eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
470 دنبال‌کننده
1هزار عکس
402 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۵۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ 🔻 اسارت با درجه ملازم اول •┈••✾❀🔹❀✾••┈• دقایقی گذشت و یک عراقی اسلحه به دست، کلاه به سر و با سر و رویی کاملاً پوشیده وارد شد. او ابتدا ایستاد و بعد نشست روی صندلی دم در. همین طور که نشسته بود یک چراغ والور نفتی بین پاهایش گذاشت تا گرم شود. او مثل آدمی که از سایه ی خودش هم رم می کند، تا تکان می خوردیم نوک اسلحه را می گرفت طرفمان و با غرغر عربی تهدیدمان می کرد! در چوبی اتاق باز بود و سرمای سوزناکی وارد می شد و پای زخمی شکسته من زُق زُق می کرد. آب داخل لباس غواصی شده و علاوه بر زخم، پاهایم به شدت کرخ شده بود. از شدت درد، جانم می خواست از تنم درآید. هر چی با زبان بی زبانی و با دست به آن عراقی زبان نفهم می گفتم در را ببندد، غرغر می کرد و هر بار اسلحه اش را به تهدید طرفم می گرفت. تا صبح هزار بار مُردم و زنده شدم و این نامرد در را نبست که نبست. با روشنی صبح می توانستم چهره هم اتاقی هایم را ببینم و بعضی را بشناسم. در نگاه اول عبداللهی از نیروهای گردان ۱۵۵ لشکر، قاسم بهرامی و مجید طاهری شعار(او بر اثر جراحات در همان جا به شهادت رسید.) را دیدم. اوایل صبح ما را از آنجا بیرون آوردند تا به جای دیگری منتقل کنند که صدای داد و هوار عراقی ها بلند شد که کیمیایی! کیمیایی! ایران! و خیلی سریع ماسک ها را زدند که یعنی ایران منطقه را شیمیایی زده است. چیزی نگذشت که ماسک ها را برداشتند و کلاه کاسکت ها نظامی را بر سر گذاشتند. گویا برای ما فیلم بازی می کردند یا اینکه شایعه ای افتاده بود! صدای توپ خانه خودی همچنان در آنجا هم شنیده می شد و ما نگرانی و ترس را در قیافه آنها می دیدیم. آیفاهای خاکی رنگِ چادردار آمدند و سربازها، اسرای کربلای چهار را سوار کردند. همچنان من در نگاه شان بودم که به هم نشانم می دادند و ملازم غواص، ملازم غواص می کردند و خیره خیره به این افسر بی درجه و نشان زُل می زدند. سربازها دو سه نفری مرا با همان پتو داحل آیفا انداختند. جای من کنار دیوار بغلی آیفا بود. چهره های گرفته، سر و صورت گِلی و لباس های پاره پاره دل آدم را پاره می کرد و من دوباره به یاد کاروان اسرای کربلا افتادم. آنها را از کربلا می بردند و ما را شاید به طرف کربلا. کربلای چهار کربلای غواص ها شده بود. تصور سرنوشت پیش رو برای هیچ کس قابل تصور نبود. چهره استخوانی و مظلوم مجید که تا دم در او را آوردند و همان جا شبانه تمام کرد از نظرم دور نمی شد.( من با مجید در کلاس اول راهنمایی در مدرسه فارابی همدان هم کلاس بودیم.) آیفا که پر شد چند تا سرباز مسلح آمدند بالا و ایستادند بالای سرمان. در این لحظه افسری هم از آیفا بالا کشید، آمد بالای سر من و از سربازها پرسید: هذا ملازم؟ سربازهای عراقی که تایید کردند هذا ملازم، من هستم، جلوتر آمد. طوری که نوک پوتین اش به سرم می خورد. من از پایین به او نگاه می کردم. چهره خشن و کریه او نشان می داد که خیالاتی دارد. در یک لحظه پای راستش را بلند کرد و پنجه خشک پوتین را گذاشت روی گونه و شقیقه طرف چپ من و دوباره پرسید: هذا ملازم؟! دوباره سربازها نَعَم نَعَم گفتند و او پنجه شیاردار پوتین را با فشار روی صورت من چرخانید و گویی تمام موهای صورتم کنده شد. دردی غرور انگیز پر شد توی تمام بدنم، ولی یادم نیست که حتی آهی کشیده باشم. او که گورش را گم کرد، برزنت های پشت سر راننده و عقب کامیون ها انداخته شد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۵۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ 🔻 اسارت با درجه ملازم اول •┈••✾❀🔹❀✾••┈• صبح بود که ماشین ها راه افتادند و ما بعد از ظهر گرسنه و تشنه در پادگان سپاه هفتم ارتش عراق بودیم. چادر عقبی را بالا زدند و از بچه ها خواستند که بپرند پایین. سالم و زخمی سرشان نمی شد. سربازها بچه ها را مثل برگ خزان پایین ریختند. به من هم گفتند برو پایین، اما من نمی توانستم حرکت کنم. دو تا سرباز عراقی سر پتو را بلند کردند و مثل شقه گوشت گوسفند از آن بالا تقریباً پرتابم کردند. نفر پایینی گوشه پتو را به عمد نگرفت و من با تمام وزنم افتادم روی زمین و پتو. تمام دردهای عالم یک لحظه پیچید در جانم. می خواستم قبض روح شوم. احساس کردم استخوان هایم دوباره خرد شدند، اما چه کار می توانستم بکنم و چه می توانستم بگویم. به غیر از ما تعداد دیگری اسیر هم در محوطه پادگان بودند. ما را به ستون، ایستاده و نشسته و خوابیده با فاصله های زیاد قطار کردند و خبرنگاران که همه نظامی بودند از ما فیلم و عکس می گرفتند تا این پیروزی را به مردم نشان دهند. آنها از زاویه های مختلف و حالت های مختلف از ما تصویر می گرفتند تا تعداد ما را بیشتر و بیشتر نشان دهند.