید ماشین را کلّه پا کنیم! به تعداد ما اضافه شده بود. بیست نفر ریخته بودند دور ماشین و علی علی گویان، الکی ماشین را تکان می دادند که یعنی داریم بلندش می کنیم، ولی نمی شود. از خنده روده بُر شده بودیم. می گفتند: خندان جان! این جرثقیل می خواهد.
- نه نه می شود، شما بیشتر زور بزنید.
خوش انصاف ها می گفتند: تو زور بزن ما علی علی اش را می گوییم.
و او با تمام توان تکان و فشار می داد بلکه تویوتا برگردد. جلو خنده ام را به سختی گرفتم و گفتم: خندان! اگر ماشین با این فشار برگردد درب و داغان می شود. بهتر است چند نفر آن طرف بایستند و حایل ماشین باشند که اتاقش خراب نشود!
قبول کرد و گفت: چند نفر بروند آن طرف، ماشین یک هو چپ نکند و من بیچاره بشوم. جواب علی آقا را کی می دهد؟! و شاید یک ساعت، خندان با آن دل صافش ما را خنداند.
**
خندان، ماسک ها را که دید، پرسید: اینها چیه؟
گفتند: ماسک ضد شیمیایی است. اگر بمباران شیمیایی بشود، باید اینها را روی صورت بزنی تا شیمیایی نشوی.
یکی از ماسک ها را برداشت و هر طوری بود زد روی صورتش و گفت: یکی بیاید یک عکسی از من بگیرد. یالّا خفه شدم!
پرسیدیم: عکس برای چی؟
گفت: می خواهم بفرستم برای خانواده ام و بگویم آنجا شیمیایی زده اند و من ماسک زدم تا شیمیایی نشوم.
- خندان جان! ماسک را بده من می زنم، تو عکس بگیر و عکس مرا بفرست برای خانواده ات.
- نه می خواهم خودم باشم، عکس خودم را بفرستم، عکس شما که نمی شود.
- از کجا معلوم، صورتت که پیدا نیست. چه من بزنم، چه شما!
- درسته صورت معلوم نیست، ولی آنها می فهمند که من خودم نیستم، شما هستی!( برادر خندان، آن مرد
مخلص، اکنون نقاش زبردستی است و در شهرهای مختلف کار و بار خوبی دارد. او نقاش معروفی شده و در موضوعات دفاع مقدس هم هنرنمایی می کند.)
خندان بی خبر ما رفته بود تا سکانداری یاد بگیرد. سوار قایق شده بود، اما نمی دانست موتورش را چگونه باید روشن کند. وزش نسیم و جریان آرام آب، او را داشت کم کم با خودش می برد. داد و فریاد خندان ما را به کنار آب کشاند. او چنان کمک می خواست که فکر کردیم دارد خفه می شود. رسیدیم. او در قایق نشسته بود و مشکلی هم نداشت، اما داد می زد: کمک کنید! آب دارد قایق را می برد.
گفتیم: خوب قایق را می برد تو را که نمی برد!
- حالی تان نیست؟ من هم داخل قایقم. دارد مرا هم می برد، کمک!
- موتورش را روشن کن!
- نمی شود، بلد نیستم.
- پس تو چطور راننده ی تریلی هستی.( ما تعجب می کردیم اگر او راننده تریلی است، باید پایه یک داشته و فنی بلد باشد، در حالی که تشخیص نمی داد باک ماشین کجا است! تحقیق که کردیم معلوم شد او در روستای خودشان راننده تراکتور بوده و به تراکتور، تریلی هم می بسته است، همان عقبه ای که به تراکتور می بندند و با آن محصولات کشاورزی را حمل می کنند.) افسار قایق را بینداز طرف ما تا بکشیمت!
بنده خدا دو سه بار طناب انداخت ، ولی طناب کوتاه بود و نمی رسید. گفتیم صبر کن، نرو تا طناب بیاوریم!
و در این هیر و ویری می گفتیم: تا سرخود هوای سکانداری به سرت نزند.
- چشم! غلط کردم، ولی می خواستم یاد بگیرم فقط!
- مگر قرار است تو همه چیز را یاد بگیری، پس برای بقیه چی بماند!
