🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣3⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
نزدیک ساعت یازده شب بود که از شدت حملات کاسته شد. یعنی از شدت صدای انفجارهایی که به گوش می رسید کم شد، در آن وقت حدود سی مجروح از فدائیان اسلام به اضافه چند اسیر مجروح عراقی آوردند. اما اغلب سرباز بودند و یک افسر سروان هم در میان آنها بود. یک پایش به شدت زخمی شده و می بایست پای او را قطع می کردیم.
اسرای دیگری هم بود که حالش وخیم بود. گلوله به قفسه سینه او خورده و در ريه ضایعه دیده می شد. در حال خفه شدن بود. سراغ او رفته و مشغول اقدامات لازم برای نجات او شدم. یکی از مجروحین اعتراضی کرد که به جای این که به مجروحین ایران رسیدگی کید به یک اسیر عراقی کمک میکنی؟»
او را برای جراحی به اتاق عمل فرستادم و به آن جوان گفتم خوشبختانه مجروحين ما جراحتشان شدید نیست و بقیه مشغول رسیدگی به آنها هستند و وظیفه پزشکی حکم می کند که به مجروحی که حالش وخیمتر است کمک کنم. حال می خواهد ایرانی باشد یا عراقی. چند نفر از مجروحین دیگر به حمایت از من به آن رزمنده گفتند دکتر درست میگه ما مسلمونیم اسلام هم همین را می گوید. اسیر عراقی که پایش شدیدا مجروح شده بود با خونسرد روی تخت نشسته بود و سیگار می کشید. پس از رسیدگی به مجروحین جدی تر سراغ او رفتم. با انگلیسی دست و پا شکسته که او بلد بود و با عربی که برخی از پرسنل بلد بودند به او گفتم که باید پایش را قطع کنیم. چون قابل ترمیم نیست و اگر تاخیر شود ممکن است باعث عفونت و مرگ او شود. ولی او می گفت سه روز دیگر به او مهلت بدهیم. بعد اگر لازم بود پایش را قطع کنیم. بالاخره ما فهمید بر روی چه حسابی این حرف را میزد. انتظار چه رویدادی در سه روز آینده داشت.
یکی دیگر از مجروحین ایرانی، جوان قوی هیکل و خوش قیافهای از فدائیان اسلام بود. پانسمانی در ناحیه کتف او در خط اول گذاشته بودند. خوشرو، روی تخت خود نشسته و سیگار می کشید. مشغول تماشای دیگران و شنیدن حرفهای آنها بود.
وقتی برای معاینه زخم او رفتم و پانسمان را برداشتم یک زخم صاف، عمیق و بزرگ در ناحیه کتف او دیدم گفت: زخم سرنیزه یکی از عراقی هاست.»
گفتم یعنی آنقدر نزدیک بودند که با سر نیزه تو را مجروح کردند!»
گفت بعد از حمله عراقیها به قصد محاصره آبادان، توی کوی ذوالقاری جنگ تن به تن شد. مشغول درگیری با یک نفر دیگر بودم که سرباز عراقی از پشت با سرنیزه به پشتم زد و من هم با کلتی که داشتم هر دو را فرستادم به درک.
پرسیدم وضع جبهه به کجا انجامید. گفت نیروهای عراقی رو عقب روندیم فعلا شکست خوردن.
گفتم چه قدر عقب نشینی کردند. گفت از خاکریزی که پشت اون بودن به خاکریز عقب تر رفتن»
گفتم یعنی چه مسافتی، گفت: «حدود پونصد متر، البته از اون طرف هم نیروهای ارتش به فرماندهی سرهنگ کهتری نیروهای عراقی را که اومده بودن این طرف اروند و وارد آبادان شده بودن رو تار و مار کردن، عده ای رو کشتن. بقیه هم با قایق های خودشون فرار کردن و به خاک عراق برگشتن»
خلاصه آبادان از خطر سقوط نجات پیدا کرد و این اولین پیروزی ایران در آبادان بعد از شروع جنگ بود.
مجروحین، برای ادامه معالجه و یا طی کردن دوران نقاهت به بیمارستان های شهرهای دیگر انتقال داده شدند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
@mgdocohe🌸
هـرگـاهپرچممحمدرسولاللّٰھ
را در افق عالم زدے؛
حق دارے استراحت ڪنی:)
#شهید_حاج_احمـد_متوسلیان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌸جواب نامه فوری
سوز دل مداح در تاریکی سنگر، حال خوبی بهم داده بود. در خلوت معنوی ای که برای خودم دست و پا کرده بودم
یک هو یکی از بچه های سنگر از کنارم رد شد و چیزی روی زانویم گذاشت، بعد هم رفت سرجایش نشست. تاریکی داخل سنگر نگذاشت بفهمم آن برادر رزمنده چه کسی است؟ دست روی زانویم گذاشتم و آن شی را لمس کردم. پاکت نامه.
پای نامه که به میان آمد، دیگر آن حال معنوی چند دقیقه پیش را نداشتیم و حس معنوی مثل سرعت باد از دل و جانم دور شد.
دل توی دلم نبود. دوست داشتم زودتر مراسم دعا تمام شود و سردر بیارم کی برای من نامه نوشته و موضوع نامه چی است؟
باز کردن نامه بین بچه های سنگر، آن هم در مراسم دعا، صورت خوشی نداشت.
بالاخره دعا تمام شد. فانوس های توی سنگر روشن شد و بچه ها یکی یکی اشک هاشان را پاک کردند.
بیرون سنگر، جای دنجی برای بازکردن نامه پیدا کردم. رفتم آنجا و در نامه را باز کردم.
معلوم بود کاغذنامه، از وسط دفتری جدا شده است. فرستنده ی نامه هم همسرم بود. همه ی نامه فقط همین یک خط بود:
سلام ....! بچه ها همه حالشان خوب است.
کل سفیدی کاغذ بعد از این یک جمله هم، این چند کلمه بود:
- جواب نامه، فوری، فوری....
از این همه خست همسرم در نوشتن نامه و آن همه پافشاری برای جواب دادن نامه تعجب کردم. سابقه نداشت. آنها عادتم را می دانستند ، عادت به نامه نوشتن نداشتم، ولی حالا مجبور بودم جواب نامه شان را بدهم.
هزار فکر و خیال به سراغم آمد. نکند برای بچه ها یا همسرم اتفاقی افتاده باشد؟ نکند از اقوام نزدیک، کسی چیزی شده باشد و آنها نخواستند تلفنی خبرش را به من بدهند، ولی نه، اگر این طور بود، اخر، نامه نوشتن دردی را دوا نمی کرد.
از کار همسرم متعجب بودم که صدای خنده ی یکی، توجه مرا به خودش جلب کرد. دور و برم را پاییدم. بیشتر که دقت کردم، دیدم «بابایی و معافی» سرشان را از سوراخ سنگر دیده بانی آوردند بیرون و دزدکی دارند می خندند.