( گویا تعداد کل اسرای ایران در عملیات کربلای ۴ حدود ۴۰۰ یا ۵۰۰ نفر بیشتر نبود.) سربازان مرتب اسرا را می چرخاندند و خبرنگارها فیلم و عکس می گرفتند. من در کناری روی پتو ولو بودم و نظاره می کردم. کار نمایش که تمام شد سراغ من هم آمدند. مرا از روی پتو برداشتند و روی برانکاردی برزنتی خواباندند که پایه های هفتی شکل فلزی اش برزنت را از زمین فاصله می داد. برانکارد را با احترام! چهارنفری بلند کردند و به گوشه دیگری از پادگان انتقال دادند. حدس می زدم نقشه ای دارند. آنها که مرا آن جور از آیفا به پایین پرتاب کردند چه طور یک باره این قدر مهربان شدند! تا مرا زمین گذاشتند مثل پشه های مزاحم یک خبرنگار فارسی زبان میکروفن بدست و با رویی خندان جلو آمد و پرسید: برادر! خودت را معرفی می کنی؟ چه قدر صدای این آدم خنده‌روی مهربان آشنا بود....! یادم آمد وقتی ایران برای اولین بار به بغداد موشک شلیک کرد و بانک مهم رافدین را هدف قرار داد، همین خبرنگار بود که در گزارش فارسی تلویزیون عراق ظاهر شد و گزارش داد و چه قدر، فحش نثار ایران و ایرانی کرد! ما آن موقع در منطقه سومار بودیم. با خودمان می گفتیم اگر گیرت بیاوریم، نامرد! و حالا من زیر گوشت کوب ( میکروفن) او بودم و باید خنده های دروغین او را تحویل می گرفتم. گفتم: محسن جام بزرگ هستم! پرسید: درجه ی شما چیه؟ - ستوان یکم. - نه دوباره بگو. - ستوان یکم محسن جام بزرگ هستم. - چرا به این حال و روز افتادید؟ - برادران مزدور عراقی این جوری کردند!( زمانی که در ایران و در جبهه ها بودیم احمد صابری به خنده و طعنه می گفت: آن طرف برادران مزدور عراقی هستند.... من هم این تعبیر ورد زبانم شده بود.) جا خورد و گفت: درست صحبت کن، چه می گویی؟! گفتم: برادران عراقی این جوری کردند! نامرد ترجمه کرد: بله ایشان می گوید، همه بچه های ما کشته شدند و خوراک ماهی ها شدند! پرسید: رفتار برادران عراقی با شما چطور بود؟ خوب بود؟ گفتم: بله. تا ما را اسیر کردند، به ما نان و آب دادند. یک لحظه مکث کردم و به طعنه گفتم: آره دادند! دوباره گفت: خودتان را معرفی کنید. و من برای بار سوم خودم را به خبرنگار مزدور معرفی کردم. این مصاحبه در رادیو عراق پخش شد و عکس مرا در روزنامه ها انداختند و تبلیغات به راه انداختند.(آنها در روزنامه های شان عکس مرا انداختند و تیتر زدند: فرمانده، مردان قورباغه ای اسیر شد.) به محض اینکه مصاحبه و عکس برداری تمام شد، مرا از روی برانکارد شاهی برداشتند و گذاشتند روی پتو و روز از نو، روزی از نو! در این مصاحبه نمایشی وقتی دوربین از روی بچه ها رد می شد و زاویه ای دیگر را می گرفت بلافاصله با لگد و شلاق می افتادند به جانشان و می زدند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گفتگوی سردار رشید با شهید احمد کاظمی که با تیپ نجف وارد خرمشهر شده و تماس می‌گیره. حاج‌احمد با لهجه شیرین می‌گه که وارد شهر شده و ۶۰۰۰ نفر هم اسیر گرفته. عددی که باورش برای رشید سخته و هی می‌پرسه چند تا؟ ۶۰۰۰ تا؟ بعدشم حاج‌احمد می‌گه: «خداوند خرمشهر رو آزادش کرد.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 http://karkhenoor.ir ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌸فرق بی سیم ها روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بي سيم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم.🙂 یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد،☝️ گفت: « مو وَر گویم؟» با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »😄 گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.» کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا😂😂 @mfdocohe🌸
🌸ذکر سرکاری شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند! @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۵۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ 🔻 اسارت با درجه ملازم اول •┈••✾❀🔹❀✾••┈• خبرنگارها که رفتند، فرمانده عراقی دستور داد بچه ها را جمع کردند و برای آنها حرف هایی زد و یکی یکی سئوال کرد: - عسکری، جُندی مُکلّف؟ حَرَس خمینی؟( یعنی تو سرباز وظیفه هستی؟ تو پاسدار خمینی هستی؟) خیلی از بچه ها نمی دانستند و سر تکان می دادند و حرف او را تایید می کردند. او که تعجب کرده بود، پرسید: یعنی کُلّهُم حَرَس خمینی؟ این ناشی‌گری بچه ها کار دستشان داد. او دستور داد این بار با تمام قوا اسرا را زیر شلاق و باتوم و لگد و فحش و سیلی و میلگرد و حتی شلاق سیم خاردار بگیرند! فریادهای یا زهرا، یا حسین و یا مهدی، مقر نظامی عراقی ها را پر کرده بود. بعثی ها به واقع بچه ها را لت و پار کردند. فرمانده بعد از یک نوبت‌کتک سیر، از بچه ها خواست که به امام توهین کنند .... بر خمینی بگویند اما بچه ها زیر بار این شکنجه روحی نرفتند و موج سوم کتک ها بر سرشان فرود آمد. زخمی ها زخمی تر می شدند و سالم ها زخمی. شلاق ها و سیم خاردارها و‌ نبشی های فلزی به هر جا که فکر می کنی فرود می آمد و ناله ها و فریادها در هم می آمیخت. این فریادها و ناله ها فریاد ارادت رزمنده ها به امام بود. شدت این کتک ها به قدری بود که بچه ها به هم پناه می بردند و ناگهان کومه ای از گوشت تشکیل می شد. در این شرایط به نفرات زیرین حالت خفگی دست می داد و نفرات رویی در آماج کابلها سیم خاردارها و باتوم ها بدن های شان سیاه می شد. در همان لحظه صدایی خفیف زیر کومه انسانی شنیده شد که گفت: مرد است خمینی! گویی این جمله آیه نور بود که نازل شد. ناگهان این جمله بارها تکرار شد و عراقی ها تصور کردند که اسرا به امام توهین می کنند. زیرا لبخند و رضایت در چهره آنها پیدا بود. افسر ارشد حاضر در میدان شکنجه هم وقتی این جمله را شنید، با رضایت دستور توقف کتک را صادر کرد. این بار بچه ها را به حالت نشسته و پشت سرهم به صف کردند. پیرمردی در صف اسرا بود، فرمانده از او سئوال کرد و مترجم هم ترجمه کرد: پیرمرد! تو چرا آمدی جنگ، مگر شما ارتش نداشتید؟ آخر تو با این سن و سال وقت جنگیدنت است؟ تو باید استراحت کنی. تو وقت مردنت هست باید به فکر مردنت باشی... ! پیرمرد بسیجی جوابی نداد. نمی دانم چرا فرمانده از پیرمرد عبور کرد؟ دو سه قدم که رفت، ایستاد. این بار نگاهش به یک نوجوان حدود چهارده ساله افتاد. به او دستور داد که بلند شود. او ایستاد. از او پرسید: تو چرا آمدی جنگ؟! او با کمال شجاعت گفت: برای دفاع از کشورم. آمده ام تا با کفار و صدام بجنگم! رنگ فرمانده با این سخنان پرید. آنها جرئت نمی کردند اسم صدام را بدون تشریفات و القاب بیاورند و حالا یک نوجوان ایرانی که هنوز در صورتش مویی نروئیده است این چنین جسورانه جواب او را می دهد. فرمانده عراقی به شدت خشمگین شد و گفت: آن کسی که تو از او حمایت می کنی به فکر تو و امثال تو نیست وگرنه اجازه نمی داد تو بچه که دهنت بوی شیر می دهد به جنگ بیایی. حالا آن قدر اینجا نگهت می داریم تا موهای سرت مثل دندانهایت سفید بشود! پسر گفت: من رهبرم را دوست دارم. و سپس با کمال جرئت از فرمانده عراقی پرسید: تو رهبرت را دوست داری؟ فرمانده فوری گفت: چرا دوست دارم، سیّدی، قائد... نوجوان دلاور به او گفت: دوست نداشته باش! جسارت این بسیجی، فرمانده عصبانی را عصبانی تر کرد و از او خواست که ... بر خمینی بگوید. نوجوان نگفت. او اصرار کرد. نگفت و نگفت تا فرمانده وحشی تر شد و کلت را از کمرش کشید و روی شقیقه نوجوان بسیجی گذاشت و گفت بگو: ... بر خمینی. او نگفت. فرمانده تهدید می کرد که اگر نگوید شلیک می کند. اما او نگفت و نگفت. فرمانده درمانده و مستاصل که شاید نمی خواست در مقابل این شیر بچه ایرانی بیش از این خوار و خفیف شود، کلت را غلاف کرد و با ناراحتی از یقه نوجوان (گویا او از نیروهای بسیجی یزد بود) گرفت و او را از زمین بلند کرد و رو به ما گرفت و با عصبانیتی توام با عجز و حتی اعتراف به مردانگی بچه های امام خمینی گفت: این ظاهراً از همه شما کوچک تر است. ولی از همه بزرگ تر است! شما به رهبرتان توهین کردید، ولی این بچه توهین نکرد... بیچاره نفهمید که هیچ یک از اسرا با مردانگی و به زیرکی به امامشان توهین نکردند بلکه ایشان را در نفهمی دشمن ستودند. او بسیجی را زمین گذاست و از او خواست تا چیزی از او بخواهد. نوجوان گفت: من خواسته ای ندارم! گفت: هر چه بخواهی دستور می دهم برایت آماده کنند. پرسید: هر چی؟ - آره، هرچی! حالا من و امثال من تصور می کردیم که اول آزادی اش را می خواهد. بعد چه می خواهد، چه می خواهد... گفت: یک لیوان آب! آب! همه از خواسته او متعجب شدیم. فرمانده و عراقی ها بیشتر. شاید او خیلی تشنه بود. در مقابل چشمان حیرت زده عراقی ها و ایرانی ها، وقتی آب را آو
