🌸ننه ماشالا کجا بودی ۱
یک یا دو سال بعد از جنگ، به مناسبت سوم خرداد، سالگرد آزادی خرمشهر، در دانشکده ادبیات مشهد مراسمی تدارک دیده بودند. من هم جزو مدعوین بودم.
بالای جایگاه، روی پارچه نوشتهای، مقدم مدعوین و سرداران دفاع مقدس را هم گرامی داشته بودند. رفتم روی یکی از صندلیهای ردیف جلو نشستم.
ابتدا یکی از دانشجوهای خوشصدا مشغول قرائت آیاتی از قرآن کریم شد. حین تلاوت قاری، مجری پیش من آمد و گفت: آقای شاهمرادی! قرآن که تموم شد، تشریف ببرین روی سن و چگونگی عملیات آزادسازی خرمشهر را برای اساتید و دانشجوها تحلیل کنین.
هری دلم ریخت. پیش خودم گفتم من یه رزمنده معمولیام، تا سوم راهنمایی هم بیشتر درس نخوندم؛ با کدوم سواد میخوام مقابل یه مشت آدمحسابی و با سواد سخنرانی کنم!
خودم را جمعوجور کردم و به آقای مجری گفتم: شما توی دعوتنامه تون نوشتین یکی از فرماندهان جنگ سخنرانی می کنه، من کی فرمانده شدم که خودم نفهمیدم؟
لبخندی زد و گفت: این یه ترفنده. وقتی بنویسم فرمانده یا سردار، دانشجوها با دقت بیشتری گوش میکنن.
گفتم من تا حالا خرمشهر رو ندیدم. فقط کردستان خدمت کردم. چجوری کوههای سر به فلک کشیده کردستان و درختای بلوط رو به دشتهای مسطح و نخلای خوزستان پیوند بدم؟
لطف کنین اول به سردار بگین در مورد عملیات بیتالمقدس یه توضیحاتی بده تا من تمرکز کنم؛ بعد با استفاده از صحبتهای او یه چیزایی برای دانشجوها بگم.
گفت: منظور ما از سردار خود شمایین! گفتم، گیرم من سردار هم باشم؛ وقتی تو عملیات بیتالمقدس نبودم چی باید بگم؟ گفت: لزومی نداره حتماً توی عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرده باشین، از دانستههاتون یه تحلیل در مورد عملیات بکنین. یه خاطره طنز هم چاشنی صحبتهاتون بکنین و تمام.
در برابر عمل انجامشده قرارگرفته بودم. همانطور که به سمت تریبون میرفتم، زانوهایم شروع به لرزیدن کرد. حسابی دستوپایم را گم کرده بودم. به یاد نصیحتهای مادرم افتادم. او به من میگفت: ننه! ماشالا! همیشه تو زندگیت راست بگو.
با استرس پشت میکروفون قرار گرفتم. سه بار تپق زدم تا توانستم جمله بسمالله الرحمن الرحیم را بر زبان جاری کنم. به خاطر آنکه نظر مخاطبین را جلب کنم گفتم: عزیزان دانشجو و استادان گرامی! میخوام یه خاطره از عملیات بیتالمقدس براتون تعریف کنم. خاطره خیلی کوتاهه. یه صلوات بفرستین تا براتون بگم.
برای آنکه بر استرسم غلبه کنم، نصف لیوان آب خوردم و گفتم: وقتی خرمشهر آزاد شد، من کرمانشاه بودم! دانشجوها زدند زیر خنده و برایم دست زدند. همانطور که دست میزدند، گفتم: صبر کنید تا بقیه شو بگم.
وقتی سکوت حکمفرما شد، گفتم: وقتی خبر آزادی خرمشهر از رادیو پخش شد، مردم کرمانشاه از خوشحالی سر از پا نمیشناختند. طبل و دهل میزدند و کردی میرقصیدند. حتی منم که بلد نبودم وادارم کردند برقصم؛ از بس سر و شونه هامو تکون دادم از نفس افتادم. خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت.
دانشجوها باز تشویقم کردند و برایم دست زدند. همانطور که کیف میکردم، یکلحظه نگاهم به نگاه آقای مجری گره خورد. احساسم این بود اگر تیر به او بزنی خونش درنمیآید! مشخص بود از دست من عصبانی است.