و بالاخره قایق خندان را نجات دادیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۴)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
جنگ، اهالی بومی منطقه را آواره کرد. آنها خانه و زندگی و حتی دامهای خود را رها کردند و رفتند. گاومیش های رها شده در هور که وزن آنها تا یک تن هم می رسید، روزها به هور می رفتند و علف ها و نی ها را می چریدند و شب ها، خرامان خرامان، شنا کنان به روستا برمی گشتند و در خانه های گِلی روستایی صاحبانشان می خوابیدند. ما همسایه آنها بودیم و با هم کاری نداشتیم. زبان بسته ها گاهی ترکش می خوردند و تلف می شدند. ما از نظر شرعی اجازه نداشتیم از گوشت آنها استفاده کنیم، ولی طبق استفتایی که بچه ها کرده بودند استفاده از شیر آنها بلامانع بود، اما دوشیدن شیر از این گاومیش های وحشی شاخ دار دل شیر می خواست. نگاه خشم آلود آنها و صدای وحشی شان زهره را آب می کرد و ما را از خیر شیر دوشیدن و شیر نوشیدن منصرف. به محضی که گاوی سرش را به خشم تکانی می داد و مِرَنِّه ای می کرد، به سرعت فرار می کردیم. برای شیر دوشی، راه حل های مختلف روی میز بود، اما هیچ کدام جواب نداد. چند نفر پیشنهاد دادند که هفت هشت نفری بریزیم سر یکی شان. یکی از گوش هایش، یکی از شاخ هایش یکی از دمش و یکی از گردنش بگیرد و آن وقت یکی بدوشد، اما آن یکی بر همه ما پیروز بود و بارها ما را فراری داده بود. تصور شاخ خوردن از گاومیش، از خوردن ترکش توپ و خمپاره وحشتناک تر بود. در اندیشه این آرزو، یک روز صبح زود، زمانی که گاومیش ها از روستا خارج می شدند، عده ای آنها را محاصره می کنند و از آن همه یکی را گیر می اندازند. یکی از شاخ هایش را گرفت و یکی سرش را به زحمت چسبید و با هزار زحمت گاو را آماده دوشیدن کردیم.
بحث بر سر اینکه چه کسی گاو را بدوشد بالا گرفت. هر کس این کار را برای خود افتخاری دست نیافتنی می شمرد. قاسم هادی ئی، صادق نظری و حسین رفیعی هر کدام ادعا می کردند که روستایی اند و با گاو و گوسفند بزرگ شده اند! به هر حال به سرعت انواع ظروف از جمله سطل برای شیردوشی آماده شد. بعد از محاصره کامل گاو یک نفر به زیر دل حیوان رفت، سطل را در محل مخصوص قرار داد و همه در انتظار ماندند. گاو مرتب لگد می زد و هر چه تلاش می کرد سر و شاخش را از دست نیروهای واحد اطلاعات عملیات برهاند، نمی توانست. بچه ها پاهای او را خِفت چسبیده بودند و گاو تقریباً خلع سلاح شده و بهترین فرصت فراهم آمده بود. اما درکمال ناباوری، شیردوش دلاور دید که این گاومیش پستان ندارد و نراست!🤭🤭🤭😂
آن روز بارندگی شدید شکل گرفت و سطح رودخانه را بالا آورد و طغیان آب به داخل مسجد هم رسید. آبها را خارج کردیم و چند بار خاکریز ورودی مسجد را ترمیم کردیم و برای استراحت نشستیم. ساعت حدود ده صبح بود که رادیو خوزستان مارش عملیات پخش کرد و گوینده گفت: توجه فرمایید! توجه فرمایید! به اطلاعیه ای که هم اکنون از قرارگاه خاتم الانبیاء، قرارگاه مشترک ارتش جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به دست ما رسیده است، توجه فرمایید.
حیران و متعجب به هم نگاه کردیم: اینجا که خبری نیست! مگر قرار نبود اینجا عملیات بشود؟ ساکت شدیم و منتظر ماندیم تا اخبار بعدی بیاید. وقتی خبر عملیات گسترده در فاو را شنیدیم، هم خوشحال شدیم هم حالمان گرفته شد.
یعنی ما اینجا سرکار بوده ایم و رو دست خورده ایم؟ این همه امکانات، این همه ببر و بیار و شناسایی، چرا این طوری شد؟ چرا هیچ کس چیزی به ما نگفت؟ ناسلامتی اطلاعات عملیاتی بودیم. پس معلوم شد که علی آقا کجا رفت و ما را قال گذاشت.