صادق مکتبی هم یک کم آن طرف تر کنارشان بود. تازه از ماجرا سر درآوردم، اما پیش خودم گفتم زود قضاوت نکنم، شاید خنده شان برای چیز دیگری باشد، پس آن همه مهر پشت پاکت نامه برای چی بود؟
یک بار دیگر پشت پاکت نامه را با دقت دیدم. خوب که نگاه کردم، دیدم همه آن چند تا مهری که پشت پاکت نامه خورده، نقش سیب زمینی برش داده شده ای هست که محکم به کاربن کوبیده شده. دیگر جای شک و تردیدی باقی نماند. کار بابایی و معافی بود.
حسابی از ضدحالی که خوردم، حالم گرفته شد. باید یک جورهایی حالشان را می گرفتم. با اسلحه ی کلاشم به طرف سنگر دیده بانی شان نشانه رفتم. هر دویشان از ترس، سرشان را از سوراخ سنگر دزدیدند تا یک وقت شیطنت ام گل نکند و تیری طرفشان شلیک نکنم. برای این که فکر نکنند. تهدیدم الکی است، دو سه تا تیر به طرفشان شلیک کردم تا این جوری هم درس بزرگی بهشان داده باشم و هم عقده ی دلم را سرشان خالی کرده باشم.
@mfdocohe🌸
🌸کنسرو ماهی
پیک گردان طبق روال هر شب، رفت تا سهمیه ی غذای آن شب را بگیرد و برگردد. منتظر بودیم، پیک زودتر از راه برسد و دلی از عزا دربیاریم.
سفره را پهن کردیم. بالاخره سر و کله ی پیک پیدا شد. به تعداد بچه ها با خودش کنسرو ماهی آورد در کنسرو که باز شد، صدای «فش فش ش ش» ی از کنسرو آمد بیرون و بعد هم بوی تعفن. چادر پر شد از بوی گند کنسرو.
معلوم بود که مال خیلی وقت پیش بود و حالا هم فاسد شده.
یکی از بچه ها کنسرو را گرفت و با عجله برد بالای خاک ریز و از آن جا هم با همه ی زور بازوش پرت کرد آن طرف خاک ریز.
با این که کنسرو را از چادر انداختیم بیرون، اما بوی بدش دست از سر ما برنمی داشت. هر کاری از دستمان بر آمد، انجام دادیم بلکه از شرش خلاص شویم، اما نشد.
مثلا هر چی کاغذ باطله بود، آتش زدیم تا شاید افاقه کند، اما نشد که نشد. مجبور شدیم از چادر برویم بیرون و توی هوای آزاد بنشینیم تا «آب ها از آسیاب بیفتد»
هنوز خوب خوب ننشته بودیم که یکهو یکی از نگهبان ها، سراسیمه از آن طرف خاک ریز، آمد به طرف ما و داد و هوار راه انداخت:
- بچه ها! ماسک هاتان را بردارید، عراقی ها منطقه را شیمیایی زدند.
با تعجب گفتم:
- معلوم هست چه می گویی؟ شیمیایی؟ ما که این جا اصلا بویی حس نمی کنیم.
- باور کنید! چند دقیقه پیش صدایی از کنار خاکریزی که داشتم نگهبانی می دادم، بیرون آمد. رد صدا را گرفتم. نزدیک که شدم، دیدم بویی مثل بوی ماهی گندیده می آید.
- خب که چی؟ چه ربطی به شیمیایی دارد؟
- مگر توی آموزش ش م ر یاد ندادند، گاز شیمیایی اعصاب، شبیه بوی ماهی گندیده است؟ وقت تلف نکنید! الان همه مان شیمیایی می شویم.
ما که تازه فهمیدیم ماجرا از چه قرار است، زدیم زیر خنده. نگهبان که هاج و واج داشت نگاهمان می کرد، گفت:
- چیزی شده؟ خب به من هم بگویید!
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 6⃣3⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
یک روز یکی از روستاهای اطراف آبادان مورد اصابت خمپاره قرار گرفت. یکی از خانه های روستایی ویران شده بود. زنی را همراه سه فرزندش به بیمارستان آوردند. به شدت مجروح شده بودند. معالجات روی آن ها مؤثر واقع نشد. هر سه فرزند به اضافه مادرشان شهید شدند. این واقعه ما را به شدت غمگین کرده بود. سه روز بعد مجددا همان منزل مورد هدف قرار گرفت و سه فرزند دیگر این خانواده را که مجروح شده بودند به بیمارستان آوردند. فقط یکی از آنها نجات پیدا کرد و دو نفر دیگر هم شهید شدند. فقط پدر و یک دختر پنج ساله از این خانواده زنده ماند. خانواده های زیادی در آبادان بودند که فقط یکی از آنها محدود و گاه هیچ کدام زنده نمانده و همه شهید شده بودند.؟
یک روز حدود ساعت یک بعداز ظهر سروان ابراهیم خانی به بیمارستان آمد. گفت: «می خواهم تو را برای دیدن منازل بلوار خرمشهر ببرم.»
گاهی برای گشتزنی به مناطق مختلف آبادان می رفتند، آن روز هوا ابری بود. باد نسبتا شدیدی هم می وزید. من گفتم: «خطری ندارد؟»
گفت: نه. قول می دهم سالم برگردیم. چون الان ساعت استراحت عراقی هاست.»
سوار جيب شدم و رفتیم، در طول این بلوار، دو طرف، محله هایی بود که هر قسمت نام خاصی داشت، مثل کوی فلان و غیره، محله های نزدیک به شط بهتر بود. دو طرف کوچه های این محله ها، خانه های ویلایی بسیار شیک و مجللی ساخته شده بود. زیباترین آنها در کنار خود شط، یعنی اروند رود بنا شده بود. با جیپ تا انتهای چند تا از این کوچه ها که بن بست بود و به رودخانه اروند منتهی میشد، رفتیم. اغلب ساختمان های مجلل و باغ های زیبای کنار شط، مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. برخی سوخته و برخی ویران شده بود. شیشه پنجرهها شکسته شده بود. پرده های رنگارنگ و گران قیمت، از لای نرده ها بیرون آمده و با وزش باد در حال اهتزاز بودند. دیوار خانه ها کوتاه و به صورت نرده بود. داخل حیاطها دیده می شد. از جلوی در ورودی حیاط تا جلوی ساختمان، اسباب و اثاثیه خانه، مثل میز، لباس، ظرف، مجسمه و سایر وسایل پراکنده بود.