دست به قلم شد و تند تند روی کاغذ مطلبی نوشت. یادداشت را به پسر نوجوانی داد تا به دست من برساند. کاغذ را که نگاه کردم، روی آن نوشته بود، لطفاً یک خاطره از عملیات فاو بگویید.
@mfdocohe🌸
🌸ننه ماشالا کجا بودی ۲
دوباره دنیا روی سرم خراب شد؛ چون من اصلاً فاو را ندیده بودم. به دانشجوها گفتم: دوست دارین بدونین روی این کاغذ چی نوشتن؟
همه گفتند: بله! گفتم: به توصیه ننم که گفته همیشه راست بگو، براتون می گم. روی این کاغذ نوشته یه خاطره از عملیات فاو براتون تعریف کنم. بین خودمون بمونه، من خرمشهر را حداقل یکی دو بار بعد از جنگ دیدم، اما فاو رو هرگز ندیدم.
من حدود چهلوپنج روز توی منطقه بودم؛ هر شب هم میگفتن قراره عملیات بشه؛ اما هرگز گردان ما رو برای عملیات نبردن.
وقتی رزمندهها فاو رو آزادکرده بودن و خبر اون ساعت دوی بعدازظهر از رادیو اعلامشده بود، من و تعدادی از رزمندهها توی هواپیمای ترابری بودیم و نمیدونستیم کجا داریم میریم. دوباره حضار خندیدند.
آن روز ساعت دوی بعدازظهر، هواپیما از روی باند فرودگاه اهواز بلند شد. حدس من این بود که میخواهند ما را به کرمانشاه ببرند. حدود ساعت شش عصر، وقتی در عقب هواپیما باز شد و بیرون آمدیم، دیدم توی فرودگاه مشهد هستیم.
ما از همهجا بیخبر بودیم. مردم فکر کرده بودند ما همانهایی هستیم که فاو را تصرف کردهایم. جمعیت زیادی از خانوادههای نیروی هوایی که در منطقه نخریسی مشهد، نزدیک فرودگاه زندگی میکردند، به استقبال آمده بودند.
مردم با خوشحالی نقل و شکلات روی سر ما میریختند و برای سلامتیمان صلوات میفرستادند! من هاج و واج از یکی از جوانهای استقبالکننده پرسیدم:
چه خبر شده؟ چرا مردم اینقدر خوشحالن؟ چرا اینقدر برای ما سر و دست میشکنن؟ گفت: نمیدونی؟ گفتم نه. گفت: به خاطر اینکه شما فاو رو آزاد کردین.
ما مشهدیها به پودر لباسشویی میگوییم فاو. من هنوز هم دوریالیام نیفتاده بود که منظور او از فاو، آزادسازی شهر فاو است.
پیش خودم گفتم، یه روز نفت آزاد شد، یه روز روغن آزاد شد، الآنم فاو آزاد شده. چقدر اینا کم ظرفیتن که به خاطر چند تا قوطی فاو، اینقدر بزن و برقص راه انداختن!
وقتی نشستیم توی ماشین و از فرودگاه رفتیم بیرون، دیدم خوشحالی مردم فراتر از آزادسازی چند تا پودر رختشوییه. هزار جور فکر توی سرم خطور کرد. به خانه که رسیدم، تلویزیون روشن بود. تازه متوجه شدم فاو یکی از شهرهای عراق است که به تصرف نیروهای ایران درآمده است.
مادرم پرسید: ننه ماشالا! کجا بودی تا حالا؟ گفتم: ننه نمیدونم کجا بودم؛ فقط میگن فاو آزادشده.
@mfdocohe🌸
🍂 یا ابا صالح
دل را سپرده ایم به دست بهار تو
کی میرسد ، خزان شب انتظار تو
یلدا بهانه است ، بیا یابن فاطمه
یلدای ما خوش است فقط در کنار تو
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شب_یلدا
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ یورش گروهان شهید رجایی به ارتفاع مجاور.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و سوم)
تپه بین ما و گردان مالک، هنوز دست عراقیهاست که دیشب پس از فتح دوپازا آتش شدیدی از خمپاره 60 روی ما ریخت و اکنون میتواند معبری برای رخنه دشمن به پشت ما در قله اصلی و در نتیجه، محاصره ما شود.