در این افسوس ماندن و در عملیات نبودن، اطلاعیه دوم از کسانی که سابقه جبهه دارند می خواست که به ستادهای اعزام نیرو مراجعه کنند. داد بچه ها درآمد، که ببین تو را به خدا، چه علّاف شدیم در این رفیّع، کنار این گاومیش ها! اطلاعیه سوم آتش به جانمان زد:
از داوطلبانی که حتی آموزش نظامی ندیده اند، دعوت می شود جهت ثبت نام و اعزام هر چه سریعتر به دفاتر ستاد اعزام مراجعه نمایند. من خودم حدس هایی می زدم، اما باورمان نمی شد که اینجا عملیات نباشد. برای همین حس ششمی به من می گفت، اینجا قطعاً خبری نیست. کارآگاهی ام گل کرد. به ستاد رفتم. از انبوه توپ ها و خمپاره ها و وسایل تدارکات چیزی نمانده بود. پرنده پر نمی زد! فقط ما مانده بودیم و روستای خالی رفیّع. وقتی اطلاعیه را شنیدیم دانستیم که تمام تیپ رفته است و ما را فرستاده اند. پیِ نخود سیاه!
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۵)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
باید کاری می کردیم. این بار فیلم هفت دلاور را باید خودمان بازی می کردیم. توطئه کردیم که هفت نفری جیم بشویم، ولی صددرصد بی خبر، در سکوت کامل!
هفت نفر شدیم، نصرت نائینی، سعید یوسفی، قاسم هادی ئ، سعید صداقتی، محمد رحیمی، نقی قوی دست و خودم. حتی قرار گذاشتیم به عمو اکبر، جانشین علی آقا در رفیّع هم چیزی نگوییم. یکی دو نفر از جمله محمد خادم آمدند پیش ما اعتراض که ما باید خودمان را به عملیات برسانیم. یکی از بچه ها به او گفت: مگر می شود بدون اجازه رفت؟ این حرف ها چیست؟ ما وظیفه داریم اینجا بمانیم تا دستور برسد! با این همه موش و گربه بازی قرار گذاشتیم صبح زود بعد از نماز و دعا و خوابیدن بچه ها نقشه فرار بزرگ به سوی عملیات را عملی کنیم.
بر اثر بارندگی های شدید، کل منطقه و بخش زیادی از جاده زیر آب رفته بود. باید طبق نقشه تک به تک و با احتیاط با یک فاصله زمانی به سر جاده می رفتیم و در نقطه ای همدیگر را ملاقات می کردیم. نقشه اجرا شد. وقتی به هم رسیدیم. به جهت ریش سفیدی مرا مامور کردند تا بروم از ستاد ماشینی بگیرم. در ستاد فقط آقای رنگ آمیز، مسئول پرسنلی تیپ و برادر مصطفی گمار حضور داشتند. پس از سلام و احوال پرسی قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و به رنگ آمیز گفتم: راستش کاری پیش آمده و ما می خواهیم برویم سری به علی آقا بزنیم. اگر لطف کنی ماشینی در اختیار ما بگذاری ممنون می شویم!
سفت و صریح گفت: ماشین نداریم!
- پس چطوری برویم؟
- من نمی دانم. با ما هم کسی هماهنگ نکرده!
- هماهنگ کرده یا نکرده، الان وضعیت جوریه که ما هفت نفر باید خودمان را به آنها برسانیم و اینجا بمان هم نیستیم!
فکری کرد و گفت: من امروز در جُفیر جلسه ای دارم. تا سه راهی جُفیر در خدمتتان هستم. از آنجا به بعد هم خدا کریم است. یکی پیدا می شود که شما را برساند. بهتر از هیچی بود. پذیرفتم.
گفتم: شما کی می خواهی بروی؟
- اگر چند دقیقه حوصله کنید با هم می رویم.
تشکر کردم و خوشحال گفتم: من می روم پیش بچه ها، سر جاده منتظریم.