معلوم بود که با صاحبان خانه قصد اسباب کشی داشته و در اثر بمب باران و گلوله باران شدید، آنها را رها کرده و فرار کرده بودند و سارقین این لوازم را از خانه بیرون آورده بودند و چون امکان حمل همه آن ها را نداشتند مقداری را برده و بقیه را داخل حیاط ریخته بودند. این مناظر خیلی تاثر انگیز بود. خیلی دلم میخواست که داخل یکی از این خانه های شیک را ببینم. ولی سروان ابراهیم خانی گفت اجازه ورود به هیچ منزلی را ندارند. گشت و گذار آن روز به پایان رسید و به بیمارستان برگشتیم.
کم کم مأموریت ما به پایان می رسید. اوایل دی ماه قرار بود که پزشکان و پرسنل جایگزین، به آبادان بیایند و ما به مرخصی برویم. گروه ما که قرار بود با یک لنج اثاثیه خود را ببریم تقریبا آماده بودیم، ولی نمی توانستیم همه وسایل خود را در یک مرحله ببریم. مبل و تختخوابها و يخچال ها را گذاشته بودیم که در مراحل بعدی ببریم.
قسمت امور مسافرت به هر پنج خانواده یک کامیون مخصوص حمل اثاث میداد که بار خود را به چویبده ببرند. رئیس آن قسمت چون از دوستان من بود و می دانست ما چند خانواده هستیم که باید اثاثیه خود را به تهران ببریم، قول داد که یک کامیون به طور کامل در اختیارم بگذارد و گفت: «یه کامیون در بست برات میفرستم. به راننده هم میگم که دوباره برگرده و بقیه اثاثيهات رو بیاورد.»
سروان ابراهیم خانی هم قول داد که در کامیون و با تعدادی پرسنل در اختیارم بگذارد. ما همین طور منتظر روز موعود بودیم. قبل از این که گروه جانشین برسد. همراه سروان ابراهیم خانی و یک افسر دیگر که از دوستان او بود، با جیپ به چویبده رفتیم، آن افسر که متاسفله نام او را فراموش کردم و مسئول سازماندهی لنج ها بود گفت: می خواهم یکی از لنج های خوب و بزرگ که ناخدای آن هم مطمئن و آدم با شخصیتی باشد انتخاب کرده و شما را به او معرفی کنم.»
پس از رسیدن به چویبده سراغ ناخدا عباسی را گرفت. پس از چند دقیقه او را پیدا کرد و نزد ما اورد. سروان گفت: «لنج خود را برای آقای دکتر و دوستانش رزرو کن و گروهی هم که باید بارها را از داخل کامیون و لنج حمل کنند. از بین افراد خودت انتخاب کن که چیزی از اموال گم نشود یا آسیب نبید.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🍂
🔻 سرداران سوله 7⃣3⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
شاید حدود دویست نفر از مردم روستاهای اطراف منتظر ورود کامیون ها بودند که بار آنها را به داخل لنج ببرند. هر چند نفر گروهی را تشکیل داده بودند. کامیون که میرسید از فاصله دویست، سیصد متری به در و دیوار آن آویزان می شدند که اثاثیه ها را به داخل لنج حمل کنند. گاهی در این میان بعضی از جعبه های اموال مفقود میشد یا به داخل خور می افتاد. لنج ها تقریبا با لبه خشکی پانزده متر فاصله داشت. اگر نزدیک تر می شدند، به گل می نشستند. یک تخته الوار پهن، بین خشکی و لبه لنج می گذاشتند. افراد باید از روی آن عبور کرده و به داخل لنج میرفتند. هنگام حمل بار توسط کارگران، وسط این الوار دچار لنگر و حرکات نوسانی می شد. بسیاری از بارها از روی دوش آنها به داخل خور می افتاد و دیگر امکان درآوردن آن نبود. ناخدا عباسی جوانی خوش تیپ و شبیه یکی از هنرپیشه های سریال های تلویزیونی آن موقع بود. اغلب ناخداها دشداشه می پوشیدند ولی او برخلاف آنها کت و شلوار تنش بود. پس از طی کردن مبلغ و غیره، قول داد که همه چیز در کمال دقت انجام شود. گروه حمل اثاثیه را از دوستان و اقوام خودش انتخاب و آماده کند. قرار شد دو روز بعد عازم آن جا شویم.
ناخدا عباسی گفت: «قبل از ساعت سه بعدازظهر باید اینجا باشید، چون از ساعت سه جذر شروع میشود و تا هشت ساعت بعد که مد آغاز میشود لنج نمی تواند حرکت کند. حداکثر تا ساعت سه و نیم لنج باید راه بیفتد.»
بالاخره گروه جانشین ما، چهارم یا پنجم دی ماه به آبادان آمدند تقریبا بیش از چهل روز بود که در آبادان بودیم. همگی برای روز بعد آماده حرکت شدیم.
فردای آن روز یعنی صبح روز حرکت، چند نقطه از شهر هدف توپخانه عراقی ها قرار گرفت. تعداد زیادی مجروح به بیمارستان آوردند. ما برای کمک به همکاران مان ماندیم و به مداوای مجروحین پرداختیم. تا نیمه شب در اتاق عمل و بخش ها با سایر همکاران مشغول بودیم. از نیمه شب باران شدیدی باریدن گرفت و مدت بیست و چهار ساعت ادامه یافت. عصر آن روز همراه سروان ابراهیم خانی با جیپ به چویبده رفتیم. ناخدا عباسی را دیدم، به او گفتم که تا بند آمدن باران باید صبر کنیم و احتمالا فردا حرکت خواهیم کرد. او هم به ناچار قبول کرد.
فردای آن روز باران بند آمد منتها شنیدیم که چند کامیون که به مقصد چویبده رفته بودند، پس از طی مسیری در میان و گل و لای گیر کردند، به زحمت توانسته بودند آنها را بیرون بکشند. قسمتی از جاده خسروآباد به بیابانی ختم می شد که از آن جا تا چویبده ده پانزده کیلومتر فاصله بود. به علت بارندگی، مسیر بیابان گل آلود شده و برای کامیون حامل بار، غیر قابل تردد بود.
روز بعد که پنج شنبه بود هوا خوب و آفتابی شد و ما آماده حرکت بودیم. قرار بود من اسباب اثاثیه دکتر غانم، خودم و یکی دیگر از پزشکان را ببرم. خانم های پرستار هم خودشان از اداره امور مسافرت کامیون گرفته بودند و قرار بود اثاثیه خود را تا چویبده بیاورند.
ساعت هشت صبح کامیون جلوی خانه دکتر غانم می آمد. محمد با جیپ به بیمارستان آمد و با هم به خانه دکتر غانم رفتیم. قرار بود بعد از اینکه اثاثیه دکتر غانم را بار کامیون کردیم، به منزل من برویم.
معاون سروان ابراهیم خانی یک استوار بود به نام محمد که در اغلب این رفت و آمدها و جمع کردن وسایل با ما بود و خیلی هم به من کمک می کرد.