قرار بود گروهان شهید رجایی آن را بگیرد.
برادر کوشکنویی که میدانست از اینکه من را دیشب در میدان مین قال گذاشتهاند دلخورم، گفت با بچههای گروهان شهید رجایی بروم.
من هم کوله آرپیجی را پُر کردم و با قبضهاش آماده ایستادم.
عملیات حدود ساعت هشت صبح شروع شد.
ابتدا آتش سنگینی از دوپازا روی سرشان ریخته شد؛
بعد برادر علی یزدی و فرمانده گروهان شهید رجایی برادر حسین خواجوی (حسن حاجوی) و پشت سرشان من، از یال دوپازا سرازیر شدیم.
بقیه گروهان هم پشت سرمان آمدند.
برادر خواجوی مرتب به من میگفت سمت تپه آرپیجی بزنم تا اینکه موشکهایم تمام شد.
بقیه راه را هم موشک بقیه را میگرفتم و شلیک میکردم تا به تپه رسیدیم.
ادامه دارد ....
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ یورش گروهان شهید رجایی به ارتفاع مجاور.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و چهارم)
به تپه که رسیدیم، بچهها داخل کانال شده و مشغول پاکسازی سنگرها و پیشروی شدند.
موشکهایم تمام شده بود و آرپیجی هم موقع پاکسازی کارآیی نداشت.
برادر خواجوی من را با دو نفر دیگر، سر کانال گذاشت تا عراقیها ما را دور نزنند و از پشت سر نیایند.
من که آرپیجی خالی داشتم، دومی یک کلاش غنیمتی و سومی هم تفنگ قناصه (دوربیندار).
یکهو سه نفر عراقی دواندوان از جهت دیگر کانال سروکلهشان پیدا شد.
بغلدستیام که غافلگیر شده بود، بِروبِر نگاهشان میکرد.
تفنگ را از دستش قاپیدم و سمت عراقیها نشانه گرفتم.
تا ما را دیدند، خواستند فرار کنند که بهعربی صدایشان کردم.
دویدند سمت من.
اوّلی به یک متری من رسید.
گلولههای هفت ممیز شصتودو میلیمتری رسام، از دهانه تفنگ کلاشینکف خارج میشد و بر سینه سرباز عراقی مینشست.
افتاد جلوی پایم.
دومی خواست فرار کند که نیروی همراه من با قناصه زد مخش را ترکاند و نقش زمین شد.
عراقی سوم که وضع را اینگونه دید، رفت پشت یک تختهسنگ پنهان شد.
من درحالیکه سلاح را به سویش نشانه گرفته بودم، صدایش میکردم تسلیم شود.
مانده بودم اینیکی را اسیر کنم یا نه؟
دستانش را بالاگرفته بود و مرتب بلند میشد و دوباره مینشست و پشت تختهسنگ پنهان میشد.
راضیاش کرده بودم بیرون بیاید که فرمانده دسته گروهان شهید رجایی از آنطرف رسید...
ادامه دارد ....
(برادر حسین خواجوی فرمانده گروهان شهید رجایی؛ چندساعت قبل از عملیات نصر7.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و پنجم)
فرمانده دسته گروهان شهید رجایی از آنطرف رسید.
دید با سرباز عراقی در حال قایم باشک هستم.
فریاد کشید: «چی کار میکنی؟»
گفتم: «میخوام اسیرش کنم.»
برافروخته شد و گفت: «وسط عملیات، وقت اسیر گرفتنه؟»
لوله اسلحه را گرفت سمت سرباز دشمن تا شلیک کند.
سرباز عراقی از دو طرف آماج گلوله قرار گرفت و افتاد روی زمین.
این تپه هم تصرف شد.
برادر خواجوی میگفت: «عراقیها آنجا شش قبضه خمپاره 60 مستقر کرده و آن قدر دیشب روی دوپازا آتش ریخته بودند که لوله قبضهها ترکیده و مثل غنچه گل باز شده بود!»
دیگر لازم نبود آنجا باشم.
باید برمیگشتم به قله دوپازا پیش دسته خودمان.
مسیر برگشت که موقع حمله سرازیری بود، حالا سربالایی تیزی شده بود که باید طی میکردم.
کاملاً خسته و از پا افتاده بودم و بهزحمت خودم را بالا میکشیدم.
