انه سیمره به خوزستان و شوش دانیال و از آنجا وارد این منطقه و هورالعظیم می گردد.
زیاد نگذشته بود که علی آقا را دیدم. من که جای خود داشت، ولی علی آقا هم از دیدن من خیلی خوشحال شد. گپ و گفتی کردیم، علی آقا گفت: آقای جام بزرگ! برو فیلم هفت دلاور را بگذار توی ویدئو نگاه کن!
- فیلم نگاه کنم؟ من آمده ام کار کنم؟
- آره برو نگاه کن تا بگویم چرا.
- آخه.
- به تو می گویم برو نگاه کن کارت نباشد!
بعد هم سعید یوسفی را صدا زد تا ویدئو را برای من آماده کند. سعید ویدئو را روشن کرد. فیلم هفت دلاور نبود. فیلم دلاوران واحد بود. آنها از گشت شناسایی هایشان در هور فیلم برداری کرده بودند. اسم ها و راه ها برایم تازگی داشت، ولی با خودم گفتم دیدن این فیلم به چه کار من می آید؟ علی آقا پرسید: فیلم را دیدی؟
با تعجب گفتم: بله ولی.... حرفم را قطع کرد و گفت: پس پاشو بیا اینجا کارت دارم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۱)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بعد از اینکه به بهانه فیلم هفت دلاور، گشت هور را نشانم داد، نقشه ای پهن کرد روی زمین و با انگشت اشاره کرد: ما اینجاییم. اینجا رُفیّع است. این آبراه فلان است، آن فلان است.... بعد رفت روی منطقه دشمن: اینجا خط دشمن است، از این نقطه گشتی ها می روند تا اینجا و بیست و چهار ساعت دو یا سه نفره روی بلم می مانند و از لای نی زارها دید می زنند و ثبت می کنند و فردا گروه بعدی. آنها خواب و خوراک و حتی دستشویی شان را باید در قایق انجام می دادند و صددرصد مخفیانه و بی صدا!
علی آقا با اشاره به مسیر آب جریان داری در حد فاصل ما و دشمن گفت: یک گروه گشتی ما که خواسته از این مسیر عبور کند، جریان تند آب آنها را برده است!
و من تازه فهمیدم منظور علی آقا از فیلم هفت دلاور چه بود. علی آقا گفت: آقای جام بزرگ! این کار فقط از تو بر می آید! تو باید همراه تیم گشت بروی در این نقطه، از این آبراه شناکنان بروی سرخط اول عراقی ها و از آنجا، جاده آسفالت آنها را که پشت خطشان است، دقیق بررسی کنی و دید بزنی!
بعد هم اضافه کرد: این کار تو! ما دیگر کاری از آقای جام بزرگ نمی خواهیم!
من، سعید صداقتی و قاسم هادیئی شورت های پلنگی را پوشیدیم. (این شورت ها را علی آقا سفارش دوخت داده بود تا در هور راحت تر و خنک تر حرکت کنیم.) و روی آن کمر بند بستیم. اسلحه ها را در بلم گذاشتیم و حرکت کردیم. سعید و قاسم در جلو و عقب پارو می زدند و من در وسط، فقط نگاه می کردم. آنها گفتند تو فقط نگاه کن و یادبگیر.
راه نیفتاده سر شوخی را باز کردم: گشت فقط گشت کوهستان. این چه گشتی است که باید با زیرپوش و شورت بروی. اگر زبانم لال عراقی ها سربرسند، یعنی باید با این سر و وضع بجنگیم؟ آنجا گشت هایش مردانه بود، اینجا سوسولانه!
به آبراهی رسیدیم. خنده های شان را قورت دادند دو تایی گفتند: هیس، ساکت!
گفتم: چیه ترسیده اید! نترسید من اینجا هستم!
- داریم به عراقی ها نزدیک می شویم.
گاومیشی را نشانم دادند و گفتند: بپا حمله نکند!
گاومیش بیچاره ترکش خورده و مرده بود، اما پاهایش در هور فرو رفته و راست مانده بود،طوری که اصلاً فکر نمی کردی که مرده است!