همین که وارد خانه دکتر غانم شدیم دیدم در یکی از اتاق ها باز است. البته اثاثیه آن را تخلیه کرده و فقط یک تخت خواب دو نفره در آن بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
بیت المقدس؛
همچنان مقصد مجاهدان است!
القُدس تبقي لِلمُجاهِد مَقصَدا
#الی_بیت_المقدس
#نحن_الصامدون
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
🌸آقای قرائتی
چهره ی معروفی بود که بیش تر او را به خاطر برنامه های جمعه «درس هایی از قرآن» می شناختند.
لذت دیدن چهره ی معروف تلویزیونی، آن هم از نزدیک، برای بچهها وسوسه انگیز بود. همه شان لحظه شماری می کردند که حاج آقا وارد حیاط صبح گاه پایگاه بشود.
لحظه ی موعود رسید. بعد از مراسم سخنرانی، برای اقامه ی نماز جماعت مغرب و عشاء به امامت حاج آقا آماده شدند. بچهها که دیدن حاج آقا، آن ها ر ا راضیِ راضی نکرده بود، پی فرصتی بودند تا نزدیکتر بروند و او را در آغوش بگیرند و ببوسند. فرصت بعد از نماز را برای این کار مناسب دیدند.
آقای قرائتی وقت کمی داشت و تقلا می کرد بعد از نماز، زود خودش را به برنامه ی بعدی برساند. برای همین نمی توانست با همه بچه ها روبوسی کند.
حاج آقا که می دانست بعد از نماز، خاطر خواهاش، او را دوره می کنند، فوری نقشه ای به ذهنش رسید و خواست تا بچه ها سرشان را از روی سجده برنداشتند، از حسینیه بیرون برود.
بعد از سجده، ستونی از ارادتمندهای آقای قرائتی تشکیل شد. بعضی ها هم می خواستند زرنگ بازی در بیاورند و از ته بیایند جلوی ستون. این کارشان با اعتراض جلویی ها روبرو شد.
یکهو یکی از بچه ها از توی جمعیت صدا زد:
- آقای قرائتی نیست، آقای قرائتی رفته.
آنها که جلوتر بودند، سرچرخاندند بیرون و دیدند حاج آقا سوار ماشین شده، راننده دارد به سرعت ماشین را به طرف دژبانی می راند.
@mfdocohe🌸
🌸حسین پیچ و مهره ای
وقتى خانواده اش به عیادتش آمدند، مادرش گریه کنان گفت : آخر بچه شد تو یک بار برى جبهه و سوراخ سوراخ نیارنت؟
یک هو همه حتى خود حسین و مجروحین تخت هاى بغلى و بعد مادر و خانواده اش به خنده افتادند.
بعد از رفتن خانواده، مجروحین دیگر شروع کردن به تیکه انداختن و سر به سر گذاشتن با او که:
حسین، گُل بودى به سبزه هم آراسته شدى!
فکر کنم دیگر دکترها با پیچ و مهره اعضا و جوارحت را بهم بسته و محکم کنند!
آره حسین جان مى دانى اگر تو ازدواج کنى بچه ات چه مى شود ! مى شود آدم آهنى!
فقط مانده کمى تخته و چوب هم به دست و پات پیوند بدهند تا یکى از بچه هات هم پینوکیو بشود!
حسین که کفرى شده بود پارچ آب را ریخت سرشان.
اما اسم حسین پیچ و مهره اى روش ماند!
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 8⃣3⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
همیشه قبل از بیرون آمدن از خانه دکتر غانم در اتاق ها و کمدها را قفل می کردم. تعجب کردم که چرا در باز است. نگاهی داخل اتاق انداختم، چیزی ندیدم. همین که خواستم به طرف اتاق پذیرایی که اثاثیه را آنجا جمع کرده بودم بروم، صدای خش خشی از داخل اتاق شنیدم. اول فکر کردم صدای تکان خوردن آهنهای شیروانی است. چون نیمی از سقف خانه در اثر اصابت گلوله فرو ریخته و قسمتی از آهن پاره های شیروانی داخل هال آویزان بود. با وزش باد به هم می خورد و صدا میداد. ولی صدایی که شنیده بودم، صدای برخورد فلز نبود. مجددا به داخل اتاق رفتم و نگاه کردم. باز هم چیزی ندیدم. چند لحظه ایستادم و بعد به سمت اتاق پذیرایی رفتم. دوباره صدا را شنیدیم. به دوستم محمد گفتم از داخل اتاق صدا می آید، ولی کسی را ندیدم. با هم داخل اتاق رفتیم.
متوجه شدم در کمد دیواری باز است. یک دسته کلید در جا کلیدی آن آویزان بود. به آن طرف اتاق رفتیم. شخصی با شلوار نظامی، یک پیراهن و گرم کن در حال خزیدن و رفتن زیر تخت بود. هنوز قسمتی از بدن او بیرون بود. سعی می کرد زیر تخت برود. دوستم محمد دولا شد و یقه او را گرفت و گفت: «بیا بیرون ببینم. اینجا چه می کنی؟»
مرد با عجله از زیر تخت بیرون آمد. چهار نارنجک را با فانسقه به کمر خود بسته بود. حدود پنج ثانیه مبهوت ماند. سپس با یک دست يقه من و با دست دیگر یقه محمد را گرفت و گفت: «گرفتم تون.»
محمد هم بلافاصله هفت تیر خود را کشید و روی پیشانی او گذاشت و گفت: «دزد بی شرف! تو ما رو گرفتی یا ما تو را؟ اگر تکون بخوری مغزت رو داغون میکنم.» .
مرد گفت: «تو مأموری؟»
محمد گفت بله و او گفت: «من هم مأمورم. ببینید توی این خونه چه خبره!»
من گفتم: «چه خبر است!»
مرد داخل کمد دیواری را که در آن باز بود، نشان داد. یک جعبه کوچک محتوی شیشه های لیموناد کوچک داخل کمد بود. این شیشه های کوچک به عنوان اشانتیون بود. بعضی ها اینها را برای دکوراسیون جمع می کردند، آنها را نشان داد و گفت: «اینها را نگاه کنید!»
دوستم گفت: «خوب به تو چه مربوطه که مردم توی خونه شون چی دارند.»
آن موقع بود که متوجه شکسته شدن پنجره اتاق و بریده شدن میله های حفاظ شدیم. محمد گفت: «تو دزد بی سر و پا، پنجره اتاق رو شکسته و برای دزدی توی خونه اومدی.»
مرد گفت: «نه خیر، در خونه باز بود. منم حکم مأموریت دارم که از خونه بازدید کنم.»