نفسم بند آمده بود.
قبضه خالی آرپیجی، شده بود مثل یک تنه سنگین درخت که بر دوش میکشیدم...
کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص339
(خاطرات مربوط به عملیات نصر هفت)
ادامه دارد ....
🌸خوش به سعادتشون
بچه شوخ طبعی بود
اهل دزفول.
تو جبهه فرمانده بود.
موشک خورده بود به خونه شون و همه شهید شده بودند.
یکی رفته بود خبر بده.
کلی در مورد شهادت و فضیلت اون سخنرانی کرده بود.
طرف هم طاقتش طاق شده بود گفته بود: " اصل حرفتو بزن. "
جواب داده بود که: " خونواده ات توی موشک بارون مجروح شده اند.
باید برگردی دزفول. "
- " خوب اول بگو! فکر کردم شهید شدن این جوری حرف می زنی! کار دارم باید بمونم. "
- " راستش زخمی نشدن، شهید شدن. "
- " پس خوش به سعادتشون! حالا دیگر اصلا برنمی گردم! نمی تونم برگردم. "✨
برهم نگشت . . .
@mfdocohe🌸
🌸گاری کشی فرمانده
در شوش وقتی سنگر نمازخانه را درست می کردیم، هرکسی مشغول کاری شد.
سعید درفشان که در عملیات طریق القدس فرمانده گروهان بود در کنار بچه ها با گاری خاک و ماسه میآورد وما بچه ها کیسه ها را پر می کردیم.
یکدفعه #شهیدعلیرضاجویلی با لهجه دزفولی رو به سعید کرد و با خنده فریاد زد :
عمو سعید فرمانده گروهانی کجا!، گاری کشی کجا!!
"کی ای روز سیت مخواست؟"
(چه کسی این روزگار را برایت می خواست؟/ اصطلاحی طنزگونه به زبان دزفولی)
و همه با هم زدیم زیر خنده.
و این مرام فرماندهان ما در جنگ و رمز موفقیت ما بود.
#راوی_حاج_جواد_شالباف
@mfdocohe🌸
ولادت حضرت زهرا .amr
1.39M
(آرشیو)
ولادت حضرت زهرا
سلام الله علیها
مدیحه سرایی
در ابتدای مراسم دعای ندبه
شهرستان خمین
بیت حضرت امام خمینی(ره)
سال ۱۳۸۱
با نوای حاج صادق آهنگران
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🔺کانال سراسری حاج صادق آهنگران
https://eitaa.com/ahangaran1412
https://t.me/ahangaran1412
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ یورش گروهان شهید رجایی به ارتفاع مجاور.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و ششم)
قبضه خالی آرپیجی، شده بود مثل یک تنه سنگین درخت که بر دوش میکشیدم.
عراقیها شروع کردند به پاتک.
یک تانک عراقی روی جادهای که به پاسگاه بُلفَت میرفت، آمد.
موی دماغ شد.
با توپ مستقیم و دوشکا بهطرف ارتفاعات تازه آزادشده شلیک میکرد.
من در فضای باز سعی میکردم خودم را از یال دوپازا بکشم بالا.
در خطّ آتش تانک بودم.
باید میدویدم تا از دید و تیر تانک خلاص شوم؛ اما دیگر نا نداشتم.
رمقی برایم نمانده بود تا سریعتر سربالایی را بالا بکشم و خودم را بهجای امنی برسانم.
یاد سرباز عراقی افتادم که میخواستم اسیر کنم و همراهم بیاورم.
با خودم گفتم: «اگر اسیرش میکردم، الآن وبال گردنم بود؛ حتی ممکن بود بلایی سرم بیاورد.
شاید هم فرار میکرد و خودم را هم اسیر میکرد و میبرد.»
سرانجام، با هر جان کندنی بود، خودم را به قله دوپازا رساندم و داخل کانال ولو شدم.
ادامه دارد ....
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ شهید ناصر شفیعی.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و هفتم)
تقاص خونریزی چیست؟
«هرکس شمشیر بکشد، با شمشیر نیز کشته خواهد شد.»