در مسیر، کمین شناسایی دو نفره آقای عنایتی و علی رضا ابراهیمی را دیدیم. طَحَل (انبوه نیهای در هم تنیده و شناور که گاها شاخص ها را از بین می بردند) در بسیاری از نقاط هور دیده می شد. بومی ها روی آنها زندگی می کردند، درست مثل خشکی. از بچه ها شنیده بودم که نفرات کمین بلم برای قضای حاجت به روی طحل ها هم می روند. از عنایتی و ابراهیمی جدا شدیم و از کنار آب به راه افتادیم. هوا اولش ابری و مه اندود نبود و عراقی ها را می دیدیم، ولی هوا که گرفت، عراقی ها هم از چشم ما غیب شدند. درست به موازات هم مثل دو تا جاده آبی و خاکی ما از روی آب با بلم و آنها از روی خشکی حرکت می کردیم. هر چه اصرار کردم که به من هم پارو بدهید، بهانه آوردند که مهمان هستی و نمی دانستم مهمان یعنی چه؟! قاسم هادیئی که قبلاً نیروی من بود، مرتب تعارف خُرد میکرد و با هر جمله ای عذرخواهی که حالا مسئول تیم شده و از من عذرخواهی که شما استاد بنده هستید!
گفتم: هادی جان! راحت باش. من اینجا کورم، هیچ اطلاعاتی ندارم، بار اولم است. تو کارت را بکن من هم مخلص تو هستم. باید به من اطلاعات بدهی. پس عذرخواهی بی عذرخواهی لطفاً!
به نقطه موعود رسیدیم. از آنجا منطقه و آبراه مورد نظر را نشان دادند و گفتند: شما باید با شنا از آنجا عبور کنی و برسی به جاده.
قبل از اینکه برسیم، متوجه شدم پچ پچ می کنند و گویا یک چیزی را از من مخفی می کنند، گوش هایم تیز و حس ششمم تحریک شد. رسیدم: چیه هی با هم در گوشی حرف می زنید؟
- نه!
- نه چیه؟! لابد یک نکته ای، مسئله ای هست. باید به من بگویید.
- هیچی!
- هیچی و قیچی! بابا این کاری که علی آقا می گوید فقط از من بر می آید، لابد یک خبری هست. بگویید من آماده ام برای هر خطری. اصلاً آمده ایم اینجا برای این کار. هی می گویید هیچی.
حرف را مزه مزه کردند و همچنان با تردید و دودلی گفتند: راستش، در همین آبراه، تیپ امام حسن هم کار می کرده، دو سه نفرشان در همین جایی که قرار است تو بروی، اسیر می شوند. گروه دیگر هم که کار را پیگیری می کنند، کمین می خورند و اسیر می شوند!
تازه حالیم شد که من چرا مهمانم و نباید پارو بزنم. البته یک دلیل دیگر هم داشت، من قلق کار را بلد نبودم. یک بار مثل مسابقات قایق رانی محکم پارو زدم که صدایشان درآمد و پارو را با دست پاچگی از دستم گرفتند. این اولین گشت آبی من بود و تجربه ای نداشتم. گفتند: با این جور پاروزدن عراقی ها با خبر می شوند. باید پارو را با قسمت لبه اش آرام وارد کنی و زیر آب حرکت بدهی...
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۲)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
من داشتم می رفتم مهمانی، یعنی هم اینجا مهمان بودم، هم پیش عراقی ها، ولی مهمانیِ اسیر!
گفتم: خوب! چرا می خواستید مطلب به این مهمی را از من پنهان کنید؟
- ترسیدیم بترسی!
- به جایش من الان با چشم باز و احتیلط کامل می روم و بی گدار به آب نمی زنم.
مشکل پچ پچ که حل شد، خواستند تا هوا مه آلود بود جلوتر بروند و دهنه منطقه را به من کامل تر بشناسانند. گفتم: نیازی نیست، من که دیدم. مخالفتی هم ندارم، می خواهید جلوتر بروید که چه بشود؟ ممکن است خطر هم داشته باشد.
خوب که با منطقه آشنا شدم، برگشتیم. فردا علی آقا گفت: می خواهم چند نفر نیروی وارد به تو بدهم و تو بشوی مسئول تیم.