کامیون چند کیلومتر بعد می خواست وارد مقری شود. راننده ما را پیاده کرد و دوباره پای پیاده به راه افتادیم تا رسیدیم به سه راهی خرمشهر، جاده صاحب الزمان(ع) و اهواز. آنها نماز عصر را خواندند و من نماز ظهر و عصر را خواندم، اما باز از ماشین خبری نبود. برای مان سئوال شده بود که اینجا عملیات شده پس چرا تردّدی نیست؟! نکند عملیات جای دیگر است و باز ما بی خبریم؟! به زودی متوجه شدیم که اصل تردد ها از جاده اهواز به آبادان است. دو سه کیلومتری راه نرفته بودیم که فرشته نجات رسید. بچه ها برای او دست تکان دادند تا راننده ترمز زد. مثل برق و باد سه نفر رفتند در کابین کنار راننده و ما هم خیلی چابک پاها را روی لاستیک ها گذاشتیم و از دیوارهای فلزی کمپرسی کشیدیم بالا. اما بار کمپرسی پر از ماسه بود. چاره نبود، خودمان را با سینه و شکم چسباندیم به ماسه ها و پاها را گیر دادیم به لبه کناره کمپرسی. با سرعت گرفتن کامیون، باد می زد و دانه های تیز ماسه را می کوبید به صورت و چشم ها. چفیه ها را از گردن باز کردیم و بستیم دور صورتمان و کور شدیم! هیچ چیز را نمی دیدیم، ولی فک هایمان کار می کرد و حرف می زدیم. با هر تکانی هُرّی دلمان می ریخت که نکند الان پرت بشویم پایین.
صادق_آهنگران_استاد_جبریل_امین،_مولا (4).mp3
5.5M
🍂 نواهای ماندگار
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
استاد جبریل امین
مولا امیرالمؤمنین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
بمناسبت شهادت
حضرت مولی الموحدین علی علیه السلام
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas
🍂
ای کاش میشد
با شما قرآن سر بگیریم ...
تیرماه سال ۱۳۶۱؛ سوریه
حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها
رزمندگان لشکر۲۷ حضرترسولﷺ
#شب_قدر
#بحق_شهدا_الهی_العفو
💠 @bank_aks
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۶)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
صدای رگبار پدافند هوایی و به دنبالش بمباران منطقه و ترمز سنگین ماشین ما را به خود آورد. چفیه ها را کنار زدیم. راننده به سمت بیابان دوید. ما هم پایین پریدیم و در بیابان پخش شدیم. هواپیماهای عراقی مقر ارتش در دور دست را بمباران می کردند. بمباران که تمام شد، احساس گرسنگی کردیم و رفتیم به مقر ارتش تا شاید نانی، غذایی بگیریم. برادری کردند و تحویلمان گرفتند. به سر و وضع جنگ زده ما که نگاه کردند گفتند: اینجا نمانید و بروید دورتر غذا بخورید. چلو مرغ خوش مزه ای بود. ظرف های غذا را تحویل دادیم و تشکر کردیم و رفتیم تا سوار کمپرسی بشویم که راننده گفت: کجا؟
- بالای ماشین!
- این سه نفر با من بودند و بعد اشاره کرد به من و سه نفر دیگر، یعنی اینها را نمی شناسم.
- ما هم با شما بودیم.
- کجا بودید؟
- روی بار، روی ماسه ها!
بیچاره هاج و واج مانده بود. پرسید: شما چهارنفری روی بار من، روی این ماسه ها بودید؟
- خوب بله.
- من نمی روم. والسلام!
- چرا؟
- اگر از آن بالا افتاده بودید، چه خاکی به سرم می کردم؟ اصلاً شما کی سوار شدید؟
منعش نمی کردی گریه هم می کرد. بیچاره تقصیر نداشت. خود ما هم تعجب کردیم که چه جوری تا اینجا از روی ماسه ها نیفتاده بودیم.
گفتیم: اگر افتادنی بودیم تا الان صدبار افتاده بودیم، مگر ما بچه ایم، ناسلامتی رزمنده ایم. اما او تصمیمش را گرفته بود، نمی خواست راه بیفتد. مثل اینکه عجله هم نداشت. قرص سه خورده بود، ترجیح بندش سه بود، سه نفر، فقط سه نفر. خوب ما هفت نفر بودیم، هفت سامورایی در راه مانده! باید دلش را به دست می آوردیم. سر و رویش را بوسیدیم. قربان صدقه اش رفتیم و با چرب زبانی که ما اصلاً کمپرسی سواری خوراکمان است. اصلاً ما نیروی پشت ماشینی هستیم، کسی ما را جلو سوار نمی کند و.... آنقدر گفتیم که او هم گیج شد. او هم مسافتی آمد و از جاده ای فرعی به سمت خرمشهر ما را از ماشین پیاده کرد و نفس راحتی کشید و رفت.