(عیسای پیامبر(ع)؛ انجیل لوقا، 22: 47ـ53)
آیا هر کس بکُشد، عاقبت روزی خونش به تقاص ریخته خواهد شد؟
جنازه سرباز عراقی که خود را به بیرون سنگر کشانده بود، روی زمین افتاده است؛ عبدالله اختردانش کارش را تمام کرده بود.
بچهها گفتند سه نفر عراقی داخل سنگری که من دیشب با نارنجک پاکسازی کردم بودهاند.
با خودم گفتم: «ایکاش اینها در جبهه مقابل نبودند و الآن کشته نشده بودند.
خدا صدام و حامیانش را لعنت کند که این دو ملت مسلمان را در مقابل هم قرار داده است.»
چند قدم آنطرفتر، پیکر ناصر شفیعی و دو رفیقش سید فرید المدنی و عیسی بهاردوست توی کانال افتاده است.
سهتایی همیشه باهم میپریدند و این بار، هرسه باهم پرواز کرده بودند.
لب سنگرِ بالای سرشان نشستم.
هرسه نفر با ترکش یک نارنجک شهید شده و کنار هم آرمیدهاند.
از میان باندی که امدادگر دور کمرشان بسته بود، پوست بدنشان که مثل برف سفید شده بود، دیده میشود.
باند زخمبندی سفیدتر است یا پوست تنشان؟
رنگپریدگی پوست، نشانه این است که دیگر خونی در بدنشان جریان ندارد.
روی این پوست سفید، نقطههای کبودی دیده میشود که جای اصابت ساچمه و ترکشهای نارنجک است.
یاد دیروز افتادم که شهید شفیعی برای آخرین بار، جلوی گردان تلاوت قرآن کرد و عازم عملیات شدیم.
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌼🍀به مناسبت سالروز تولد صدیقه طاهره حضرت زهرا (س) و میلاد فرزند شایسته او، امام خمینی (ره)
🎥 👆 فیلمی زیبا از امام روحالله، قبله جانها و امید مستضعفان، هم او که قلبش جز برای اسلام و اعتلای کلمه حق نتپید
✅ایتا
✅روبیکا
✅تلگرام
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌸الهی صدام شهید شه
عازم جبهه بودم. یکی از دوستانم برای اولین بار بود که به جبهه می آمد. مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین می کرد.
به او گفتم: « مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب می شود.»
او در جواب گفت:« خدا نکنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی! الهی که صدام شهید بشه که اینجور بچه های مردم رو به کشتن می ده!»
@mfdocohe🌸
🌸اسم شب
در خاطره رزمنده ای آمده است: یک شب با دوست همرزمم سالار محمودی در سنگر بودیم و نگهبانی می دادیم. نوبت ما تقریباً تمام شده بود. منتظر نفر بعدی بودیم. سرو کله کسی از دور پیدا شد. طبق معمول ایست دادیم. گفت: آشنا.
پرسیدم: آشنا کیست و اسم شب (رمز ) چیست؟
او پیرمردی بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت و اسم رمز بالطبع در خاطرش نمانده بود. دستپاچه و هراسان به زبان محلی گفت:
«خومانیم،خومانیم» یعنی خودمان هستیم خودمان هستیم. او را روی زمین خواباندیم. محمودی دوباره از او اسم رمز خواست. بیچاره مانده بود چه بکند، با عصبانیت گفت:
بابا من چراغان معافی هستم که دو ساعت پیش شام با هم سیب زمینی خوردیم
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه و واویلا صد آه و واویلا...
شهدای حسینی
در مکتب خمینی
شهید مسعود ملا
زمزمه پذیرش قطعنامه
بین بچهها پیچیده بود
با چند تا از رزمندهها
جلوی ساختمان گردان عمار
دور آتیش نشسته بود
دائم به رفقای شهیدش فکر میکرد
علیرضا افتخار، احمد پلارک، اصغر کلانتر
یه دفعه سربلند کرد و گفت:
«الان چیکار باید بکنیم که
یه باری از روی دوش خمینی
برداشته باشیم؟»
مات نگاهش میکردیم
شهید مسعود ملا
قطعه 40 گلزار شهدا
بهشتِزهرا(س) | ایتا | سایت | بله | تلگرام | اینستاگرام
آپارات
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ شهید ناصر شفیعی.)
تقاص خون ریخته
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و هشتم)
دوباره نگاهم به جنازه عراقی افتاد که نیمی از بدنش بیرون سنگر بود.