امرش مطاع بود و من با کمال میل پذیرفتم. کار به فردایِ فردا موکول شد. او چند نفر را انتخاب کرد، اما به من چیزی نگفت. عادتش بود همه چیز را به همه نمی گفت. گویا با آنها قرار و مداری گذاشت و با آنها از منطقه رفت و باز کار ماند برای چند روز دیگر. من بعد از چند وقت دوباره به جمع با صفای واحد برگشته بودم. اینجا از هیاهوی شهر خبری نبود. آدم ها با هم رقابت نمی کردند. فرمانده برای نیرو قیافه نمی گرفت. عنوان های شهری در اینجا به درد نمی خورد. کسی هم از آنها حرف نمی زد. اینجا جور دیگری بود. آقای عنایتی، مسئول تدارکات برخلاف روش معمول تدارکات چی ها هیچ چیز را پنهان نمی کرد. او یکی از اتاق ها را مغازه کرده بود و در ویترین مغازه صلواتی اش، کمپوت، کنسرو، مربا، ترشی، شورت، زیرپوش، پیراهن و هرچه بود و داشت، دیده می شد. بچه ها هر چه لازم داشتند، بر می داشتند. اجازه نمی خواست، تک نمی زدند! بقالی عنایتی، تدارکات نبود، البته هیچ کس هم فکر سوء استفاده نبود. آقای عنایتی دفتر نداشت، ولی دفتر خدا باز بود و هر کس به اندازه و حتی کمتر از احتیاج بر می داشت و می دانست که خدا می بیند و می داند و می نویسد.
در این چند روز معطّلی ته و توی منطقه را درآوردم. توپ و سلاح های سبک و سنگین، منطقه رفیّع را برداشته بود و همه چیز گویای عملیاتی نزدیک! اما برایم سئوال شد که اگر قرار است اینجا عملیات شود، چرا علی آقا گشت ها را متوقف کرد و خودش و آن گروه کجا رفتند در این نزدیکی عملیات؟ فقط بلم کمین شناسایی فعالیت می کرد و دیگر هیج!
از جمع نیروهای واحد اطلاعات عملیات تیپ در منطقه هورالعظیم و روستای گِلیِ رُفیّع این اسم ها در خاطرم مانده است: محمد خادم، حسین رفیعی، سعید یوسفی، سعید صداقتی، اکبر امیرپور، نقی قوی دست، هادی فضلی، ولی الله سیفی، علی بختیاری، محند بختیاری، سعید چیت سازیان، مصیب مجیدی، محمد مهدی قراگوزلو، ابراهیم دمقی، خندان( راننده علی آقا)، صادق نظری، ناصر فتحی، محمد رحیمی، کریم مطهری، حاج آقا عنایتی، هادی مقدسی، علی تابش، امیر فضل اللهی، نصرت نائینی و محسنی حسنی.
جمعی با صفا و بی ریا. قوی دست، بچه علی آباد شهرک فرهنگیان با آن دست های قوی کار کرده روستایی اش آن قدر کیسه های خاک و ماسه را یک دستی جا به جا کرد تا سنگری محکم و اساسی ساخته شد. سنگر که آماده شد، دعای توسل و نوای اذان و قرآن روح و جان شان را جلا داد و نوای گرم عمو اکبر جمعشان را گرم تر کرد. مسجد رفیع، خلوت انس بچه ها بود. مثل شب های احیا، نماز شب و دعا و اشک و صفا. ( امسال یعنی ۱۳۹۲، که به بازدید از منطقه رفتیم و به مسجد رفیع، حس و حال آن سال و یاد شهدا به دل ها صفایی داد که عجیب بود.)
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
9.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 همه شبهای جبهه شب قدر است/از همینجاست که تاریخ آینده کره زمین تقدیر میشود
👆روایت شهید آوینی از پیوند حالوهوای جبهه و شبهای قدر
🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 splus.ir/ebratha.org سروش
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۳)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
نماز جماعت هر روز به امامت حجت الاسلام جعفر الهی از نیروهای واحد برگزار می شد. قبل از آقای جعفر الهی، حاج آقا سید محمود موسوی روحانی واحد بود. او وقتی به واحد آمد، اتفاقی متوجه شد که بچه های یکی از تیپ ها از نظر مسائل شرعی در فقری عجیب به سر می برند. اجازه گرفت و گاهی به جمع آنها می رفت. در این بین گاهی به دیدگاه گرهشیر سر می زد. او یک موتور سیکلت هم گرفت برای سرکشی به نیروها و بیان مسائل دینی و اخلاقی. علی آقا به او پیشنهاد داد علاوه بر کار تبلیغ، دیده بانی هم بکند و او با حفظ سمت شد یکی از مسئولان دیده بانی.
برای اینکه طغیان آب به داخل مسجد کشیده نشود، جلوی آن سیل بند خاکی زده بودند، اما گاهی این خاکریز هم حریف آب نمی شد و آب وارد مسجد می شد. نزدیک عملیات بود و حال و هوای عملیات رفیّع را پر کرده بود.