دوباره زدیم به جاده، یکی آمد و ویژ خاک پاشید سرمان و رفت. ناامید به چپ نگاه می کردیم که آمبولانسی از دور پیدا شد. در کمتر از یک ثانیه نصرت نائینی گفت: من می خوابم وسط جاده، زخمی ام! فقط مواظب باشید مرا زیر نگیرد. با دست و پا و سر و داد و فریاد به راننده فهماندیم که مجروح داریم و نقشه نصرت گرفت و ماشین نگه داشت. یک آمبولانس خالی و هفت نفر آدم پیاده خسته. بهتر از این نمی شد. از شادی یادمان رفت بپرسیم به کجا می رود؟ سرباز راننده پرسید: کجا می روید؟
- هر جا تو می روی عزیز جان!
زخمی ها را در اهواز تخلیه کرده بود و داشت برمی گشت منطقه. دل پر خونی داشت. گفت: از صبح تا شب گرسنه و تشنه جان می کنم. زخمی ها را می برم عقب. یکی نیست بگوید سرباز بدبخت، گرسنه ای، تشنه ای؟ ولی تا عراقی ها را اسیر می کنند، کمپوت و آب و غذا می ریزند گلویشان، ولی انگار نه انگار که من هم آدمم، گرسنه می شوم، خسته می شوم.
نصرت که تعصب انقلابی اش در این گیر و دار گل کرده بود، گلایه های سرباز بیچاره را حرف های ضد انقلابی تلقی کرد و به لهجه مریانجی اش به او گفت: حرف مفت نزَن، یی لَقَد مِزنم اَ ماشین لِرِت می دم دَرا. ماشینَتَم ورمَ داریم می وَریم.( یک لگد می زنم، از ماشین به بیرون پرتابت می کنم. ماشینت را هم بر می داریم و می رویم)
سرباز بیچاره که دید هوا پس است، سکوت کرد و فرمان به دست زل زد به جاده و لام تا کام دیگر حرف نزد، ولی حتم دارم تو دلش داشت به ما و خودش و نصرت بد و بیراه می گفت.
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۷)
به جاده حسینیه که رسیدیم، او هم از شرّ ما خلاص شد و رفت. ماشینی در کار نبود. ناچار تا خرمشهر پیاده گز کردیم. عصر بود. نزدیک خرمشهر و کنار خاکریزی بلند و طولانی در سمت چپ شهر، آتش عراقی ها پرحجم شد، اما ارتفاع بلند جاده اجازه نمی داد که ببینیم کجاها را می زند. از خاکریز بالا کشیدیم و دویدیم به طرف شهر. هم زمان با ما در دورتر هفت تا سگ هم آمدند بالای خاکریز و در قله خاکریز با هم رو به رو شدیم. صحنه عجیبی شد. لحظه ای زل زدیم به هم و بعد سگ ها شروع کردند به پارس و الفرار از آتش به طرف آتش..
نزدیک دژبانی اول ورودی خرمشهر بودیم. باید برگه های مرخصی جعلی را رو می کردیم که یعنی از مرخصی برمی گردیم. خوش بختانه از شدت آتش، دژبانان در سنگر کُپ کرده بودند و ما هم که سر از پا نمی شناختیم، فقط می خواستیم برویم به عملیات برسیم. جلو دژبانی صدا زدم: یکی نیست از ما بپرسد به کجامی روید؟ صاحب خانه، کسی خانه نیست؟
دژبان سرش را از سنگر بیرون آورد و نگاهی عاقل اندرسفیه به ما انداخت و گفت: دارید می روید جهنم. خب بروید، راه باز و جاده دراز! فکر کردید آنجا حلوا نذر می کنند؟ او راست می گفت. ما در زیر بارانی از آتش به کجا می رفتیم، خودمان هم نمی دانستیم، فقط می رفتیم شاید پی تقدیرمان!
از دژبانی دوم گذشتیم و در ورودی خرمشهر سمت راست تعدادی آپارتمان نیمه ساز دیدیم. حدس زدیم شاید علی آقا و آن چند نفر و نیروهای گردان ها آنجا باشند.
نیروهای ارتش برای در امان ماندن از آتش و بمباران، در طبقه زیرین آپارتمان مستقر بودند. ما هفت نفر بی خیال پشت سر هم می رفتیم و آنها زُل زده بودند به ما که چه کاره ایم و اینجا چه می کنیم. آنجا فقط ارتشی ها بودند. صدای گرومپ گرومپ های انفجار لحظه ای قطع نمی شد. درست مثل صدای پارو کردن و ریختن برف از پشت بام به پایین. قاسم هادی ئی به شوخی پرسید: آقای جام بزرگ، برف پارو می کنند؟
گفتم: نه برف نیست. نزدیک عید است، دارند فرش ها را می تکانند گرد و خاکش بریزد!