«شاید شفیعی و دوستانش با نارنجک او شهید شده باشند.»
«فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ؛
پس میکشند و کشته میشوند.» (سوره توبه، آیه 111)
یکی از نازیباییهای جنگ، همین است.
موقعی که با دشمن رودررو میشوی، فرصت استخاره نداری.
همهشان آدم بدی نیستند؛ ولی قاعده جنگ این است: «بُکُش تا کشته نشوی.»
اگر خودت هنوز نفس میکشی یا همرزمت زنده است، به سبب کاری است که تو کردی.
آیا برای زندگیهایی که گرفتی، باید تقاص دهی؟
آیا همنشینت میشوند و تا ابد همراهت هستند؟
آیا تا پایان عمر گاه و بیگاه میآیند سراغت و صحنه کشته شدنشان برایت تکرار میشود؟
آیا چشمانشان که موقع مرگ به تو خیره شدهاند، به خاطرت میآید؟
آیا از اینکه در این جنگ تحمیلی و ناخواسته شرکت کردهای، دچار تردید میشوی؟
آیا گرفتار عذاب وجدان میشوی؟
نه!
نه به این خاطر که قاتل بالفطرهای؛ بلکه به این دلیل که آنچه انجام دادهای، اقتضای انجام تکلیف و وظیفه دینی و میهنی بوده است.
حضرت علی(ع) میفرماید:
«مَنْ سَلَّ سَیفَ اَلْعُدْوَانِ قُتِلَ بِه؛
هرکه شمشیر ستم برکشد، با همان کشته شود.»
سلاح رزمندگان اسلام که برای تجاوز و ستم به کار نمیرود؛ ولی درهرصورت، خاطره جانهای گرفتهشده، آزاردهنده است.
هرچه باشد، از جانداری سلب حیات کردهای.
ادامه دارد ....
(عمره مفرده، 30 فروردین ۱۳۹۲ ، مکه مکرمه، از راست به چپ: مهدی جم به همراه فرزند شهید ایرانی و عراقی.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و نهم)
دلت برای سرباز دشمن که اکنون جنازهاش زیر پایت افتاده است، میسوزد.
چه میشد فریب نخورده بود و یا مجبور نشده بود در برابر لشکر اسلام بایستد تا به چنین سرنوشتی دچار شود؟
شاید عجیب باشد؛ در جنگ، کشتن از کشته شدن سختتر است.
خیلیها نمیتوانند بهموقع ماشه را بچکانند و گرفتار تردید میشوند؛ مخصوصاً اگر با دشمن چشم تو چشم شوند.
بعداً میبینی آن سرباز عراقی، شیعه بوده است. در جیبش یا سنگرش، شمایل امیرالمؤمنین(ع) و مُهر کربلا دارد، عکس زن و بچهاش داخل جیبش است؛
حتی قبل از کشته شدن ممکن است التماس کند؛
به مقدسات قسم دهد؛
اما جنگ است و هردو میدانید که دو طرف جبهه، دشمناند.
فرصت نداری به او اعتماد کنی و دوست شوی.
او در جبهه مقابل است؛ ولو اینکه شاید بهزور و اکراه آمده باشد.
اگر سستی کنی، شاید او زودتر ماشه را بچکاند و کار تو را بسازد.
مهم آن است که در کدام طرف میجنگی؛ جبهه حق یا جبهه باطل.
بعدها با افرادی مواجه میشوی که تصویری فانتزی از جنگ دارند.
هنگامی خشونت عریان جنگ واقعی را برایشان ترسیم میکنی، انسانیتشان گُل میکند و باتعجب و شماتت میپرسند: «سرباز دشمن را کشتی؟»
ادامه دارد ....
(قله دوپازا؛ عملیات نصر ۷.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش سیام)
بعدها با افرادی مواجه میشوی که تصویری فانتزی از جنگ دارند.
هنگامی خشونت عریان جنگ واقعی را برایشان ترسیم میکنی، انسانیتشان گُل میکند و باتعجب و شماتت میپرسند: «سرباز دشمن را کشتی؟»
خب، اگر نکشته بودم که اینجا نبودم تا برایت تعریف کنم!
همینها پاسخی برای پرسشهای اساسی جنگ و دفاع ندارند و از پاسخ دادن به آن پرسشها طفره میروند.