ردند و او آستین هایش را بالا زد و وضو گرفت. سپس به آسمان نگاه کرد و از محل خورشید قبله را تشخیص داد و رو به قبله به نماز ایستاد. نماز دو رکعتی او آن قدر طول نکشید. فرمانده عراقی و عراقی ها و ما، حیران از ایمان این نوجوان دلاور احساس عجیبی داشتیم.( امیدوارم او زنده باشد. بعد از آن ماجرا من هرگز دیگر او را ندیدم.) •┈••✾❀🏵❀✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸حسن عراقی عملیات بیت المقدس بود، آزاد سازی خرمشهر. حسن تک تیرانداز بود من هم تیربارچی. اولین روز سقوط شهر بود که وارد خرمشهر شدیم. تک و توک درگیری توی شهر بود. هلیکوپترهای عراقی هم که دیگر محل نیروهای خودشان را نمی دانستن، مرتب در حال گشت بودند. حسن گفت: مجید من برم تو این سنگر ببینم چه خبره. ربع ساعتی گذشت که دیدم، یک عراقی از در سنگر آمد بیرون، تا آمدم ببندمش به رگبار، گفت: نزن بابا، حسنم! خودش بود، یک دست لباس نو عراقی پوشیده بود. قیافه سبزه اش هم کمک کرده بود تا بشود یک عراقی تمام عیار! چند دقیقه بعد سر و کله یه هلیکوپتر عراقی پیدا شد, من پناه گرفتم, اما حسن ایستاد و چشم دوخت به هلیکوپتر. چند لحظه بعد یک بسته بزرگ از هلیکوپتر جلو حسن افتاد. تا هلیکوپتر چرخید هر دو بستیمش به رگبار. هلیکوپتر که فرار کرد، رفتیم سراغ بسته. بازش کردیم، پر آب میوه خنک بود. در آن گرمای خرداد چقدر چسبید.  حسن دیگر آن لباس را بیرون نیاورد و بین بچه ها معروف شد به حسن عراقی! @mfdocohe🌸
🌸نه به حضرت عباس اسیر شده بود! مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟! - عباس اهل کجایی؟! - بندر عباس اسم پدرت چیه؟! - بهش میگن حاج عباس! کجا اسیر شدی؟! - دشت عباس! افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی! او که خود را به مظلومیت زده بود گفت: - نه به حضرت عباس (ع) @mfdocohe🌸
به قول شهید آوینی: این چنین مردانی مأمور به تحول تاریخ هستند و آمده‌اند تا عاشقانه زمینه ساز ظهور باشند ... 💠 @bank_aks
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۵۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ 🔻 اسارت با درجه ملازم اول •┈••✾❀🔹❀✾••┈• روز سوم اسارت بود. هنگام غروب ما گروه زخمی ها را از بقیه جدا و سوار اتوبوس شرکت واحدی کردند که صندلی هایش را درآورده بودند. بلافاصله پرده و پنجره ها کشیده شد. راننده نظامی اتوبوس در جای دیگری که نمی دانم کجا بود، اسرای زخمی دیگری را نیز سوار کرد. اتوبوس بیمارستانی در دو طرفش سه طبقه تختِ برانکارد داشت. روی تمام برانکاردها و کف اتوبوس به عرض، پهلو به پهلو زخمی خوابیده بود. حالا کی باور می کند به غیر از آن یک تکه نان صمون که به ما دادند، سه روز است که گرسنه و تشنه ایم. مرا خواباندند روی یکی از برانکاردها. قاسم بهرامی(از نیروهای واحد اطلاعات عملیات بود. او فکر می کرد ما سرخود به منطقه آمده ایم در حالی که گردان غواصی ما با واحد و علی آقا هماهنگ کرده بود.) موجی شده با آن پای تیر خورده علیلش جمعیت را زیر پا کرد. با هر قدمش صدای چند نفر در می آمد و لگد شده ها داد می زدند که کسی جلوی او را بگیرد، اما موج انفجار او را زودتر گرفته بود! قاسم از شدت درد فریاد می کرد و طاقتش طاق شده بود. اتوبوس وارد شهر شده بود و هر از گاهی جلوی جاهایی که ظاهراً بیمارستان یا درمانگاه می ایستاد، اما آنجا ها از زخمی های خودشان پر بودند و جایی برای ما نبود. سرانجام بخت ما باز شد. یک نظامی وارد اتوبوس شد. نگاهی کرد و پرسید همه زخمی ها ایرانی هستند؟ وقتی که مطمئن شد همه ایرانی هستیم به نشانه خیر مقدم به اتفاق ماموران اتوبوس، زخمی ها را زیر مشت و لگد گرفتند! تا درمان جدی آغاز شود! آنها هر کس را دم پا و دستشان بود می زدند. هنوز به وسط اتوبوس نرسیده بودند که به ذهنم آمد از بچه ها بخواهم آیت الکرسی و چهار قل را بخوانند تا از شر این سگ ها خلاص شویم. همه بچه هایی که بلد بودند شروع به زمزمه آیت الکرسی کردند. در همین لحظه یکی از عراقی ها پایش را بالا آورد تا یکی از بچه ها را بزند، اما پایش به خطا رفت و محکم خورد به میله یکی از برانکاردها و ناله اش درآمد! زخمی و غیر زخمی حالی شان نبود، می زدند و فحش می دادند، فحش می دادند و می زدند. برخلاف تصور ما، آنجا هم جایی برای ما نداشت تا اینکه اتوبوس دوباره در جایی دیگر ایستاد. بیمارستانی در بصره با عکس بزرگی از صدام بر سر در آن. ما زمان را نمی فهمیدیم و نمی دانستیم، ولی زبانِ هم را می دانستیم! ناله ها و ذکرها و یا حسین ها لحظه ای قطع نمی شد و به ما قوت قلب می داد. بعد از چند ساعت حضور، بوی خاک و خون در فضای اتوبوس پیچیده بود. دو مامور نظامی سلاح به دست دم در ایستاده و مراقب بودند که کسی دست از پا خطا نکند! اما کی حال داشت یا اصلاً می توانست دست از پا خطا کند. در این سفر، همه چیز تاریک بود، داخل اتوبوس، چهره ماموران عراقی، حتی اگر روزنه ای از پرده باز می شد، به روی تاریکی باز می شد. من هم که همه چیز را در اتوبوس نصفه در نصفه می دیدم. ماشین ایستاده و معلوم بود که قرار است ما را ببرند پایین. در ماشین که باز