از مقر درآمدیم، سرجاده ورودی خرمشهر، تویوتایی متعلق به سپاه با سرعت به طرف ما می آمد. جلویش را گرفتیم تا سوار بشویم یا اطلاعاتی بگیریم. اتفاقی از بچه های تدارکات تیپ خودمان بود. خوشحال شدیم و از علی آقا پرسیدیم. گفت: می دانم که مقرشان از این طرف می رود به یک روستایی. احتمالاً گردان ها هم آنجا باشند. من خبر ندارم.
به روستا رسیدیم و به هر طرف سرک کشیدیم و معلوم شد که نیروها آنجایند. آقا مصیب، معاون واحد ما را دید و حسابی خوش و بش کرد و تحویل گرفت و پرسید: چه طور آمدید؟ و ما سیر تا پیاز فرار بزرگ را برایش گفتیم! علی آقا هم رسید. ما که از اقدام بزرگ خود کیف کرده بودیم، فکر کردیم الان او هم تحویلمان می گیرد و برایمان قربانی می کشد و از ما تشکر می کند که در این شرایط به کمک نیروها آمده ایم. جلوتر که آمد، سلام دادیم. او جواب سلام را داد، اما سرش را برگرداند و رفت. انگار که ما را اصلاً ندیده، آقا مصیب را صدا زد و چیزی نگفت.
دقایقی بعد آقا مصیب پیش ما آمد و گفت: علی آقا از دست شما ناراحت است و گفت: که باید برگردید!
گفتیم: آقا مصیب برای تان گفتیم که با چه بدبختی و آوارگی خودمان را به اینجا رسانده ایم. حالا به همین راحتی برگردیم، الان مغرب شده است چه جوری برگردیم رُفیّع؟
سعید صداقتی که زود از کوره در می رفت با عصبانیت و با صدای بلند گفت: مسخره مان کرده اند، بیایید، بیایید برویم!
با اعصاب خُردی پرسیدیم: کجا؟
- یک جهنم درّه ای می رویم دیگر!
مردد مانده بودیم چه کار کنیم؟ برویم یا بمانیم؟
آقا مصیب واسطه شد و گفت: کار را از اینکه هست خرابتر نکنید صبر کنید درست می شود. علی آقا هم ناراحت است. شب را بمانید، اگر خواستید فردا برگردید.
من هم که از خستگی کلافه بودم، گفتم: آن وقت می گویند چرا نیروها تیپ خودمان را ول می کنند و می روند تیپ و لشکرهای دیگر. ما آمده ایم بمیریم چه در تیپ انصار چه در جای دیگر، چه فرقی می کند؟!
علی آقا که سروصدا و اعتراض ما را شنیده بود به آقا مصیب گفته بود به آنها بگو: اختیار با خودشان است، هرجا می خواهند بروند، بروند، ولی اگر یک قطره خون از دماغ یکی شان بیاید، من شرعاً به گردن نمی گیرم. خود دانند!
وقتی پای شرعاً به میان آمد زبانمان لال شد، زیرا پای تکلیف در میان آمده بود. نافرمانی کرده بودیم، کاش نمی آمدیم! شدیم مثل اصحاب پیامبر در قصه جنگ تبوک! (و بر آن سه تن، فراه، هلال و کعب که از جنگ تبوک تخلف ورزیدند، تا آنکه زمین با همه پهناوری بر آنها تنگ شد، بلکه از خود دل تنگ شدند و دانستند که از غضب الهی جز به لطف او پناهگاهی نیست.
هر چند آنان از جنگ فرار کرده بودند و اینان به آغوش جنگ شتافته بودند تا جان تقدیم کنند، به راستی آیا این دو تمرد و این دو گروه مثل هم اند؟) علی آقا با این جمله ساده اش ما را به توپ بسته بود
باز هم مورد تکفیر قرارم بدهید_071221231354.mp3
7.58M
🍂 مثنوی
خونخواهی اولاد علی
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
باز هم مورد تکفیر قرارم بدهید
باز بر تیغهی شمشیر قرارم بدهید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
شاعر: منیژه درتومیان
#نواهای_صوتی_ماندگار
#نواهای_صوتی
#مثنوی
متن شعر در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
به جز از علی ؏
که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون
به اسیر کن مدارا ...
#نحن_ابناء_الحیدر
#اسرای_عراقی
💠 @bank_aks