اشک و دعا و گریه و غسل شهادت روزانه و وصیت نامه نویسی فضای معنوی عجیبی به منطقه داده بود.
علی آقا در ماموریت رفیّع، راننده ای بیرون از تشکیلات واحد گرفته بود به نام آقای خندان. او از بچه های کبودرآهنگ و بسیار مخلص و ساده بود. گه گاه سر به سر او می گذاشتیم و او با آن طینت پاک روستایی اش حرف ما را می پذیرفت و باور می کرد. گالن های بیست لیتری آب و بنزین شبیه هم بودند. روزی خندان اشتباهی به جای بنزین یک گالن بیست لیتری آب را در باک تویوتایش ریخت. او پیش من آمد و گفت: آقای جام بزرگ! نمی دانم کی آب ریخته توی ماشین من؟!
- چه طور، از کجا می دانی؟
- ماشین پِرت پِرت می کند و خاموش می شود.
در حال گفت و گو بودیم که چند نفر دیگر هم سر رسیدند. گفتم: قاعدتاً آب نباید به موتور کاری داشته باشد!
- نه این نامردها آب ریخته اند توی موتور نه توی باک!
- آخر موتور که جایی برای بیست لیتر آب ندارد! لابد منظورت باک بنزین است!
-چه فرقی می کند؟! حالا شما بگو باک، من می گویم موتور، چه فرقی دارد مگر؟
پرسیدیم: مگر کلید باک با تو نیست؟
- چرا با خودم است به هیچ کس هم نداده ام.
- خوب برادر، اگر سوییچ با شماست کسی نمی تواند آب داخل باک یا موتور بریزد.
- بالاخره ریخته اند، من نمی دانم چه طوری!
و بعد پرسید: چه کار کنیم! این ماشین پدرم را درآورده از بس تِرتِر می کند و خاموش می شود.
حس شیطنتمان گل کرد و گفتم: راهش این است که باک را خالی کنیم و دوباره پرش کنیم.
-چطوری؟
- یک پیج زیر ماشین هست ، برو آن را باز کن، خودش خالی می شود.
رفت نگاه کرد و گفت: زیر باک که پیچ نیست!
- لابد مدل ماشین فرق می کند. چاره نیست باید کمک کنی ماشین را برگردانیم، سر و ته شود تا آب از ورودی بنزین خالی شود!
قبول کرد و رفت هفت هشت نفر از بچه ها را آورد. بچه ها به او می گفتند: خودت خالی کن. ما را برای چه آورده ای، کاری ندارد که!
- نه جام بزرگ گفته چون ماشین تو پیچ ندارد، باید ماشین را کلّه پا کنیم.
تا اسم مرا برد، همگی متوجه شدند این آتش از گور من بلند می شود، ولی آنها دست کمی از من نداشتند. هیچ کس حرف مرا اصلاح نکرد و بدون اعتراض همگی گفتند: اگر جام بزرگ گفته، درست گفته و یا علی بیایید ماشین را کلّه پا کنیم! به تعداد ما اضافه شده بود. بیست نفر ریخته بودند دور ماشین و علی علی گویان، الکی ماشین را تکان می دادند که یعنی داریم بلندش می کنیم، ولی نمی شود. از خنده روده بُر شده بودیم. می گفتند: خندان جان! این جرثقیل می خواهد.
- نه نه می شود، شما بیشتر زور بزنید.
خوش انصاف ها می گفتند: تو زور بزن ما علی علی اش را می گوییم.
و او با تمام توان تکان و فشار می داد بلکه تویوتا برگردد. جلو خنده ام را به سختی گرفتم و گفتم: خندان! اگر ماشین با این فشار برگردد درب و داغان می شود. بهتر است چند نفر آن طرف بایستند و حایل ماشین باشند که اتاقش خراب نشود!
قبول کرد و گفت: چند نفر بروند آن طرف، ماشین یک هو چپ نکند و من بیچاره بشوم. جواب علی آقا را کی می دهد؟! و شاید یک ساعت، خندان با آن دل صافش ما را خنداند.
**
خندان، ماسک ها را که دید، پرسید: اینها چیه؟
گفتند: ماسک ضد شیمیایی است. اگر بمباران شیمیایی بشود، باید اینها را روی صورت بزنی تا شیمیایی نشوی.