شد، هوای خنک و پاکی وزید داخل و تازه متوجه بوی تعفن موجود شدیم. ابتدا زخمی های وسط اتوبوس را با توپ و تشر و دعوا بردند پایین. گروه بعدی ما بودیم که روی طبقات برانکاردی بیمارستان سیارمان انتظار می کشیدیم. دو نفر مرا گرفتند و بردند داخل بیمارستان. بعد از گذشت مدتی با قیچی لباس های غواصی و نظامی مان را پاره کردند تا به مداوا بپردازند •┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۵۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ 🔻 اسارت با درجه ملازم اول •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نوبت من که شد، کسی با لباس سفید جلو آمد. قیچی را از قسمت ساق پا انداخت و شلوار غواصی را تا کمر قیچی کرد. قسمت بالا تنه را هم پاره کرد تا بتواند به راحتی آن را از تنم بکند‌( زمانی که لباس غواصی ام را پاره می کردند، یاد دوران آموزشی در سد گتوند افتادم. چه قدر به بچه ها سفارش می کردم مواظب لباس ها باشید: ما در تحریم هستیم اینها را از دلالان خارجی به قیمت های گزاف می خرند...). او که لباس غواصی را پاره کرد و رفت و مضّمّدی(پرستار) بالای سرم آمد. او مرد پرستاری حدود ۴۵ ساله، ریز اندام و لاغر و استخوانی بود. از من پرسید: انت ملازم؟ - بله. - اَتفهَم العربیه؟ - لا! - انگلیزی؟ - لا - ترکی؟ - قلیل! و جالب اینکه من عربی بلد نبودم، اما تک و توک داشتم عربی جواب می دادم. او هم دست و پا شکسته چیزهایی بلد بود و من هم کمی کُردی از دوران سربازی در کردستان بلد بودم. شمال همدان هم که همه ترک زبان اند، بنابراین کردی و ترکی را، آن هم ناقص، با هم قاطی می کردم و جواب می دادم. خندید و گفت: من ترکی می پرسم، تو کردی جواب می دهی، کردی می پرسم، ترکی جواب می دهی! این اولین لبخند من در اسارت بود. فکر کردم می توانم به او اعتماد کنم. به او گفتم که من هم امدادگری بلدم. پرسید: مثلاً چی بلد؟ - پانسمان ِ زخم، تزریقات.... او از اینکه با من حرف می زد خوشحال بود. من هم احساس خوبی داشتم. او به من امیدواری داد و گفت: خوب می شوی ان شاءالله. من هم از او تشکر کردم. پرستار در حال درآوردن بقیه لباسهایم بود که چشمم افتاد به پرویز شریفی که داشت به من لبخند می زد. او شانزده سال بیشتر نداشت و بدنش پر از ترکش بود. سرم را به علامت اینکه نمی شناسمش برگرداندم و او هم متوجه شد. عکس بزرگ صدام در چند جای راهرو در چشم ها فرو می رفت! در سالن بیمارستان کیپ تا کیپ زخمی خوابانده بودند. هنوز لبخند پرویز در چشمهایم بود که با پاره کردن لباسها، بوی بسیار بد ادرارِ مانده و جذب شده در لباسهای زیر و زخم ها حال خودم را هم خراب کرد چه برسد به این پرستار بیچاره. او ماسکی به صورتش زد تا بتواند کارش را شروع کند. مانده بودم با یک زیرپوش و شورت که به شدت بدبو و خیس بودند. من دمر روی پتو افتاده بودم. پرستار ملحفه ای روی من انداخت و با پنبه و الکل زخم های پیرامون زخم را ضد عفونی کرد. من به هیچ وجه نمی توانستم خودم برگردم و به پشت بخوابم. پای راست من از زیر لگن شکسته بود و با کوچکترین تکانی آه و ناله ام در می آمد. اگر می خواستم برگردم دو نفر باید زیر کتف و پاهایم را می گرفتند. با این وجود آه از نهادم برمی آمد و اگر منع ام نمی کردند، گریه می کردم. جای گلوله ها و ترکش ها که ضد عفونی شد، بلندم کردند و روی برانکارد چرخ داری گذاشتند و برای پانسمان از راهرو به اتاق پانسمان بردند. پرستارها در حین حرکت با هم صحبت می کردند و من از حرف هایشان چندان چیزی نمی فهمیدم. فقط از الکل مالی ها و درد و سوزش های ناشی از آن چیزهایی دستگیرم شد. تیر از لگن عبور و به ران اصابت کرده و آنجا گیر کرده بود. استخوان ران و کتف راست هم بر اثر تیر تیربار شکسته و سراسر پای راستم نیز از پایین تا بالا پر از ترکش های ریز و درشت بود. برانکارد چرخ دار را که هُل می دادند، این عبارت روی دیوار کنار در، در ذهنم ماند: قاعه الملازم الایرانی، سالن افسران ایرانی. نگران شدم. لابد در این سالن به غیر از من افسران دیگری هم بودند. اگر آنها از درجه و یگان من بپرسند، حتماً لو خواهم رفت، اما چه کاری از دستم بر می آمد. در این فکرها بودم که دیدم داخل اتاق هستم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈•
این رزمنده ؛ چه چای خوش عطری دم کرده .... 💠 @bank_aks
🌸مامان عملیات کربلای پنج در شملچه بشدت مجروح شدم بنحوی که پای چپم سوراخ شد و هر دو استخوان آن شکسته بود. بچه ها به سختی به عقب منتقل ام کردند. در ماهشهر خانم پرستار مشغول پانسمان ، گازی را بتادینی کرد و با پنس از یک طرف زخم وارد و از طرف دیگر خارج کرد. درد زیادی احساس کردم و گفتم مامان ! خانم پرستار که تا آن موقع از بچه ها یا زهرا (س) ، یا مهدی(عج) و... شنیده بود با تعجب دست از کار کشید و گفت بله!!! گفتم درد داره، پرسید بچه کجائی من ساده گفتم تهران . گفت پس بگو. فهمیدم خراب کردم @mfdocohe🌸