راننده کامیون هم داخل خانه آمد و شاهد ماجرا بود. من به محمد گفتم: «شما نگه اش دار، فرار نکند، من به ستاد جنگ شرکت نفت بروم و به کلانتری محل تلفن کنم.»
راننده می گفت: «این طوری به مقصد نمی رسیم.» رو به مرد کرد و گفت: «معذرت خواهی کن، اینها هم گذشت می کنن؛ برو پی کارت.»
ولی مرد با کمال پر رویی گفت: «نه خیر، من اینها رو بدبخت می کنم.»
بعد از من پرسید: «تو دکتر شارما هستی؟» گفتم: «نه، تو از کجا دکتر شارما رو میشناسی.»
جواب درستی نداد و مغلطه کرد. گویا به خانه او هم دستبرد زده بود. بالاخره من به ستاد جنگ شرکت نفت که دو، سه خانه پایین تر از خانه دکتر غانم بود، رفتم و به کلانتری تلفن کردم. پس از چند دقیقه یک اتومبیل پلیس به اتفاق یک افسر و دو پاسبان که آنها را می شناختم، از راه رسیدند. سارق شیشه های لیموناد را داخل یک کیسه ریخته و از خانه بیرون آورده بود. محمد و راننده کامیون هم همراه او بودند. به راننده گفتم: «فکر نمی کنم امروز بتوانیم اسباب کشی کنیم، شما برو، من به رئیست زنگ میزنم و ماجرا را شرح میدهم تا ببینم چه میشود.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 9⃣3⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
مأمورین، مرد را سوار اتومبیل پلیس کردند. ما هم با جیپ محمد به دنبال آنها به کلانتری رفتیم. وارد اتاق افسر نگهبان که شدیم آن شخص در حالی که سینه خود را جلو داده بود گفت: «این گونی رو کجا بذارم؟»
افسر نگهبان پرسید: «این گونی چیه؟» مرد گفت: «مدرک جرمه.» افسر نگهبان گفت: «فعلا بذار کنار اتاق تا بعد.»
سپس در پرس و جو از او معلوم شد که او عضو کمیته آبادان است. رئیس کلانتری به رئیس کمیته زنگ زد و گفت: «یکی از افراد شما را گرفتند لطفا بیایید.»
بیرون از اتاق و در حیاط کلانتری به رئیس کلانتری گفتم اگر می تواند قضیه را فیصله بدهد و ما به کارمان برسیم. چون چهار روز است که لنج منتظر بود. هر روز به علتی نتوانسته بودیم اسباب کشی کنیم.
ولی او گفت: «دکترا توی این مدت سرقت های زیادی توی این منطقه رخ داده. اولین باره که تونستیم دزد رو بگیریم. قبلا هر گروه سرقتها رو به دیگری نسبت میدادن. حالا که شاهد زنده داریم، ولو این که چند روز دیگر هم معطل شوی، بگذار این مورد رو ثابت کنیم. حیثیت و پرستیژ خیلی از نیروها زیر سؤال رفته.»
حدود یک ربع بعد رئیس کمیته به کلانتری آمد. جوان متینی بود و قیافه نجیبی داشت. اول از من پرسید: «شما خودتان به چه اجازهای وارد منزل دوستتان شدید؟ »
من هم وکالت نامه دکتر غانم را به او نشان دادم. سپس او از آن مرد سؤال کرد: «چرا به آن خانه رفتی؟»
گفت: «ترددهای مشکوکی به خونه دیده بودم. رفتم ببینم اونجا چه خبره؟»
رئیس کمیته گفت: «اگر چیز مشکوکی دیدی، چرا گزارش نکردی؟»
او من من کرد و جواب های نامربوط داد. رئیس کلانتری گفت: برای سرکشی به محل مشکوک پنجره خانه رو میشکنی و وارد میشی؟»
مرد جواب نداد. رئیس کمیته پرسید: «کلیدها را از کجا آوردی؟»
مشخص شد که او با عده ای دیگر از دوستان خود در یکی از خانه های خالی سکونت دارند و روزها به شناسایی خانه ها می رفتند. احتمال این که سرقت هایی هم انجام داده باشند وجود داشت. مرد برای این که خود را با رئیس کمیته صمیمی نشان دهد، نام کوچک او را صدا می کرد و می پرسید سیگار دارد یا نه. او هم پاکت سیگار خود را به او داد و گفت: «فعلا اینها را بکش.»
مرد گفت: «به بچه ها بگو چند پاکت سیگار برام بیارن.»
رئیس کمیته از ساختمان کلانتری بیرون رفت. من و رئیس کلانتری همراه او رفتیم. رئیس کلانتری پرسید: «با او چه کنیم؟»
گفت: «هر طور که قانون دستور داده است. او را به دادگاه معرفی کنید تا اعدامش کنند.»
قیافه نجیب او که در هم رفته بود، نشان می داد از این که یکی از پرسنل زیر دستش مرتکب این عمل شده، خیلی عصبانی و شرمسار است. سپس با ما خداحافظی کرد و رفت.
آن روز پنج شنبه و تا روز شنبه دادگاه تعطیل بود. محمد به سروان ابراهیم خانی تلفن کرد و آنها به آقای زرگر، دادستان انقلاب آبادان در زمان جنگ، تلفن کرده و ماجرا را گفته بودند. ایشان هم لطف کرده و گفته بودند: «ساعت یک بعدازظهر در دادگاه حاضر باشید. به خاطر شما و دکتر محجوب به دادگاه می آیم.»
ساعت حدود دوازده ظهر بود. ما به اتفاق مأمورین کلانتری و سروان ابراهیم خانی و استوار محمد، مرد را به دادگاه بردیم. البته به همراه گونی حاوی شیشه ها، چهار نارنجک و فانسقه که به کمرش بود. هنوز هم فکر می کرد که ماجرا به نفع او تمام خواهد شد. در طول مسیر مرتبا برای من خط و نشان می کشید. اتهاماتی هم به خانم های پرستار بیمارستان میزد.
گویا دیده بود که دسته جمعی به خانه های مختلف می رویم که شرح آن را قبلا گفته ام. خلاصه به ساختمان دادستانی رفتیم. منتظر نشستیم. بعد از یک ساعت، آقای زرگر آمد. پس از ادای احترام در جای خود نشستیم. او پس از خواندن پرونده ای که در کلانتری تنظیم شده بود، اول من را احضار کرد و جریان را پرسید. ماجرا را شرح دادم. سپس متهم را صدا کرد و از او پرسید: «برای چه به آنجا رفته بودی؟»
مرد گفت: «دنبال یک منزل خالی می گشتم. چون زن و بچه ام در شادگان تنها هستند، می خواستم اونها رو به آبادان بیارم.»
گونی حاوی شیشه ها را به دادستان نشان داد و گفت: «اینها رو توی همون خونه پیدا کردم.»