یکی از ماسک ها را برداشت و هر طوری بود زد روی صورتش و گفت: یکی بیاید یک عکسی از من بگیرد. یالّا خفه شدم!
پرسیدیم: عکس برای چی؟
گفت: می خواهم بفرستم برای خانواده ام و بگویم آنجا شیمیایی زده اند و من ماسک زدم تا شیمیایی نشوم.
- خندان جان! ماسک را بده من می زنم، تو عکس بگیر و عکس مرا بفرست برای خانواده ات.
- نه می خواهم خودم باشم، عکس خودم را بفرستم، عکس شما که نمی شود.
- از کجا معلوم، صورتت که پیدا نیست. چه من بزنم، چه شما!
- درسته صورت معلوم نیست، ولی آنها می فهمند که من خودم نیستم، شما هستی!( برادر خندان، آن مرد
مخلص، اکنون نقاش زبردستی است و در شهرهای مختلف کار و بار خوبی دارد. او نقاش معروفی شده و در موضوعات دفاع مقدس هم هنرنمایی می کند.)
خندان بی خبر ما رفته بود تا سکانداری یاد بگیرد. سوار قایق شده بود، اما نمی دانست موتورش را چگونه باید روشن کند. وزش نسیم و جریان آرام آب، او را داشت کم کم با خودش می برد. داد و فریاد خندان ما را به کنار آب کشاند. او چنان کمک می خواست که فکر کردیم دارد خفه می شود. رسیدیم. او در قایق نشسته بود و مشکلی هم نداشت، اما داد می زد: کمک کنید! آب دارد قایق را می برد.
گفتیم: خوب قایق را می برد تو را که نمی برد!
- حالی تان نیست؟ من هم داخل قایقم. دارد مرا هم می برد، کمک!
- موتورش را روشن کن!
- نمی شود، بلد نیستم.
- پس تو چطور راننده ی تریلی هستی.( ما تعجب می کردیم اگر او راننده تریلی است، باید پایه یک داشته و فنی بلد باشد، در حالی که تشخیص نمی داد باک ماشین کجا است! تحقیق که کردیم معلوم شد او در روستای خودشان راننده تراکتور بوده و به تراکتور، تریلی هم می بسته است، همان عقبه ای که به تراکتور می بندند و با آن محصولات کشاورزی را حمل می کنند.) افسار قایق را بینداز طرف ما تا بکشیمت!
بنده خدا دو سه بار طناب انداخت ، ولی طناب کوتاه بود و نمی رسید. گفتیم صبر کن، نرو تا طناب بیاوریم!
و در این هیر و ویری می گفتیم: تا سرخود هوای سکانداری به سرت نزند.
- چشم! غلط کردم، ولی می خواستم یاد بگیرم فقط!
- مگر قرار است تو همه چیز را یاد بگیری، پس برای بقیه چی بماند!
و بالاخره قایق خندان را نجات دادیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۴)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
جنگ، اهالی بومی منطقه را آواره کرد. آنها خانه و زندگی و حتی دامهای خود را رها کردند و رفتند. گاومیش های رها شده در هور که وزن آنها تا یک تن هم می رسید، روزها به هور می رفتند و علف ها و نی ها را می چریدند و شب ها، خرامان خرامان، شنا کنان به روستا برمی گشتند و در خانه های گِلی روستایی صاحبانشان می خوابیدند. ما همسایه آنها بودیم و با هم کاری نداشتیم. زبان بسته ها گاهی ترکش می خوردند و تلف می شدند. ما از نظر شرعی اجازه نداشتیم از گوشت آنها استفاده کنیم، ولی طبق استفتایی که بچه ها کرده بودند استفاده از شیر آنها بلامانع بود، اما دوشیدن شیر از این گاومیش های وحشی شاخ دار دل شیر می خواست. نگاه خشم آلود آنها و صدای وحشی شان زهره را آب می کرد و ما را از خیر شیر دوشیدن و شیر نوشیدن منصرف. به محضی که گاوی سرش را به خشم تکانی می داد و مِرَنِّه ای می کرد، به سرعت فرار می کردیم. برای شیر دوشی، راه حل های مختلف روی میز بود، اما هیچ کدام جواب نداد. چند نفر پیشنهاد دادند که هفت هشت نفری بریزیم سر یکی شان. یکی از گوش هایش، یکی از شاخ هایش یکی از دمش و یکی از گردنش بگیرد و آن وقت یکی بدوشد، اما آن یکی بر همه ما پیروز بود و بارها ما را فراری داده بود. تصور شاخ خوردن از گاومیش، از خوردن ترکش توپ و خمپاره وحشتناک تر بود. در اندیشه این آرزو، یک روز صبح زود، زمانی که گاومیش ها از روستا خارج می شدند، عده ای آنها را محاصره می کنند و از آن همه یکی را گیر می اندازند. یکی از شاخ هایش را گرفت و یکی سرش را به زحمت چسبید و با هزار زحمت گاو را آماده دوشیدن کردیم.
بحث بر سر اینکه چه کسی گاو را بدوشد بالا گرفت. هر کس این کار را برای خود افتخاری دست نیافتنی می شمرد. قاسم هادی ئی، صادق نظری و حسین رفیعی هر کدام ادعا می کردند که روستایی اند و با گاو و گوسفند بزرگ شده اند! به هر حال به سرعت انواع ظروف از جمله سطل برای شیردوشی آماده شد. بعد از محاصره کامل گاو یک نفر به زیر دل حیوان رفت، سطل را در محل مخصوص قرار داد و همه در انتظار ماندند. گاو مرتب لگد می زد و هر چه تلاش می کرد سر و شاخش را از دست نیروهای واحد اطلاعات عملیات برهاند، نمی توانست. بچه ها پاهای او را خِفت چسبیده بودند و گاو تقریباً خلع سلاح شده و بهترین فرصت فراهم آمده بود. اما درکمال ناباوری، شیردوش دلاور دید که این گاومیش پستان ندارد و نراست!🤭🤭🤭😂
آن روز بارندگی شدید شکل گرفت و سطح رودخانه را بالا آورد و طغیان آب به داخل مسجد هم رسید. آبها را خارج کردیم و چند بار خاکریز ورودی مسجد را ترمیم کردیم و برای استراحت نشستیم. ساعت حدود ده صبح بود که رادیو خوزستان مارش عملیات پخش کرد و گوینده گفت: توجه فرمایید! توجه فرمایید! به اطلاعیه ای که هم اکنون از قرارگاه خاتم الانبیاء، قرارگاه مشترک ارتش جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به دست ما رسیده است، توجه فرمایید.
حیران و متعجب به هم نگاه کردیم: اینجا که خبری نیست! مگر قرار نبود اینجا عملیات بشود؟ ساکت شدیم و منتظر ماندیم تا اخبار بعدی بیاید. وقتی خبر عملیات گسترده در فاو را شنیدیم، هم خوشحال شدیم هم حالمان گرفته شد.
یعنی ما اینجا سرکار بوده ایم و رو دست خورده ایم؟ این همه امکانات، این همه ببر و بیار و شناسایی، چرا این طوری شد؟ چرا هیچ کس چیزی به ما نگفت؟ ناسلامتی اطلاعات عملیاتی بودیم. پس معلوم شد که علی آقا کجا رفت و ما را قال گذاشت.
در این افسوس ماندن و در عملیات نبودن، اطلاعیه دوم از کسانی که سابقه جبهه دارند می خواست که به ستادهای اعزام نیرو مراجعه کنند. داد بچه ها درآمد، که ببین تو را به خدا، چه علّاف شدیم در این رفیّع، کنار این گاومیش ها! اطلاعیه سوم آتش به جانمان زد:
از داوطلبانی که حتی آموزش نظامی ندیده اند، دعوت می شود جهت ثبت نام و اعزام هر چه سریعتر به دفاتر ستاد اعزام مراجعه نمایند. من خودم حدس هایی می زدم، اما باورمان نمی شد که اینجا عملیات نباشد. برای همین حس ششمی به من می گفت، اینجا قطعاً خبری نیست. کارآگاهی ام گل کرد. به ستاد رفتم. از انبوه توپ ها و خمپاره ها و وسایل تدارکات چیزی نمانده بود. پرنده پر نمی زد! فقط ما مانده بودیم و روستای خالی رفیّع. وقتی اطلاعیه را شنیدیم دانستیم که تمام تیپ رفته است و ما را فرستاده اند. پیِ نخود سیاه!
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۵)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
باید کاری می کردیم. این بار فیلم هفت دلاور را باید خودمان بازی می کردیم. توطئه کردیم که هفت نفری جیم بشویم، ولی صددرصد بی خبر، در سکوت کامل!
هفت نفر شدیم، نصرت نائینی، سعید یوسفی، قاسم هادی ئ، سعید صداقتی، محمد رحیمی، نقی قوی دست و خودم. حتی قرار گذاشتیم به عمو اکبر، جانشین علی آقا در رفیّع هم چیزی نگوییم. یکی دو نفر از جمله محمد خادم آمدند پیش ما اعتراض که ما باید خودمان را به عملیات برسانیم. یکی از بچه ها به او گفت: مگر می شود بدون اجازه رفت؟ این حرف ها چیست؟ ما وظیفه داریم اینجا بمانیم تا دستور برسد! با این همه موش و گربه بازی قرار گذاشتیم صبح زود بعد از نماز و دعا و خوابیدن بچه ها نقشه فرار بزرگ به سوی عملیات را عملی کنیم.
بر اثر بارندگی های شدید، کل منطقه و بخش زیادی از جاده زیر آب رفته بود. باید طبق نقشه تک به تک و با احتیاط با یک فاصله زمانی به سر جاده می رفتیم و در نقطه ای همدیگر را ملاقات می کردیم. نقشه اجرا شد. وقتی به هم رسیدیم. به جهت ریش سفیدی مرا مامور کردند تا بروم از ستاد ماشینی بگیرم. در ستاد فقط آقای رنگ آمیز، مسئول پرسنلی تیپ و برادر مصطفی گمار حضور داشتند. پس از سلام و احوال پرسی قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و به رنگ آمیز گفتم: راستش کاری پیش آمده و ما می خواهیم برویم سری به علی آقا بزنیم. اگر لطف کنی ماشینی در اختیار ما بگذاری ممنون می شویم!
سفت و صریح گفت: ماشین نداریم!
- پس چطوری برویم؟
- من نمی دانم. با ما هم کسی هماهنگ نکرده!
- هماهنگ کرده یا نکرده، الان وضعیت جوریه که ما هفت نفر باید خودمان را به آنها برسانیم و اینجا بمان هم نیستیم!
فکری کرد و گفت: من امروز در جُفیر جلسه ای دارم. تا سه راهی جُفیر در خدمتتان هستم. از آنجا به بعد هم خدا کریم است. یکی پیدا می شود که شما را برساند. بهتر از هیچی بود. پذیرفتم.
گفتم: شما کی می خواهی بروی؟
- اگر چند دقیقه حوصله کنید با هم می رویم.
تشکر کردم و خوشحال گفتم: من می روم پیش بچه ها، سر جاده منتظریم.
کامیون چند کیلومتر بعد می خواست وارد مقری شود. راننده ما را پیاده کرد و دوباره پای پیاده به راه افتادیم تا رسیدیم به سه راهی خرمشهر، جاده صاحب الزمان(ع) و اهواز. آنها نماز عصر را خواندند و من نماز ظهر و عصر را خواندم، اما باز از ماشین خبری نبود. برای مان سئوال شده بود که اینجا عملیات شده پس چرا تردّدی نیست؟! نکند عملیات جای دیگر است و باز ما بی خبریم؟! به زودی متوجه شدیم که اصل تردد ها از جاده اهواز به آبادان است. دو سه کیلومتری راه نرفته بودیم که فرشته نجات رسید. بچه ها برای او دست تکان دادند تا راننده ترمز زد. مثل برق و باد سه نفر رفتند در کابین کنار راننده و ما هم خیلی چابک پاها را روی لاستیک ها گذاشتیم و از دیوارهای فلزی کمپرسی کشیدیم بالا. اما بار کمپرسی پر از ماسه بود. چاره نبود، خودمان را با سینه و شکم چسباندیم به ماسه ها و پاها را گیر دادیم به لبه کناره کمپرسی. با سرعت گرفتن کامیون، باد می زد و دانه های تیز ماسه را می کوبید به صورت و چشم ها. چفیه ها را از گردن باز کردیم و بستیم دور صورتمان و کور شدیم! هیچ چیز را نمی دیدیم، ولی فک هایمان کار می کرد و حرف می زدیم. با هر تکانی هُرّی دلمان می ریخت که نکند الان پرت بشویم پایین.
صادق_آهنگران_استاد_جبریل_امین،_مولا (4).mp3
5.5M
🍂 نواهای ماندگار
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
استاد جبریل امین
مولا امیرالمؤمنین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
بمناسبت شهادت
حضرت مولی الموحدین علی علیه السلام
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas
🍂