🌸اخوی عطر بزن شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود... بچه‌ها هم یه جشن پتو حسابی براش گرفتند @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• چهار تا تخت خالی و ملحفه های تمیز در اتاق بزرگ درمان افسران وجود داشت، اما من تنها افسر زخمی در آنجا بودم! نفس راحتی کشیدم. آنها مرا روی یکی از تخت ها خواباندند و ملحفه رویم کشیدند و رفتند. آن شب، یعنی شب روز چهارم اسارت، به غیر از پاره کردن لباس ها و ضد عفونی زخم ها کاری نکردند. ملحفه را کشیدم سرم بلکه بخوابم، تا مِناصُم(مِناص، کلمه ای عربی است که در بین همدانی های اصیل کاربرد دارد: پناهگاه، تکیه گاه، جای خواب، خوابی که تازه گرم شده باشد.) گرم می شد، به جای خواب، کابوس می آمد سراغم. درد می پیچید توی سلولهایم و خواب می دیدم یا نمی دانم فکر می کردم همچنان در عملیات هستیم و بزن بزن به شدت ادامه دارد. تیرها که به بدنم می نشست، از هول از خواب می پریدم و می دیدم که روی تخت بیمارستان هستم و خبری از عملیات و جنگ نیست. دوباره خواب می دیدم به دست دشمن افتاده ام و می خواهم فرار کنم، اما با قهقهه سربازان عراقی که پشت در اتاق کشیک می دادند از خواب پریشان می پریدم. در این چند روز اسارت آن قدر گرفتار درد اسارت و زخم هایم بودم که اصلاً همسر و خانواده در ذهنم نیامدند. شب و فردا صبح از بس درد کشیدم و فریاد زدم، برایم مسکّن تزریق کردند و تمام. صبح روز پنجم پا را پانسمان مختصری کردند و برای اینکه استخوان بیرون آمده تکان نخورد و گوشت ران را بیشتر پاره نکند، پا را به تخت بستند و رفتند. استخوان شکسته در داخل رانم می چرخید و تکه های تیز شده ی آن داخل گوشت فرو می رفت. از شدت عفونت تب شدیدی داشتم، مثل کوره نانوایی داغ بودم. آتش گرفته بودم. احساس می کردم از تمام وجودم آتش زبانه می کشد. درد تمام وجودم را گرفته بود و ضمن داد و هوار، هذیان هم می گفتم. نگهبان آمد دست روی پیشانی ام گذاشت. وقتی دید تب دارم، از لیوانی دستمالی را خیس کرد و روی پوست دست و صورتم کشید، اما بدنم داغ بود! او روی صورتم کم کم آب پاشید، اما افاقه نمی کرد. نگهبان داد زد: این حالش خراب است! خدا خیرش بدهد. نمی دانم او بود یا کس دیگری که از نوک پا تا سینه مرا پنبه آغشته به الکل کشید. با این کار احساس خنکی کردم. الکل تبم را پایین آورد. پنبه از شدت گل و لای چسبیده به بدنم خیلی زود کثیف می شد و او دوباره پنبه را عوض و آغشته به الکل می کرد و می مالید روی پاها، شکم و سینه ام. خوش بختانه بعلت اینکه آب و غذا نباید می خوردم از زحمت دست شویی راحت بودم. هر وقت اظهار تشنگی می کردم، پرستارها با دستمالی خیس لب هایم را نوازش می دادند و یکی دو قطره آب در دهانم می چکاندند. لب هایم مثل دو تا چوب خشک روی هم افتاده بودند و من نای تکان دادن آنها را نداشتم. نگهبان ها وقتی دیدند فقط یک نفر در اتاق اسیران افسر ایرانی هست در همان اتاق بیتوته می کردند. روز پنجم از شدت گرسنگی رو به موت بودم. در کمال ناباوری بعد از ظهر غذا آوردند. یک پیاله آلومینیومی آش شوربا! اما من آش دوست نداشتم. نگهبان ها برای خودشان روی یک چراغ والورِ نفتی نیمرو درست می کردند. با سر اشاره کردم، یعنی که از آن غذا می خواهم! گفتند: غذای تو همینه. با زبان بی زبانی گفتم: نه من آش نمی خورم! یک ذره از آش نخوردم. آنها هم یک ذره از نیمرو به من ندادند. هر چه کردم، ندادند و گفتند: فردا عملیات داری! من نمی فهمیدم عملیات چه صیغه ای است دیگر، مگر من می توانم در عملیات شرکت کنم؟ کدام عملیات! نمی دانم چرا از آن شوربای مسخره که فقط آب قرمز با دو سه تا لپه و نخود بیشتر نبود نخوردم. روز پنجم هم گرسنه ماندم، اما دکتر به معاینه ام آمد. بعد از گذشت پنج روز از اسارت و مجروحیت به اتاق عملیات رفتم. کل عمل جراحی عبارت شد از اتصال یک آتل فلزی از روی پای راست و از زیر مچ پا تا زیر لگن و تعویض پانسمان قبلی. فشار مفرط پنج روز گرسنگی، مرا به شدت ضعیف کرده بود. من غذا نمی خوردم به امید و خیال اینکه این شرایط به زودی تمام می شود و به جای خوبی می رویم و غذای درست و حسابی می دهند! عمل که تمام شد، بعد از ظهر من و چند نفر دیگر را با یک دستگاه آمبولانس از این بیمارستان که نامش را به یاد ندارم (اسم الرشید خیلی جاها شنیده می شد. فکر می کنم این بیمارستان بصره هم الرشید یا صلاح الدین و یا هلال احمر بود.) به بیمارستانی در بغداد انتقال دادند. من در کف آمبولانس خوابیده بودم و بقیه گوش تا گوش روی صندلی دو طرف آمبولانس روی دو صندلیِ درازش نشسته بودند. در طول مسیر از شدت درد و ضعف و بی هوشی های فاصله ای و خواب، نفهمیدم چه طور و کی رسیدیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• چشم هایم را که باز کردم خودم را در راهروی یک بیمارستان دیدم. مرا روی برانکارد وارد راهرویی در سمت چپ کردند. سپس وارد محوطه ای شدیم و باز به راهرویی در سمت چپ و بعد به سالنی بزرگ که مساحت آن شاید به صدوبیست متر می رسید! تخت مرا کنار تخت سوم قرار دادند. زخمی خوابیده روی تخت بغلی یک رزمنده اهوازی بود.