آقای زرگر ناگهان بر سر او فریاد زد: «تو غلط کردی بدون اجازه وارد منزل مردم شدی، آن هم با شکستن پنجره، تو چه میدونی اینها مال کیه و برای چیه. توی خیلی از خونه ها ممکنه از این مسائل باشه، به تو چه مربوطه که بدون اجازه مقام بالاترت، دست به این کارها میزنی.»
شنیدن این حرفها مثل آب سردی بود که بر سر او ریخته باشند. ناگهان از هارت و پورت افتاد. گفتم: «آقای زرگر ایشان در ضمن به پزشکان و پرستارانی که در این موقعیت خطرناک در آبادان انجام وظیفه می کنند و برای بردن اثاثیه خانه شان به هم کمک می کنند، توهین های مستهجنی کردند که من خجالت می کشم، بگویم.»
گفت: «غلط کرده. آقای دکتر، جرم او سرقت مسلحانه و مجازات او ه
م اعدام است.»
سپس به مأمورین گفت او را به زندان کلانتری ببرند و فردا به زندان اهواز منتقل کنند. گونی محتوی شیشه ها و فانسقه حامل نارنجک های او را هم گرفتند که با پرونده به اهواز بفرستند. پس از تشکر و خداحافظی از آقای زرگر سوار شدیم. قرار شد سر راه من را به بیمارستان برسانند و آن مرد را هم به کلانتری ببرند. مرد بد جوری دمق شده بود. با قیافهای ترسیده و عصبی داخل اتومبیل نشسته بود.
موقع پیاده شدن به او گفتم: «نمی خواستم کار به اینجا بکشد. به تو پیشنهاد شد معذرت خواهی کنی، ما هم مسئله را نادیده می گرفتیم. خودت کار را به اینجا کشاندی، به هر حال امیدوارم مجازات سختی برایت در نظر نگیرند.»
او هم گفت: «آقای دکتر! گاهی آدم نسنجیده یه کبریت به زندگی خودش میزنه.»
از مأمورین پلیس تشکر و خداحافظی کردم و وارد بیمارستان شدم. ساعت حدود سه بعدازظهر بود. همه پرسنل نگران و بی خبر از ماجرا منتظرم بودند. زیرا هیچ کس نفهمیده بود با چه ماجرایی درگیر بودم. همه منتظر رفتن به چویبده بودند. ماجرا را توضیح دادم و گفتم: «اگر دوستانم همراهم نبودند، شاید بلایی سر من آورده بود.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
سلام بر صورتهای خضاب شده با خاک!
مردانی ک حسرتِ مُشتی خاک ایران را
به دلِ دشمن گذاشتند ...
آبان ماه سال ۱۳۶۱
خوزستان، منطقه شرهانی
مرحله سوم عملیات محرم
محور لشکر۱۴ امامحسین(ع)
گردان امام صادق (علیهالسلام)
عکاس: امیرهوشنگ جمشیدیان
#قهرمانان_وطن
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
🌸موجی
از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله مى بارید
فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن.
هر کس هر کجا مى توانست پناه مى گرفت.
ولو به اینکه زمین را بچسبد و سرش را میان بازوانش پنهان کند.
یک هو یک بابائی دوید طرفم و ناغافل خمپاره اى خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت.
نفس تو سینه ام قفل شد.
کم مانده بود کار دستم بدهد! با بدبختى انداختمش کنار.
بنده خدا لحظه اى بعد با چشمان هراسان از جا پرید
لحظه اى به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من کرد و گفت : برادر، اطوشویی کجاست؟ لباس هایم بدجورى چرك شده !
با تعجب پرسیدم : اطوشویى؟ آره.
آخر مى خواهم چند تا بربرى بخرم، ببرم خانه! دوزاریم افتاد که طرف موجى شده.
افتادم به دست و پا که یک وقت قاطى نکند و بلاملایی سرم بیاورد.
سریع سمت اورژانس صحرا یی را نشان دادم و گفتم : آنجاست.
سلام برسان ! گفت: چشم و مثل شصت تیر رفت.
خدا را شکر کردم که بلا دفع شد!
@mfdocohe🌸
🌸مجروح ناشناس
برف تا کمرمان بود و سرما دست به دستِ دشمن، پیرمان را درمى آورد.
ناغافل ترکش آواره اى چون هماى سعادت انتخابم کرد و خورد تو پهلوم و دراز به دراز افتادم زمین روى برف.
فرمانده آمد سراغم.
بعد امدادگر بود که سریع زخمبندى ام کرد و قرار شد بروم پائین
حالا از من اصرار که بمانم و از فرمانده تحکم که نه! برو پایین
زخمم گزگز مى کرد.
آخر سر وادار شدم که بروم.
فرمانده به چند مجروح که گوشه اى افتاده بودند اشاره کرد و گفت : یکى از انها را قلمدوش کن و ببر مى توانى؟
حرفى نداشتم.
رفتم سراغ یکى از مجروحین که کلاه و اورکت، صورتش را پوشانده بود و پاهایش آش و لاش شده بود.
پرید کولم و ای على از تو مدد.
خمپاره و توپ بود که بدرقه ام مى کرد و گوشه و کنار منفجر مى شد و من و مجروح روى کولم هى مى افتادیم و پا مى شدیم
بنده خدا نه ناله مى کرد و نه حرفى مى زد.
فکرى شدم که حتماً خجالت زده است و خودش را مدیونم مى داند.
بین راه چند بار گفتم که اخوى بى خیال
من که دارم پایین مى روم تو را هم مى برم.
لااقل حرفى، حکایتی تعر یف کن راه کوتاه شود و زودتر پایین برسیم .
اما او لام تا کام حرف نزد که نزد.
تو دلم گفتم آدم اینقدر خجالتى و باحیا
بابا اى واالله! همینکه رسیدیم پایین، چند نفر آمدن تا مجروح را از کولم بگیرند
او زد روى شانه ام و گفت
یا اخى! رحم االله والدیک
برادر، رحمت خدا بر پدر و مادرت
یک لحظه نفس در سینه
ام حبس شد و سرم گیج رفت.
پریدم و کلاهش را کنار زدم.
اى دل غافل این همه مدت داشتم یک سرهنگ سبیل کلفت عراقى را....حمالى مى کردم!
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 0⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
آن روز دیگر امکان حرکت نبود. اولا ساعت جذر شروع شده بود، ثانیا امکان این که دوباره بخواهیم کامیون را بگوییم بیاید و اسبابها را بار بزنیم، وجود نداشت. ناهار مختصری خوردیم و همراه سروان ابراهیم خانی با جیپ عازم چویبده شدیم تا به ناخدا عباسی که بی صبرانه منتظر ما بود، علت تأخیر را خبر بدهیم.