«آیا سرباز ایرانی با سرباز دشمن در نبرد تنبهتن باید شطرنجبازی میکرد؟»
«اگر رزمنده ایرانی سادهلوحی میکرد یا از دشمن غفلت میکرد و کشته میشد، تو راضی بودی؟»
نمیدانند در صحنه نبرد واقعی، فقط یک بار فرصت داری سنگر دشمن را فتح کنی و عبور کنی.
مثل بازی رایانهای نیست که اگر بسوزی، بارها و بارها میتوانی تکرارش کنی تا سرانجام پیروز شوی و یا اگر تیر بخوری، بسته امدادی را بخوری و مثل اوّلِ بازی سرحال شوی و به نبرد ادامه دهی.
نه جانم! تیر و ترکش واقعی، درد و خون و جراحت و معلولیت و مرگ دارد که تا پایان عمر، گریبانگیرت میشود.
«کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها»
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ📽
💌نامه شهید حاج قاسم سلیمانی به همسرشان در آخرین روز زن پیش از شهادت - هفتم اسفند ۱۳۹۷
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨
«فاطمه بضعه منی فمن اذاها فقد اذانی و من سرّها فقد سرّنی»؛
◽️همسر گرانقدر عزیز و مهربانم حاجیه حکیمه عزیزم، سلام علیکم؛ حقیقتاً ماندهام در پیشگاه خداوند که چگونه میتوانم در این روزهایِ قریبِ رفتن، حقَّ نزدیک به چهل سالهی شما را اداء کنم.امیدی جز به بخشش و محبّت پیوستهی شما و خداوند سبحان ندارم. روزت را تبریک میگویم و بخاطر این صبرِ چهل ساله دستت را میبوسم.
◽️از خداوند سبحان طول عمر توأم با زندگی فاطمی برایت خواهانم و از اینکه اولین سال را در روز مادر بدون مادر به سر میکنی برایت صبر و برای آن مرحومهی مجاهد اجر و غفران الهی خواهانم. همسر ناتوانت در اداء حق الهی خود، «قاسم»، هفتم اسفند ۱۳۹۷
🥀 اللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🥀
🔹 گروه واتساپ #پایداری ۳
https://chat.whatsapp.com/EhDHYcgFY7N0XdEzShWDha
تلگرام
https://t.me/farhange_paydari
ایتا
https://eitaa.com/farhange_paydari
🌸آقا اجازه
تویکی از عملیات ها انگشت سبابه اسحاق قطع شده بود ، بعد از عملیات میپرسن داداش انگشتت چی شده؟؟
لبخند میزنه و میگه : من میخواستم از برادران عراقی اجازه بگیرم که اینجوری شد
@mfdocohe🌸
🌸پس کو این امام جماعت؟
همه بهردیف نشسته بودند تو صف نماز جماعت. آقای صفری گفت: پس کو این شیخ مهدی؟
اکبر کاراته گفت: داشت شنا میکرد. آقای صفری گفت: شنا؟ و بعد با اکبر کاراته و من اومد، رفتيم تا شیخ مهدی رو بیاریم. شیخ مهدی انگار نه انگار وقت نمازه، وسط کانال آب برای خودش شنا میکرد. آقای صفری را که دید، از آب دوید بیرون. زود لباسشو پوشید و دوید طرف سنگر. آقای صفری گفت: خجالت بکش شیخ مهدی!
شیخ مهدی دوید، ایستاد جلوي بچهها تا دو رکعت نماز مستحبی بخونه.
اکبر کاراته نگاهش میکرد. رفت به رکوع؛ که ديدند خیسی شورتش زده به شلوارش. اکبر کاراته بلند گفت: بچهها نماز نخونید. نمازتون باطله!
حاج عباسعلی گفت: چرا اکبر؟
اکبر کاراته گفت: مگه نمیبینید؟ شیخ مهدی جیش کرده
صدای خنده سنگرو پر کرد. شیخ مهدی نتونست خودشو کنترل کنه. خندید و خندید و بعد نشست.
اکبر کاراته گفت: حالا امام جماعت خوب میخواید، من. برم جلو؟
طاهری گفت: نه بابا، این که شیخمون بود این بود، وای به حال تو!
@mfdocohe🌸