‌ دو تا تخت آن طرف تر قاسم بهرامی خوابیده بود. بیمارستان بغداد بیمارستان نبود، بوقستان بود. در چهار کنج این سالن شیپورهای کوچک بلندگو نصب بود که از آنها صدای آواز و هلهله و رقص و پای کوبی به گوش می رسید. آنها مست این پیروزی بودند و با این صداهای بکوب بکوب عربی، روان ما را می ساییدند.( آنها نام عملیات کربلای چهار ما را حصادالاکبر یعنی درویِ بزرگ گذاشته بودند و مست این پیروزی بودند.) سالن به زندان هم شباهت داشت. علاوه بر نرده های عمودی و افقی متصل به پنجره ها، سیم خاردارهای رشته ای در اطراف فضای بیرون کشیده بودند و همیشه ماموری در پشت نرده ها نگهبانی می داد. به گمانم آنجا مرکز شرطه ها هم بود، زیرا نگهبان هر چند دقیقه یک بار سری هم به داخل سالن می زد. به هر حال بیمارستان نظامی بود و قواعد خودش را داشت. گویا نزدیک بیمارستان پایگاه هوایی هم وجود داشت، زیرا پیوسته صدای هواپیما می آمد. حتی شب ها هم صدایشان نمی افتاد، نمی دانم مانور می دادند چه کار می کردند. روز ششم اسارت بیمارستانی‌ام آغاز شده بود و من در درد و عفونت دست و پا می زدم و ناله می کردم. حالا بغل دستی تختم را می شناختم، احمد چلداوی از غواصان لشکر۷ حضرت ولی عصر(عج) اهواز بود. او بیست ساله و جوانی به تمام معنا مومن، انقلابی و بسیار باهوش بود که از ناحیه سینه تیرخورده بود، بنابراین از سینه او شیلنگی آویزان بود که چرک و جراحت های شُش و سایر قسمت ها را به داخل شیشه متصل به لوله انتقال می داد. احمد که به زبان عربی مسلط بود، با نگهبانها صحبت کرد و خواست دکتر را صدا کنند، بلکه مرا از درد نجات دهد. آنها وعده فردا را دادند، اما درد این حرف ها حالی اش نبود، آن قدر ناله کردم و آن قدر احمد به آنها گفت تا قرص مسکّنی به من دادند. قرص آرام بخش مرا به خواب برد. فردا صبح دکتر که مردی سفید رو با قدی متوسط بود به بخش آمد. رفتارش نشان می داد که شیعه است. از حق نگذرم او آدم خوش رویی بود، وقتی وارد اتاق می شد، می گفت: سلامُُ علیکم، کُلّکُم زِین؟( همگی خوبید؟) همین احوال پرسی چند کلمه ای به ما انرژی و امید می داد. همیشه همراه او یک درجه دار و یک سرباز هم می آمدند. درجه دار به او گفت: هذا ملازم! او به من لبخندی زد و از خودم پرسید: اَنتَ ملازم؟ من با سر به او جواب بله دادم و او گفت که ان شاءالله خوب می شوم. دکتر بعد از معاینه، برای من چند تا قرص نوشت و دستوراتی داد و رفت سر وقت زخمی ها. پرستارها با تعویض پانسمان، آتل را هم جدا کردند. به دستور دکتر باید به پایم وزنه آویزان می شد تا استخوان چپ و راست شده به جای اولش کشیده شود. من حس حرف زدن نداشتم، درد و عفونت مرا تا لبه مرگ برده بود. اگر تاکید و تایید احمد نبود، من باور نمی کردم به پایم وزنه آویزان کنند، زیرا این کار مقدماتی دارد. رابط های وزنه معمولاً ریسمان مخصوصی است که از یک طرف به وزنه ها متصل است و از طرف دیگر باید به پیچ های بلندی که در استخوان تعبیه می شود و دو سرش از دو طرف بیرون می زند وصل شود، این یعنی باید پایت با دریل و مته سوراخ شود! آیا اینها این کار سخت و حیاتی را برای من ایرانی اسیر انجام می دادند؟ باورم نمی شد. چیزی از دستور پزشک نگذشت که مرد پرستار، دریل به دست بالای سرم آمد. کف پا را با روی تخت مماس کردند تا هشتی ساق و ران تشکیل شود، او با پنبه الکی استخوان کشکک زانو را ضد عفونی کرد. برای آمپول زدن محل را الکل می مالند و سوزنی می زنند، اما نه مته. گویا تصمیم آنها جدی بود. یک نفرشان پایم را محکمِ محکم گرفت. پرستار سیم دریل را به پریزی در همان نزدیکی تخت وصل و دریل را روشن کرد. نوک مته را که به چرخش درآمده بود، به بغل استخوان زیر زانویم گذاشت و بدون هیچ گونه بی هوشی یا سِرّ موضعی، گوشت و استخوان پایم را قیییژ... سوراخ کرد! •┈••✾❀🏵❀✾••┈•
یک پایش را در عملیات محرم تقدیم می‌کند اما با یک پا هم می‌ تواند تا عرشِ خدا جاده‌ی عاشقی را بپیماید..! در تصویر پای مصنوعی شهید پیداست. 💠 @bank_aks