ناخدا عباسی خیلی بی قرار بود. از این که پنج روز علاف و بی کار منتظر ما شده، سخت عصبانی بود. پس از شرح وقایع کمی آرام شد. گفت: «من هم با اجازه شما با وجودی که لنج را در بست گرفته بودید، یک مسافر دیگر به جمع شما اضافه کردم که ضرر و زیان چند روز تأخیر جبران شود. یکی از مهندسین شرکت نفت است.»
ما هم گفتیم به شرطی که جا به حد کافی برای اسباب اثاثیه ما باشد، مانعی ندارد. ناخدا گفت: «خاطرتان جمع باشد خن به حد کافی بزرگ است.»
گفتم: «ما فردا صبح زود شروع به اسباب کشی می کنیم و به او ملحق میشویم.»
گفت: «شما را به خدا قبل از این که جذر شروع شود، حداقل دو ساعت قبل از آن، اینجا باشید.»
شب به رئیس امور مسافرت زنگ زدم و گفتم فردا ساعت هفت صبح برای ما کامیون بفرستد. او هم که یکی از دوستان ما بود قول داد رأس ساعت هفت کامیون جلوی در خانه دکتر غانم باشد. صبح با یکی دو نفر از کارگران اتاق عمل به خانه ی دکتر غانم رفتیم. سروان ابراهیم خانی، محمد و چند نفر از پرسنل او برای کمک آمده بودند. به سرعت اثاثیه دکتر غانم را بار زده و سپس به منزلم رفتیم. مقداری اسباب اثاثیه را در کامیون جا دادیم. بقیه را داخل کامیونی که سروان ابراهیم خانی تدارک دیده بود، بار زدیم و عازم چویبده شدیم.
قرار بود سایر افراد هم خودشان توسط دوستان و شوهرانشان که در تهران بودند، کامیون دیگری را از اداره حمل و نقل گرفته به چویبده بیایند. فقط دو نفر از پزشکان مانده بودند که قرار بود مبلغی اضافه به راننده بدهیم، یک بار دیگر به آبادان برگردد و اثاثیه آنها را هم بیاورد.
بار زدن و رسیدن به چویبده حدود سه ساعت طول می کشید. همه کامیون ها ساعت ده به چویبده رسیدند. باربرها که در آن منطقه ولو بودند به کامیون های ما آویزان شدند. ناخدا عباسی که منتظر ما بود و خودش گروهی از دوستان و اقوامش را آماده کرده بود، جلو آمد. آنها را کنار زد و گفت: «ما خودمان باربر داریم.»
گفتم: «اول از همه وسایل من را خالی کنید، چون قرار است که کامیون برای آوردن اثاثیه دو دکتر دیگر برگردد.»
کامیون تخلیه شد و فورا حرکت کرد. حدود یک ساعت طول کشید تا بار سایر کامیون ها را نیز تخلیه کردند و به داخل لنج بردند. مهندسی هم که قرار بود با ما همسفر شود با یکی از کارگرانش که جوانی قوی هیکل و جسور بود، قبل از ما رسیده و اثاثیه خود را به داخل لنج برده بود. اتفاقا آقای مهندس با من آشنا در آمد. چند سال قبل دخترش با یک نقص مادرزادی به دنیا آمده بود. از حال فرزندش پرسیدم. گفت حالش خوب است و یک دختر بچه زیبای چهار ساله شده است. پس از این که همه کامیون ها تخلیه شد، ناخدا عباسی گفت: «پس دو نفر دیگر چه شدند؟»
همگی خود را به تجاهل زدیم. گفتم: «قرار بود همزمان با ما حرکت کنند. ما فکر کردیم زودتر رسیده اند و در بین راه هم آنها را ندیدیم.»
ساعت حدود یک بعدازظهر شد ولی خبری از آنها نبود. کم کم ما هم نگران میشدیم که مبادا به موقع نرسند و جذر شروع شود. آنها می بایست حدود ساعت یک و نیم یا دو می رسیدند. ساعت دو شد و باز هم خبری از دوستان نبود. ناخدا هم شدیدا نگران بود و از ما می پرسید: پس چرا نیامدند؟» باز ما اظهار بی اطلاعی کردیم. بالاخره بیست دقیقه بعد سر و كله کامیون پیدا شد. راننده گفت: «کامیون بین را خراب شد. تا از اداره کل حمل و نقل مکانیک بیاد و درست کنه، طول کشید.»
خلاصه کارگران با عجله اثاثیه دوستانمان را تخلیه و وارد لنج کردند. راننده از ما خداحافظی کرد و عازم آبادان شد. ناخدا هم گفت:
شانس آوردید، اگر نیم ساعت دیرتر می رسیدند، مجبور بودیم تا ده شب منتظر بمانیم. چون جذر در حال شروع شدن است.» بالاخره لنج حرکت کرد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 1⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
بالاخره لنج حرکت کرد. متأسفانه ما فکر آب و آذوقه توی راه را نکرده بودیم. یک مخزن مکعب وسط لنج بود که در حقیقت مخزن آب بود. از همان آب شط که گل آلود بود آن را پر می کردند. گل و لای آن به تدریج ته نشین می شد و آبی که روی آن می ماند، مصرف می شد. لنج یک اتاقک بزرگ داشت. دو تخت چوبی در طرفین اتاق بود. سماور هم روشن بود. هنگام غروب، هوا به شدت سرد شد. ما همگی به داخل اتاقک رفتیم.
کمی چای که با آب همان مخزن درست شده بود و فقط در اثر جوشیدن احتمالا میکروب بیماری زا نداشت نوشیدیم و رفع تشنگی کردیم. از ناخدا پرسیدم چه وقت می رسیم گفت: «فردا حدود ساعت دو یا سه بعد از ظهر، چون در وسط راه یک بار دیگر دچار جذر می شویم و مجبوریم در منطقه ای با عمق کم توقف کنیم. باید تا شروع مد بعدی، حدود هشت ساعت، در همان محل لنگر بیندازیم.»
با تاریک شدن هوا، مه نسبتا غلیظی خور را فرا گرفت. جاشوان پس از نزدیک شدن به محل کم عمق، طنابی را که گره هایی به فواصل مختلف داشت و جسم سنگینی به آن بسته بودند را مرتبا داخل آب می انداختند و به عربی عمق آب را به اطلاع ناخدا می رساندند. بالاخره به محلی که کم عمق بود رسیدیم. ناخدا دستور توقف داد و لنگر انداختند. در میان انبوه مه، چهار یا پنج لنج دیگر را می دیدیم که با فاصله از ما لنگر انداخته بودند. در میان آن مه و تاریکی، لنج ها شبیه کشتیهای ارواح بودند. صدای آب هم می آمد.
تبادل آتش بین نیروهای عراقی و ایرانی را از دور میدیدیم. در تاریکی شب به شکل نوارهای قرمز رنگ آتشین به سرعت از هر دو طرف به سمت مقابل میرفتند. اگر کسی نمی دانست جنگی در کار است، شبیه آتش بازی زیبا و با شکوهی به نظر می رسید. گلوله های منور هم گاهی دیده می شد که نور خیره کننده ای داشت و به آهستگی حرکت می کرد. گویا به عقب این گلوله های منور نوعی چتر مخصوص وصل بود که پس از شلیک باز میشد و سرعت حرکت آنها را می گرفت. چون مدت زمان نسبتا زیادی در آسمان باقی می ماندند.
ناخدا غذای مختصری برای خود و جاشوانش تهیه کرده بود. ما هم چند لقمه ای خوردیم. با وجود سردی هوا مدتی هم روی زمین و تختها خوابیدیم. نیمه های شب بود که مد شروع شد و پس از مدتی لنج به حرکت درآمد. دمیدن آفتاب در سحرگاه به دریا منظره زیبایی داده بود و به رنگ نقره ای و سپس طلایی درآمد. بلاخره حدود ساعت ۲ بعد از ظهر به بندر امام رسیدیم. در یکی از اسکله ها که مخصوص لنج ها بود توقف کردیم چند کارگر در اسکله برای تخلیه بار ها آماده بودند برخی از آنها با ناخدا آشنایی داشتند بار های ما را تخلیه کرده و کنار اسکله چیدند. به دوستان گفتم مواظب بارها باشند تا برای گرفتن کامیون بروم با وسیله نقلیه کرایه ای خود را به محل اتحادیه کامیون داران رساندم از شانس بد ما کامیونداران حدود یک هفته بود که اعتصاب کرده بودند بیش از ۱۰۰ کامیون در آن منطقه پارک بود.
دفتر اتحادیه کامیونداران ایوان بزرگی داشت که رانندهها جلوی این ایوان تجمع کرده بودند. شخصی که گویا نماینده کامیونداران بود برای آنها سخنرانی میکرد. از محتوای صحبت های او چنین متوجه شدم که اعتصاب برای اعتباری است که دولت به تریلی ها داده است و شامل کامیونداران نداده. گوینده می گفت:"با مسئولین صحبت کردیم تا زمانی که به ما لاستیک و سایر لوازم یدکی ندن کار نمی کنیم و توی اعتصاب میمونیم. ما هم همان چیزهایی رو میبریم که تریلی ها می برند منتها کمتر. مسئولین قول دادن مشکل رو حل کنند قراره تا چند ساعت دیگه نتیجه رو به ما بگن".
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
با شروع جنگ
در پاسخ برای ترکِ وطن
این چنین گفت:
«این همه هزینه در زمان صلح
برای تفریح ما خرج نشده ؛
ما برای چنین روزهایی تربیت شدهایم
دوست دارم کفنم پرچم ایران باشد..»
🔹 ۱۷ آبان سالروز شهادت
عقاب تیز پرواز نیروی هوایی ارتش
قهرمانِ وطن سرهنگ خلبان فانتوم
#شهید_غفور_جدی_اردبیلی گرامیباد.
"روحششاد باصلوات"
l بیشتر بخوانید👇
https://tn.ai/2604062
💠 @bank_aks
🌸جاسم و سالم
امدادگر ایرانی رسید به مجروحین عراقى.
دلش به حالشان سوخت.
کوله اش را باز کرد و سرگرم پانسمان کردن زخم و ز یلی هاى مجروحین شد.
تا آنکه رسید سر وقت یک مجروح عراقى که کولى بازى درمى آورد و نعره پشت نعره از حنجره بیرون مى داد.
امدادگر تشر زد که : خفه خون بگیر بیینم
سرسام گرفتم.
چه مرگته.
تو که سالمى !
و مجروح سر تکان داد و گفت : لا،لا.
أنَا جاسم.
هذا سالم !
نه، نه من جاسم هستم.
سالم این است!..
و به سرباز کنارى اش اشاره کرد.
امدادگر هم پِقى زد زیر خنده!
@mfdocohe🌸
🌸مهمان ها
سال 1365 بود. در فاو مستقر بودیم. فرمانده ی لشکر- آقا مرتضی قربانی- به بنده که آن وقت فرمانده ی محور 2 بودم، بی سیم زد و گفت:
- صحرایی! استاندار مازندران به همراه چند مدیر کل، امروز مهمان ما هستند. هواشان را داشته باش!
از هواداشتن آقا مرتضی معلوم بود که این هوا داشتن، با آن هوا داشتن ها فرق دارد.
گرای حرفش راگرفتم. با چند تا از فرماندهان گردان و گروهان به استقبال استاندار وقت- مرتضی حاجی- و همراهان او رفتیم.
درست ساحل اروند کنار، بایستی مهمان هامان را سوار قایق می کردیم و از این طرف ساحل به آن طرف می آوردیم و از آن جا هم به فاو.
مهمان ها با قایق موتوری حرکت داده شدند به آن طرف ساحل. آقا مرتضی بی صبرانه انتظار مهمان ها را می کشید.
فرمانده لشکر هم که توی جنگ، استاندار و غیراستاندار برایش فرقی نمی کرد، آنها را با خودش تا نزدیکی عراقی ها برد.
طبق نقشه ی قبلی، آقا مرتضی پشت بی سیم، مدام با من در تماس بود و طوری وانمود می کرد که یکی دو تا از یگان های ما بنا دارند، از یک جهت به عراقی ها نزدیک شده و تکی را انجام دهند.
عراقی ها هم پشت بی سیم، هدایت عملیات فرضی آقا مرتضی را شنود می کردند؛ برای همین مطمئن شدند، راستی راستی بنای تکی در پیش است.
عراقی ها که دست پاچه شدند، برای این که خیالشان را از هر تکی راحت کنند، بی محابا آتش زیادی را نزدیکی های موقعیت آقای استاندار و همراهاش ریختند.
تا چشم کار می کرد، آتش بود و رد گلوله ها و خمپاره ها.
منطقه شد عین جهنم. استاندار و مدیرانش که تا آن موقع، حجم به این بزرگی از آتش را در عمرشان ندیده بودند، حسابی جا خوردند. خدا می دانست که توی دلشان چه غوغایی به پا بود.
چند دقیقه از آتش بازی که عراقی ها راه انداختند، گذشت. عراقی ها که دیدند، خبری از حمله نیست، از آتش بازیشان کم کردند.
حالا دیگر وقتش بود که فرمانده لشکر 25 کربلا تقاضاهای خود را به استاندار و مدیران کل بگوید و از کمبود بچه ها و یگان ها بگوید.
بعد از این که زیر آتش، قول مساعدت لازم را از آن ها گرفت، مهمان ها را به عقبه ی فاو هدایت کرد.
@mfdocohe🌸