May 11
🌸"ارتفاعات پسکل ممد"
به منطقه کوهستانی کردستان رفته بودیم و در عملیاتی شرکت کرده و موفق شده بودیم ارتفاعاتی را بازپس بگیرم.
صبح عملیات، سرخوش از پیروزی به دست آمده، در سنگر نشسته و بساط شوخی را راه انداخته بودیم که خبرنگاری به طرفمان آمد و از شرایط عملیات شب گذشته سوالاتی کرد و ما به خوبی و با حرارت پاسخ دادیم.
در موقع رفتن، به سمت ما برگشت و پرسید"راستی اسم ارتفاعات رو نگفتید؟" در حالی که نمی خواستم کم بیاورم چشمم به سر محمد که شباهت زیادی به کنده کاری زمین منطقه داشت افتاد و بلافاصله گفتم: "ارتفاعات پسکل ممد"😂
ساعت دو بعداز ظهر مارش اخبار رادیو به صدا در آمد. لحن رسا و حماسی خبرنگاری که از منطقه گزارش میکرد ، خبر عملیات را اینگونه بیان کرد
:"رزمندگان دلاور اسلام در شب گذشته عملیات موفقی در غرب کشور به انجام رساندند که موجب آزاد سازی بلندیهای پسکل ممد و ... گردید"
وقتی خبر به فرمانده رسید دیگر ما بودیم تنبیه او. 😱
سید باقر احمدی ثنا
@mfdocohe🌸
🌸 دلنوشته عذر تقصیر به بچه های زحمتکش تدارکات:
✨چقدر دلم برای کلک زدن به تدارکاتی ها تنگ شده
اون موقع که آمار بچه ها را دو و یا سه برابر می دادیم.....
✨البته همش تقصیر ما نبود مقسم غذا را به پیمانه مثقالی می داد
و
بچه های ما که همه در سن رشد ، جوان و بر اثر ورزش و آموزش ماشاالله بخور بودند
✨یاد آن کمپوت هایی به خیر که برای رسیدن به کمپوت گیلاس چه زیرکی ها که به خرج نمی دادیم و برخی دیگر متخصص کمپوت شناسی اونهم از نوع گیلاسش شده بودند
یادش به خیر پاتک به سنگر تدارکات یک نوع غنیمت بود برای برخی بچه ها
✨چقدر دلم برای تویوتای تدارکات که با سرعت تو خط غذا را می آورد و به مثابه توپ والیبال باید در آسمان تحویل می گرفتی وگرنه در خاکهای خط مقدم ریخته می شد
برنج داغ آغشته با خوروش در پلاستیک فریزر.....
برای همان غذای با دستان خاکی و خونی دلم تنگ شده ....
....آی می چسبید ...
✨اصلا فرهنگ جبهه با این پازل های ناهمگون شده بود فرهنگ جبهه.......
یه طرف بچه هایش نماز شب خون مقید .......
یه طرف آتیش پاره های تدارکات خراب کن که از دیوار راست بالا می رفتند.......
✨یه طرف هم بچه رزمنده های پاستوریزه که اخلاق بهداشتی را هم با خودشون به جبهه آورده بودند
و افراد حد وسط و بینابین این گروهها که هاج و واج در این مخمصه گرفتار شده بودند
✨خدایا می دونم به خاطر این چند تا مورد به کسی غضب نمی کنی
وگرنه برخی دوستان ما سردسته این به اصطلاح خونه خراب کن ها بودند اما به هر حال رضایت دادی و بردی
✨حالا اگر ما حرمت نداریم به حرمت اون بچه ها ما را ببخش
بعدش شفاعت اونها را نصیب ما کن
✨آمین آمین آمین
البته بعد از این پست ممکنه مورد غضب بچه های تدارکات قرار بگیرم
خدایا خودت قلوب آنها را نرم و ما را از جشن پتو و ملحقات آن حفظ نما
امین
آمین
آمین
الهی العفو ...
🔅 زراعت پیشه
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۱)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
از مرخصی به مقر اطلاعات در جوانرود برگشتم. با اسارت برادر مستجیری، علی چیت سازیان به اطلاعات برگشته بود. دوره قبلی شناسایی در منطقه جوانرود، شاخ شمیران و در بندی خان عراق در زمان مدیریت برادر مستجیری بود و حالا در این شرایط جدید دور دوم شناسایی ها باید کلید می خورد، مسئول محور همچنان برادر ناصر قاسمی و معاونش، یونس گنجی بود.
در این مدت یک بار علی آقا برای بازدید از عملکرد دسته واحد مستقر در این منطقه پیش ما آمد و اتفاقاً در معیت تیم، همراه ما شد. او، ولی الله سیفی و محمد مومنی با من همراه شدند. من بلدچی بودم و منطقه را می شناختم. صلاح و نیاز نبود آنها را با خودم جلو ببرم. علی آقا و ولی سیفی را در کمین گذاشتم و قبل از حرکت او به من تذکر داد و تاکید کرد که محمد مومنی را ببر و او را خوب به مسیر توجیه کن.
در برگشت دیدم جا تره و بچه نیست! علی آقا و سیفی در نقطه کمین نبودند. صدای پرنده و ... در آوردم، ولی جواب نیامد. چپ و راست رفتم. اطراف را دید زدم. اما نبودند. سرانجام در فاصله بیست متری از کمین دیدم پشت یکی از درختچه های بلوط جنگلی چمباتمه زده و از سرما به هم چسبیده اند. گفتم: به به! ما به امید شما رفته ایم جلو. مسئول اطلاعات عملیات می گوید این طوری بروید این طوری در کمین مراقبت کنید و آن وقت خودش....!
آن بزرگوار یک کلمه هم حرف نزد و به دنبال ما راه افتاد و آمد. من حدود ۸ سال از علی آقا بزرگتر بودم.او برای من احترام ویژه ای قائل بود. مربی شنا بودم و به اصطلاح پیش کسوت و البته بیشتر دوستانی که در واحد بودند، هر کدام مهارت هایی مانند کُشتی و رزمی کاری داشتند. او هر کدام را به فرا خور حال و جایگاه احترام می کرد، با این همه او در کار خیلی جدی و بی تعارف بود.
فردای آن روز، علی آقا به من دستور داد تا با او به ارتفاع بروم. با خودم خیال کردم شاید علی آقا برای دیروز می خواهد تذکری بدهد. گفتم: برای چه مشکلی پیش آمده؟
گفت: نه می خواهم ببرمت جنوب.
- پس تکلیف اینجا چه می شود؟
- مگر مومنی به راه و چاه اینجا توجیه نشده؟
- چرا.
- پس نگران نباش. راه کار را تحویل او بده.
- حالا جنوب یعنی کجا؟!
- هور. شط علی، نیروی جدید گرفته ایم، می خواهیم آنها را آموزش بدهیم.
شستم خبرداد که آنها می خواهند من به آنها آموزش شنا بدهم و لابد عملیات بعدی باید در آب باشد. چیزی نپرسیدم و مثل بچه های خوب سوار تویوتای علی آقا شدم و به اتفاق دوستان دیگر، عصر آنروز وارد هورالهویزه و روستای شط علی شدیم.
علی آقا چنان گفت نیروی جدید گرفته ایم که گفتم لابد دست کم یک گروهان می شوند. آنها، فکر کنم، ده نفر بودند. تازه واردها مرا هم تازه وارد و صفر کیلومتر حساب کردند! یکی از آنها گفت: آنهایی که تازه آمده اند، گوش کنند، اگر دستشویی دارید، تا هوا روشن است بروید، وگرنه زیر آتش قرار می گیرید!
با خودم گفتم: حالا من تازه واردم؟ فردا در آموزش حالی از شما بگیرم تا بفهمید کی تازه وارد است و کی باید دست شویی برود!
شیطانِ خنّاس را لعنت کردم و ذهنم رفت شاخ بردَدکان، پیش دستشویی آنجا. زیر شاخ شمیران یک سنگر فعال خمپاره انداز ۸۱ و ۱۲۰ میلی متری داشتیم. در بازگشت از شناسایی ها بعد از این سنگر، سنگر دیگری بود که در آن منتظر ماشین می ماندیم تا ما را به مقر برگرداند. زیر بردَدکان جاده باریک خطرناکی بود که یک طرفش درّه و پرتگاه بود. نمی دانم چرا بچه ها درست سر این شیار شیب و کنار جاده، دستشویی درست کرده بودند؟
خدمه که خمپاره ها را شلیک می کردند، عراق هم جواب می داد و گلوله هایش ارتفاع را رد می کرد و گرومپ می افتاد در شیارِ دره کنار جاده. یکی دو بار هم خمپاره افتاده بود روی دست شویی!
بچه ها که می خواستند به موال بروند، دست به دعا برمی داشتند که خدایا، نگهبان ما باش تا به سلامت از دستشویی برگردیم. نکند خمپاره ای سر ما و دستشویی بیاید و ما در آن حالت شهید یا زخمی شویم! آن وقت بگویند فلانی از دست شویی پرواز کرد..!
با خودم گفتم لابد این سفارشات دوستان جدید درباره دستشویی، برای آتش سنگین دشمن و از این حرف هاست. اما من از آتش سنگین ابایی ندارم. بارها آن را تجربه کرده ام. اینها خودشان می ترسند، فکر می کنند من هم مثل خودشان هستم!
به تذکر آنان توجه نکردم. دم غروب برای رفتن به مستراح و گرفتن وضو، آفتابه ای را پر کردم و به دست شویی رفتم. چشم تان روز بد نبیند، تا نشستم، آتش شروع شد! فوج پشه های هلی کوپتری نیش بارانم کردند. کباب شدم، از هر طرف شیرجه می زدند و می زدند. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. هر دو دستم درگیر بود. من شده بودم سیبل آتش هوا به زمین هلی کوپترهای آپاچی. بیچاره شدم. نه یکی، نه دو تا، نه یک بار، نه دو بار، بی انصاف ها، غریبه و آشنا و تازه وارد هم سرشان نمی شد
. گربه شور کردم و آفتابه به دست، کمر بند بسته نبسته، از منطقه آتش به سرعت تمام دور شدم. گفتم: چرا نگفتید؟
گفتند: گفتیم. شما نگرفتی.
- من فکر کردم شما آتش دشمن را می گویید. هر چند این نیش ها از نیش خمپاره هم بدتر بود لامصب!
با خودم گفتم این سزای کسی است که دچار خود بزرگ بینی شود و برای خودش لباس تکبر ببافد و آن وقت پشه ها می آیند و بزرگی را به او نشان می دهند، چنانکه فرصت نکند کمر بندش را ببندد!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸 خروس فرمانده
خروس فرمانده گردان را طی یک عملیات دقیق و ماهرانه پاتک زده و پس از تناول در شعارهای صبحگاهی سر وصدای آن بیرون آمد
در اوج کوبیدن پاها به زمین، ندایی می گفت : خروس چه شد؟
و گردان یکپارچه داد می زد "کشته شد"، 😂 خروس چه شد؟ "کشته شد"
و هنوز که هنوز است فرمانده گردان ما پاتک زنندگان را نبخشیده است.
@mfdocohe🌸
🌸 دروغ می گویی
بالاخره نوبت به او رسید «شر گردان»،
بچه ها خوب او را می شناختند و منتظر بودند ببینند این دفعه چطور گل می كارد.
از همۀ رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع، مانور قدرت روی اسرای عملیات بود. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع كردن به سؤال كردن. یكی پرسید:
«پسرجان اسمت چیه؟»«شرگردان» در جواب گفت:
«عباس»
دیگری پرسید:«اهل كجا هستی؟» گفت:
«بندرعباس ».
سومی با تعجب و تردید پرسید : «اسم پدرت چیه؟» خیلی عادی گفت:
«به او می گویند كل عباس».
چهارمی كه گویی بویی از قضیه برده بود گفت: «كجا اسیر شدی؟» گفت:
«دشت عباس»
افسر عراقی كه دیگر مطمئن شده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند با پنجه به ساق پایش زد و گفت: «دروغ می گویی پدر...؟» و او كه خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه كردن گفت:
«نه به حضرت عباس».
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لحظاتی از اذان و نماز در جبهه
🔹 با صدای شهید
مرتضی اوینی در روایت فتح
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#روایت_فتح
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۲)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در شط علی پشه ها، لشکر های غیر قابل انکار و تاثیر گذاری بودند. آمد و رفت شان، نشست و برخاست شان، ویزویز و شیرجه های ناگهانی شان ورد زبان ها بود و از ذهن که نه از جسم ما هم دور نمی ماندند. فکر می کنم فعالیت آنها شیفتی بود. شب در تیول پشه های هلی کوپتری نیش بلند بود. صبح های اول وقت نوبت پشه های معروف خودمان بود، ولی در سایز یک دهم آنها که البته زحمت داشتند، ولی منصفانه بگویم نیش نمی زدند. وقتی پیاده به جاده حاشیه مقر که اطراف آن را سراسر آب گرفته بود می آمدیم، ده ها هزار پشه ریز جلو چشمانت را تار می کردند. باید با دست آنها را کنار می زدی وگرنه در یک لحظه غفلت از دهان و دماغ و گوشَت سر در می آوردند! وقتی می خواستی با موتور از جاده حرکت کنی، زدن عینک و بستن دهان ضروری بود وگرنه با سرعت مضاعف چنان داخل چشم و دهانت می شدند که ممکن بود جلویت را نبینی و چپ کنی.
یک گروه دیگر، خرمگس های سبز رنگ بودند که زیر نور، سبز طلایی می شدند! قدرت مانور اینها از تصمیم تا فرود و فرو کردن نیش زهر آگین آلوده شان غیر قابل محاسبه بود. وقتی از محل نیش خون بیرون می زد تازه متوجه می شدی که دشمن آمده زده و رفته، درست مثل آنکه خمپاره شصت زیر پایت منفجر می شد و تازه متوجه شدی خمپاره مثل برق و باد آمده و خورده و تو را سوراخ سوراخ کرده! این هلی کوپتر های ملخ دار از روی شلوار و پیراهن خاکی نظامی هم می زدند.
در شط علیِ هورالهویزه، جنگ، جبهه دیگری هم روی ما باز کرد، جنگ با حیات وحش آبزی موزی!
موش های منطقه چنان از گاومیش های کشته شده و جنازه های عراقی خورده و چریده بودند که به شدت بزرگ، بدقیافه، خطرناک و وحشی شده بودند. آنها شبها به صورت انفرادی یا گروهی به پاها و پاشنه ها شبیخون می زدند. پیش می آمد، چنان شست پا یا پاشنه را به دندان می گرفتند که بیم کنده شدن آن می رفت. دندان های آلوده آنها، بدن را زخمی می کرد و نگرانی هایی ایجاد می کرد. حتی یک بار با زحمت، گربه سیاه زرنگی گیر آوردیم و در منطقه رهایش کردیم تا دلی از عزا درآورد و حساب موش ها را برسد. گربه بدبخت، همان شب اول طعمه چرب موش ها شد. آنها گربه را تکه پاره کردند و خوردند! بیچاره میو میویش می آمد، اما ما چنین گمانی نمی بردیم که در حال خورده شدن است، فکر می کردیم دارد می خورد!
صبح دیدیم که گربه نیست. به مقر دیده بانها، حسین توکلی و اصغر صائمین رفتم. پرسیدم: گربه ما پیش شماست؟
- نه!
- اذیت نکنید. حتماً کار شماست، غیر از ما و شما که کسی در اینجا نیست.
قسم، آیه که ما بی خبریم. یکی دو سنگر دیگر هم در منطقه بود که یادم نیست چه کسانی در آن بودند. از آنها هم پرسیدیم و اظهار کردند که اصلاً از داستان موش و گربه بی خبرند!
بعد از تفحص به یقین رسیدیم که آن ناله ها از روی ضعف و بدبختی گربه بی پناه بوده است! موش ها او را قیمه قیمه کرده و هیچ اثری از آن باقی نگذاشتند. حالا هم که آن صحنه را تداعی می کنم ناراحت می شوم و به آن موش ها نفرین می فرستم!
شب هایی که می خواستیم سر شناورها و کنار جاده بخوابیم، هر دو سه نفر داخل یک پشه بند می شدیم. به محض اینکه در پشه بند را بالا می زدیم مثل سیل بندی که بشکند انبوهی از پشه ها، زودتر از ما می رفتند داخل. به ناچار شاسی قوطی اسپری پشه کش را چند ثانیه فشار می دادیم و داخل پشه بند می چرخاندیم و دست آخر به بدن خودمان هم می زدیم، اما این کافی نبود. روی دست و پا و صورت نیز پماد مخصوص می مالیدیم تا بویش آنها را از ما دور کند. این کارها در ابتدا کارگر بود، اما کم کم آنها واکسینه شدند و نه تنها اسپری و پماد کاری نمی کرد، بلکه باعث جذب بیشتر آنها می شد. در این شرایط ذکر خیر پشه ها، از دهان ها نمی افتاد.
ناصر احمدی مسئول یگان دریایی تیپ با جدیت تمام می گفت: خودم دیدم یکی از این پشه ها در یکی از سوراخ های ریز پشه بند گیر کرده بود و دو تا از دوستانش یکی از عقب هُل می داد و یکی دست او را از جلو می کشید به داخل!
و ما هم می گفتیم: بابا گلی به جمال این پشه ها که از این بعثی های فلان فلان شده، باوفاتر و مردترند!
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۳)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
گرمای هوای شرجیِ پنجاه درجه ای جنوب، پشه ها، موشها، تشنگی و عراقی ها، پنج عقبه جان فرسای جنگ و آموزش در این منطقه بود. در ابتدای کار اصغری و محمد حسین یونسی رفتند و آموزش غواصی گذراندند. حاج حسین همدانی خواسته بود که من هم بروم ولی علی آقا گفت: شما اینجا مشغول آموزش شنا به نیروها هستی. آنها که برگشتند، شما را می فرستیم.
اصغری و یونسی که برگشتند با خودشان دو دست کامل لباس غواصی آوردند. بار اول بود که لباس غواصی را از نزدیک لمس می کردیم و به آن مصایب پنج گانه، پوشیدن لباس غواصی هم اضافه شد. با سابقه شنا و غریق نجاتی، من اولین کسی بودم که غواصی را یاد گرفتم. من با کپسول می رفتم زیر آب کم عمق هور. هر وقت اکسیژن داخل کپسول ته می کشید، با ماسک مخصوص و اشنگِل ( لوله های محکم پلاستیکی که یک سرش در دهان غواص و سر درش در بیرون آب قرار می گیرد و غواص از راه آن نفس می کشد.) دو نفر دو نفر می رفتیم و کار می کردیم.
دنیای زیر آب برای ما شگفتی و تازگی داشت. تجربه شنای زیر سطح آب، با چشمانی باز آن قدر جذاب بود که گاهی به خود می آمدیم و متوجه می شدیم که دو سه ساعت است که در هور سیاحت کرده ایم. علاقه و مهارت در شنا و غواصی، مرا به مربی آموزش غواصی هم رساند. به روش متداول علی آقا برای اطلاع از چم و خم منطقه باید به بازدید جاده مهم خندق ( احداث شده در عملیات بدر) می رفتیم. آن روز سکان قایق را به منتهاالیه مسیر ممکن در کنار پد، به میله ای بستیم و وارد منطقه شدیم. وقتی برگشتیم، ما بودیم، ولی قایق نبود! قایق را برده بودند. یکی پرسید: مگر اینجا شهره که قایق بدزدند؟
گفتم: نه که دزدیده باشند، حتماً فکر کرده اند مال خودشان است، عوضی برده اند!
هر کس چیزی گفت. مهم این بود که قایق نبود و ما وسط این هور دراندشت گرفتار شده بودیم. گمان بردیم شاید راه را اشتباه آمده ایم. اطراف را که بررسی کردیم متوجه چاله بمبها شدیم. با رفتن ما، منطقه بمباران شده بود و یکی از بمبها سهم قایق ما بود. یکی گفت: خدا را شکر کنید اگر در قایق بودیم، الان نه قایق بود نه ما، ولی حالا فقط قایق نیست که نیست، فدای سرتان!
در یک چشم به هم زدن لباس ها را کندم و شیرجه زدم زیر آب. موتور و تکه های نیم سوخته و داغان شده قایق زیر آب بود. بعنوان شاهد و مدرک ، دسته دنده و یک تکه از قایق را با خودم بیرون آوردم. عزا گرفتیم که کی جواب علی آقا را می دهد. مگر یگان دریایی نوپای تیپ چند تا قایق داشت؟ از یگان های دیگر هم نیروهای دیگری در هور مشغول کار بودند، مدرک را به آنها نشان دادیم و ماجرا را تعریف کردیم و خواهش کردیم که ما را به مقرمان برگردانند. برادری کردند و ما را رساندند. رفتیم پیش فرمانده. علی آقا روی سابقه خراب ما اول موضوع را به شوخی گرفت که لابد سر به سرش می گذاریم. بعد که جدی شدیم و سند را نشان دادیم گفت: فدای سرتان. چیزی نیست گزارش کاملش را بنویسید.
پرسیدم: دسته دنده و تکه فایبرگلاس را با سنجاق ضمیمه اش کنیم؟!
کار آموزش بالا گرفته بود. علی آقا گفت: آموزش دیده ها را بیاور و از دو کیلومتری در آب بریز تا خودشان شناکنان برگردند.
مگر ماهی بودند که شنا کنند و برگردند آن هم دو کیلومتر، آن هم با لباس و پوتین، آن هم در این گرمای وحشی. گفتم: علی آقا، اینها نمی توانند دو کیلومتر شنا کنند.
گفت: باید بیایند!
- این بندگان خدا تازه کارند.
- باید بیایند. بالباس و پوتین هم بیایند!
مرغ علی آقا یک پا داشت و کوتاه نمی آمد. از درِ بزرگی و ریش سفیدی وارد شدم و گفتم که این کار ممکن است خطراتی داشته باشد و کلی حرف و توصیه و آخر سر گفتم: اگر شما اجازه بدهید، من با توجه به توانایی و مهارت نیروها، مسافت را تقسیم کنم؟
قبول کرد و گفت: خیلی خوب، آقا محسن! هرجور خودت صلاح می دانی عمل کن.
اولین گروه که به قول علی آقا به آب ریخته شدند: خود او، کریم مطهری، حسین رفیعی، محمد خادم و چند نفر دیگر بودند که دست شنای خوبی داشتند. آنها را از دو کیلومتری به آب ریختم، البته بدون پوتین.
بعد از ظهر بود و تا مقدمات کار فراهم می شد، به شب می خوردیم. علی آقا قبل از حرکت، اتمام حجت کرد: هر کس بماند، مانده است، یا اسیر می شود و یا شهید. تا صبح هر جور شده خودتان را برسانید. آقای جام بزرگ خودش با توجه به توانتان شما را سازماندهی می کند. حرف او حرف من است. قایق هم نداریم که بفرستیم دنبال شما...!
نیروها را سوار قایق ها کردم. قبلا آموزش های لازم را به آنها داده بودم. مثلاً نحوه کمک گیری از نی در هور و بقیه موارد را. به آنها یاد داده بودم که هر وقت خسته شدند، نی ها را دسته کنند و بر آنها سوار شوند و پس از نفس گیری برگردند. آنها را براساس توانایی ،
۲ کیلومتر خیلی خوب،
۱۲۰۰ متر خوب،
و کسانیکه تازه شنا یاد گرفته بودن
را در رده خیلی ضعیف تقسیم کردم.
همه را به فاصله ۳۰۰ تا ۴۰۰ متری ریختم به آب. قبلاً مسیر را چندبار کنترل کردم. اگر آنها فقط ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر را می آمدند، در بقیه مسیر عمق آب کم می شد و مشکلی نبود، زیرا عمق آب تا سینه آنها بود و می توانستند به جای شنا راه بیایند. قبل از آب ریزی نیروها آموزش های لازم را تا حد توان به آنها داده بودم. از جمله این موارد مهم، نحوه شیرجه زدن بود. آنها باید افقی در داخل آب شیرجه می رفتند نه عمودی و جفت پا: زیرا پرش جفت پای عمودی نفر را تا ته آب می برد و آنگاه افقی شدن نیروی تازه کار بسیار سخت خواهد بود.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸 گریه و خنده
مدت زیادی بود که خبری از عملیات نبود، گرمای هوا همه را کلافه کرده بود؛ بر و بچههای تیپ 25 کربلا، هر کدام خودشان را مشغول میکردند تا گرما رو کمتر حس کنند، یک عده نامه مینوشتن، یک عده فوتبال و والیبال بازی میکردن عدهای هم به کارهای دیگر سرگرم بودند؛ یک عده هم طبق معمول مشغول راز و نیاز بودند.
سید عبدالرضا جزو این دسته بود؛ عابدین (شهید سیدعابدین حسینی) همیشه به همین خاطر سر به سر عبدالرضا میگذاشت و میگفت
«عبدالرضا! این همه نماز نخون یک وقت نورانی میشی بعدش شهید میشی ها؛ و با لهجه شیرینی می گفت، من حوصله گریه برای تو رو ندارم. اصلاً وقتی شهید بشی یادت که بیفتم به جای گریه خندهام میگیره».
معمولاً سید عابدین به اینجاهای صحبتش که میرسید بقیه هم با او همصدا میشدند و سر به سر عبدالرضا میگذاشتند و می خندیدن، ولی عبدالرضا دستبردار نبود.
@mfdocohe🌸
🌸قابله خورش
سید ابراهیم موسوی فرمانده گروهانمان روزی ما را جمع كردند كه او برایمان صحبت كند.
معمولاً این قبیل جلسات با عملیات آینده بی ارتباط نبود.
در انتهای سخنرانی، گفتند
«قبل از جاكن شدن ببینید چیزی كم و كسری نداشته باشید، جلوتر نمی توانیم تهیه كنیم».
منظور ایشان وسایل شخصی و رزمی و سلاح و مهمات و سایر تجهیزات بود.
یكی، دو، سه نفر راجع به وسایلشان سؤال هایی كردند و نشستند. از آن میان، پیرمردی برخاست ، كمك تداركات چی گروهان.
گفت: «آقا ما قابلمۀ خورش نداریم!».
..و به دنبال آن خنده گردان و تعجب پیرمرد تدارکاتچی 😂
@mfdocohe🌸
زولبیا و بامیه ...
پذیرایی جشن نیمه ماه رمضان
#ولادت_امام_حسن_علیهالسلام
اردیبهشت ۱۳٦٦؛ حسینیه الوارثین
رزمندگان تخریب لشکر۱۰سیدالشهداء
💠 @bank_aks
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۴)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ماه رمضان بود که مشهد امام رضا.ع. طلبید مان. علی آقا به جز چند نفر به همه آماده باش برای اعزام به مشهد امام رضا.ع. داد. چهل و دو نفر شدیم و دو تا مینی بوس. یکی از راننده ها آقا مصیب شد و دیگری برادر میان سالی که اسمش یادم نیست. در بدو سفر یکی از بچه ها گوسفندی قربانی کرد تا در سفر استفاده کنیم. گفتند: گوشت داریم، قابلمه داریم، ماهی تابه داریم، اما آشپز نداریم! کی آشپزی بلد است؟!
همه به همنگاه می کردند و هیچ کس هیچی نمی گفت. تجربه آشپزی برای سه چهار نفر در زندان اسلام آباد شیرم کرد که بگویم: من بلدم! فکر می کردم چهل نفر با چهار نفر چندان توفیری ندارد!
در محمود آباد مازندران بودیم که چراغ کوره ای نفتی را تلمبه زدم تا گُر گرفت! از طرفی دلم برای آب تنی له له می زد، اما آشپزی را گردن گرفته بودم و باید دندان روی جگر می گذاشتم. گوشت چرخی را در تابه تفت دادم و ندادم! با عجله و از روی بی تجربگی سریع تخم مرغ ها را شکستم داخلش تا یک کباب دوری سرداشی درست کرده باشم. گوشت زیاد بود و تابه کوچک و باید شکم چهل نفر آدم شنا کرده ی گرسنه ی از جنگ برگشته را سیر می کردم. هر چی مواد لازم را در تابه به هم می زدم، شکل و قیافه اش بدتر می شد. گوجه فرنگی و فلفل و پیاز هم اضافه کردم و شد به تمام معنا آش شله قلمکار!
غذا آماده بود و همه سرسفره نشستند. با قیافه ای آشپز مآبانه برای هر نفر یک ملاقه در بشقاب های آلومینیومی ریختم. وقتی بچه ها چشمشان به غذای خوشمزه ی پرملاتِ بدقیافه افتاد، هرکس چیزی گفت: گوشت کوبیده ی روز بدون سیب زمینی، آشِ پتله بلغور بدونِ بلغور، کباب کوفته ای فرش شده! با وجود این متلک ها خوردند و حتی خوششان آمد. باید گوشت را چندبار تفت می دادم و تخم مرغ را آخر سر می زدم. تند و تیزی اولین دست پخت به دهانشان مزه کرد و من رسماً شدم آشپز اردوی زیارتی مشهد، واحد اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین.
در مشهد، در سالن بزرگ زیر زمین حسینیه همدانی ها مستقر شدیم. خیلی زود لیست برنامه غذایی آماده شد. سعید چیت سازیان، مسئول خرید و ابراهیم دمقی و شیرینی و یکی از هم ولایتی هایش شدند گروه تدارکات و پشتیبانی و دستیار آشپز. قصد کردیم ده روز در جوار امام رئوف میهمان باشیم. افطاری شب اول، کوکو سبزی دادیم. بعد از افطاری و شام دست به کار پخت غذا سحر شدیم. برنج را که خوب قد کشید، آب کش کردیم و داخل دیگی بزرگ ریختیم. دقایق نگذشته بود که بوی ته زدگی و سوختگی بلند شد. شعله را کم کردم، اما برنج رویی نپخته می ماند. خورش قیمه سحر خیلی خوب شد، اما پلو به ترتیب استقرار در دیگ به سه قسمت عمده تفکیک شد. نپخته، پخته، سوخته با اسانس دود!
برعکس علی آقا بچه ها اعتراض کردند.
علی آقا آمد سر دیگ و کفگیر را از دستم گرفت و سه نوع را با هم قاطی کرد و دستور داد: همه باید بخورند و هرکس بهتر بلد است بسم الله بیاید بپزد وگرنه برای سلامتی آقای جام بزرگ و نیروهایش صلوات.
ما دسته آشپزخانه هر روز یک دسته گلی آب می دادیم. یک روز در قورمه سبزی سیل زمینی ریختیم. یک بار پیازش کم می شد، یک بهر روغنش، یک بار.... خورش ها کم کم خوب و عالی شد. درست کردن کوکو برای چهل و دو نفر آن هم افطارِ مسافرانِ جوانِ روزه دارِ گرسنه، مصیبتی بود. به افطار نزدیک می شدیم و قوم گرسنه سر می رسیدند. نگاه کردم دیدم یک مادر بزرگی روی پله نشسته است و دارد من و آشپزی ام را ورانداز می کند. سلام دادم و جواب گرفتم و زیارت قبول گفتم و پرسیدم: حاج خانم ببخشید، این کوکو را که می خواهم برگردانم خرد می شود، یک تکه در نمی آید!
- بگذار ببینم چه کار کرده ای.
آمد پایین و بالا سر اجاق، نگاهی کارشناسانه به تابه و محتویاتش انداخت و پرسید: روغن ریختی؟
- بله
گوشه های چادرش را به کمر بست و کفگیر را از دستم گرفت و گوشزد کرد که سه بار غذا پختی، هر سه بارش هم خراب کرده ای!
شستم خبردار شد که خاله ریزه دیده بانی می کرده و از همه چیز آشپزخانه باخبر است. گفت: تو برنج را خوب آبکشی می کنی ولی نمی توانی عملش بیاوری. می دانی چرا؟
گفتم: نه. چه کار باید بکنم حاج خانم؟
گفت: مشکل شعله است. با این چراغ تلمبه ای برنج عمل نمی آید. این چراغ شعله اش زیاد است، برنج را می سوزاند. باید اجاق گاز دست و پا کنید. امروز علی الحساب شعله پخش کن می دهم، ولی شما ده روز می خواخید بمانید، باید کپسول گاز بگیرید...!
- چشم. حالا کوکو را چه کار کنم؟
- هیچی، بریزش دور. این دیگر بدرد نمی خورد!
و بعد ادامه داد، آن ماهی تابه ی بزرگ را بگذار روی چراغ، روغن بریز، دست نزن تا روغن داغ شود و کمی دود کند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۵)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
خاله بازدیدی هم از باقی مانده مایه کوکو کرد و پرسید: نمک زده ای؟
- بله.
- زردچوبه زده ای؟
- بله.
- آرد زده ای که مایه از هم جدا نشود؟
- بله.
ناخودآگاه یاد بازی عمو زنجیرباف افتادم. با سئوالات پی در پی مادربزرگ خواستم بگویم عمو زنجیرباف، بعله! زنجیرِ مرا بافتی.... که نگفتم و مثل بچه های مودب سرا گوش به فرمان حاج خانم ماندم. روغن داغ شد و کمی دود کرد. خاله گفت: حالا مایه را بریز، همه اش را. برای اینکه اسراف نشود، خرد و تکه شده های قبلی را هم ریختن و با پشت کفگیر صافش کردم. گفت: دیگر دست نزن تا در روغن جا بیفتد.
یک ربع بیست دقیقه که گذشت، غذا را معاینه کرد. یک ورش پخته بود. گفت: با کفگیر تکه کن و برگردان.
تکه کردم. نپسندید و گفت: نه اینجوری کج و معوج! یک جوری تکه کن که وقتی رفقایت دیدند کیف کنند و حظ ببرند.
و کفگیر را گرفت و ابتدا چند خط مورب روی هم کشید و بعد لوزی لوزی شده ها را بُرش داد و با استادی تمام یکی یکی برگرداند. کوکو شاید هفت سانت ضخامت داشت. من هم مو به مو دستورات را انجام دادم و کوکو، کم کم آماده شد برای افطار. بچه ها از زیارت که برگشتند و مرا با حاج خانم دیدند، زیارتها را به باد دادند و شروع کردند تکه انداختن. گفتم: خیر سرتان شما از زیارت برگشته اید. این خانم جای مادر من است. بنده خدا آمده به من کمک کند برای شما قلچماق ها غذا درست کنیم.
در جواب گفتند: آقا مثلاً رزمنده است، شرمنده است!
ولکن نبودند و به علی آقا هم خبردادند. علی آقا ماجرا را از من پرسید و منِ ساده لوح سیر تا پیازش را توضیح دادم به امید اینکه علی آقا حامی من باشد، اما او هم شد آتش بیار معرکه و پشت بند هم با هر تکه لوزی یک تکه به من می پراندند.
فردا گاز گرفتیم! و بساط آشپزی ما مرتب شد و دیگر نیازی به حاج خانم نبود، ولی آنها ول نمیکردند و به هر بهانه ای قصه را احیا می کردند!
قبل از تشرف به حرم و بعد از افطار به اتفاق علی آقا به زورخانه بازار افغانی ها می رفتیم. علی آقا میدان دار می شد و با نوای علی علی مرشد زورخانه صفایی می کردیم. یک روز در پارک ملت به دستور علی آقا شدیم آمر به معروف و ناهی از منکر و حتی یک بار کار به درگیری و بزن بزن کشیده شد. دیگر کارمان بالا گرفت و تذکرات زبانی و امر به معروف شد بخشی از ماموریت ما در مشهد. با این حضور مردانه کم کم سوسولها و قِرتی ها از دروازه قوچان و پارک ملت جمع شدند و دهان به دهان و گوش به گوش خبر حضور تعدادی رزمنده در پارک پخش شده و خانواده ها از دست این اوباش نفسی کشیدند.
ده روز اقامت و زیارتمان تمام شده بود و باید برمی گشتیم. رفقا به شوخی می گفتند: علی آقا! این جام بزرگ صدقه سری امام رضا.ع. تازه آشپزی اش خوب شده، دو روز دیگر تمدید کنید!
مینی بوس ها تازه راه افتاده بودند که چندنفری به علی آقا گفتند: سوغاتی نگرفتیم برای بقیه نیروها!
برگشتیم تا برای سوغاتی، تعدادی کاسه طلایی برنجی سقاخانه اسماعیل طلایی را بخریم. ماشین را کنار خیابان امام رضا.ع. نزدیک فلکه آب، پارک کردیم و منتظر ماندیم تا بخرند و برگردند. چشم به بیرون داشتم که یک مرتبه دیدم سرو صدا می آید. علی آقا با یکی دست به یقه شده بود. مصیّب از ماشین پیاده شد و او هم یقه یک نفر را گرفت و معطّلش نکرد و یک مشت محکم به صورت طرف کوبید.
به رو افتاد زمین، ولی به سرعت بلند شد و تلوتلو کنان فریاد که: آی مردم! کمک! مرا کشتند!
چند نفر از هتل نزدیک محل دعوا آمدند کمک و درگیری بالا گرفت. زدیم و خوردیم . آنها فرار کردند. ما هم سوار ماشین ها شدیم و فرار!
سگرمه های علی آقا به هم رفته بود. پرسیدم: قصه چی بود. چی شد علی آقا دستور حمله دادی؟
گفت: نامرد خجالت نمی کشد. پیش چشم مرد به زنش متلک می گوید. تازه شوهرش که معترض می شود می ریزند سرش تا بزنندش. من پیادا شدم و تذکر دادم، پررو پررو می گوید: مگر خودش صغیر است که تو دخالت می کنی و به تو چه مربوط، مگر تو مفتّشی....؟!
بعد از اتمام مرخصی مقرر شد در منطقه سد اکباتان همدان مستقر شویم. آموزش شنا، غواصی و پاروکشی و کلاسهای مختلف برپا بود. در این میان مسئولان اداره آموزش و پرورش مرتب بهانه می آوردند و می خواستند یک جوری مرا به سر کارم برگردانند. ناسلامتی جنگ در راس همه امور بود! علی آقا گفت: اینجا کار زیادی نداریم، شما برو سرِ کارت که بهانه شان بریده شود. هر وقت خواستیم برویم منطقه خبرت می کنیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸 گرگ سی و یکم
در ایام نوروز بودیم که (شهید) علی بهزادی به سراغم آمد و گفت "برویم پادگان کرخه" تا با گروهان به فاو برویم برای تحویل خط پدافندی.
وسایلم را جمع کردم و به پادگان رفتیم. شب که شد، گروهان را جمع کرد تا صحبت کند.
یکی از بچه ها به نام قاسم شرایط آمدن به خط را نداشت و علی بهزادی نمیخواست قاسم را به منطقه ببرد. در بین صحبت ها گفت که " یکی از بچه های خوب و زبده را اینجا نگه میداریم تا از چادرهای گروهان حفاظت کند. بعد رو کرد به قاسم و گفت، به نظر من بهترین نفر آقا قاسم است....
ناخودآگاه خنده بلندی کردم و گفتم قاسم؟! اینجا شب ها گرگ می آید و تو دست خالی چیکار می خواهی بکنی؟ قاسم با لهجه محلی گفت که "علی! مو نیواسم". علی گفت نگران نباش، یک کلاش به تو می دهم.
قاسم با خوشحالی گفت 😍 "اسلحه بهم ایده"
منم گفتم چه فایده اسلحه خالی و بدون تیر بهت ایده و گرگ ها میان می خورنت. دیدیم قاسم گفت "علی مو نیواسم" حالا همه بچه های گروهان می خندیدند...
علی گفت "قاسم جان! خشاب با سی تا تیر بهت میدم". قاسم خیلی خوشحال شد و رو کرد به طرف من و گفت "سی تا تیر بهم ایده" 😍
گفتم آقا قاسم! این قبول، ولی میدونی اینجا گرگ زیاد است و اگر سی و یک گرگ به طرفت آمدند و حمله کردند، هر چقدر هم تیر انداز خوبی باشی فقط می توانی سی تا از گرگ ها را بزنی، با گرگ سی و یکم چه می کنی؟ همان یکی می آید و تو را می خورد.
یک دفعه قاسم با عصبانیت تمام گفت "علی! بخت بوم مو نیواسم" 😂. خنده گروهان بلند شد و خود شهید بهزادی هم خنده اش گرفت و بلند شد و دنبالم کرد و من پا به فرار.
محسن عامری
گردان کربلا
@mfdocohe🌸
🌸 یه دور تسبيحی
نشسته بوديم دور هم كنار آتش و درددل میكرديم.
هر كی تسبيح داشت درآورده بود و ذكر میگفت.
تسبيحهای دانه درشت و سنگين وقتی روی هم می افتادند صدای چريقچريقشان دل آدم را آب میكرد.
من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحی نيست. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستيم تا تسبيح او را بگيرم كه دستش را كشيد به سمت ديگر.
گفتم: «تو تسبيحت را بده يك دور بزنيم».
كه برگشت گفت: « بنزين نداره، اخوی!» گفتم شايد شوخی میكند
به ديگری گفتم: «او هم گفت پنچره».
به ديگری گفتم:«گفت موتور پياده كردم»
و بالاخره آخرين نفر گفت: «نه داداش، يكوقت میبری چپ ميكنی،
حال و حوصله دعوا و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به ديار البشری نمیدهم».
همه خنديدند.
چون عين عبارتی بود كه خودم يادشان داده بودم.
هر وقت میگفتند: تسبيح يا انگشتر و مهر و جانمازت را بده، اين شعارم بود.
فهميدم خانهخرابها دارند تلافی میكنند.
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۶)
آقای نوریه، مدیر کل، به من پیشنهاد مسئولیت ستاد پشتیبانی جنگ آموزش و پرورش را داد! اما من هیچ ارتباط و آشنایی با این مجموعه نداشتم. او گفت: کار سختی نیست. جمع آوری کمک های دانش آموزان و دبیران و کارکنان اداره برای جبهه است. تازه قرار است مجتمع آموزشی رزمندگان هم دایر شود. شما می توانی در خدمت دانش آموزان رزمنده باشی و عقب ماندگی تحصیلی شان را پیگیری کنی...
امور مجتمع آموزشی رزمندگان اسلام پیچیدگی های خودش را داشت. این مرکز با توجه به طیف حضور دانش آموزان در جنگ، شامل دوره های راهنمایی و متوسط می شد. گاهی تا شش صد نفر دانش آموز رزمنده داشتیم و ترکیب درسی بسیار مختلف. یکی فیزیکش مانده بود، یکی ریاضی اش، یکی ادبیاتش... طبق بخشنامه اگر کسی یک ماه در جبهه بود می توانست یک نوبت بیشتر امتحان بدهد. اگر دو ماه بود دو نوبت و اما سه ماه محدودیتی نداشت. این کثرت و قِّلت، مرتب در نوسان بود و برنامه ریزی را مشکل می کرد، بنابراین ساعات حضور دانش آموزان کاملاً متفاوت بود، ولی خوبی کار این بود که دانش آموزان ما همه رزمنده بودند و مشکل اخلاقی و بی انضباطی در کار نبود. مدیریت مجتمع در ابتدا به عهده آقای ناظمی ( پدر شهید حسن ناظمی) و سپس آقای هادی ترکمان بود که هر دو از مردان نیک بودند. درباره کار و موضوع که توجیه شدم، به آقای نوریه گفتم: قبول، ولی یک شرط دارم، هر وقت عملیات شد، بروم!
با اینکه از سال ۵۸ با هم آشنا و دوست بودیم، گفت: نیامده داری چک و چانه می زنی! تو که هر وقت دلت خواسته رفته ای، حالا داری وسط دعوا نرخ تعیین می کنی؟
در ابتدا کار و محیط برایم خسته کننده بود. صبح و ظهر باید دفتر حضور امضاء می کردی. زیربار این حرف ها نرفتم، اما از ساعات موظفی بیشتر می ماندم و کارها را به خوبی سر و سامان دادم. یک روز صدای مسئول کارگزینی درآمد که: پسر خوب! هرروز امضاء نمی زنی، لااقل هفته ای امضاء بزن که بدانیم هستی!
گفتم: وقتی من هستم دیگر چه نیازی به امضاء هست؟ تازه می شود امضاء کرد و نبود! آن موقع امضاء نبود، ولی می دیدیم که خدا ما را می بیند. کارها و قوانین در دستم بود و مشکلی نداشتن. به رفقا در سد اکباتان هم سر می زدم و در قید و بند ساعت و امضاء نبودم. گاهی دو سه شبانه روز سرکار می ماندم.
برای جمع آوری کمک ها بعد از ظهر ها به مدارس می رفتم و انواع ترشی و مربا و لباس های بافتنی و کمک های دیگر را جمع می کردم و می آوردم ستاد اداره. بعضی مدیران در این زمینه خیلی فعال بودند و مدرسه شان یک پا ستاد پشتیبانی بود. برادر محمد سموات، خانم پیربان و خانم بهادر بیگی، خواهر شهیدان بهادر بیگی، از جمله ی این افراد تلاش گر بودند. گاهی کمک ها را از تولید به مصرف، مستقیم می بردم تیپ انصارالحسین . ستاد پشتیبانی استان به من خرده گرفت که کمک های آموزش و پرورش همدان فقط برای تیپ انصار نیست!
پرسیدم: پس برای کجاست؟
گفتند: برای شهرهای دیگر هم هست، ایلام، سنندج و کرمانشاه. موظفیم به آنها هم کمک کنیم.
گفتم: اولویت تیپ است که متعلق به استان است. من با شهرهای دیگر کار ندارم!
زور آنها چربید، اما من زیر آبی می رفتم و بی خبر و بی صدا بخشی از کمک ها را به تیپ و مخصوصاً به واحد اطلاعات در جبهه می رساندم. کم کم مجتمع های آموزشی دیگری در پادگان ها راه اندازی شد. دبیران داوطلب را اعزام می کردیم تا در پادگان درس بدهند. از چادر شروع کردیم و به کانکس های بزرگ رسیدیم. کانکس ها به سفارش ستاد مرکزی آموزش و پرورش در کرمانشاه ساخته می شد. ما می خریدیم و در پادگان نصب می کردیم. در گام دیگر کلاس های درس را حتی به جزیره مجنون، سد گتوند دزفول و خرمشهر بردیم، اما کانون اصلی، پادگان شهید مدنی دزفول بود.
با گسترده شدن کار، در تامین دبیر به خصوص در دروس پایه مشکل داشتیم. برای حل آن پیش معاون آموزشی اداره ی کل استان رفتم. گفت: اگر ما بخواهیم دبیر بفرستیم، بچه های خودمان را چه کار کنیم؟!
عصبانی شدم و گفتم: مگر آنها بچه های شما نیستند؟ آنها از سر کلاس های درس شما از همین دبیرستان ها رفته اند جبهه تا من و شما اینجا آسوده باشیم. از آمریکا که نیامده اند!
بنده خدا که متوجه شد حرف خوبی نزده است، پرسید: حالا پیشنهاد شما چیه؟
گفتم: شما باید برنامه ریزی کنید تا ادارات به نوبت به مجتمع های رزمندگان دبیر بفرستند.
قول بررسی و اقدام داد، ولی گفت کار مشکلی است. به معاون اکتفا نکردم. رفتم پیش مدیر کل و طرح موضوع کردم. پیشنهاد دادم روسای ادارات آموزش و پرورش از مناطق و مجتمع ها بازدید کنند تا اهمیت موضوع را از نزدیک لمس کنند. مقبول افتاد و ایشان خوشحال و دست و دلبازانه گفت: خیلی خوب، ولی خوب نیست دست خالی برویم. چیزی داریم؟
گفتم: بله. و پیشنهاد دادم از مواد خوراکی و پوشاکی و پولهای جمع آوری شده همراهمان ببريم
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۷)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
برنامه ی بازدیدها را نوشتم و هماهنگی لازم را انجام دادم. آقای مدیرکل به روسای آموزش و پرورش شهرستان های استان و مسئولان ستادهای پشتیبانی نامه زد. به آقای نوریه پیشنهاد دادم اگر معاون آموزش، آقای لشگری هم همراهمان بیاید، خوب است.
وقتی با یک اتوبوس وارد اردوگاه شهید مدنی دزفول شدیم، از حُسن اتفاق، فرماندهان ارشد سپاه، آقایان محسن رضایی، شمخانی، رحیم صفوی و فرماندهان لشکر هم به اردوگاه آمده بودند و حمید هاشمی دانش آموز بسیجی دبیرستان امام خمینی در حال سخنرانی بود. حمید هاشمی دانش آموز سال چهارم دبیرستان امام خمینی همدان به نمایندگی از بسیجیان استان، چند روز قبل از عملیات والفجر ۸ به جایگاه رفت و سخنرانی آتشینی کرد. او چنان شوری در نیروها دمید که وصف ناپذیر است. سخنان او که از عمق معرفت و ایمان او سرچشمه می گرفت، گرمای عرفای بزرگ را داشت. او در بخشی از سخنانش خطاب به فرماندهان بزرگ سپاه چنین گفت: ما برای پیروزی نیامده ایم. ما برای شکست نیامده ایم. ما برای شهادت هم نیامده ایم.، ما برای رضای خدا آمده ایم... حمید در تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۲۸ در فاو به شهادت رسید.
بعد از اتمام مراسم در معیت حاج محسن حمیدی، جانشین ستاد و برادر بنادری، مسئول ستاد تیپ با گروه بازدید کننده به مقر گردان رفتیم. حمید هاشمی هم همراه ما می آمد. مدیرکل و مسئول اداره هر شهرستان برای نیروها و دانش آموزان اعزامی از آن شهرستان صحبت می کرد.
بعد از این دیدار صمیمی بسیار مفید، دیدار از جبهه را هم در دستور بازدید قرار دادیم. تیپ رسماً بنده را بعنوان نماینده اش معرفی کرد و به من ماموریت داد. من نامه را به قرارگاه کربلا بردم و مهر قرارگاه هم خورد تا دستمان باز باشد و از هر جبهه ای بتوانیم بازدید داشته باشیم.
در یگان خودمان مرا می شناختند، نامه و مهر قرارگاه هم مزید بر علت شد. آقای حسن لشگری، معاون آموزشی مدیرکل پرسید: آقای جام بزرگ! تو چه کاره ای، هرجا می رویم این جوری تحویلت می گیرند؟!
گفتم: هیچی! مسئول ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ شما!
گفت: نشد. همه تو را می شناسند!
- خوب من قبلاً با این برادرها بوده ام!
- فکر کنم تو یک مسئولیتی داری! آن وقت ما در همدان می گوییم بیا فلان کار را انجام بده، نمی پذیری.
- در جبهه کسی فکر آن حرف ها و عنوان ها نیست. بچه ها می خواهند بروند عملیات و عملیات یعنی خیلی چیزها که در شهر و اداره معنا دارد، در جبهه ندارد....!
در مسیر مرتب در گوشش می خواندم. اینها که می گویند بچه ها برای فرار از درس به جبهه می روند، بی انصاف اند. این نوجوان دانش آموز را ببین، آن یکی را ببین، اینها هم می جنگند، هم آموزش می بینند، هم درس می خوانند. این حرفها و دیدن ها نگرش مسئولان را عوض کرد که در جبهه حلوا نذر نمی کنند، فقط مردها به جبهه می آیند. با این بازدیدها و تغییر دیدگاه، در جلسه ای تصمیم گرفتند که دبیرهای مورد نیاز را از مناطق و شهرستانها تامین کنند. من با یک تلفن اعلام نیاز می کردم و به سرعت دبیر مربوطه تامین می شد. بعضی دبیرها وقتی می آمدند و جبهه و بسیجی ها را می دیدند، می ماندند و می شدند رزمنده بسیجی و خلاصه کارها، روان، ساده و سریع شد. (برنامه بازدید مسئولان اداره با آن حکم پر نفوذ ادامه داشت و من در نوبت های مختلف آنها را از جنوب تا غرب می بردم تا با حال و هوای جنگ و جبهه و وضعیت و شرایط سخت نیرو به ویژه دانش آموزان رزمنده آشنا بشوند. در این بازدیدها کمبودها را می دیدند. گاهی یکی دو وعده غذا نبود بخورند و سختی های موجود را می چشیدند.
در یکی از بازدیدها معاونان ادارات را به خط یکی از یگانهای مستقر در کنار اروندرود ، پشت پالایشگاه آبادان بردم. برای اینکه مستقیم نرویم تو دید دشمن، ماشین ها را به موازات خط و در پشت یک ساختمان مخروبه پارک کردیم. خودم سر پیچ خیابان ایستادم و گفتم: پنج نفر، پنج نفر می ایستید و به دستور من این فاصله ی صد متری را فقط می دوید! ضمناً عینک، چفیه، ساعت و هر چیز برّاق و سفیدتان را کنار بگذارید تا نظر دیده بان دشمن جلب نشود! موضوع را جدی نگرفتند. و بدون هماهنگی به سنگر نیروها می رفتند. من از یکی پرسیدم: مسئول شما کیست؟
او جواب روشنی نداد و مرا به شخص دیگری ارجاع داد. آن بنده ی خدا پس از احوال پرسی گفت: چرا بدون هماهنگی نیرو آوردی؟
جوابی نداشتم. آمده بودیم و دیگر کاریش نمی شد کرد. پرسید: چند نفرید؟
- شصت نفر.
- به سه گروه بیست نفره تقسیم شوید دو گروه را شما هدایت کنید، یک گروه را هم من می برم. در بین کانال ها تقسیم می شویم تا با فاصله برویم و خط را ببینند...
گفتم: برادر! اینها به حرف من که گوش ندادند، شما برایشان صحبت کن تا موارد احتیاطی را رعایت کنند تا خدای ناکرده اتفاقی نیافتد.
او که شاید فرمانده گردان یا فرمانده
محور بود با آنها حرف زد و خطر را گوشزد کرد، اما آنها گوششان بدهکار نبود. چنان کردند که او هم عصبانی شد و گفت: شما فکر کرده اید آمده اید اردو؟ اینجا منطقه ی جنگی است. آن رو به رو، آنطرفِ آب، دشمن است. تکان بخورید شما می بینند و می زنند!
تشر او کارگر افتاد. گروه ساکت شدند و شاید کمی هم ترسیدند. من دیگر از گروه جدا شدم و از داخل کانالها حرکت کردم و افراد با فاصله و به موازات خط دشمن چیدم تا خوب نگاه کنند. خودم خواستم به سنگر کمینی بروم که در کنار اروند بود و نیرو در شب از آنجا تحرکات دشمن را زیر نظر می گرفت. نگاهی به چپ و راست و رو به رو کردم، خبری نبود. یک خیز برداشتم و پریدم داخل سنگر کمین. پایم به کف سنگر نرسیده بود که تیراندازی شد. خواستم مطمئن بشوم برای من بود یا نه. بلند شدم و نشستم که دوباره تیرها آمد. آنها مرا دیده بودند. لابد پشت بندش آر پی جی می آمد و مفتی مفتی کارم تمام بود! درنگ جایز نبود. همان طور که پریده بودم تو، جلدی زدم بیرون و پریدم داخل کانال و بدو. حدسم درست بود. چندثانیه بعد خمپاره ها و ار پی جی ها آمدند جای من، کار من اشتباه بود و اگر آنها متوجه این همه نیرو می شدند با آتش باری خمپاره تلفات می گرفتند. به بچه ها گفتم: بنشینید هیچ کس بلند نشود. خوش بختانه عراقی ها خمپاره ی کور می زدند و نقطه ی ثبتی نداشتند وگرنه کار سخت می شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•