🌸بنی صدر پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغرا کجا ؟» برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم. یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد. از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه😂😂😂 @mfdocohe🌸
🌸 نامه نگاری اسیر شده بودیم! قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن ! بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود ! یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت : من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم! بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود ! @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در آن لحظه هم تمام وجودم درد شد، اما یادم نمی آید داد کشیده باشم، فقط دندانهایم را روی هم فشار دادم و دست هایم را به کناره های تخت بند کردم تا بتوانم درد را تحمل کنم. در این لحظه های درد یا حسین یا حسین می گفتم و پرستار با مدل خاص دستش بدون اینکه حرفی بزند از من خواست صبر کنم. لابد پایم خون آمد، اما من ندیدم. احساس کردم پرستار سر میله بلندی را به دهانه سوراخ گوشت گذاشت و مثل بستن مهره به پیچ، میله را چرخاند و چرخاند. سپس با یک ضربه، میله از آن طرف زانو بیرون آمد. میله از هر طرف ده سانتی متر بیرون بود. تمام بدنم همچنان از لرزش مته در داخل استخوان مور مور می کرد. حالا نوبت آن بود که وزنه فلزی را از طناب آویزان کنند تا بر اثر کشش، استخوان در رفته و چقّیده( به گویش همدانی، یعنی فرو رفته، خلیده.م.) درگوشت رانم به غلاف لگن برگردد. پرستارها ابتدا آرام پایم را روی نرده جلویی تخت که حدود سی سانتی متر ارتفاع داشت گذاشتند، اما دوباره در جانم درد پیچید. درد را می فهمیدم، ولی پا در اختیار من نبود. احساس می کردم که استخوان ران در داخل گوشت می چرخد و حالت ثابتی ندارد. قسمت بالایی آن هم که بر اثر تیر دوشکا یا گرینوف شکسته بود، به داخل گوشت ران فرو می رفت و بیرون می آمد. پرستار طناب را به یک طرف میله مهار کرد و سر دیگر آن را تا میله مخصوص حمل سِرُم در بالای سَرَم آورد و آن را داخل قرقره کرد. حال نوبت آویزان کردن وزنه ها از این طرف طناب بود. آتلی هم از قبل به پشت ران متصل بود تا از تکانهای ناگهانی و‌ پارگی بیشتر عضله جلوگیری کند. از وزنه فلزی خبری نبود، طناب را به آجر خشتی بستند! برای آنکه کفه ترازو سنگین تر شود، به قول قدیمی ها پاره سنگ هم اضافه کردند. یک آجر نیمه ده سانتی به آجر اصلی افزوده شد و حالا این وزنه کاملاً استاندارد باید استخوان پای مرا آرام آرام می کشید تا سر جایش برگردد. این آرام آرام برگشتن حدود ده یازده روز طول کشید. من حالا واقعا پا در هوا بودم. پاشنه پا، ساق و قسمتی از ران به حالت شیب بالای تخت قرار داشت. کشش اولیه وزنه، دمارم را درآورد، احمد دیلماجم( به گویش همدانی دوبلور یا همان مترجم.) بود و پرستارها را صدا می زد. رفاقتم با احمد چلداوی ساعت به ساعت بیشتر می شد و به هم اطمینان داشتیم. مامور عراقی به احمد می گفت: تو که خودت عربی، چرا آمدی جنگ، عسگری هم که نبودی، جندی مکلّف هم که نبودی، چرا بسیجی آمدی؟ او سر نترسی داشت، با آنها جرّ و بحث می کرد و من نگرانش بودم.( پرفسور احمد چلداوی متولد ۱۳۴۵، اهواز. بارها در عملیات های مختلف شرکت کرد. او سرانجام در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای چهار به اسارت درآمد. در دوران اسارت، خلاقیت های فراوان از خود نشان داد و چون زبان عربی می دانست، راهنما و امید اسرا بود.‌احمد که در شجاعت و جسارت مثال زدنی است با عناوین علمی فراوانش همچنان بسیجی مانده است.م.) می گفت: به آنها می گویم شما به ایران حمله کردید، شما متجاوز هستید. شما آمدید خرمشهر را گرفتید. و آنها می گفتند: شما می خواستید انقلابتان را صادر کنید، خمینی می خواست عراق را هم مثل ایران کند! در بیمارستان بغداد پرونده بالینی بیمار را با خودشان می بردند و به تخت آویزان نمی کردند. با بستن وزنه گویی شرایطم بهتر شد. وضعیت عادی به پشت خوابیدن داشت. حالا می توانستم بهتر ببینم. در سالن چشم چرخاندم دور تا دور اتاق به فاصله نیم متر تخت ها قرار داشتند. رو به روی تخت من به اندازه حدود چهار متر هیچ تختی نبود و به جایش روی تشک های ابری چسبیده به هم زخمی ها خوابیده بودند. سر مجروح ها کنار دیوار و پاهای شان به طرف پایین تخت من و احمد بود. در تمام روز و شب چراغ ها روشن بود تا شب ها پرستارها زخمی های روی زمین خوابیده را لگد نکنن. ما به این شرایط عادت کرده بودم و می خوابیدیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈•